(36)
دیگر روز را با همان احساس تردید رفتن و ماندن آغاز کردم اما در ته قلبم ندایی بانگ می زد که باید راهی شوی ، از مهمان خانه که بیرون آمدم برای آخرین بار به دیدار کوی او رفتم و در پشت ویترین وغازه ای به نظاره ایستادم . نگاهم بی هدف درون ویترین را می کاوید و روی شیئی ثابت نبود خواستم رد شوم که صدایی آشنا گفت :
- اگر به دنبال من می گردی داداش ، درست آمده ای بفرما تو !
سر بلند کردم و از شادی به هیجان آمدم و پرسیدم :
- مغازه تو اینجاست ؟ لبخندی زد با گرفتن دستم چشمش به چمدانم افتاد و پرسید :
- خیال رفتن داری به همین زودی ؟
- به قدر کافی مانده ام ، و حالا وقت رفتن است . راستش تنهایی حوصله ام را سر آورده و تصمیم گرفته ام برگردم .
- بیا تو مگه میشه همینجوری بدون خداحافظی برگردی . ما را بگو که چشم به راهت بودیم و فکر می کردیم به ما سر می زنی !
دستم را کشید و با خود به داخل مغازه برد و پشت میز به جای خودش نشاند . کلامش بارقه امید را به دلم تاباند و باورم شد که چشم انتظارم بوده است . به یاد نمی آوردم که با او قول و قراری گذاشته باشم اما وقتی عنوان کرد که چرا به دیدارش نرفته ام آن را نفی نکردم و با گفتن اینکه نخواستم مزاحم شوم بر آن صحه گذاشتم . جاسم اخم بر پیشانی آورد و با صراحت گفت : اگر مزاحم بودی که آدرسم را نمی دادم و تعارفت نمی کردم .
تمامی رنج و اندوه از وجودم رخت بر بست و تازه در ن هنگام بود که به اجناس مغازه اش چشم گرداندم و گفتم :
- مغازه خوبی داری کار و کاسبی چطور است ؟ خود او نیز نگاه خریدارانه ای به اجناس اندخت و گفت :
- به شکر خدا بد نیست و روزگار می گذره .
- با پدرت شریکی ؟
- نه از او به ارث رسیده .
- خدا رحمتش کند . اگر نگویی حسادت می کنم می گویم خوش به حالت که اقلاً از پدر ارثی نصیبت شده پدر خدا بیامرز من که جز قرض چیزی یه جای نگذاشت .
- ما هم سرمایه دار نبودیم و نیستیم مغازه و یک خونه داریم همین و همین .
- خدا بده برکت دیگه چی می خوای ؟ همه تلاش می کنن که این رو داشته باشن ، خدا بهت رو کرده که داری . پس شکر گزار باش !
جاسم با نگاهی به ساعتش بلند شد و نشان داد که آماده رفتن است . در گاو صندوق را گشود و مقداری پول برداشت و مجدداً در آن را بست . من در میان در ایستاده بودم تا جسم خارج شود . کرکره را که پایین کشید ، گفت :
من بعد از مرگ پدر سه ماهی تو تهران زندگی کردم ، رفته بودم تا گمشده ای را پیدا کنم ، اما تلاشم بیهوده بود و به ناچار برگشتم بند تو تهران هیچ کس به هیچ کس نیست و من می دونستم که دست خالی بر می گردم اما برای دلخوشی خانواده رفتم و برگشتم . خندیدم و گفتم :
- این به آن در ، من هم تو شهر شما نتونستم گمشده ام را پیدا کنم و دارم دست خالی بر می گردم . تنها تفاوتمن و تو در اینکه تو برای دلخش ساختن خانواده ات سفر کردی و من برای دلخوش ساختن خودم . دارم باور می کنم که قسمت نیست من هم دلسوزی داشته باشم . جاسم خندید و برای اینکه دل گرمم سازد گفت :
- خدا بزرگه و نباید امید را از دست داد .
از خانه شان زیاد دور نبودیم . با پایان گرفتن سخن جاسم پشت در حیاط رسیده بودیم . زنگ در خانه را دو بار فشرد و با کلید در خانه را باز کرد مرا دعوت به داخل شدن کرد و با صدای بلند بانگ زد : یاالله . . . مهمان داریم .
کسی وارد حیاط نشد . کف حیاط با سیمان مفروش شده بود و چند نخل زینتی باغچه بزرگ را تزیین کرده بودند . جاسم مرا از چند پله بالا برد و در چوبی اتاق را گشود و تعارفم کرد داخل شوم . اتاقی بزرگ و مفروش شده مقابل چشمم ظاهر شد که تمیز بود و آراسته . اتاق خنک بود و قابل تنفس وقتی نشستم نفس بلندی کشیدم جاسم با گفتن اینجا را خانه خودت بدان مرا گذاشت و از اتاق خارج شد . در نبود صاحبخانه جسارت کردم و هر دو پایم را دراز کردم و بار دیگر به تماشای اتاق نشستم . روی طاقچه اتاق قاب عکسی خانوادگی دیده می شد که متعلق به خیلی سال پیش بود دو بچه کم سن و سال در دو طرف والدین خود ایستاده بودند که می توانستم حدس بزنم آن دو بچه جاسم و خواهرش می باشند . جاسم با دو لیوان نوشیدنی وارد شد و به همراه گذاشتن سینی بر زمین روبرویم نشست و گفت :
- حس غریبی دارم ، فکر می کنم که تو را سالهاست می شناسم و از دوستان قدیم من هستی .
