صفحه 4 از 7 نخستنخست 1234567 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 31 تا 40 , از مجموع 66

موضوع: خلوت شبهای تنهایی | فهیمه رحیمی

  1. #31
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    (30)
    فصل 11
    شب بود و خورشید گرم شهر در انتهای بی مرزی در گودالی در سکوت خفته بود .
    صدای کوچه تنها در زمزمه جویبار جاری بود .
    و تولد صدا ، شاید از دور می آمد .
    آن قدر در انتظار تو نشستم
    که پرنده در دستهایم آشیانه ساخت .
    آن قدر در انتظار تو نشستم
    که پیچک همسایه در من پیچید
    و بر شانه ام گل کرد .
    طلوع قلب من
    در این دشت بی لاله چه غمگین است .
    * * *
    وقتی در حیاط را گشودم ، آقا حبیب و مولود خانم را نشسته به انتظار دیدم . آثار نگرانی از صورتشان هویدا بود . با ورودم هر دو بپا خاستند و آقا حبیب با گفتن الهی شکر که آمدید وقوع حادثه ای را خبر داد .
    سلام کردم و پرسیدم : اتفاقی رخ داده ؟
    روی سخنم با آقا حبیب بود اما مولود خانم جوابم را داد : بله ! سر شبی بود که زنگ زدن و من در را باز کردم . دو تا مرد غولدنگ پشت در ایستاده بودند . یکی از آن دو پرسید : اینجا خونه علی سیرتیه ؟ من جواب دارم : بله . بعد پرسید خودش خونه اس ؟ گفتم : نه ! اون یکی دیگه گفت ما مأوریم و اومدیم اتاقش رو بگردیم . راستش اونقدر هل شده بودم که زبونم بند اومده بود .
    آقا حبیب مداخله کرد و گفت : پرسیدم مگه چی شده سرکار . که گفت چیز مهمی نیست فقط باید اتاقش رو بازرسی کنیم . منم که خیالم از بابت شما راحت بود گفتم بفرمایین و اون دو تا اومدن تو و با خودم رفتیم بالا . یکی شون رو پشت بوم مراقب ایستاد و اون یکی تمام اتاق رو گشت . حتی لای کتابهای دکتر رو هم گشت و بعد از من پرسید این علی آقا دانشجوئه که گفتم : نه ! اون تو چاپخونه کار می کنه این کتابها مال آقای دکتره دوست علی آقاست . پرسید اون هم اینجا زندگی می کنه ؟ که گفتم ، می کرد اما مدتیه که دیگه نمیاد و از قرار معلوم ازدواج کرده . بعد پرسید معمولاً علی آقا کی میاد خونه ؟ که گفتم غروب خونه ست . اونوقت از خونواده شما پرسید که منم راستش رو گفتم و اون ها هم رفتن .
    پرسیدم : آیا چیزی هم با خودشون بردن ؟
    آقا حبیب سر تکان داد و گفت : نه ، هیچی پیدا نکردن که ببرن . من به اون ها اطمینان دادم که شما اهل قاچاق نیستید و حتییم سیگار تلخ هم نمی کشید . به گمونم قانع شدند و رفتند . اگه دیدین اتاقتون شلوغ پلوغه کار اونهاست . اما راستی علی آقا اون ها از جون شما چی خوان ؟
    خندیدم و گفتم : والله چی عرض کنم ، حتماً منو با یک نفر دیگه عوضی گرفتن . اگر هیچ کس منو نشناسه شما خوب می شناسین و می دونین من اهل این کثافتکاری ها نیستم .
    مولود خانم آب دهانش را قورت داد و گفت : طلا که پاکه چه منتش به خاکه . بیاین بریم تو اتاق تا براتون یک استکان چای بریزم بخورین . خدا شاهده که از سر شب تا حالا تنم داره می لرزه و نگرانتون بودم .
    کلام صادقانه اش به دلم نشست و تمام کینه ام نسبت به او مثل آبی که بر آتش بریزید خاموش شد و حس کردم مهرش بر دلم نشسته .
    بی اختیار گفتم : مادر ! از این که باعث شدم تن شما بلرزد متأسفم .
    سخنم اشک را به دیده مولود خانم آورد و گفت : تو مثل پسر برای ما می مانی و ترسیدم نکنه خدا نکرده گیر آنها بیفتی .
    آقا حبیب گفت حالا که الحمدالله به خیر گذشت و آنها رفتند پی کارشان .
    چای را با آنها خوردم اما برای خوردن شام نماندم و به اتاقم رفتم . همه چیز به هم ریخته بود و به گمانم رسید که آنها حتی داخل کتری آب را هم جستجو کرده بودند چرا که در کتری وسط اتاق افتاده بود . ساعتی طول کشید تا دوباره به اتاق نظم بخشیدم و بدون شام به بستر رفتم . فکر های گوناگونی به مغرم هجوم آورده بود ، این بار دیگر نمی توانستم خود را گول بزنم و بی خیالی طی کنم . قراین و شواهد نشان می داد که به راستی تحت تعقیبم و به دنبالم هستند . اما از کی و به چه علت را نمی دانستم . سعی کردم خوب فکر کنم و ببینم چه کار خطایی مرتکب شده ام . آیا خانف نا مردی کرده و از من هم اسمی برده و به اونها گفته که پیش من کتاب داره ؟ چه خوبشد که اون ها رو نابود کردم و پیش خودم نگه نداشتم . منو چه به این کار ها . امید های نتوانستند ترس و تشویش را از وجودم دور کنند و تا هنگامی که خروس ملیحه خانم بانگ زد چشمانم باز بود و به سقف خیره شده بودم . در نهایت با این امید که خدا حمایتم می کند می خواستم چشم بر هم بگذارم که یاد قرارمان افتادم و به سختی بلند شدم . نماز صبحگاهی ام بی ریا و خالص و تنها به خاطر عشق و محبت به ذات حق نبود ترس از عواقب این جریانات و چنگ انداختن به دامانش برای رهایی ، سجده ام را طولانی ساخته بود . وقتی قصد خارج شدن از خانه را داشتم ، مولود خانم به دنبالم آیةالکرسی خواند و بر من فوت کرد و با گفتن مواظب خودت باش بدرقه ام کرد . سنگینی نگاهی را حس نکردم و تا رسیدن به خانه صمصام با خیال راحت طی طریق نمودم . زنگ خانه را که به صدا در آوردم ، خود سحابه در را به رویم گشود و مادر را نیز میان حیاط دیدم . او به سلامم گرم پاسخ داد و با گفتن خدا عوضت بدهد علی آقا امیدوارم با دست پر برگردید هر دوی ما را بدرقه کرد . نمی دانم چرا نمی توانستم شمرده و موزون گام بردارم حس می کردم پا هایم قدرت و توان قدم بر داشتن را ندارند . سر خیابان ایستادم و او هم به ناچار ایستاد و پرسید :
    - چیزی شده ؟
    - نه ! دارم فکر می کنم که بهتر است اتومبیلی کرایه کنیم اینطوری شما خسته نمی شوید .
