صفحه 4 از 24 نخستنخست 1234567814 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 31 تا 40 , از مجموع 231

موضوع: رمان شهر آشوب- زندگینامه فروغ فرخزاد

  1. #31
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    پرویز با نرمش گفت:
    - چرا میگی نه مادر به نظر من تفاوت سنی در ازدواج چندان مهم نیست مهم عشق و علاقه است.
    - میدونستی سرگرد دوباره داره ازدواج می کنه؟
    - چه ربطی به من داره مادر؟ اینا رو میگی منو منصرف کنی؟ نکنه فکر می کنی من بچه ام؟ مادر من از فروغ خوشم اومده اشتباه کردم؟ اگه اینطوریه بگو به دل صاب مرده ام بد و بیراه بگم
    - اخه میترسم اشتباه کنی مادر . آخه فروغ ...چطور بگم ... هنوز پخته نشده
    - زیر دست مشا پخته میشه
    - حالا پاشو لباساتو عوض کن هنوزم باورم نمی شه اینطور یک دفعه...
    - همچین یک دفعه هم نیست من مدتیه که زیر نظرش دارم.
    - فکر نمی کردم پسرای من انقدر تودار باشند
    - دلخور نشو مادر نمیتونستم قبل از اینکه مطمئن نشدم حرفی بزنم
    - می ترسم سرگرد سنگ رو یخم کنه
    - بخاطر منم حاضر نیستی امتحان کنی مادر؟
    - اول باید با توران صحبت کنم ولی قولی بهت نمیدم
    - شک ندارم که بهترین مادر دنیایی.
    v
    توران که کاملا ً گیج شده بود به قصد آوردن چای از جا بلند شد که شمسی مچش را گرفت
    - کجا توران جون؟ جوابمو ندادی؟
    توران دوباره نشست و مستاصل گفت:
    - میرم چای بیارم خاله از کی تا حالا با دهن خشک نشستین
    ای ناقلا تو هم خوب بلدی از زیر جواب در بری.
    توران دستش را به دست گرفت و با صدایی بغض الود به صورتش چشم دوخت
    - کی بهتر از شما خاله ؟ ولی آخه.. آخه من تازه پوران رو فرستادم خونه ی شوهر
    - لابد میخواستی نگهش اری ترشی بندازیآره؟
    - آخه فروغ بچه است شما می دونین که!
    - چه حرفها جلوش این حرفو نزنی ها
    - والا به خدا می ترسم شرمنده ام کنه فروغ واسه پرویز خان بچه است. اینجوری که شما میگین باید پونزده شونزده سالی فرقشون باشه.............................


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  3. #32
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    - خب باشه مگه ن و شاپور هفده هجده سال فرقمون نیست با هم زندگی نمکنیم اصل اینه که دو تا جوون همدیگه رو بخوان
    - آخه من نمیدونم چی بگم ... باباش چی؟
    - من نمیدونم امروز باید یک جوابی بدی من ببرم واسه پرویز بچه ام دل تو دلش نیست
    - دست رو دلم نذار خاله قصه منو که میدونی با امروز 10 روزه که نیومده خونه وقتی هم میاد مثل یه غریبه نه حالی نه احوالی
    - غصه نخور خدای تو هم بزرگه مادرم خدا بیامرز همیشه می گفت اگه زن و زندگی خوب باشه مرد مثل کفتر جلد میمونه هرجا بره باز میاد سر جای خودش تو هم که از هیچی کم نذاشتی
    - تنها دلخوشیم بچه هام بودن که اونام دارند پرت و پلا می شن.
    - اگه اینا رو داری میگی که سر نو بکوبی به طاق سخت در اشتباهی زن حسابی تا کی میخواهی نگهشون داری؟
    - این ده روز واسم مثل 10 سال گذشته خاله سرگرد که از شب عروسی پوران تا حالا نیومده
    - میخوای من خودم با سرگرد حرف بزنم؟
    - حرفی نیست خاله ولی می ترسم خدا نکرده دلگیرتون کنه منم که کسی رو ندارم غیر از شما.
    - این حرفها کدومه مگه فامیل از فامیل می رنجه نیت منم که خیره بهترین راهش اینه که وقتی سرگرد اومد یکجوری بهم خبر بدی تا خودمو برسونم پرویز هم میارم شاید سرگرد اگر به چشم خریدار بهش نگاه کنه دلش نرم بشه.
    - پناه برخدا روم سیاه میرم چای بیارم
    v
    فروغ داشت بی خیال در پیاده روی پوشیده از برف قدم میزد که صدای پرویز از عقب برجا میخکوبش کرد. در تشخیص صدای او چندان مطمئن نبود ولی وقتی مظطرب به عقب برگشت او را زیر چتر مشکی چند قدمی خودش دید. سر و ظاهری آراسته داشت و پوست سفید صورتش از سرما گل انداخته بود فروغ به محض دیدن اوبقدری هیجانزده شد که قلبش دوباره سر به شورش برداشت و گوشش سوت کشید پرویز که او را به آن حال دید در کم کردن فاصله پیشقدم شد و به نرمی سلام داد . حالا هر دو رو به روی هم ایستاده بودند و هریک صورت دیگری را زا نزدیک می دید فروغ به زحمت سلامش را چواب داد و چشم از او برگرفت پرویز به آرامی پرسید:...............................


