(50)
وقتی خواهر پاچه های سوغاتی را در کاغذ های کادو می پیچید نوبت پارچه سفید که رسید آن را بر داشتم و گفتم : این نه خواهر ، اگر پارچه دیگری داری بپیچ اما این را نه ! این پارچه برای ظریفه باقی می ماند ، خواهر خندید و گفت :
- باشه اما من مطمئنم طلسم این پارچه بالاخره برای زن تو باز می شه .
به جای پارچه روسری زیبایی پیچیده شد و روانه شدیم .
صمصام با صدای بلند ورودمان را خبر داد و میزبانان را به حیاط خواند . بازار بوسه و تعارف داغ بود ، صمصام دستم را گرفت و با خود به داخل اتاق کشید . رفتار مادر همچون گذشته گرم و صمیمی بود و کوچکترین اشاره ای به قهر ما نکرد و بیشتر مخاطبش را خواهرم و ظریفه قرار داد و با آورده شدن چای و شیرینی ، صمصام به پذیرایی مشغول شد بعد از آنکه در کنارم نشست صحبت را به چاپخانه و عروسی منصور کشاند و اینکه در میلاد مولای متقیان انجام می گیرد برق شادی را در صورتم دید و به طعنه گفت :
- بیخود شکمت را صابون نزن چون نمی ری !
- چرا تو از کجا می دونی که نمی رم ؟
- برای این که در همان شب عروسی خواهرمان سحابه است و تو مسلماً عروسی خواهرت را رها نمی کنی به عروسی منصور بروی .
خودم را برای شنیدن خبر عروسی آماده کرده بودم و این خبر برایم زیاد غیر مترقبه نبود . سعی کردم بخندم و بگم :
- مسلمه که عروسی سحابه خانم ارجحیت دارد . به سوی خواهرم نگاه انداختم و او را مشعوف از هم صحبتی میزبان دیدم . مادر داشت هدایا را بین خودشان تقسیم می کرد . نا خود آگاه به سحابه نگریستم ، صورتش غرق در شادی بود و آن صورت مات و فکور را سرخی نشاط به صورتی بشاش و شادمان تبدیل کرده بود . این نشانه آن بود که از بخت و اقبال خود راضی است و آینده را روشن و پر امید می بیند . شادی او باعث انبساط خاطرم شد . گویی خوشبختی و سعادت او به من هم سرایت کرده بود و خود را در شادی او سهم می دیدم .
باور این واکنش خودم را هم به حیرت انداخته بود و گمان نمی کردم که به این راحتی حقیقت را پذیرفته باشم . در سر سفره شام وقتی صحبت از عروسی به میان آمد چشم خواهر و ظریفه به من دوخته شد باور نمی کردند که این من هستم که دارم به راحتی می خندم و غذا می خورم گویی که هیچ تعلق خاطری وجود نداشته و آنها دارند از دختری سخن می گویند که برایم نا آشنا و بیگانه است .
بعد از بر چیده شدن سفره ، صحبت ها همگانی شد و طبق معمول محور اصلی گفتگو من بودم . مادر شروع کرد به تعریف کردن از محاسن اخلاقی ام و اینکه دختری که به همسری من در آید خوشبخت می شود ، که صمصام به طعنه گفت :
- البته دختر خودش باید پیشقدم شود و به علی بگوید بیا منو بگیر ، در غیر اینصورت علی مردی نیست که در این راه قدم پیش بگذارد . خواهرم به حمایت از من برخاست و گفت :
- فقط علی کافی است لب تر کند تا خودم پیشقدم شوم . مادر گفت :
- وقتی قسمت فرا رسد ، هم لب باز می کند و هم قدم بر می دارد ، من علی آقا را اینطور شناخته ام که تا همه وسایل زندگی را آماده نکند ، به فکر ازدواج نمی افتد . سایه شیطنتش گل کرد و گفت :
- پس علی آقا یک عصا و عینک را هم به لیست تان اضافه کنید ! با اینکه اخم خواهرم در هم رفت ولی بقیه از جمله خودم خندیدیم .
