پوران صورتش را با دستمال پاک کرد و گفت:
- خیلی بهت میاد فروغ اینو اون روز که اکرم خانوم داشت توی تنت اندازه می کرد گفتم
- خیلی دوست دارم توی لباس عروسی ببینمت
- یک قولی باید بهم بدی
- چه قولی؟
- بیشتر هوای مامانو داشته باش با رفتن من و امیر خیلی تنها میشه دیشب داشت توی تاریکی گریه می کرد
فروغ با حالت بخصوص از میان دندانهای به هم فشرده گفت:
- بابا نباید باعث ناراحتی مامان بشه اون چیزی نمیگه اما من خودم می فهمم مامان زجر می کشه پوران اما اعتراض نمیکنه به نظرت از بابا می ترسه؟
- مامان ترسو نیست فروغ
- من نمی فهمم چرا بابا باید اینجوری باشه؟اون فقط بلده فریاد بزنه دستور بده اخم و تخم کنه و اگه چیزی ناراحتش کنه دق دلیش رو با زدن ما خالی کنه
- تو نباید درباره بابا همچین حرف بزنی.
- چرا؟ مگه تو اینطور فکر نمیکنی ما حتی اجازه نداریم کیف و کتاب مدرسه مون رو خودمون انتخاب کنیم حق اظهار عقیده نداریم حق حرف زدن نداریم حالام که ما رو ول کرده و هر وقت دلش میخواد میاد دیدنمون
- من فکر می کنم بابا تمام این کارها رو می کنه چون نگران آینده ی ماست و میخواد همه چی مرتب باشه
- اینو جور دیگه هم می تونه به ما بگه وقتی به پدرهای دیگه نگاه میکنم می دونی دچار حالت عجیبی می شم می دونم نباید کسی رو با کسی مقایسه کنم ولی یک چیزی راه گلوم را می بنده و میخواد خفه ام کنه به نظرم اون پسرها رو بیشتر از ما دوست داره نمیبینی چطور به امیر میدون میده تا هر غلطی که دلش میخواد بکنه؟ امیر حالا حتی واسه مامانم گردن کلفتی می کنه انگار باورش شده که وقتی بابا نیست مرد خونه است انقدر دلم می خواست زورم بهش می رسید
- آنقدر حرص نخور فروغ جون این فقط ما نیستیم که امیر بهمون زور میگه خیلی خواهرای دیگه هم هستند که.
- چرا باید اینطوری باشه مگه ما توی کارای اون دخالت می کنیم
- اونم داره میره فروغ جون و من از همین حالا دلم واسش تنگ شده ..................