    - فکر مرا نکنید ، بچه که نیستم زود خسته شوم .
    - با این حال بهتره که در بست برویم و با همان ماشین هم برگردیم .
    - هر طور که صلاح می دانید .
    سر خیابان ایستادم و مقابل چند اتومبیل را گرفتم اما آنها راضی نشدند ما را به مقصد برسانند . داشتم پشیمان می شدم که اتومبیلی دیگر نگه داشت و با چانه زدن بر سر قیمت کرایه راضی شد و سوار شدیم . تمام توجه سحابه به خیابان بود شاید داشت در میان مردم به دنبال قیافه ای آشنا می گشت . از شهر خارج نشده بودیم که راننده سیگاری روشن کرد و همان طور که نگاه به جلو داشت زیر لب آواز ، بستی تو بار سفر از خونه ما ، را سر داد و شیشه را کاملاً پایین کشید شعر را نصفه ، نیمه رها کرد و آه بلندی کشید وقتی دید به او توجه دارم گفت :
    - از صب تا شب مثل سگ سوزن خورده جون می کنم و آخر شب فقط دلم خوشه که دمی به خمره می زنم اون رو هم اون عفریته زهر مارم می کنه . چیزی نمونده سر بذارم بیابون و راهی بشم . وقتی دید توجه سحابه هم به حرفهاش جلب شده با گفتن ببخشین آبجی به شوما توهین نشه ، ادامه داد مثل مور و ملخ از سر و روم بچه بالا می ره . از صب تا شب برای سیر کردن شکمشون جون می کنم اما هنوز یکی کفش نداره و اون یکی شلوار ، عیال هم که قربونش برم سالی یکی نون خور اضافه می کنه . قربون خدا برم اجاق یکی رو کور می کنه و به یکی انقدر بچه میده که اگه دست تو دماغش بکنه بچه بیرون میاد . یکی نیست بگه مصب تو شکر بچه میدی خوب بده دستم کم با بچه پول بزرگ شدنشون رو هم بده .
    به شوخی گفتم : با هر بچه یک کیسه پول خوبه ؟
    - نه بابا یک کیسه زیاده همونقدر بده که بتونم شکمشون رو سیر و لباس براشون تهیه کنم .
    - مگه چند تان ؟
    - با این یکی که به دنیا بیاد میشن هفت تا . هفت قد و نیم قد . پنچ تا دختر و یک پسر که نمی دونم آخریش چی از آب در بیاد .
    - خدا براتون حفظشون کنه .
    - ای بابا انقدر چشم و دلم سیره که اگه کم هم بشن دست و دلم نمی لرزه . یک نون خور کمتر بهتر !
    از شهر خارج شده بودیم وو چیزی نمانده بود به بیابان مورد نظر برسیم . برای آن که مبادا اشتباه کنم نگاه به جاده دوختم و سکوت کردم . تنها نشانی که داشتم یک دکان پنچر گیری با تابلوی آبی زنگ زده اش در کنار جاده اسفالته بود که متروک مانده بود و بیابان از پشت دکان به صورت جاده خاکی شروع می شد ، خدا ، خدا می کردم که بتوانم آن جا را بیابم و سرگردان جاده نشویم . از چنین منظره ای گذشتیم و دلم هری ریخت پایین و به راننده گفتم نگهدار و کمی به عقب برگرد . می خواستم قبل از پیاده کردن سحابه در مورد درست رسیدن به مقصد اطمینان حاصل کنم . راننده که دید خیال داریم آن جا پیاده شویم متعجب پرسید : این جا پیاده می شوید ؟
    گفتم : بله ، البته اگر درست گفته باشم .


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  2. #32
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    (31)
    او دنده عوض کرد و عقب ، عقب رفت تا رسید به دکان پنچر گیری و نگهداشت . سحابه کنجکاو به من نظر داشت ، به او گفتم :
    - من اول پیاده می شوم ببینم درست آمده ایم یا نه !
    سر تکان داد به نشانه موافقت و من پیاده شدم از کنار پنچر گیری گذشتم و به بیابان چشم دوختم . چیز آشنایی ندیدم مجبور بودم به حسم اعتماد کنم ، نفس بلندی کشیدم و چشم بر هم گذاشتم تا منظره آن بیابان را به خاطر آورم و لحظاتی بعد وقتی چشم باز کردم یقین داشتم که درست آمده این به سوی اتومبیل برگشتم و گفتم :
    - همین جاست .
    سخنم سحابه را خوشحال کرد و از اتومبیل پیاده شد . اما راننده با گفتن اینکه آیا مطمئنید درست آمده اید ، می خواست تردیدم را بر انگیزد که با آوردن خنده بر لب گفتم : بله مطمئنم .
    پول کرایه را دادم و او با بهت و نا باوری پا روی گاز گذاشت و حرکت کرد . سحابه پشت به دکان پنچیر گیری ایستاده بود و تماشایمان می کرد . وقتی به طرفش آمدم نگاه بر گرفت و آرام حرکت کرد . هر دو لحظاتی از بلندی به بیابانی که در زیر پایمان گسترده شده بود نگاه کردیم . هر دو تردید داشتیم که آیا سرازیری جاده خاکی را طی کنیم یا در همان جا متوقف شویم . باید تصمیم می گرفتیم بادی که می وزید چادر سیاه سحابه را با خود به هوا بلند می کرد و تلاش او برای مهار چادر سخت بود .
    پرسیدم : برویم ؟ و او با فرود آوردن سر موافقت خود را ابراز کرد . من پیش افتادم و او به دنبالم حرکت نمود . سرازیری را طی کردیم و هر دو در سطح هموار بیابان قرار گرفتیم . سحابه در سکوت کنکاش را آغاز کرده بود و با گرداندن سرش به راست و چپ به دنبال نشانی از زندگی می گشت . اما جز هرم آفتاب بر خاک خشک بیابان نشانی از زیروحی نبود . به سمتی رفتم که صمصام رفته بود و اگر چه او را در نیمه راه باز گردانده بودم اما این بار راه را ادامه دادم و به سوی افق حرکت کردم . من به دنبال برکه ای بودم که نادر از آن در نامه اش یاد کرده بود . آن قدر از دست یابی به برکه مطمئن بودم که گویی می دانستم در کجا آن را پیدا خواهم کرد . شوق رسیدن بر سرعت گامهایم افزوده بود و فراموش کرده بودم که کسی با من است . از صدای آوای بلندی که به گوشم رسید قدم سست کردم و به پشت سر نگریستم . سحابه را دیدم که پایش در گودال کوچک لجن فرو رفته . پایش را خارج کرده بود اما کفش و جورابش به صورت وحشتناکی آلوده شده بود و نمی توانست قدم بر دارد ، به سویش رفتم تا کمکش کنم به لحنی رنجیده گفت :
    - شما بروید من دنبالتان خواهم آمد .
