- انقدر فین فین نکن گلور اعصابم به هم ریخت
گلور با اخم و تخم گفت:
- ا مگه دست خودمه؟
- ساکت باشین ببینم چی میگن
فروغ گفت دلم واسه بابا تنگ شده بود
- من میرم به بهانه احوالپرسی سرو گوشی آب بدم اگه خبری بود برات میارم ولی بخدا تو دیوونه ای دختر
بعد از رفتن پوران فروغ برای چند لحظهچشمانش را بست و خودش را به دریای افکارش سپرد اگر سرگرد قبول نمی کرد چه؟ فروغ حتی مایل نبود به موضوع از این بعد فکر کند ناخودآگاه به یاد پرویز و حرفهای صبحش افتاد:« من اگه بدونم تو مخالفتی نداری رضایت پدرت رو جلب می کنم» فروغ نفهمید چه مدت به حال خود بود زمانی چشم باز کرد که گلور روی کتابش خوابش برده بود و پدرش داشت حرف می زد کوشید از لحنش ظاهرش را تجسم کند ولی اضطراب و هیجان نمیگذاشت قدر مسلم از حرفهای پدرش اینطور بر می آمد که شمسی به موضوع اشاره کرده است
- ببینید خانوم دختر من هنوز وقت شوهر کردنش نیست اگرم باشه با وصلت فامیلی موافق نیستم البته نه اینکه آقا پرویز ایرادی داشته باشند بر عکس ایشون جوانی از هر نظر شایسته و بایسته است
شمسی کوتاه نیامد و گفت:
- نظر لطف شماست جناب سرگرد ولی شما هم نباید انقدر سخت بگیرین حسن وصلت های فامیلی در اینه که همه همدیگه رو می شناسند شما یک دختر به غریبه دادی یکی هم بده به فامیل بهت قول میدم پرویز آنقدر خوب باشه که یک روز حرفت رو پس بگیری
- ظاهراً متوجه ی عرایض بنده نشدین خانوم
- من در واقع به امیدی امروز اومدم خدمت شما...
سرگرد سرد و مختصر گفت:
- امیدتون بخدا باشه واسه پرویز خان هم که دختر کم نیست اصلا میخواین من خودم براش آستین بالا بزنم و ده تا دختر خوب نشون کنم والا بخدا جدی میگم
همین هنگام پوران سرزده وارد اتاق شد و کنار فروغ نشست بغض گلوی فروغ را فشرد و چشمانش از برق اشک درخشید پوران میان خنده گفت:
ای دیونه داری گریه می کنی؟ مگه بچه شدی؟...................................
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)