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  5. #33
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    - چرا چتر نیاوردی سرتا پات خیس از برف شده
    - راه رفتن زیر برف و بارون رو دوست دارم
    - چه شاعرانه ! مدرسه میری؟
    فروغ تائید کرد
    - میذاری برسونمت؟
    - مگه شما وسیله دارین؟
    - نه چتر دارم
    هر دو خندیدند و کمی بعد در کنار هم زیر چتر حرکت می کردند پرویز پرسید:
    - مادرم می گفت هنرستان میرین چی می خونین؟
    فروغ مختصر گفت: خیاطی و نقاشی زیر نظر استاد علی اضغر پتگر و خانوم بهجت صدر.
    - برای یک دختر کاملاً مناسبه
    - شما چی میرین اداره؟
    - انگار شما هم چندان از من بی خبر نیستین پس همچین فامیل بدی هم نیستیم ها
    فروغ به لحنش خندید و کوشیدبه صورتش نگاه نکند حال غریبی داشت به خصوص که به سبب فاصله ی کم شانه هایشان زیر چتر بهم میخورد و از این تماس قلب فروغ شدیدتر از قبل می تپید پرویز بعد از مکثی نسبتاً طولانی بی مقدمه پرسی:
    - اون شب... شب عروسی خواهرت من حرف بدی زدم؟
    - چطور ؟ راستش من به خاطر خواهرم ناراحت بودم آخه ما خیلی به هم نزیدک بودیم
    - تو دروغگوی خوبی نیستی!
    فروغ خواست انکار کند ولی وقتی به صورتش نگاه کرد زبانش بند آمد پرویز گفت:
    - سعی کن همیشه با خودت صادق باشی هم با خودت هم با احساست یادم نیست اولین بار کی اینو به من گفت میدونی من همیشه حرفهای قشنگ رو یک گوشه یادداشت می کنم بالاخره نمیخوای به سئوالم جواب بدی؟
    فروغ دستپاچه سر به زیر انداخت پرویز با صراحت دلچسبی گفت:
    - چرا اون شب مثل بچه آهو فرار کردی؟ ببخشید اگه کلمات قشنگتری بلد نبودم شاید دلیلش اینه که هیچ وقت دختری به اندازه ی تو نظرم رو جلب نکرده فکر می کنی اشتباه کردم؟
    فروغ ناخودآگاه خندید پرویز با لحن جدی گفت:.......................


