- خب باشه مگه ن و شاپور هفده هجده سال فرقمون نیست با هم زندگی نمکنیم اصل اینه که دو تا جوون همدیگه رو بخوان
- آخه من نمیدونم چی بگم ... باباش چی؟
- من نمیدونم امروز باید یک جوابی بدی من ببرم واسه پرویز بچه ام دل تو دلش نیست
- دست رو دلم نذار خاله قصه منو که میدونی با امروز 10 روزه که نیومده خونه وقتی هم میاد مثل یه غریبه نه حالی نه احوالی
- غصه نخور خدای تو هم بزرگه مادرم خدا بیامرز همیشه می گفت اگه زن و زندگی خوب باشه مرد مثل کفتر جلد میمونه هرجا بره باز میاد سر جای خودش تو هم که از هیچی کم نذاشتی
- تنها دلخوشیم بچه هام بودن که اونام دارند پرت و پلا می شن.
- اگه اینا رو داری میگی که سر نو بکوبی به طاق سخت در اشتباهی زن حسابی تا کی میخواهی نگهشون داری؟
- این ده روز واسم مثل 10 سال گذشته خاله سرگرد که از شب عروسی پوران تا حالا نیومده
- میخوای من خودم با سرگرد حرف بزنم؟
- حرفی نیست خاله ولی می ترسم خدا نکرده دلگیرتون کنه منم که کسی رو ندارم غیر از شما.
- این حرفها کدومه مگه فامیل از فامیل می رنجه نیت منم که خیره بهترین راهش اینه که وقتی سرگرد اومد یکجوری بهم خبر بدی تا خودمو برسونم پرویز هم میارم شاید سرگرد اگر به چشم خریدار بهش نگاه کنه دلش نرم بشه.
- پناه برخدا روم سیاه میرم چای بیارم
فروغ داشت بی خیال در پیاده روی پوشیده از برف قدم میزد که صدای پرویز از عقب برجا میخکوبش کرد. در تشخیص صدای او چندان مطمئن نبود ولی وقتی مظطرب به عقب برگشت او را زیر چتر مشکی چند قدمی خودش دید. سر و ظاهری آراسته داشت و پوست سفید صورتش از سرما گل انداخته بود فروغ به محض دیدن اوبقدری هیجانزده شد که قلبش دوباره سر به شورش برداشت و گوشش سوت کشید پرویز که او را به آن حال دید در کم کردن فاصله پیشقدم شد و به نرمی سلام داد . حالا هر دو رو به روی هم ایستاده بودند و هریک صورت دیگری را زا نزدیک می دید فروغ به زحمت سلامش را چواب داد و چشم از او برگرفت پرویز به آرامی پرسید:...............................v
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)