(64)
عفت پیشانی اش را پر چین کرد و گفت :
- این دیگر چه جود اعتراف گرفتن است ؟ فراموش نکن که من همان قدر که تو را دوست دارم ظریفه راهم دوست دارم و هیچ مادری طاقت دیدن ناراحتی فرزندش را ندارد مخصوصاً ظریفه که به قدر کافی زجر دیده و محنت کشیده هم هست . او هم فقدان مادر دیده و هم کمبود محبت پدر چشیده . اگر قرار باشد مردی که دوستش دارد اسباب آزارش را فراهم کند پس به چی دلش خوش باشد ؟
گفتم : صحبت از اقرار کردی پس بگذار پیش تو هم اقرار کنم که این علی ساده اندیش را فقط یک چیز می توانست دوباره به دنیا بر گرداند و آن هم علاقه ای بود که به این دختر داشتم و این تکه گوشتی که در قفس سینه جا خوش کرده اگر بهخاطر علاقه به ظریفه نبود تا حالا از تپیدن باز ایستاده بود . پس خاطرت جمع باشد که من به خاطر حیات خود هم که شده نمی گذارم ظریفه ناراحتی تحمل کنه . اینو به تو قول می دم .
از پله ها بالا رفتم می دونستم که می تونم اونو تو اتاق روی پشت بام یا به قول صمصام انباری پیدا کنم . چراغ روشن بود اما در اتاق بسته بود . از شیشه دیدم که چمباتمه زده و سر به زانو گذاشته . حجاب داشت . در اتاق رو باز کردم و صدا کردم ظریفه ؟ جواب نداد و سرش را هم بلند نکرد . به چهار چوب در تکیه دادم و گفتم :
- من پری کوچک غمگینی را می شناسم به اسم ظریفه که دل کوچکش طاقت شوخی ندارد و خیلی زود گریه سر می دهد . آن هم از مردی که به خاطر هر قطره که از چشم او بیرون می افتد یک روز از عمر خود را از دست می دهد . حال اگر آن قدر ستمگری که می توانی با فشاندن اشک عمر او را به باد دهی گریه کن و سر از زانو بر ندار .
همان طور که سر به زیر داشت گفت :
- چه باید بکنم که مثل سحابه عزیز گردم و به شنیدن نامم صورتتان سرخ شود و نفستان به شمارش بیفتد ؟ من یک دختر شهرستانی بیشتر نیستم و هیچ ترفندی هم نمی دانم . اگر چه همیشه بر این باور بوده ام که محبت خالصانه را نباید به ریا آلوده کرد اما مثل این که باور من غلط است و صدای ضعیف ، هیچ پرده ای را نمی لرزاند . به من بگویید سادگی را با چه معجونی در هم بریزم تا کمی فقط کمی عصاره محبت به دست بیاورم . آیا این خواهش بزرگی است از کسی که به دیگران قدح محبت ارزانی می کند و به امید هیچ چشمداشتی هم نیست ؟ اگر قطره ای از این قدح نصیب من شود سقف آسمان به زمین دوخته می شود ؟ به من نگویید که نا سپاسم یا نمک خور و نمکدان شکن ، ای کاش گوشه چشمی به سوز دلم می انداختید ! اما می خواهم بدانم که چه باید بکنم ؟ این را به من می گویید ؟
خنده بلندم موجب شد سر از زانو بر دارد و نگاهم کند . گمان کرد که به کلامش خندیده ام اما وقتی گفتم من و تو چه معجونی می شویم ! چهره جدی اش رنگ باخت و از درجه غضبش کاست و پرسید :
- من نمی فهمم !
گفتم : من از دریای محبتم فقط قدحی به قول تو به دیگران تقدیم می کنم اما چشمه محبتم متعلق به دختری است که می دانم وقتی دست و روی در این آب بشوید آن را گل آلود نمی کند . همین امروز بود که گفتم به هیچ کس اجازه نمی دهم که خانه دلم را به ریا رنگ و لعاب بزند . حرفم را باور کن و به گوش بگیر که می گویم تو همان پری کوچکی هستی که آرزو دارم ساکن خانه دلم شوی . پس دیگر هیچ دختر یا زنی را با خودت قیاس نکن و آزارم مده ! و باید این را هم بدانی که چرا خواهرم خواسته دیگر مرا دایی خطاب نکنی . آیا باز هم به توضیح احتیاج داری ؟
نگاهم کرد و مهربان و صمیمی گفت :
- با این که فهمیدم اما قبول حرفهایتان برایم آسان نیست . اجازه بدهید کمی با خودم تنها باشم و فکر کنم .
