فریده به شوخی گفت:
- تو از کی حساب میبری؟ فکر کنم فقط از بابات راستش رو بخوای منم از بابات می ترسم
- اما باور کن چیزی تو دلش نیست شاید خودش فکر می کنه من ازش می ترسم ولی اینطور نیست من فقط نمیخوام ناراحتش کنم
سهراب گفت: پدرت یک ارتشی منضبط و دقیقه
فریده گفت
- منکه تا حالا جرات نکردم تو چشماش نگاه کنم راستی فروغ پوران چی شد؟
فروغ گفت:
- همین چند وقته عروسیشه آخه پدرم دوس نداره دختر زیاد نشون کرده بمونه
سر خیابونی که باید از هم جدا می شدند ایستادند فریده گفت:
- با رفتن پوران خیلی تنها می شی
- فروغ صادقانه گفت:
- این مامانه که خیلی بیقراری می کنه
خواست بگوید هر یک از ما به نوعی به تنها بودن در جمع عادت داریم اما حرفش را فرو داد فروغ همانطور که به تنهایی در امتداد خیابان پیش می رفت به از هم پاشیدن زود هنگام خانواده فکر می کرد . حرفهای ناگفته زیادی در دلش بود که اگر هم می خواست نمی توانست به زبان بیاورد. هر کسی از بیرون به خانواده ی آنها نگاه می کرد جمع آنها را جمع خوشبختی می دید به بچه هایی با ادب و آراسته و مطیع اما وقتی سر فرو می برد دلش بحال عروسک های کوکی بی نوا میسوخت بغض آشنایی گلوی فروغ را فشرد اما به زحمت پایینش داد . روی سرو شانه اش از برف که حالا شدید تر شده بود به سفیدی میزد اما توجهی نداشت.وقتی مردجوانی را دید که دختر خردسالش را که از پیاده روی خسته شده بود با محبت در آغوش گرفت فروغ ناخود آگاه همانجا ایستاد شرم داشت که از چنین احساساتی در آستانه ی چهارده سالگی با کسی سخن بگوید نمی فهمید چطور خودش و سایر بچه ها از ساده ترین عواطف لازمه ی سنشان از جانب پدر بی بهره بودند............
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)