    شرمنده سر به زیر انداختم و گفتم : متأسفم ، پاک فراموش کرده بودم که شما هم با من هستید . اجازه بدهید کفشتان را تمیز کنم . تکّه روزنامه ای کهنه و فرسوده را که باد با خود به بیابان آورده بود یافت و با آن شروع کرد به تمیز کردن کفشش و گفت :
    - مهم نیست ! شما حرکت کنید من به شما می رسم .
    دستورش را عمل کردم و به راه افتادم اما این بار با قدمهایی آهسته که او نیز بتواند با من همگام شود . وقتی توانست مجدداً کفش بپا کند فاصله اش را با من به سرعت پیمود و با گفتن اینکه خیلی دیگر راه مانده ؟ فهمیدم که به من نزدیک شده است .
    جواب او را چه می توانستم بدهم وقتی خود نمی دانستم ، من به صرف یک احساس گنگ پیش می رفتم و معلوم هم نبود که در انتهای راه برکه ای به راستی وجود داشته باشد . اما در جواب او با لحنی مطمئن گفتم :
    - فکر نکنم که دیگر راه زیادی باقی مانده باشد .
    - چه کسی باور می کند که نادر چنین بیابان برهوتی زندگی می کرده . اصلاً چرا باید در این جا زندگی کند . مگر جا قحط بود که این جا را برگزید ؟ من هم کم کم دارم یقین می کنم که او عقل درست و حسابی نداشته است و اگر صمصام و سمیرا را هم در این جا پیدا کنیم ترجیح می دهم به جای خانه آن دو را به تیمارستان روانه کنم .
    خستگی به خوبی در صدایش آشکار بود و متأسفانه جایی هم نبود که بتواند بنشیند و برای آن که بعد راه را از خاطرش ببرم بهترین کار این بود که با وی هم صحبت شوم و فکرش را به چیز دیگری معطوف کنمک . به همین خاطر گفتم :
    - من با نظر تو موافق نیستم و بر عکس فکر می کنم که نادر توانست با تهذیب نفس و چشم پوشی از وابستگی های دنیایی سالک شود .
    پرسید : شما او را دیده بودید ؟
    - نه ! من از تعریف های برادرتان با او آشنا شدم .
    - شما فکر می کنید که در این عصر و دوره هم می شود سالک شد ؟
    - سالک شدن به عصر و دوره نیست . عشق و ایمان حقیقی می خواهد .
    - شما فکر می کنید که صمصام و سمیرا هم می خواهند به راه او بروند ؟
    - منظورتان از او کیست ؟ خدا یا نادر .
    - منظورم نادر است . شما فکر نمی کنید که آنها می خواهند به راهی بروند که نادر رفت ؟
    - من هیچ نمی دانم . تنها این را می دانم که صمصام به دنبال گم شده اش می گردد آن هم نه در روی زمین خاکی . چرا که جسم او در گورستان دفن است .
    - حرفهای شما مرا می ترساند ، آیا برادرم عاشق یک روح است ؟
    - به این نمی توانم پاسخ دهم ، ولی فکرر می کنم او دارد خودش را آزمایش می کند . می خواهد ببیند که آیا می تواند هم چون دوستش چشم از مال دنیا بگیرد و با مشقت و رنج آن چه را به دست می آورد در راه خدا بخشش کند یا اینکه در این راه شکست می خورد .
    - من هرگز برادرم را اینگونه نشناختم . اگر راستی ، راستی دارد خود را آزمایش می کند چرا ما می خواهیم مانع او شویم ؟


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  3. #33
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    (32)
    سحابه قدم آهسته کرد و بر جای ایستاد ، نگاهش را به افق دوخته بود ، گویی کسی را در آن دور ها به چشم می دید . دقایقی ساکت و خاموش به تماشا ایستاد و سپس حرکتی به خود داد و با لحنی آمرانه گفت : برگردیم خونه .
    به انتظار من نایستاد و راه بازگشت در پیش گرفت . من بر جای ایستاده بودم ، حس می کردم تا برکه فاصله ای نمانده و می توانم صمصام را در آن جا بیابم . از طرفی لحن قاطع سحابه و حرکت او برای بازگشت به دو راهی ام کشانده بود و در آن لحظه آرزو می کردم که ایکاش به تنهایی آمده بودم و این دختر مانعی برای رسیدنم به صمصام و برکه نبود . باد شدیدی آغاز شد که هم چون گرد بادی به دور ما پیچید ، تاب دیدن نیاوردم و چشم بر هم گذاشتم تا گرد باد فرو نشیند و بتوانم حرکت کنم . وقتی از سرعت باد کاسته شد و توانستم دیده باز کنم سحابه را ندیدم . به دور خود چرخیدم تا نشانی از او بیابم اما مثل این که سحابه قطره آبی شده بود و در زمین فرو رفته بود . از تصور گم شدن او در آن وادی از خود بیخود شدم و با صدای بلند نامش را فریاد کشیدم . مثل دیوانگان از بند رسته می دویدم و به نام صدایش می زدم . تا این که چادر سیاهش که مثل کومه ای به نظر می رسید نمایان شد . وقتی به او رسیدم جثه ضعیف و لاغرش را به جلو خم شده به حال سجده یافتم که سر بر زمین گذاشته بود . با صدایی که از وحشت می لرزید به نام صدایش زدم . جنبشی زیر چادر پدید آمد و آرام آرام سر از زمین بر داشت وقتی توانست به صورتم نگاه کند حالت مرده از گور برخاسته ای را داشت . خاک نشسته بر صورتش به همراه اشکی که از دیده فرو ریخته بود بر هم آمیخته و چهره او را وحشتناک ساخته بود ، حس کردم توان برخاستن ندارد . زیر بازویش را گرفتم تا توانست روی پا بایستد . چادر سیاهش به خاک آغشته شده بود و آن موجود تمیز صبح به موجودی کثیف و زشت تبدیل شده بود . او هنوز می گریست و من به گمان اینکه از وضعیت خود ناراحت است گفتم :
    - از بیابان که خارج شدیم می رویم به در خانه ای و کمک می گیریم . لطفاً گریه نکنید و آرام باشید .
    بدون آن که حرف بزند با قدمهای آهسته به راه افتاد . گذاشتم تا گریه اش پایان بگیرد . آن وقت گفتم :
    - هیچ وقت خودم را نخواهم بخشید . من نمی بایست شما را به این بیابان می آوردم . باید می دانستم که این راه را طاقت نمی آورید .
    سر تکان داد و گفت : اگر مرا نمی آوردید هرگز شما را نمی بخشیدم . گریه من به خاطر خستگی نیست . گریه می کنم چون نمی دانم به مادر چشم به راهم چه بگویم . او به انتظار خبر شادی از جانب ماست و اگر بداند ما دست خالی برگشته ایم دیوانه می شود .
