فریده گفت:
- منکه دفعه قبل نزدیک بود سرمو به باد بدم روی دستمال کاغذی نقش انداخته بودم و نمی دونستم فرشو به گند کشیدم مامانم داشت پس می افتاد
بعد صدای مادرشو تقلید کرد و صدایش را ته گلو انداخت:
- دختره خجالت نمیکشه واسه من جوهر بازی می کنه دخترای مردم میرن درس می خونند عقلشون رشد کنه این اون یه مثقال عقلم گم کرده
سهراب و فروغ با صدای بلند خندیدند فروغ به سهراب گفت:
- تای کاغذ را باز کن ببینیم چه خبره
سهراب تای کاغذ را باز کرد و مقابل آنها روی میز گذاشت فروغ گفت:
- چه شکل عجیبی چه نیتی کرده بودی سهراب؟
فریده گفت: شکل گل و پروانه است
فروغ گفت :
- نه شبیه آتیشه خودت چی فکر می کنی؟
سهراب گفت:
- یک کم پیچیده است کلمه ها یک فرم خاصی پیدا کردند
همین هنگام پیرمرد قهوه چی برای بردن استکانهای خالی چای جلو آمد و در حال برداشتن استکانها گفت:
- نمالید به رو میزی لااله الا ا... ببین توروخدا چیکار می کنند!
فروغ خندید و سهراب مودبانه گفت:
- نترس پدرجان مواظبم
- چی چی رو مواظبی؟ دستت جوهریه پاشین بابا پاشین تا منو از نون خوردن ننداختین پاشین برین سر درس و زندگیتون
وقتی هر سه با اکراه و دلخوری از قهوه خانه خارج شدند فریده گفت:
- چه پیرمرد عنقی کم مونده بود بیافته دنبالمون
فروغ خندید و گفت: اما من نمی دونم چرا نمیتونم ازش حساب ببرم.................
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)