مهمانی با خوبی و خوشی به پایان رسید و من به صمصام قول دادم که صبح روز شنبه پا به چاپخانه بگذارم . دو روز فرصت داشتم تا خواهر و ظریفه را به گردش ببرم ، با رفتن به سر کار این کار موکول به روز تعطیل می شد و نمی دانستم که چگونه می توانم برای آن دو سرگرمی بوجود آورم . در راه خانه بودیم که عفت گفت :
- علی ، آنها چقدر خونگرم و مهربان هستند حیف شد که با آنها وصلت نکردی . چنین خانواده ای کمتر پیدا می شود . زیر لب گفتم :
- خودم این را می دانم اما خوب نشد که بشه . من دیگر در این مورد فکر نمی کنم و تو هم بهتر است فراموش کنی ، به قول معروف قسمت نبود . صبح آن شب آنها را به گورستان و سر مزار پدر و مادرمان بردم . از اندوه او و ناله هایش یاد نمی کنم فقط به همین اکتفا می کنم که من و ظریفه جسم بی حس و بی قوایش را از گورستان کشان کشان به خانه آوردیم و در بستر خواباندیم . از اینکه به اصرارش گردن نهاده و او را به گورستان برده بودم ، سخت پشیمان و نادم بودم ، اما ظریفه دلداریم می داد که مادر بالاخره برای دیدن گور پدر و مادرش اقدام می کرد و با این سخن وجدانم را آرام کرد . با خوابیدن خواهر در بستر مسئولیت خانه به دوش ظریفه افتاد و شاهد بودم که چگونه مثل یک کدبانوی خوب به رتق و فتق کار ها می پرداخت و احساس خستگی نمی کرد . عادت کردم که به هنگام داخل شدن به خانه سر بلند کنم و او را لب بام ایستاده ببینم و به یکدیگر با تکان دادن انگشت سلام بدهیم . خالی بودن اتاق های پایین این وهم را در خواهر بر انگیخته بود که غریبه ای در خانه پنهان شده . این ترس با کوچکترین صدا شدت می گرفت و ظریفه موظف ی شد به داخل حیاط نگاه کند و صاحب صدا را بیابد . این کار با پرت کردن کلید خانه از بالا به پایین و یا روی هوا سیبی را بل گرفتن همراه شد و به صورت تفریح در آمد .
برای سرگرم شدن در طول روز خواهر کاموا طلبید و ظریفه کتاب برای خواندن . از انتخاب ظریفه خوشم آمد و از این که سعی در پر بار کردن زندگی خود داشت ، شاد شدم و برایش کتاب خریدم و قول دادم هر چقدر کتاب که بخواهد در اختیارش بگذارم . با این دلگرمی به سر کار رفتم و لباس پوشیدم . احساس تعهد و وظیفه می کردم و شادمان بودم که هنگام مراجعت در خانه کسانی به انتظارم نشسته اند . این امید موجب می شد تا خستگی را ندیده بگیرم و برای فرا رسیدن شب و به خانه برگشتن ساعت شماری کنم . پاییز و برگ ریزان شروع شده بود و گر چه صمصام دیگر با من زندگی نمی کرد اما جای خالی اش گاهی هویدا می شد و دلم نا خود آگاه می گرفت . با خود می گفتم اگر خواهر و ظریفه به تهران نیامده بودند ، چگونه این پاییز را تحمل می کردم . من از شب کاری کردن معاف شده بودم و روز و شب بین من و صمصام تقسیم شده بود . کار خوب پیش می رفت و هر دو راضی بودیم . گر چه یکدیگر را نمی دیدیم اما در دستور کاری که برای هم یادداشت می کدیم از حال یکدیگر جویا می شدیم . هوا سرد شده بود ولی اتاق من چندان گرم نبود . خواهر پیشنهاد کرد اثاث را به یکی از اتاق های پایین منتقل کنیم تا از گزند سوز و سرما در امان باشیم . برای راحتی آنها موافقت کردم اما از اینکه سرگرمی ام را از دست می دادم قلباً خوشنود نبودم .
فردا شب که به خانه برگشتم در حیاط را باز کردم و به پشت بام چشم دوختم دیگر آنجا کسی به انتظارم نبود و به جایش ظریفه در درگاه اتاق ایستاده بود و به رویم لبخند می زد . خانه رنگ حیات به خود گرفته بود ، چراغ اتاق مولود خانم روشن بود ، دانستم همان را انتخاب کرده اند و با قدم گذاشتن به اتاق چشمم به اطراف گردش کرد . فرش همان فرش و پشتی های ترکمن همان پشتی ها بودند ، حتی میز سماور و بساط چای هم همان بساط مولود خانم بودند ، اما در کنار میز به جای مولود خانم ، خواهرم نشسته بود و در حالیکه میلها با مهارت در دستانش تکان می خوردند ، بافتنی می کرد . دوست داشتم خواهر بساط چای را در گوشه ای دیگر از اتاق علم می کرد و جای مولود خانم را نمی گرفت اما احساسم را بر زبان نیاوردم و با گفتن مبارک است در کنارش نشستم . خواهر نگاه رضایتی به صورتم کرد و پرسید :
- خوشگل شده ؟
- آه بله ، خیلی خوب شده . حسابی به زحمت افتادید .