    - نا امید نباشید خدا کمکمان می کند ، شاید همین حالا که من و شما داریم آیه یأس می خوانیم آنها در خانه باشند و به انتظار ما نشسته باشند . امیدتان را از دست ندهید .
    - شما هم متوجه شدید ؟
    - متوجه چه چیز باید می شدم ؟
    - این که خدا نخواست ما جلو تر برویم .
    - شما اینطور برداشت کرده اید ؟
    - بله ! و یقین دارم که همین طور بوده است . ما نمی بایست جلو تر می رفتیم و به همین خاطر هم گرد باد وزید .
    - عرفان من آن قدر ضعیف است که این چیز ها را درک نمی کنم و ظهور گرد باد را فقط به تغییرات هوای ربط و بسط می دهم .
    - اما این شما بودید که چشم مرا به راهی دیگر باز کردید .
    - اوه نه ! من آدم عامی و بیسوادی بیش نیستم و از مکتب زهد و پارسایی هیچ نمی دانم . آن چه که از زبان من شنیدید دریافت هایم از برادرتان بود و دیگر هیچ .
    - این شما نبودید که با قاطعیت گفتید برای سالک شدن عشق و ایمان لازم است ؟
    - بله گفتم اما من بنده ای هستم اسیر قیودات دنیوی و از معنویت فقط نماز را می شناسم و به سنت همان گونه معتقدم که به صورت صوری از دیران آموخته ام . به هنگام عزا سینه و زنجیر زده ام و به هنگام عید چراغانی کرده ام اما با گذشت از اینها همه چیزم در دنیایم خلاصه می شود و فراموش می کنم که امامان برای چه به شهادت رسیده اند و هدف آنها از این که روی در روی ظلم ایستاده اند چه بوده ؟ پس منی که می دانم در این دریای بزرگ قطره ای بیش نیستم چه به حرف از زهد و پارسایی زدن ، درکم خیلی کمتر از آن است که بخواهم در این مورد داد سخن سر بدهم .
    - اما به یقین شما انسانی هستید صادق و راستگو . همین که ریا نمی کنید ، خودش خیلی است .
    خنده ام موجب حیرتش شد اما هیچ نپرسید و قدم تند کرد .
    به جاده رسیدیم ، سحابه پشت مغازه پنچر گیری دیگر طاقت نیاورد و نشست و به پاک کردن چادرش پرداخت . من هم با چشم اطراف را جستجو کردم تا شاید خانه ای را بیابم اما هیچ خانه ای به چشم نمی خورد . کنار سحابه نشستم تا من هم رفع خستگی کنم و در همان حال گفتم :
    - اینطور که معلوم است هیچ خانه ای نیست تا شما خود را تمیز کنید .
    - با این قیافه هم که نمی توانم به خانه بروم .
    - یک راه مانده البته یک پیشنهاد است . اگر موافقت کنید با ماشین یکراست می رویم به خانه من و آن جا سر و وضع خود را مرتب کنید و بعد به خانه بروید .
    - فکر بدی نیست اما به صاحبخانه تان چه خواهید گفت ؟
    - اول بگذارید ماشین بگیریم بعد فکر آن را می کنیم . شما همین جا بنشینید تا ماشین بگیرم !
    بلند شدم و لب جاده ایستادم می بایست به آن سوی جاده می رفتم در جهت مخالف برگشتم تا به سحابه بگویم که بلند شود دیدم در کنارم ایستاده او حواسش جمع تر از من بود . با احتیاط به آن سوی جاده رفتیم و منتظر وسیله نقلیه شدیم . خوشبختانه اتومبیلی نگهداشت و سوار شدیم و زود تر از آنچه که انتظارش را داشتیم به مقصد رسیدیم . کوچه را ساکت و بی رهگذر یافتیم با عجله در خانه را باز کردم و سحابه را داخل نمودم و خود پشت سرش وارد شدم . در اتاق مش حبیب بسته بود از بخت خود شادمان شدم و به سحابه گفتم :
    - خیالتان آسوده باشد کسی منزل نیست .
    چشم سحابه که به حوض پر از آب افتاد درنگ نکرد و به شستن دست و صورت پرداخت . برای آن که آسوده باشد گفتم :
    من می روم بالا ، کارتان که تمام شد راه پشت بام را بگیرید و بالا بیایید . با عجله پله ها را طی کردم و خودم را به اتاق رساندم . بسترم را جمع نکرده بودم با شتاب به اتاق نظم بخشیدم و پیراموس را روشن کردم تا چای آماده کنم . وقتی بالا آمد همان سحابه صبح شده بود گره روسری اش را محکم بسته بود و چادر با خود نداشت . کفشهای خیس از آب را در آورد و دمر کرد تا آب آن خارج شود . با خنده گفت :
    - قیافه صاحبخانه تان وقتی وارد شود و چادر سیاهی را روی بند رخت ببیند دیدنی است . برای بودن من در این جا چه بهانه ای می آورید ؟
    - بهانه لازم نیست ! مگر شما خواهر صمصام نیستید ؟ خب آمده اید دیدن برادرتان .
    - و برای شستن چادرم چه دروغی باید سر هم کنید ؟
    چای دم کردم و گفتم : دروغ لازم نیست . همین که بگویید احتیاط داشت آب کشیدم کافی است . مولود خانم زن تمیزی است .
    قانع شد و تازه در آن هنگام بود که به دور و بر خود نگاه انداخت و کتاب های برادرش را دید و مثل زائری که به زیارت آمده باشد در مقابل آنها به تماشا ایستاد . ولی به آنها دست نزد وقتی چشم از تماشا بر داشت همان جا نشست و پرسید :
    - داداش به شما گفت که چرا درس و دانشگاه را رها کرد و دنبال کار رفت ؟
    - اگر منظورتان شرح نا پدری است و رفتار او با صمصام بله برایم تعریف کرده !
    نمی دانید چقدر احساس پشیمانی می کنم از این که گول زبان چرب و نرم آن مرد را خوردم و او را به برادرم ترجیح دادم . در اون روز ها فکر می کردم که برادرم جوان خود خواهی است که تنها به منافع خود فکر می کند و حاضر است من و مادر و سایه را فدای خود کند . این فکر با تلقین های به قول ( صمصام ) غاصب بیشتر با خونم عجین شد و می خواستم او را به هر طریق که ممکن باشد از بیراهه رفتن باز بدارم . غافل از اینکه آن که به بیراهه افتاده خود من هستم نه برادرم . صمصام سایه را بیشتر از من دوست دارد چرا که سایه دانا تر از من است و زود تحت تأثیر زبان آن مرد قرار نگرفته بود . او به حرفهای برادرمان اطمینان داشت و غالباً در مشاجرات جانب برادر را می گرفت . اما اقرار می کنم روزی که فهمیدم صمصام درس و دانشگاه را رها کرده و می خواهد در بازار کاسب شود خیلی دلم سوخت و حتی در خفا گریه هم کردم . دلم می خواست طوری پیش می آمد که صمصام می توانست هم به ما برسد و هم به دانشگاه . اما این که تمام هم و غم او دانشگاه شده بود و مادر مجبور بود نیش زبان شوهرش را هم تحمل کند و دم بر نیاورد جگرم را می سوزاند و آتشم می زد . اما صمصام می دانست چه آفتی به جان ما افتاده و چه گرگی در لباس میش فرو رفته . او بار ها به من و مادر هشدار داد اما متأسفانه هر دوی ما توی گوشهایمان پنبه گذاشته بودیم و صدایش را نمی شنیدیم .