گفتم : باشه هر چقدر که دوست داری فکر کن و بعد جواب نامه جاسم را بنویس و به او بگو که چطور مرا با رفتار ساده ات در تور انداختی .
شب جمعه صمصام به قولش وفا کرد و همگی ما را برای فاتحه خوانی به گورستان برد . در طول مسیر ، خواهرم که فیلش یاد هندوستان کرده بود با تعریف از دوران کودکی اش و بیان گذشته و مقایسه با حال این منظور را رساند که خود خواهی و به خود اندیشیدن آدمها موجب سردی دلها و بی عاطفگی گشته طوری که امروز زندگان دست کمی از مردگان خاموش در گور خفته ندارند . ظریفه و عفت را بر سر گور پدر گذاشتم و خودم با صمصام سر قبر نادر رفتیم . لحظاتی هر دو خاموش کنار مزار نشستیم و در دل فاتحه خواندیم . سکوتمان را صمصام با گفتن این که حالا راضی شدی ؟ شکست . گمان کردم که روی سخنش با من است اما وقتی به چهره اش نگاه کردم دیدم که نگاه به سنگ دارد گویی که آن موجود در خاک خفته را می بیند و با او همکلام است . غرق در اندیشه بود به اندازه ای که متوجه نشد بپا خاسته و از او فاصله گرفته ام دقایقی به انتظار گذشت . دریافتم که اگر حرکتی انجام ندهم او هم چنان در آن حالت خلسه خواهد بود . سوز سردی می وزید که زوزه کنان از میان شاخ و برگ درختان کاج عبور می کرد و به صورتمان شلاق می زد . نگران حال عفت و ظریفه شدم که تحمل این سرما در توانشان نبود . دست روی شانه صمصام گذاشتم تا به خود آید وقتی نگاهم کرد د چشمش حالتی نا شناس دیدم گویی مرا برای اولین بار بود که رؤیت می کرد . تکانی خورد و به خود آمد و پرسید :
- برویم ؟
گفتم : آره ، نگران حال خواهرم هستم .
بدون حرف پیش افتاد و به سوی آنها حرکت کرد . عفت می خواست بدون توجه به سرما باز هم در خلوت خود باقی بماند اماصمصام با گفتن این که هوا برای سلامتی علی مضر است خواهر را از گور بلند کرد و به راه انداخت . مادر و دختر بر سر مزار مولود خانم هم اشک فشاندند و از خداوند آمرزش روحش را طلبیدند . احساس سبکی کردم و سعی نمودم افکار خوب و شیرین جایگزین غم و اندوه سازم .
با آغاز آخرین ماه زمستان در صبحی روشن و آفتابی عازم دفتری شدم که از آن پس محل کارم به حساب می آمد . برای کسی که بهکار و تلاش عادت کرده باشد خانه و خانه نشینی دردی عذاب آور است و من هم از این قاعده مستثنی نبودم . به هنگام قدم گذاشتن به دفتر با استقبال آقا رسول و صمصام و منصور روبرو شدم و امواج گرم احساسلت پاک آنها چشم امیدم را به آینده ای روشن و تابناک دوخت و با این امید پشت میز نشستم که هنوز هم زیر این گنبد یخی افرادی پیدا می شوند که فقط به خود نیندیشند و به حال دیگران دل بسوزانند . من و ظریفه با رسیدن بهار و شکوفایی طبیعت به عقد یکدیگر در آمدیم و زندگی مشترک خود را آغاز کردیم . یک روز دفتر خلوت شبها را در اوج نا امیدی آغاز کردم و اینک با هزاران امید و آرزو ، به این که ساحل نشستگان چشم به دریا داشته باشند تا به موقع برای نجات غریقی اقدام کنند این دفتر را به پایان می برم .
مسلول نا امید دیروز و سلامت یافته امروز
تهران – علی سیرتی
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)