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  7. #34
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    - من کاملاً جدیم جور دیگه ای نشون میدم بعضی ها حتی توی جدی ترین حالاتم همفکر می کنند دارم شوخی میکنم شاید به خاطر این باشه که طنز کار میکنم
    فروغ با هیجان گفت:
    - جدی چیزی هم چاپ کردین؟
    پرویز شانه الا انداخت و با خونسردی گفت:
    - خب من در حقیقت کالیکلماتورم
    فروغ سردر گم نگاهش کرد و پرویز به عنوان توضیح بیشتر گفت:
    - بازی با کلمات برای ایجاد طنز البته این کار اصلی من نیست
    - میدونم
    - لابد اینم می دونین که امروز عصر قراره با مادرم بیام خواستگاریت؟.
    فروغ چنان جا خورد که ناغافل لیز خورد و اگر پرویز دستش را نگرفته بود نقش زمین می شد پرویز به حالت بهت زده ی صورت او خندید و گفت:
    - یعنی جداً خبر نداشتی؟ من واقعاً معذرت میخوام اینم نمی دونی که مادرم چند روز قبل با مادرت صحبت کرد؟
    - راجه به چی؟
    - راجع به ما من و تو انگار شوکه ات کردم می بخشی
    فروغ با دهان باز زیر چتر وسط برف به صورت خونسرد او زل زده و قدرت حرکت نداشت پرویز آهسته گفت:
    - نکنه میخوای هر دو از سرما خشک بشیم/ یک چیزی بگو!
    - من ..من چی باید بگم
    - همون چیزی که من به خاطر شنیدنش از صبح زود توی سرما واستادم واسه من مهمه!
    فروغ که انگار همه چیز را در خواب می دید پرسید:
    - چی واسه شما مهمه؟
    - نظر تو! با من ازدواج می کنی فروغ؟
    ناگهان فروغ دستخوش اضطراب شد و با وحشت به اطراف نگاه کرد اگر پدرش آنها را می دید چه اتفاقی می افتاد
    - تو از چی می ترسی فروغ؟ ما که با هم غریبه نیستیم
    به خیابان اصلی رسیده بودند فروغ برای فرار از آن شرایط گفت:
    - ببخشید من باید برم دیرم شده.
    - من تا نزدیک مدرسه باهات میام
    - ولی اگه بچه ها ما رو با هم ببینند صورت خوشی نداره
    پرویز دستش را محکم نگه داشت
    - پس جواب من چی؟
    - - من نمیدونم واقعاً نمیدونم باید چی بگم
    - یعنی تو حرف خاصی نداری؟
    - من هیچ وقت به ازدواج فکر نکرده بودم
    - خب حالا اینکارو بکن فروغ با من ازدواج میکنی؟
    - پدرم؟
    - اگه از تو مطمئن باشم به هر ترتیبی شده نظر پدرت رو جلب می کنم خب... با اینکه مایل نیستم بری، ولی نمیخوام باعث بشم دیر به کلاست برسی عصر می بینمت
    حالا نگاههر یک متوجه ی دیگری بودو نگاه پرویز تا عمق وجود فروغ را لرزاند زمانی به خودش آمد که به مدرسه رسیده و لباسی از رطوبت برف خیس خیس بود.......


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  9. #35
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    زنگ در که بصدا در آمد قلب فروغ فرو ریخت پوران که آنروز از صبح به دیدنشان آمده بود همانطور که از پشت پنجره به حیاط نگاه می کردگفت:
    - خاله شمسی و آقا پرویز چکار دارند؟
    فروغ حرفی نزد و به ظاهر مشغول مطالعه شد پوران گفت:
    - تو نمیایی؟
    - نه فردا امتحان دارم
    وقتی پوران از اتاق خارج شد فروغ با حرکتی عجولانه خودش را به در رساند و گوش تیز کرد. مادرش داشت با خاله شمسی و پرویز احوالپرسی می کرد
    - چه عجب آقا پرویز که ما بالاخره شما رو دیدیم
    - هرجا باشم زیر سایتونم خاله
    حالا نوبت پوران بود خاله شمسی به گرمی احوال شوهرش سیروس را می پرسید و پوران تشکر می کرد فروغ حس کرد توان ایستادن ندارد پس همانجا کنار دیوار روی زمین نشست و کوشید بر خودش مسلط باشد توران سراغ دخی را از شمسی گرفت
    - پس چرا دخی جون رو نیاوردین؟
    - میگفت امتحان داره جناب سرگرد نیستند؟
    - امروز قراره یکسر بیاد اینجا
    قلب فروغ با بیقراری شروع به تپیدن کرد از عکس العمل پدرش هیچ تصوری نداشت و شاید هم برای همین می ترسید.متحیر بود مادرش چقدر خونسرد است حالا شمسی سراغ او را میگرفت
    - فروغ جون کجاست؟
    - درس می خونه الان میاد خدمتتون
    همان لحظه در باز شد و گلوریا وارد اتاق شد فروغ پرسید:
    - کجا بودی؟
    - مامان گفت بیام دنبالت
    همان لحظه فریدون هم وارد اتاق شد فروغ گفت:
    - برین بیرون منم میامتو چی میگی فری؟
    - دستکشت را بهم قرض میدی مال خودم سوراخ شده
    باز داری میری کوچه؟..................................