    - باز هم خدا را شکر زود تر متوجه شدید و بیرونش انداختید .
    - چه فایده از اینکار صمصام که دیگر به دانشگاه باز نگشت .
    چای ریختم و مقابلش گذاشتم و گفتم :
    - غالب ما آدمها گول ظاهر و زبان را می خوریم .
    سحابه با نوشیدن چای بلند شد و از اتاق خارج شد و پایین رفت . وقتی مجدداً باز گشت چادر به سرش بود نشان داد که خیال نشستن ندارد . پرسیدم :
    - ببینید کفشهایتان خشک شده ؟
    او با امتحان آنها لبخند رضایتی بر لب آورد و گفت :
    - می شود خود آنها را بپا کرد .
    - چند دقیقه تأمل کنید تا من هم دست و رویی بشویم و حرکت کنیم .
    ترجیح داد روی بام بایستد و به مناظر اطراف نگاه کند و من هم پایین رفتم . داشتم دستهای خیس ام را لای مو هایم می کشیدم که صدای چرخش کلید آمد و لحظاتی بعد از آن چه دیدم دهانم باز ماند .


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  4. #34
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    (33)
    فصل 12

    صمصام وارد شد و به دنبالش سمیرا نیز داخل شد . با دیدن او آن چنان فریاد شادی کشیدم که صدایم به نعره بیشتر شباهت داشت تا غریو شادی . سمیرا ایستاده بود و به من که صمصام را در آغوش کشیده بودم و دور خودم می چرخیدم نگاه می کرد و می خندید . وقتی از چرخش ایستادم به صورتش نگاه کردم و پرسیدم معلوم هست کجایی مرد ؟ تو که ما را نصف عمر کردی ؟ گفت :
    - اول بگو سمیرا می تواند بالا برود ؟
    - چرا نتواند ؟ اتفاقاً سحابه خانم هم اینجاست .
    بهت زده نگاهش را به دیده ام دوخت ، دهانش از تعجب باز مانده بود ، پرسید :
    - درست شنیدم سحابه اینجاست ؟
    - بله ! گوش هایت درست شنیدند . از صبح زود من و خواهرت تو بیابان پرسه می زدیم و شما را جستجو می کردیم .
    آرام شد و پرسید : چرا بیابان ؟
    - حدس زدم ترا بتوانم آنجا پیدا کنم ، ساعتی نیست که برگشته ایم و هنوز غذا نخورده ایم .
    - پس چرا یکسر به خانه نرفتید ؟
    - در بیابان دچار گرد باد شدیم و چادر و کفش خواهرت کثیف شد و با آن وضع نمی توانستیم به خانه برویم . اما حالا داشتیم می رفتیم و من داشتم خودم را تمیز می کردم که تو وارد شدی . شما ها غذا خوردین ؟
    - آره ! تو برو بالا من میرم چیزی گیر بیارم .
    - نه تو برو بالا تا خواهرت ترا ببیند من میرم غذا بگیرم .
    * * *
    از اغذیه فروشی مقداری غذای سرد گرفتم و به خانه برگشتم . وقتی پشت در اتاق رسیدم ، صدای خنده شاد آنها به گوشم رسید . لحظه ای درنگ کردم و پس از آن با با سرفه ای بلند ، بازگشتم را خبر دادم . با صدای صمصام که گفت :
    - بیا تو ، که خواهرم با گشنگی از دست رفت ، وقتی وارد شدم با همان لحن شوخ ادامه داد :
    - آخه این چه رسم مهمان نوازیه ؟ ما از تو اینطوری پذیرایی می کنیم ؟ ما به تو نون بیات تعارف می کنیم ؟
    - والله نمی دونم ، مگه تو سفره تو ، نونی هم پیدا می شه ؟
    آنها سفره پهن کرده بودند و سحابه تکه نان بیاتی را با ولع می جوید سمیرا گفت :
    - از دو طلبه جیره خوار توقع سفره نداشته باشید .
    چشم به صمصام دوختم و دیدم که با چشمهایش به من می خندد . فکر کردم حرفهای سمیرا نوعی شوخی است و آن را جدی نگرفتم . آن دو نیز در خوردن به ما پیوستند و پس از جمع کردن سفره ، سحابه که در حال ریختن چای بود ، پرسید :
    - پس قم مجاور می شوید ؟ که سمیرا پاسخ داد : بله . از گفتگوی آن دو در یافتم که موضوع جدی است ، خواستم از صمصام بپرسم که خودش زبان باز کرد و گفت : من تصمیم گرفته ام برم حوزه و درس حوزه بخوانم . توی این یکی دو هفته خیلی کار ها کرده ام که شما از آن بی خبرید . اول اینکه قاتلین نادر را به دام انداختم و از پدرش خواستم تا شکایتی تسلیم دادگاه کند . که شرح این قضیه خودش شنیدنی است . صمصام خیال داشت باز گویی را به وقت دیگری بیندازد اما وقتی کنجکاوی ام را دید لب به سخن باز کرد :
    - خیلی مرارت کشیدم تا توانستم اطلاعاتی جمع کنم و بفهمم که چه بلایی بر سر نادر و آن دو سه تن دیگر آمده ، پشت قضیه یک فرد با نفوذی خوابیده بود که به آسانی دم به تله نمی داد و ما هم مدرک کافی جز آن دو سه خط نادر بیشتر نداشتیم و در واقع مقصر اصلی را نمی شناختیم ، سمیرا پیشنهاد کرد به دیدن خانواده نادر برویم و از آنها کمک بگیریم . حال بماند که آنها اول روی خوش نشان ندادند اما بعد که توانستم قانعشان کنم که نادر دیوانه نبود و نا جوانمردانه به قتل رسیده ، تحت تأثیر قرار گرفتند و پدرش قسم خورد که تا انتقام خون پسرش را نگیرد آرام نمی نشیند و پدر نادر از نفوذش توی دستگاه های دولتی استفاده کرد و فهمید قطعه ای که نادر و چند نفر به اصطلاح اشغال کرده و آلونکی ساخته بودند ، متعلق به مردی بود که صاحب کارخانه آجر پزی و صابون پزی بود و هم او لودر آورده و آلونک را روی سر آنها خراب کرده است . قرار است وکیل خانوادگی آنها این قضیه را دنبال کند و آنها را به سزای عملشان برساند . پدر نادر بلوف زده و چنین وا نمود کرده که دو تن از دوستان پسرش شاهد ماجرا بوده اند و حاضرند در دادگاه شهادت بدهند . این بلوف مؤثر افتاده و او و ایادی اش را به تکاپو انداخته تا یک جوری قضیه را لوث کنند . این را گفتم تا تو هم حواست را جمع کنی و مراقب خودت باشی . به ناگه سحابه نگاه وحشت زده اش را به من دوخت و آرام گفت :
    - خدای من ، یعنی ممکن است که آن مرد . . . صمصام پرسید :
    - منظورت کدام مرد است ؟
    نمی خواستم صمصام را نگران کنم ، به همین خاطر با خنده گفتم :
    - هیچ بابا چند شب پیش مردی رفته بود به در خانه تان و از من پرس و جو کرده بود و شب پیش هم دو نفر آمده بودند اینجا و با فریب دادن حبیب آقا اومدن بالا و اثاث و اثاثیه را بهم ریخته و رفته بودند .
