زنگ در که بصدا در آمد قلب فروغ فرو ریخت پوران که آنروز از صبح به دیدنشان آمده بود همانطور که از پشت پنجره به حیاط نگاه می کردگفت:
- خاله شمسی و آقا پرویز چکار دارند؟
فروغ حرفی نزد و به ظاهر مشغول مطالعه شد پوران گفت:
- تو نمیایی؟
- نه فردا امتحان دارم
وقتی پوران از اتاق خارج شد فروغ با حرکتی عجولانه خودش را به در رساند و گوش تیز کرد. مادرش داشت با خاله شمسی و پرویز احوالپرسی می کرد
- چه عجب آقا پرویز که ما بالاخره شما رو دیدیم
- هرجا باشم زیر سایتونم خاله
حالا نوبت پوران بود خاله شمسی به گرمی احوال شوهرش سیروس را می پرسید و پوران تشکر می کرد فروغ حس کرد توان ایستادن ندارد پس همانجا کنار دیوار روی زمین نشست و کوشید بر خودش مسلط باشد توران سراغ دخی را از شمسی گرفت
- پس چرا دخی جون رو نیاوردین؟
- میگفت امتحان داره جناب سرگرد نیستند؟
- امروز قراره یکسر بیاد اینجا
قلب فروغ با بیقراری شروع به تپیدن کرد از عکس العمل پدرش هیچ تصوری نداشت و شاید هم برای همین می ترسید.متحیر بود مادرش چقدر خونسرد است حالا شمسی سراغ او را میگرفت
- فروغ جون کجاست؟
- درس می خونه الان میاد خدمتتون
همان لحظه در باز شد و گلوریا وارد اتاق شد فروغ پرسید:
- کجا بودی؟
- مامان گفت بیام دنبالت
همان لحظه فریدون هم وارد اتاق شد فروغ گفت:
- برین بیرون منم میامتو چی میگی فری؟
- دستکشت را بهم قرض میدی مال خودم سوراخ شده
باز داری میری کوچه؟..................................
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)