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  11. #36
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    - میدی یا نمیدی؟
    - وای به حالت اگه سوراخش کنی وقتبی هم برگشتی تمیز می شوریش فهمیدی یا نه؟
    آنها با هم کلنجار می رفتند که پوران وارد اتاق شد
    - فروغ بیا بیرون دوباره چه خبرتونه؟صداتون داره میاد بیرون زشته!
    فروغ بعد از رفتن فریدون بی مقدمه از پوران پرسید :
    - پوران یک چیزی ازت بپرسم راستش رو میگی؟
    - درباره چی؟
    - وقتی قرار بود با سیروس ازدواج کنی چه احساسی داشتی؟
    - چرا اینو می پرسی؟
    - همینطوری بهتره بریم بیرون
    پوران دستش را محکم گرفت و در صورتش خیره شد
    - فروغ تو داری یک چیزی را از من قایم می کنی؟
    - چه حرفها مثلاً چی؟
    - مطمئنی؟ اگر چیزی هست بگو مثلاً ما خواهریمبه نظر من تو خیلی عوض شدی!
    فروغ به چشمان گرد و کنجکاو گلور خیره شد و گفت:
    - بعداً پوران بعداً باهم حرف می زنیم
    پوران هم به دقت به گلور خیره شد و گفت:
    - باشه ولی یادت باشه که منو همیشه از خودت بدونی
    وقتی هر سه خواهر به اتفاق هم نزد مهمانها رفتند پرویز بخاطر فروغ کاملاً از جا بلند شد و شمسی ضمن روبوسی با او به گرمی احوالپرسی کرد
    - چطوری فروغ جون ؟ درس میخوندی مادر؟
    - بله با اجازتون
    توران که پرویز را همانوطر ایستاده دید گفت:
    - بفرمائید پرویز خان بفرمائید
    فروغ زیر چشمی به پرویز نگاه کرد کت و شلوار سرمه ای رنگ خوش دوختی به تن داشت و آرام به نظر می رسیدچقدر آن لحظه به خاطر مرتب بودن سر و وضعش ممنون شد. در واقع وقتی از مدرسه به خانه بر می گشت بقدری خسته بود که حال و حوصله ی رسیدگی به سرو وضعش را نداشت ولی آنروز با هر روز فرق داشت دلش می خواست حرفهای صبح پرویز را زیاد جدی نگیرد ولی حالا.........................................


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  12. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  13. #37
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    احساس دیگری داشت و به شدت زیر نگاه دقیق شمسی معذب بود آنقدر که دلش می خواست به بهانه ای جمع را ترک کند و توران این بهانه را دستش داد.
    - فروغ جون پاشو چندتا پایی بیار مادر
    - اذیتش نکن توران بچه ام خسته است
    دوباره نگاه فروغ و پرویز درهم گره خورد و این بار پرویز سر به زیر انداختوقت یفروغ جمع را ترک کرد شمسی آرام از توران پرسید:
    - سرگرد امروز قطعاً میاد؟
    - کارهای اون زیاد رو حساب نیست ولی فکر کنم امروز باید بیاد
    شمسی به مهران و مهرداد که کنار هم دست به سینه نشسته بودند نگاه کرد و آرام پرسید:
    - با فروغ حرف زدی؟
    توران به چشمان متعجب پوران نگاه کرد و گفتک
    - هنوز وقت نشده خاله جون
    - باید باهاش حرف میزدی
    - در وهله اول نظر پدرش شرطه
    پوران که تازه فهمیده بود اوضاع از چه قرارست زیر لب ببخشیدی گفت و با عجله از ساختمان خارج شد به طرف آشپزخانه رفت فروغ با دیدنش گفت:
    - خوب شد اومدی پوران میشه تو سینی چایی رو بیاری؟
    پوران کاملاً جدی گفت:
    - میکشمت فروغ تو آنقدر آب زیرکاه بودی و من نمیدونستم؟چرا به من نگفتی خاله شمسی اومده خواستگاریت واسه پرویز؟
    - من چه می دونستم
    - تو چه میدونستی؟ پس اون همه سئوال جواب بیخودی نبودباید می فهمیدم
    فروغ اعتراف کرد:
    - من خودم هنوز شوکه ام امروز صبح پرویز بهم گفت
    پوران ناباورانه گفت:
    - حرفهاتونم بهم زدین؟ مامان خبر داره؟
    - چه حرفی ؟ منم تا امروز صبح نمیدونستم قراره بیان خواستگاری
    - خب تو چی گفتی؟
    - قرار بود چی بگم؟
    - نکنه راضی هستی؟ آخه دیوونه هیچ میدونی پرویز چند سالشه؟..............