    - چیزی کم نشده ؟
    - نه ! فکر می کنم اومده بودن دنبال خود من و حرف آقا حبیب رو که گفته خونه نیستم باور نکردن !
    - پس با این حساب گاومون زاییده اون هم دو قلو . سمیرا گفت :
    - من ترس برم داشته و می ترسم آنها شما دو نفر را هم نابود کنند تا شاهدی وجود نداشته باشه ! سحابه هم تأیید کرد و ترس آنها کم کم به خودم هم سرایت کرد و از مردی که تعقیبم می کرد و نشانی های او گفتم که سحابه با کشیدن آه بلندی گفت :
    - این نشانی های همان مردی است که آمده بود در خانه ، کار دیگری جز دلداری دادن نداشتم . صمصام ساکت و خموش به فکر فرو رفته بود وقتی به سخن در آمد رو به من کرد و گفت :
    - جای تو اینجا نیست !
    - بس کن مرد مؤمن قضیه رو خیلی جدی گرفتی !
    - جدی هم هست ، آنهایی که به راحتی دو نفر را از میان برداشتن دو نفر دیگر را هم می توانند نیست و نابود کنند .
    - چطوره بریم کلانتری و بگیم جون ما تو خطره ؟ !
    - مسخره بازی در نیار من دارم جدی حرف می زنم تو از وخامت اوضاع خبر نداری .
    - خب میگی چیکار کنم و کجا پناه بگیرم . تو که می دونی من فک و فامیلی ندارم که به اونها پناه ببرم . . . تو چاپخونه هم که نمی تونم بخوابم می مونه همین جا ! بی خود فکر هایبد نکن ، بلایی سرم نمی یاد . صمصام بلند شد و گفت :
    پاشین بریم خونه تا سر فرصت یک فکر حسابی بکنیم .
    در حال آماده شدن بودیم که صدای در بلند شد و صمصام با دست اشاره کرد که آرام باشید و خودش را پا ورچین ، پا ورچین به لب بام رساند و به داخل حیاط سرک کشید و با تکان سر نشان داد خطری تهدیدمان نمی کند . وقتی به کنارمان آمد گفت :
    - آقا حبیب و مولود خانم هستن . تو به آقا حبیب میگی که چند روز میری سفر تا اگه باز کسی آمد و پرسید فکر کند که تو به سفر رفته ای .
    - چاه نکنده منار بدزدم مرد حسابی ؟ تو اول فکری برای جای من بکن ، بعد بگو که دارم میرم سفر .
    - تو این رو به آقا حبیب بگو و به بقیه اش کار نداشته باش . یکی دو تا تیکه رخت هم بردار و بذار تو ساک من که مجبور نشی بیای خونه .


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  5. #35
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    (34)
    سحابه گویی به همه جای اتاق وارد بود ساک دستی برادرش را بر داشت و پیراهن و شلواری که می دانست از آن برادرش نیست توی ساک گذاشت و خودم هم لباس زیر برداشتم و توی ساک چپاندم و بعد از قفل کردن در ، همگی از پله ها سرازیر شدیم .
    وصف چهره زن و شوهر وقتی دیدند یک صف آدم از پله ها سرازیر شده ، دیدنی بود . من که اول پایین آمده بودم با سگرمه های تو هم مولود خانم و دهان باز آقا حبیب روبرو شدم ، اما چشم آنها که به صمصام افتاد گل از گلشان شکفت و با رویی باز و لبی پر خنده از او استقبال کردند . صمصام هم با گرمی به احوالپرسی پرداخت و حال پای مولود خانم را پرسید و مولود با لحن بیماری لب به شکوه و شکایت گشود و در میان گله اش پرسید :
    - دکتر جان همشیره هایتان هستند . صمصام خندید و به سمیرا اشاره کرد و گفت :
    - این خانم بنده است و آن یکی سحابه خواهرم است .
    مولود خانم قدم پیش گذاشت و صورت خانمها را بوسید و با گفتن مبارک است انشاءالله به آقا حبیب اشاره کرد تا در اتاق را باز کند و از مهمانان پذیرایی کند که صمصام متوجه شد و با دست گذاشتن روی شانه آقا حبیب او را از این کار باز داشت و گفت :
    - وقتی دیگر مزاحم می شویم . ما که با هم غریبه نیستیم ، راستش دوست دارم یک وقت بیام که کلی بتونیم بلا هم گپ بزنیم ، من تو این چند ماهی که با شما زندگی کردم خیلی خاطرا خوش دارم ، مخصوصاً از مولود خانم و مهربانیهایش !
    مولود خانم که قند در دلش آب شده بود ، گفت : اینجا خونه خودتونه و قدم شما هر وقت که تشریف بیارین سر چشم ماست .
    صمصام پیش افتاد و با گفتن خدا چشمتان را نگهدارد در حیاط را باز کرد . خانم ها خارج شدند من رو به آقا حبیب کردم و گفتم : خوب شد یادم افتاد آقا حبیب من یکی دو روز میرم سفر کار چاپی بگیرم و برگردم . نگران من نباشید . آقا حبیب با گفتن خدا به همراهت ، ما را بدرقه کرد و همگی به راه افتادیم .
    صمصام که کنار من راه می رفت آرام پرسید :
    - همه ، همونی بود که گفتی یا اینکه باز هم چیز هایی هست ؟
    - نه دیگه چیزی نیست جز این که من به قدر تو نگران نیستم و نمی ترسم ! لطفاً موضوع را بزرگ نکن .
