- ای پدر صلواتی خوب بلدی خودتو تو دل همه جا کنی میدونی چند وقته ندیدمت
- بذارین به حساب گرفتاریهام من بعد تلافی می کنم خاله جان
شمسی دوباره نگاه سرزنش باری نثارش کرد و پرویز آنرا ندیده گرفت. توران ظرف آشی را که تزئین کرده بود مقابلش گذاشت و گفت:
- بفرمائید تا سرد نشده
- به به این آش خوردن داره
- ایشالا عروسیت مادر
- پرویز به شوخی گفت ایشالا خاله جون
آنوقت نگاه عجولانه به فروغ انداخت حضو راو چه امنیتی بود جادوی کلامش و وسعت نگاهش انگار به هر حال مرد آرزوهایش از راه رسیده بود به همین سادگی آیا امنیت گم شده ای که سالها به دنبالش بود هما ن بود؟ فروغ تفاوتهای خودش با پرویز را کاملا ً حس می کرد او یک مرد کامل بود با تمام خصوصیاتی که باید در یک مرد کامل باشد. شمسی با لبهای آویزان اعلام کرد که باید بروند ترسی غریب به دل فروغ راه یافت او با تمام وجودش پرویز را می خواست آیا پرویز این فریاد بیصدا را می شنید در تائید بقیه برای بدرقه ی آنها از جا برخاست و از شلوغی برای دیدنش بهره برد یک لحظه نگاه پرویز به چشمان منتظر فروغ گره خورد اما کوتاه و گذرا.پرویز با فریدون دست مردانه ای داد و همین باعث غرور فریدون شد دم در با مهرداد هم خوش و بش کرد خم شده بود و با لخند حرف میزد مهرداد با شرمی کودکانه ولی لبریز از رضایت در سکون نگاهش می کرد همگی مثل کویری بودند تشنه ی بارش باران.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)