حالا با یاداوری برخورد آخر فروغ و سن و سال خودش کاملاً گیج شده بود. به سرخی آتش سیگارش در تاریکی چشم دوخت و دلش لرزید سیگار را نصفه در جاسیگاری لب پنجره خاموش کردو شروع به قدم زدن نمود سرش مثل کوه روی بدنش سنگینی می کرد.
عصبی میان موهای زبرش دست کشید و دوباره نشست چطور عشق دختر کم سن و سال متحولش کرده بود؟ حتی خودش هم متعجب بود خواست سیگار دیگری روشن کند که در اتاقش باز شد. هیکل مادرش را در تاریکی شناخت
- پرویز جان بیداری مادر هنوز نخوابیدی؟
- چراغ روشن کن مادر بیدارم
- هنوز لباست را عوض نکردی!؟
- حال و حوصله نداشتم مادر
- فکر کردم تا حالا خوابیدی دیدم سرو صدا یاد گفتم بیام ببینم چه خبره؟
- تقریباً چشمم داشت گرم می شد شما چرا نخوابیدی؟
- یک مادر وقتی اولادش نتونه بخوابه چطور می تونه آسوده باشه؟
- چرا همچین حرفی می زنی مادر من فقط یک کم بد خواب شدم
شمسی به تک و توک موهای سفید سرش نگاه کرد و بی مقدمه پرسید:
- کی دامادیت رو می بینم مادر؟ کی بچه ات رو بغل میگیرم؟ می ترسم عمرم کفاف نده...
- این حرفها چیه مادر؟ باز رفتین عروسی و داغ دلتون تازه شد؟
- آخه تاکی؟ تا کی میخوای منو بازی بدی داری پیر میشی؟
- شما اینو بگین دیگران چی میگن ؟
- تو هنوز مردم رو نشناختی روت عیب میذارن میگن نکنه ایرادی داری.
- ای بابا امان از حرف مردم
- نخند مادر اگه بفکر خودت نیستی لااقل به فکر من باش این آرزوی هر مادریه
- باز شروع شد مادر؟ یک مدت بود خیلی هوامو داشتین
- یعنی اگه جلوت از زن و زندگی حرف نزنم مادر خوب و مهربون و دلسوزیم؟ والا به خدا داری گناه کبیره می کنی به پای منم که جوون عذب تو خونه نگه داشتم نوشته می شه!
- چه حرفها
- دختر دائیت دختر خوبیه تو اگه لب تر کنی نه نمیگن بیا و قبولش کن مادر من زیر زبون زن دائیت هم کشیدم بد میل نیستند تحصیل کرده است خوش برو رو و خوش هیکله................................