    - اما علی واقعاً موضوع حاده چرا نمی خوای قبول کنی که جونت در خطره . اون هایی که راحت نادر رو با اون بدبخت ها نابود کردن به همون آسونی هم میتونن من و تو رو نابود کنن . باور کن من برای خودم نیست که ناراحتم اما دلم نمی خواد پای تو ، تویی که اصلاً نادر رو نمی شناختی و از زندگی اش خبر نداشتی به میان کشیده بشه و جونت به خطر بیفته ، خواهش می کنم به خاطر من هم که شده تا اون ها دستگیر نشدن ، مواظب خودت باش و از خودت مراقبت کن .
    - باشه سعی می کنم اما کار و بارو که نمی تونم ول کنم و خونه نشین بشم .
    - کار را ول نکن اما از شب کاری کردن و دیر به خونه رفتن احتراز کن . به مادر میگم یک اتاق برات آماده کنه و تو میای پیش ما تا ببینیم بعد چی میشه !
    - اما صمصام نمیشه من اون جا بمونم . یکی این که من اون جا راحت نیستم ، دوم هم این که اون ها از خدا شونه که من و تو رو با هم گیر بندازن و یکجا کلکمونو بکنن . اگر از هم دور باشیم اقلاً می تونیم به هم یکجوری خبر بدیم . اما با هم بودنمان . . .
    - همینکه که گفتم ! تو میای خونه ما تا این کار تموم بشه . من نمی تونم مدال نگران حال تو باشم . به پدر نادر قول داده ام که تا آخر این ماجرا تنهایش نگذارم . من و سمیرا امشب باید برگردیم به خونه اون ها . سمیرا هنوز علائقش را نسبت به مادر ، پدر نادر فراموش نکرده و دوست داره با اون ها باشه ، به قول خودش میگه تا انتقام نادر رو نگیرم نمی تونم احساس خوشبختی کنم و من بهش حق میدم . تو در خونه ما تنها هستی و من بهت خبر میدم که کار تا کجا پیش رفته .
    - صمصام تو داری کار خطرناکی می کنی . بودن من در خانه شما به صلاح مادر و خواهرانت نیست آن ها چه گناهی کرده اند که نگران و مضطرب باشن . من یک نفرم و می تونم از خودم مراقبت کنم ، شاید یکی دو روزی رفتم خونه آقا رسول یا خونه منصور . اگه یه وقت لازم شد فرار کنم ، تنها باشم که بهتر است ! صمصام به فکر فرو رفت و دیگر هیچ نگفت . توی اتوبوس تمام حواسم پیش صمصام بود و برای او می ترسیدم . می دیدم که صمصام هم زیر چشمی مراقب من است و چشم از من نمی گیرد . به مقصد که رسیدیم باز هم صمصام در کنارام راه می رفت و خانم ها در جلوی ما حرکت می کردند . این بار لحن صمصام التماس آمیز بود وقتی گفت :
    - علی خونه ما باشی خاطرم جمع تره . می دونم که دیگه اون ها جأت نمی کنن به خونه ما نزدیک بشن ، آنقدر کله شقی نکن ! این کار یکی دو روز بیشتر طول نمی کشه . آقای خائفی وکیل مطمئن بود که در اولین باز جویی اون ها به همه چیز اقرار می کنن . تو فقط دو سه روز مهمان ما هستی و بعد اگر اینکار هنوز طول داشت ، آزادی هر کجا که دوست داری بری قبوله ؟
    - فقط دو سه روز و نه بیشتر !
    خندید و گفت : باشهحالا بزن قدش ! به یکدیگر دست دادیم و هر دو زدیم زیر خنده .
    پشت در حیاط که رسیدیم هر چهار نفر توقف کردیم و نقشه کشیدیم که چگونه وارد شویم تا مادر شوکه نشود . صمصام گفت :
    - شما دو نفر اول وارد شوید چرا که آنها منتظر شما هستند و به مادر بگویید که ما توی راهیم و داریم میایم خونه .
    قبول کردیم و صبر کردیم تا صمصام و سمیرا کمی از خانه فاصله گرفتند و سپس زنگ خانه را فشردیم . سایه در را به رویمان گشود ، معلوم بود که خشمگین و عصبانی است سلام سردی کرد و از سحابه پرسید :
    - معلوم هست کجایی ؟ صبح رفتی ، حالا برگشتی !
    سحابه بدون آن که پاسخ سایه را بدهد وارد شد و من هم بدون آن که دعوت شده باشم ، قدم به درون خانه گذاشتم . مادر به استقبالمان آمد ، نگرانی از صورت و حرکاتش مشهود بود و به خوبی تصنعی بودن لبخندی که بر لب داشت ، مشخص بود . با تعارف مادر دیگر راه اتاق را می دانستم و به دنبال او قدم به اتاق گذاشتم و روبرویش نشستم . در صورتم به دنبال چیزی از پسرش می گشت وقتی دید لبخند می زنم با خوشحالی پرسید : از صمصام خبری رسیده ؟ سر فرود آوردم و گفتم :
    - نه تنها خبری رسیده ، بلکه هر دو توی راه هستن و دارن میان خونه .
    اشکهای شاد مادر مروارید وار روی گونه اش غلتید و برای آن که مطمئن شود درست شنیده رو به سحابه کرد و پرسید :
    - آره سحابه علی آقا راست میگه ؟ سحابه سر فرود آورد و گفت :
    - بله مادر درست میگن ، صمصام و سمیرا توی راهه و ممکنه همین الان برسن .
    مادر دست به آسمان بلند کرد و گفت :
    - خدایا شکرت که پسرمو به من برگردوندی . الهی کرور ، کرور شکرت .
    سایه حب و بغض را فراموش کرد و با شادی دست برهم کوبید و صورت سحابه را بوسید . در همین حیث صدای زنگ در به گوش رسید و سایه با فریاد اینکه داداش اومد به سوی حیاط دوید . مادر پشت پنجره ایستاد و به حیاط چشم دوخت ، وقتی سایه را در آغوش برادرش دید ، شتابان از اتاق خارج شد و خودش را به آنها رساند .


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  6. #36
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    35)
    در آغوش گرفتن مادر ، وقتی صورت صمصام را غرق بوسه می کرد ، حالم را دگرگون ساخت و برای لحظه ای آرزو کردم که ای کاش به جای صمصام می بودم و حاضر بودم هر آن چه دارم در این راه بدهم . می خواستم حس کنم که برای موجودی ارزشمندم و قدرم را می داند ، کسی هست که چشم به راهم به انتظار نشسته می نشیند و بودنم برایش اهمیت دارد . غبطه بر صمصام خوردم و احساس حسادت کردم . بار دیگر دچار حالی شدم که طاقتم از کف رفته بود و به دنبال راه فرار گشتم . زندگی برایم پوچ و تو خالی شد و خود را موجودی دیدم تنها و بیکس ، باید می رفتم ! در میان آن اجتماع خوشبخت جایی برای من نبود . اما این بار راه فراری وجود نداشت آنها به سوی اتاقی می آمدند که من در پشت پنجره اش ایستاده و شاهد هم آغوشی آنها شده بودم . خموش و در خود فرو رفته به تعارف آنها در گوشه ای نشستم و به ظاهر چشم بر آنها دوختم ، اما تمامی فکر و اندیشه ام به دنبال راهی برای گریز بود . می دانستم که نمی توانم به خواسته صمصام احترام بگذارم و در بین آنها باقی بمانم آن هم به مدت چند روز ، نه ، این غیر ممکن بود . صدا هایی به گوشم می رسید اما مفهومش را نمی فهمیدم . آخر شب با صمصام و سمیرا از خانه خارج شدم تا کمی پیاده روی کنم و مجدداً به خانه برگردم ، مقداری از راه طی شده بود که اختیار از دست دادم و به صمصام گفتم :

    - من بر نمی گردم ! تصمیم داشتم چند روزی برم سفر که فکر می کنم حالا وقتش رسیده . نوبتی هم باشه حالا نوبت منه .
