(42)
مادر لیوان خاکشیر به دستم داد تا بنوشم و در آن لحظه آرزو کردم که این شربت جام شوکرانی باشد که جانم را بستاند و از بند حیات رهایم کند . با نوشیدن به انتظار مرگ نشستم اما تأثیری ندیدم بوی گلابی که با آب مخلوط شده بود تمام مشاعرم را آکنده کرده بود و از بوی خوش آن احساس آرامش کردم . سمیرا با خنده مرا مخاطب قرار داد و گفت :
- علی آقا درست نیست وقتی زمانه زمام را به دستتان می دهد این چنین منقلب شوید که از پای در آیید .
برای رد سخنش سر تکان دادم که صمصام به جای من گفت : سمیرا شوخی نکن مگه نمی بینی که علی حال و حوصله نداره . بهتره برین به کارتون برسین . حرف و تحکم صمصام همه را از جا بلند کرد حس کردم بید حرفی بزنم پس گفتم :
- حال من خوب است فقط کمی سر گیجه دارم . اگر می خواهید احساس راحتی کنم خود را به زحمت نیندازید ، برای آن که نشان دهم حالم چندان هم بد نیست به دیوار تکیه دادم و در بستر نشستم و به آرامی نزدیک گوش صمصام زمزمه کردم یک لیوان آب به من بده . در خواستم را او با صدای بلند بر زبان آورد و سحابه را روانه کرد . به هنگام گرفتن لیوان از دست او دستم آشکارا لرزید و چیزی نمانده بود که لیوان واژگون شود . در دل بر نفس ضعیف خود لعنت فرستادم و بغضی را که داشت از راه گلو بالا می آمد با نوشیدن آب فرو دادم و به دنبالش دو سرفه خفیف کردم که اگر ذراتی از غبار بغض به چشمم راه یافته باشد به گردن سرفه بیندازم . صمصام برای آن که سرگرمم سازد ضبط صوت کوچکی را که به تازگی خریده بود کنار بسترم گذاشت و روشن کرد . آوایی سوزناک برخاست که با حال من هم خوانی داشت . صدای تار و آوای خواننده آنچنان حالم را منقلب کرد که بی اختیار ضبط را خاموش کردم و دیده بر هم گذاشتم . صمصام به خیال اینکه از صداست که حالم دگرگون شده عذر خواست و خود را ملامت کرد .
- به تو وعده دادم که اینجا کاملاً می توانی استراحت کنی اما مثل این که اشتباه کردم .
- صمصام ! من واقعاً راحتم تنها نگرانم که مبادا دیگران به خاطر من به زحمت افتاده باشن این است که ترجیح می دم برم خونه !
- و من صد بار به تو گفتم که تو برای من و خانواده من غریبه نیستی و همه ما تو را عضوی از خودمان می دانیم . اما توی کودن حرفم را نمی فهمی و به حساب تعارف می گذاری .
- اگر با تو تعارف داشتم که حالا اینجا نبودم و به دنبالت نمی آمدم اما راستش خجالت می کشم .
صدای خنده بلند صمصام در اتاق پیچید و با لحنی صمیمی که از دوستی مان حکایت می کرد پرسید :
- نمی خوای بخوابی ؟
بدون درنگ گفتم :
- خوابم نمی آید .
صمصام هوم بلندی گفت و باز هم پرسید :
- گرسنه ای ؟ اگر گشنته بگم غذا رو بیارن .
- لطفاً با من مثل بچه ها رفتار نکن . اینکار تو بیشتر آزارم میده و خجالت می کشم .
- بسیار خوب دوست عزیز من فقط خواستم خجالتت از بین برود .
صمصام داشت ادا در می آورد و در هنگام ادای کلمات صدایش را بم کرده بود که مرا بخنداند و با همان تن صدا فریاد کشید :
- خانم ها ، خانمها ! لطفاً سفره را پهن کنید که مهمان از گرسنگی غش کرد .
این رفتار از صمصام ساکت و آرام عجیب بود و باور نکردنی . پرسیدم :
- توی این دو ماه و اندی چه بلایی سرت اومده که من خبر ندارم آیا زده به سرت ؟
- اگر کسی غیر از تو این پرسش را می کرد جوابش را با یک سیلی آب دار می دادم . اما چون تو این سؤال را کردی می گویم خدا می داند که از دیدن تو چقدر خوشحالم و قادر نیستم شادی ام را مهار کنم . توی این روز هایی که نبودی مثل آدم های گیج دور خودم چرخ می زدم و دنبال چیزی می گشتم ، نمی خواستم باور کنم که دوری ات تاب مرا با خود برده و احساس ضعف و کمبود می کنم ، حالا از شنیدن اعترافم به خود غره مشو . صمصام نمی دانست که با اقرارش چه تعهد سنگینی بر دوشم قرار می داد و چگونه احساسم را در هاون وفا داری به دوستی می کوبید و نابود می کرد . برای آن که اشکم را نبیند صورت برگرداندم و به بهانه روشن کردن ضبط به همان حالت ماندم .
سایه و سمیرا سفره پهن کردند و من به حرمت سفره بستر را جمع نمودم تا با آنها بر سر سفره بنشینم . مادر غذای مخصوصی برایم تهیه کرده بود و با مهربانی مادرانه اش دعوتم کرد تا از آن بخورم . سکوت را صدای قاشق و چنگال که به بشقاب برخورد می کرد می شکست . مادر پرسید :
- علی آقا چرا نمی خوری دوست نداری یا خوب نشده ؟
- اختیار دارید مادر بسیار هم خوشمزه است اما من اشتها ندارم .
دخترک شیطان سایه گفت :
- به غذا های بندر و دست پخت خواهر شان عادت کرده ان و دیگر دست پخت ما را قبول ندارن .
به صورتش که می خندید ، خندیدم و برای آن که بدانند مایلم با آنها هم صحبت شوم گفتم :
- شک دارم که این غذا را شما پخته باشید ، چون نه شور است و نه بی نمک .
دیگران با صدای بلند خندیدند و سایه با در هم کشیدن ابرو نشان داد که از من رنجیده است اما از سخن گفتن باز نایستاد و گفت :
- من تا سحابه به خانه بخت نرود آشپزی نمی کنم این کار وظیفه اوست . سمیرا دنبال حرف سایه را گرفت و گفت :
- دیگر چیزی نمانده تا پیش بند آشپزی ببندی . اما من اگر جای تو بودم سعی می کردم در این فرصت باقی مانده آشپزی یاد بگیرم . نگاهم بی اختیار به سحابه افتاد که روسری اش را کاملاً پایین کشید تا سرخی گونه اش هویدا نشود . با خود گفتم پس حقیقت دارد و مرغ در حال پریدن از قفس است . مادر با گزیدن لب به آنها نشان داد که ساکت باشند و من هم به بهانه سیر شدن از سفره کنار رفتم .
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)