نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 231

موضوع: رمان شهر آشوب- زندگینامه فروغ فرخزاد

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #11
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    - ای پدر صلواتی خوب بلدی خودتو تو دل همه جا کنی میدونی چند وقته ندیدمت

    - بذارین به حساب گرفتاریهام من بعد تلافی می کنم خاله جان

    شمسی دوباره نگاه سرزنش باری نثارش کرد و پرویز آنرا ندیده گرفت. توران ظرف آشی را که تزئین کرده بود مقابلش گذاشت و گفت:

    - بفرمائید تا سرد نشده

    - به به این آش خوردن داره

    - ایشالا عروسیت مادر

    - پرویز به شوخی گفت ایشالا خاله جون

    آنوقت نگاه عجولانه به فروغ انداخت حضو راو چه امنیتی بود جادوی کلامش و وسعت نگاهش انگار به هر حال مرد آرزوهایش از راه رسیده بود به همین سادگی آیا امنیت گم شده ای که سالها به دنبالش بود هما ن بود؟ فروغ تفاوتهای خودش با پرویز را کاملا ً حس می کرد او یک مرد کامل بود با تمام خصوصیاتی که باید در یک مرد کامل باشد. شمسی با لبهای آویزان اعلام کرد که باید بروند ترسی غریب به دل فروغ راه یافت او با تمام وجودش پرویز را می خواست آیا پرویز این فریاد بیصدا را می شنید در تائید بقیه برای بدرقه ی آنها از جا برخاست و از شلوغی برای دیدنش بهره برد یک لحظه نگاه پرویز به چشمان منتظر فروغ گره خورد اما کوتاه و گذرا.پرویز با فریدون دست مردانه ای داد و همین باعث غرور فریدون شد دم در با مهرداد هم خوش و بش کرد خم شده بود و با لخند حرف میزد مهرداد با شرمی کودکانه ولی لبریز از رضایت در سکون نگاهش می کرد همگی مثل کویری بودند تشنه ی بارش باران.
    v




    شاپور سری به علامت تاسف تکان داد و با لحتی سرزنش آمیز به شمسی که با صدای بلند گریه می کرد گفت:

    - آخه زن چرا با خودت همچین می کنی؟ آسمون که به زمین نیومده ؟

    - کاش خدا منو بز روی زمین ور میداشت تا راحت شم

    شاپور به پرویز که داشت در سکوت نگاهشون می کرد چشم دوخت و لب بر هم فشرد شگرد شمسی بود همیشه برای در دست گرفتن احساسات بقیه آخرین سلاحش را بکار می گرفت بخصوص که به ضعف پسرانش بخوبی اگاهی داشت. پرویز که تاب دیدن گریه هیچ زنی را نداشت با وجود سی سال سن هنوز موجودی رقیق القلب بود

    - عزیز من اینا که دیگه بچه نیستند چرا آنقدر خودت را عذاب میدی؟
    بچه نیستند خیال می کنی عقل به سن و ساله؟ ازش بپرس واسه چی خودشو سکه ی یک پول کرد؟....................................


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/