(52)
خواهر به تنهایی کنار سماور نشسته ، نمی دانم چرا احساس آرامش کردم و با صدایی که عفت می شنید گفتم :
- من می دونستم که ظریفه دختر حقیقی تو نیست . اما برای من هم فرقی نمی کرد که از تو زاده شده باشه یا از دیگری . به عقیده من هم ظریفه دختر عاقلی است و معنی محبت را می داند .
با این حرف به طرف خواهر چرخیدم و دیدم که به جای نگاه کردن به من سرش را به آسمان گرفته . گفتم :
- برای ظریفه و سرنوشت او هم غصه نخور ، خدا بزرگ است و نمی گذارد که او نیز در بدر یا درمانده شود اما با خود گفتم نمی گذارد .
- لب فرو بند که دفتر دیگری آغاز شده . در ته دلم احساسی به وجود آمده بود که گمان می کردم در پس اقرار خواهر حرفی نهفته که دیر یا زود بر ملا می شود و به خود گفتم خودت را برای شنیدن ضربه ای دیگر آماده کن !
و چه زود این راز آشکار گشت ، درست سه روز پس از برگزاری جشن سحابه ، شب به هنگام خواب و در زمانی که خواهر خیال آسوده کرد که ظریفه به خواب رفته و از گفتگوی ما چیزی نمی فهمد . داشتم چراغ را خاموش می کردم که عفت گفت :
- علی ! اگر خوابت نمی آید چراغ را روشن بگذار و بیا اینجا کمی بنشین کارت دارم .
دست از چراغ بر داشتم و کنار او نزدیک سماور خاموش نشستم ، عفت گفت :
- آب سماور هنوز داغ است یک چایی می خوری ؟
فهمیدم سخنش کوتاه نیست و می بایست خودم را برای شنیدن داستانی آماده کنم ، به آرامی گفتم :
- می خورم . عفت یک استکان چای برایم ریخت و همان طور که در مقابلم می گذاشت گفت :
- عروسی سحابه ، پسر عموی داماد را به خاطر داری ؟
- کدامشون ؟
- همون که آخر شب ما را به خونه رسوند را می گم .
- منظورت جاویده ؟
- اسمش رو درست نمی دونم . اما به گمونم همون باشه .
- خب ، جاوید چیکار کرده ؟
- هیچی داداش ، کار بدی نکرده ، اون شب توی ماشین درباره ظریفه پرس و جو می کرد و می خواست بدونه که من قصد گرفتن داماد دارم یا نه ! منم گفتم که اختیار ظریفه دست تو و برادرشه . به گمانم از ظریفه می خواد خواستگاری کنه . این را گفتم تا تو هم خبر داشته باشی و به موقع خودت جواب بدی .
- من چرا باید جواب بدهم ، تو و جاسم باید نظر بدین و من . . .
- این حرف رو نزن ، تو بهتر از جاسم مردم را می شناسی و می توانی قضاوت کنی .
- خود ظریفه نظرش چه بود آیا شما دو نفر در این مورد با هم حرف هم زدین ؟
- نه اصلاً ! من اصلاً به روی ظریفه نیاوردم و اون هم سؤالی نکرد . شاید هم من دارم اشتباه فکر می کنم و سؤالات او جنبه پرسیدن داشت ، اما تو این سؤالات یک بویی هست که یک مادر زود میفهمد و من هم این بو را حس کردم .
نا خودآگاه گفتم :
- مبارک است انشاءالله . اینطور که معلومه خود شما هم از جاوید بدتان نیامده و اگر بیاید ، قبولش می کنید .
- من معتقدم که دختر تا خواستگار دارد باید شوهر کند ، و گر نه از وقتش که بگذرد ، دیگر فایده ندارد .
- حالا من چه کاری باید انجام بدهم ؟
- هیچ داداش ! فقط خواستم در جریان باشی که اگر یک وقت آقا صمصام و یا یکی از آن طرفی ها حرفی زد آمادگی داشته باشی . با گفتن باشد ، به خاطرم میماند ، بلند شدم و چراغ برق را خاموش کردم و به بستر رفتم .
از موقعی که ما به اتاق پایین نقل مکان کرده بودیم . هر شب لامپ حیاط تا صبح روشن میماند ولی آن شب تابش نور ضعیف لامپ به درون اتاق امکان خوابیدن را به من نمی داد و به گمانم رسید که نور مانع از خوابیدنم می شود . اما در حقیقت این نور لامپ نبود که نمی گذاشت دیده ام به هم رود ، بلکه حرفهای خواهرم بود که خوابم را پریشان کرده بود . به خود گفتم : علی آیا قصه داش آکل دارد تکرار می شود ؟
* * *
زمانه داشت به کم دیگران می چرخید و در این چرخش گاه نسیم ملایمی از جانب آنها به من نیز می وزید و شمیم آن را حس می کردم . دم فرو بستن و به انتظار پرواز مرغ دیگر نشستن روز هایم را به شب می رساند و در این ره گذر خلق و خویم را ، شادیم را به یغما می برد . خسته ، گرفته و عصبی شب قدم به خانه می نهادم و در گفتگوی خواهر و ظریفه نه با شوق بر حسب اجبار شرکت می کردم و در توجیه غم و اندوه ، خستگی و کار زیاد بهانه می کردم . خواهر دل نگران و مضطرب هر شب یک جمله را به کار می برد ، علی چرا غمهای عالم تو صورتت نشسته ؟ و جمله کوتاه خسته ام ، تنها پاسخی بود که دریافت می کرد .