- شاید باور نکنی اگر بگویم من هم چنین احساسی دارم و مطمئنم که بدون دیدار مجدد از اینجا نمی رفتم . خندید و گفت :
به مادرم گفته ام که با تو از قشم برگشته ام و تو اهل تهرانی . آخه مادر من هم متولد تهران است ، به همینخاطر دوست داشت تو را از نزدیک ببیند و حالا هم که گفته ام تو آمده ای می خواهد بیاید و تو را از نزدیک ببیند ، ما دوستان تهرانی کم داریم و مادر خوشحال می شود همشهریانش را ببیند .
کلام جاسم تمام نشده بود که اندام زن میان سالی در چار چوب در اتاق ظاهر شد . به احترامش بپا خاستم . با خوشرویی قدم به داخل ااق گذاشت و به لهجه خودمان احوالپرسی کرد . سر به زیر انداخته بودم و با او گفتگو می کردم . ولی وقتی سر بلند کردم و نگاهم به نگاهش افتاد ، هر دو یکه ای خوردیم و در صورت یکدیگر به دنبال نشانی از یک آشنا گشتیم . من زود تر نا امید شدم و سر به زیر انداختم اما او که هنوز نومید نگشته بود پرسید : شما کجا زندگی می کنید ؟ منظورم اینه که بچه کدام محله هستید .
- بچه خانی آباد . اما حالا تو نظام آباد زندگی می کنم . تو خونه یک دستفروش به نام مش حبیب .
- فامیل . . . فامیلتون چیه ؟
- فامیلم ؟ خب کوچیکتون علی سیرتی ام .
صدای جیغی که کشیده شد ، موجب شد یک وجب از جا بپرم و ببینم که آن زن با رنگی پریده و چشمی از حدقه در آمده به من زل زده و مات و مبهوت نگاهم می کند . از خود پرسیدم آیا امکان داره که این زن . . . نه نمی تونه حقیقت داشته باشه ، اما وقتی سیل اشک از دیدگان او جاری شد زیر لب زمزمه کردم : ( عفت ) . . . کلامم را شنیده بود و با فرود آوردن سر تأیید کرد این حقیقت آن قدر عجیب و نا باور بود که نزدیک بود مشاعرم را از دست بدهم اما خواهرم بلند شد و بدون هیچ پرسش دیگر خودش را به آغوشم انداخت و زار ، زار گریست . در میان هق ، هق گریه اش می گفت : علی جان. داداش کوچولوی خودم ، علی جان چطور می تونم باور کنم که تو را پیدا کرده ام آن هم به این آسانی . آه خدای من شکرت که به من عمر دادی تا گمشده ام را پیدا کنم . علی جان بگو برام حرف بزن . دلم می خواد صدات رو بشنوم !
عفت مرا می بویید و می بوسید ، هر دو همدیگر را در بغل گرفته بودیم و گریه می کردیم . جاسم که مبهوت به ما می نگریست لحظاتی تاب تحمل آورد ولی بعد از آن که او نیز دچار احساس شد اتاق را ترک کرد . نمی دانم چقدر زمان به این حالت گذشت که دست از گریستن بر داشتیم و به تماشای یکدیگر نشستیم . بله خودش بود عفت بود که روبرویم نشسته بود گر چه گرد پیری بر موی داشت و چین و چروک زیبایی و طراوت جوانی اش را به یغما برده بود ، اما نگاهش همان نگاه گرم و صمیمی گذشته بود با صدای بغض آلود گفتم :
- پیر شده ای ! خندید و بار دیگر اشک به دیده آورد و با لحنی که سعی در نهان کردن غم داشت ، گفت :
- من وقتی عروسی کردم تو یک الف بچه بیشتر نبودی . بابامون یادت میاد ؟
- ای یک چیز هایی یادم هست . اما مادر بیشتر یادمه . خدا هر دو شونو رحمت کنه . والدین بدی نبودند . عفت آه بلندی کشید و گفت :
- آره آدمهای بدی نبودند . هر چند که مرا مفت فروختند و به دیار غریب روانه کردند . اما دلم نمیاد از اون ها به بدی یاد کنم مخصوصاً مادر که فقط خوبیهاش یادمه و پول زیر فرش قایم کردن هاش . وقتی بابا مست می اومد خونه ، هیچی یادش نبود و مادر ته مونده جیب هاش رو بر می داشت و قایم می کرد . با همون پول ها بود که منو فرستاد خونه بخت .
- اما من از عروسی تو چیزی به خاطر ندارم .
- حق داری که به یاد نداشته باشی چون من بعد از محضر عقد روانه قشم شدم و در چند سالی که در قشم زندگی کردم بابا فقط دو بار به دیدنم آمد و در این دو بار هم تنها بود . شوهرم عبدالله صاحب لنچ بود و فرصت نمی کرد مرا به تهران بیاورد . وقتی هم که به بندر عباس نقل مکان کردیم ، ارتباطمان به کلی قطع شد .
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)