انگار روی ابرها بود و صدای قدمهای عجولانه ی خاله شمسی را که به طرف در می رفت در خواب می شنید. ناخودآگاه چایی را همانطور نیمه کاره رها کرد و خودش را کنار پنجره کشاند و تحت تاثیر نیرویی ناشناخته گوش تیز کرد. قلبش به شدت می تپید دهانش کاملاً خشک شده و زانوانش از فرط ضعف می لرزید ولی حاضر بود به بهای شنیدن دوباره ی صدای مرد جوان همه ی زندگیش را بدهد. خاله شمسی گفت:
- سلام مادر کجا میری؟
- میرم یکی از دوستامرو ببینم باهاش قرار دارم . اینم کلید گفتم بهتون بدم پشت در نمونید.
- کی بر می گردی پرویز جان؟
قلب فروغ فرو ریخت پس این پرویز بود گوشش را تیزتر کرد این با پرویزی که چند سال پیش دیده بود از زمین تا آسمان تفاوت داشت پرویز داشت به مادرش می گفت:
- برا شام بر میگردم نگران نباشید
- - در پناه خدا لااقل یک چیز گرمتر می پوشیدی مادر خودتو سرما میدی.
- - نگران نباش مادر منکه بچه نیستم... راسیت مادر این دختری که در رو واسه من باز کرد کی بود ؟
خاله شمسی با شیطنت گفت: کی ؟ فروغو میگی؟
پس این فروغ بود هون فروغ کوچولو چقدر خانوم شده اصلاً باورم نمیشه دو سه سال پیش یک ذره بچه بود
- حالا ماشالا 14 سالشه دیگه بچه نیست ولی به درد توام نمیخوره
- ای بابا این حرفها چیه مادر فقط کنجکاو شدم اون پیش من هنوز بچه سات
- برو پدر سوخته برو اگر سرگرد بفهمه پوستت را می کنه ازش کیف درست می کنه پرویز هم خندید . حالا فروغ هم میان آنهمه اضطراب می خندید و لب پایینش را می گزید. حالت غریبی بود انگار دلش می خواست با صدای بلند جیغ بزند حتی نفهمید خاله شمسی کی با پرویز خداحافظی کرد و در رو بست زمانی به خودش آمد که خاله شمسی داشت با توران در ایوان حرف می زد
- خب تعارفش می کردی بیاد تو خاله آقاپرویز که غریبه نیست ما که آقای پرویز رو با اینکه تو یک محلیم درست حسابی نمی بینم مگه به این بونه ببینیمش
- - آره والا قوم و خویش بی محبتی هستیم خونمون پشت به پشت همه اونوقت بچه هامون نباید همدیگه را بشناسن فروغ را نشناخته بود.
- - آخه ماشالا آقا پرویز همش سرش به کارشه ما که هر وقت اومدیم ندیدیمش بیا تو خاله. فروغ ... فروغ پس این چایی چی شد........................
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)