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  14. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  15. #38
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فروغ با خونسردی لکه های چای داخل سینی را پاک کرد و گفت:
    - مهم نیست به نظر منکه خیلی هم جوون به نظر میاد
    پوران با رنجیدگی گفت:
    - از مامان تعجب می کنم که چرا چیزی به من نگفت
    - حالا دیر نشده هنوز که طوری نشده
    پوران سینی چای را به دست گرفت و گفت:
    - حتم دارم بابا قبول نمیکنه اون دوس نداره با فامیل وصلت کنه وقتب قرار بود منو شوهر بده گفت
    - خدا رو چه دیدی؟ به قول مامان کار نشد نداره
    v
    وقتی مهرداد خبر آمدن سرگرد را به بقیه داد خودش هم مثل سایر بچه ها برای رفتن به اتاق عجله داشت و پرویز که پس از سالها برای اولین بار بیننده ی این منظره بود تعجب رفتن آنها را از نظر گذراند و شمسی که دورادور از طریق توران در جریان آنچه که در خانه ی سرگرد می گذشت بود با دیدن حیرتش از شلوغی استفاده کرد و آهسته گفت:
    - بچه ها خیلی از سرگرد حساب می برند.
    - منو نترسون مادر من بیدی نیستم که با این بادها بلرزم
    - به هر حال هر که طاووس خواهد جور هندوستان کشد
    چند لحظه بعد توران که بای استقبال از سرگرد ترکشان کرده بودپشت سر او وارد پذیرایی شد و پرویز و شمسی هر دو به احترامش از جا بلند شدند شرگرد ضمن فشردن دست پرویز از شمسی پرسید:
    - جناب شاپور چطورند رفع کسالت شده
    - خدا رو شکر به این درد دیگه عادت کرده تا هوا سرد میشه پاک گرفتارش می کنه
    - به هر حال ما ارادتمندشون هستیم باید بیشتر مراقب باشند رماتیسم چیزی نیست که بشه سرسریش گرفت
    شمسی تشکر بلند بالایی کرد و بعد از آن ساکت ماند و این سکوت به قدری سنگین بود که فروغ و پوران را در اتاق که فال گوش ایستاده بودند عصبی کرده بود پوران کلافه گفت:
    - موندم بابا چی میگه فروغ خودتو آماده کن
    فروغ گفت:
    - دیگه بالاتر از سیاهی که رنگی نیست
    بعد خطاب به گلور که حسابی سرما خورده بود گفت:......................