- نه این چه حرفیه . هر چی بود از بالا پایین آوردیم و چیدیم ، مقداری کتاب و جعبه و کارتن هم بود که توی صندوقخانه گذاشتم .
- اون کتابهای صمصامه که هنوز نبرده . باید مواظب باشم که صحیح و سالم تحویلش بدم .
- نگران نباش ، ظریفه همه رو تو کارتن چیده که پاره نشن . چای می خوری یا شام بیاریم ؟
یادم آمد که پیش از آمدن خواهر وقتی خسته از راه می رسیدم تازه باید پیراموس روشن کنم و به انتظار جش آمدن کتری بنشینم ولی حالا هم به چای دعوت می شدم و هم به شامی گرم و مهیا . گفتم :
- بوی چای تازه دمت گیجم کرده پس اول یک استکان چای می خورم .
خواهر ضمن ریختن چای گفت :
- امروز خانمی از همسایه ها به دیدنمان آمده بود ، اسمش ملیحه خانمه و می گفت که تو و دکتر را خوب می شناسد . آمده بود با ما آشنا شود به نظرم زن خوبی آمد . او از مش حبیب و مولود خانم خیلی چیز ها گفت ، مخصوصاً از وسواس ن خدا بیامرز . یک کاسه هم برایمان آش آورده بود که کمی هم برای تو گذاشتیم . به خنده گفتم :
- بد نیست ، خوب داری دوست پیدا می کنی ، ملیحه خانم زن خوبی است و از همسایگان قدیم است ، تنها یک عیب دارد که کمی خبر چین است و دوست دارد از کار همه سر در بیاورد . خواهر با قاطعیت گفت :
- پس دیگر راهش نمی دهم . من از آدمهای فضول خوشم نمی آید !
- آه خواهر سخت نگیر من اطمینان دارم که از تو حرفی نمی تواند بیرون بکشد ، پس بگذار بیاید برای سرگرم شدن بد نیست !
- نه ! هیچ وقت آبم با آدمهای فضول توی یک جوی نرفته و نمی رود . با او در حد سلام و علیک می مانم و نه بیشتر .
- مادر ! هوا را بو کنید . ببینید چه بوی خوبی می آید .
خواهرم هوا را بو کشید و بی تفاوت گفت :
- بوی غذاست ! اما من گفتم :
- نه ، بوی پاییزه ، بوی برگهای خشک بارون خورده است .
ظریفه کمی پنجره را باز کرد و همان طور که به حیاط نگاه می کرد گفت :
- داره بارون میاد . حق با دایی علی یه . میشه پنجره باز بمونه ؟ دلم می خواد صدای بارون را بشنوم .
خواهرم با دلخوری گفت :
- باز احساساتی شدی ؟ در پنجره را ببند ، هوا سرد شده و سرما می خوری . تو به این هوا عادت نداری ! گفتم :
- خواهر ولش کن بگذار لذت ببرد ، روی شاخه ها هنوز گل وجود دارد ، پس مطمئن باش ظریفه سرما نمی خورد .
اما خواهرم با گفتن اینکه هوای اتاق سرد می شود ، به ظریفه فهماند که پنجره را ببندد . ظریفه غمگین گوشه اتاق نشست و به فکر فرو رفت . برای اینکه او را از این حالت در آورم گفتم :
- ظریفه امشب از شام خبری نیست ؟
ظریفه بلند شد و به دنبالش خواهرم بافتنی را کنار گذاشت و بلند شد . سفره را پهن می کردم که ظریفه با بشقابها وارد شد اما هنوز غمگین و گرفته بود . گفتم :
- بعد از شام می برمت خیابون هوا خوری ، حالا سگرمه هایت را باز کن که دلم گرفت . لبهای ظریفه به لبخند شکوفا شد و گفت :
- راستی دایی اینکار را می کنی ؟
سر فرود آوردم و گفتم :
وقتی حرفی می زنم مطمئن باش که عمل می کنم ، نگران نباش .
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)