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  16. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  17. #39
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    - انقدر فین فین نکن گلور اعصابم به هم ریخت
    گلور با اخم و تخم گفت:
    - ا مگه دست خودمه؟
    - ساکت باشین ببینم چی میگن
    فروغ گفت دلم واسه بابا تنگ شده بود
    - من میرم به بهانه احوالپرسی سرو گوشی آب بدم اگه خبری بود برات میارم ولی بخدا تو دیوونه ای دختر
    بعد از رفتن پوران فروغ برای چند لحظهچشمانش را بست و خودش را به دریای افکارش سپرد اگر سرگرد قبول نمی کرد چه؟ فروغ حتی مایل نبود به موضوع از این بعد فکر کند ناخودآگاه به یاد پرویز و حرفهای صبحش افتاد:« من اگه بدونم تو مخالفتی نداری رضایت پدرت رو جلب می کنم» فروغ نفهمید چه مدت به حال خود بود زمانی چشم باز کرد که گلور روی کتابش خوابش برده بود و پدرش داشت حرف می زد کوشید از لحنش ظاهرش را تجسم کند ولی اضطراب و هیجان نمیگذاشت قدر مسلم از حرفهای پدرش اینطور بر می آمد که شمسی به موضوع اشاره کرده است
    - ببینید خانوم دختر من هنوز وقت شوهر کردنش نیست اگرم باشه با وصلت فامیلی موافق نیستم البته نه اینکه آقا پرویز ایرادی داشته باشند بر عکس ایشون جوانی از هر نظر شایسته و بایسته است
    شمسی کوتاه نیامد و گفت:
    - نظر لطف شماست جناب سرگرد ولی شما هم نباید انقدر سخت بگیرین حسن وصلت های فامیلی در اینه که همه همدیگه رو می شناسند شما یک دختر به غریبه دادی یکی هم بده به فامیل بهت قول میدم پرویز آنقدر خوب باشه که یک روز حرفت رو پس بگیری
    - ظاهراً متوجه ی عرایض بنده نشدین خانوم
    - من در واقع به امیدی امروز اومدم خدمت شما...
    سرگرد سرد و مختصر گفت:
    - امیدتون بخدا باشه واسه پرویز خان هم که دختر کم نیست اصلا میخواین من خودم براش آستین بالا بزنم و ده تا دختر خوب نشون کنم والا بخدا جدی میگم
    همین هنگام پوران سرزده وارد اتاق شد و کنار فروغ نشست بغض گلوی فروغ را فشرد و چشمانش از برق اشک درخشید پوران میان خنده گفت:
    ای دیونه داری گریه می کنی؟ مگه بچه شدی؟...................................


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  18. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  19. #40
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فروغ مثل دختر بچه ای لجباز دستش رو پس زد و صورت خودش را با دست پوشاند باز هم صدای پدرش می آمد:
    - اصلاً بحث این چیزا نیست خانوم فروغ آمادگی ازدواج نداره
    - شمسی با صراحت گفت: ماشالا شما یه یک کلامی جناب سرگرد لااقل نظر دختر رو بپرسید
    - سرگرد با قاطعیت گفت: توی خونواده ی من دختر نیست که اظهار نظر میکنه اینا جوونند چه می دونند صلاح و مصلحتشون چیه خانوم؟
    شمسی با آزردگی گفت:
    - ایشالا که هر چی هست خیره خب .. توران جون اجازه بدی رفع زحمت می کنیم
    توران که تا آن لحظه ساکت بود با لحنی که شرمندگی از آن می بارید گفت:
    - اختیار دارین شام تشریف داشته باشین
    - نه دیگه به حد کافی زحمت دادیم
    اشک از چشمان فروغ سرازیر شد و پوران همچنان ساکت بود صدای پدرشان هم نمی آمداوحتی تعارفات معمول را هم رد و بدل نمی کرد انگار از رفتن آنها ناخشنود نبود . بچاره توران روی ایوان همانطور که شمسی و پرویز کفش می پوشیدند با شرمندگی عذرخواهی میکرد.
    شمسی که به شدت ناراحت بود با لحنی کنایه آمیز گفت:
    - به سرگرد بگو یک موی خودی شرف داره به صدتا بیگانه بهش بگو اینا همش بهانه است ما اگر نخوردیم نون گندم دیدیم دست مردم
    - گریه ی فروغ شدت گرفت پرویز با لحنی مودبانه به توران گفت:
    - شما که تقصیری نداری خاله خودتون رو ناراحت نکنید
    - حلال کن خاله جون
    - این حرفها چیه؟ بقول شوهرت واسه پرویز دختر کم نیست واسه دختر تو هم همینطور ایشالا همه ی جوونها خوشبخت بشن
    بعد از رفتن آنها فروغ مثل بچه ای لجباز کتابش را به طرف دیوار پرت کرد و از صدای آن گلور از خواب پرید پوران اعتراض کرد:
    - چته فروغ؟ حالا مگه چی شده به اسب شاه گفتن یابو؟
    - برین بیرون میخوام تنها باشم
    پوران که تازه اورا جدی گرفته بود گفت:
    توچت شده ؟................................................ .......


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  20. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


صفحه 4 از 24 نخستنخست 1234567814 ... آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/