    به هنگام ادای این کلمات سعی داشتم در چشم صمصام نگاه نکنم و با لحنی قاطع کلمات را ادا کنم که راه را بر هر پیشنهادی از جانب او ببندم . دیدم که یکه خورد و قدم آهسته کرد اما در برابر لحن قاطعم اعتراض نکرد و زیر لب گفت :
    - هر طور صلاح می دانی . فقط مراقب خودت باش . دوست داری بگی مقصدت کجاست و چند روز طول می کشه ؟
    - مقصد معینی ندارم شاید برم قشم دنبال خواهرم بگردم ممکنه بتونم پیداش کنم . من باید هر طور شده نشانی از او بیابم ! با فرود آوردن سر حرفم را تصدیق کرد و ادامه داد :
    - می خوای صبح تا ترمینال همراهیت کنم ؟
    - نه ! ممنون ! سعی می کنم زود برگردم . متأسفم که نتونستم کمکت کنم .
    - تو خیلی بیش از انتظارم کمکم کردی ، حالا که فکر می کنم می بینم حق با توئه و بهتره که بری سفر . امیدوارم تا وقتی بر می گردی همه چیز روبراه شده باشه و قاتل نادرم دستگیر شده باشه .
    * * *
    با هزاران سختی و خون دل راهی شدم . در حالیکه با خود تصویر تندیس ساخته و پرداخته شده ام را به همراه می بردم ، به صورت او ملاحت و جذابیت شاخه نبات و آن حافظ شیراز بخشیده بودم و عشق و شوریدگی رابعه را . این تصویر بی نفس می توانست ساعتهای تنهایی ام را پر کند و بدون کلام در طول خلیج با من به نظاره مرغانی که بی پروا به کشتی نزدیک شده و تکه نان هدیه مرد مسافر را شکار می کردند ، بنشیند و به حکایت مردی گوش کند که به تاریخ بند عباس آگاه بود . صدایی پر طنین و زنگ دار که وقتی سخن از قدمت و آبادانی روزگار کهن می گفت سایه غم بر صورتش می نشست .
    نخستین بار که سخن از بند عباس در تاریخ آمده در زمان داریوش شاه بوده و در دوره اسکندر مقدونی سخن از بند عباس به نام هرمیرزاد آمده ولی وقتی پرتغالی ها جزیره را به تصرف خود در آوردند آن را گمبرون یا گمبرویا نامیدند . اما در زمان حکومت صفویه با راندن پرتغالی ها از جزیره هرمز و ناحیه فعلی بند عباس ، اسم بندر را شاه عباس اول به نام خود بند عباس کرد . بندر عباس آن زمان چون حصاری نداشت ، انگلیسی ها و هلندی ها چشم طمع بر آن دوختند و تجارت خانه راه انداختن و به خاطر لنگر های خوبی هم که داشت ، همه کشتی های بزرگ که از هند برای ایران و عثمانی و سایر نقاط آسیا کالا حمل می کردند به راحتی آمد و شد می کردند .
    می شنیدم که مرد فاضل داشت تاریخ را به هجوم امیر تیمور به شهر های ساحلی هرمز می برد و این که چگونه او با قساوت تمام هفت قلعه آباد را تسخیر کرد و چگونه قلعه ها را سوزاند و محافظان مجبور شدند به جزیره جرون بگریزند . سخن او تاریخ را به پرده کشاند و آنهمه بی رحمی خون را در عروقم به جوشش در آورد . زیبایی بندر عباس دیگر مرا مجذوب نکرد و تا رسیدن به جزیره قشم و پیاده شدن از کشتی در خود شور و شوقی ندیدم . آن مرد که بعد فهمیدم نامش عارف است با من قدم به خشکی گذاشت و چون پی برد غریبم پرسید :
    - برای خرید آمده ای ؟
    - نه به دنبال گمشده ای آمده ام .
    - چه کاره است ؟ آیا نام و نشانش را می دانی ؟
    - نه ، به درستی نمی دانم ، فقط وقتی کوچک بودم صورتش را به خاطر دارم و یک اسم که به درست بودنش هم شک دارم .
    - پس کارت خیلی دشوار است ، مثل این میمانه که در انبار کاه دنبال سوزن بگردی !
    در قشم هر چه جستجو کردم قیافه ای آشنا نیافتم و پس از دو روز پرسه زدن به بند باز گشتم . هنگام مراجعت پسر و دختر جوانی هم جزو مسافران بودند که بی اختیار آنها را برای مصاحبت برگزیدم و با اندک سخنی دانستم که آن دو با یکدیگر خواهر و برادرند و از ملاقات عمه خود باز می گردند . در صورت گندمگون دخترک دو چشم سیاه درشت می درخشید که نگاهش مرا یاد کسی می انداخت که نمی دانستم او را کجا دیده ام اما لطف آن نگاه آرامشی ژرف به وجودم می بخشید که عاری از شهوات شیطانی بود . نگاهی مهربان و آشنا ، گویی من و او از سالیان دراز یکدیگر را می شناختیم و من با راز نگاه او آشنا بودم . کنجکاوی کردم که بدانم در کدام نقطه بندر عباس ساکن است و او با صداقت نشانی خود را داد چرا این کار را کردم ؟ شاید در آن شهر غریب یک کلام مهر آمیز و یک نگاه دوستانه و آشنا موجب شده بود ، غریبی و درد غربت را به فراموشی بسپارم و گمان کنم که من نیز دوست و آشنایی یافته ام و یا شاید این نقش طبیعت بود که مرا به دریای مهر کشاند ، هر چه بود مرا پای بند کرد . دختری جوان در سر آغاز راه سعادت و من یک مجرم فراری ، مجرمی که از گذشته اندوهبارش می گریخت و باور نداشت که می تواند چون دیگران چشم به روشنی سعادت باز کند . تخدیر شده بدون آنکه مژه بر هم زنم به صورتش زل زده بودم . پوست انار سوخته اش از مقابل چشمم دور شد و به آب کف آلود مایل گشت و تازه در آن هنگام بود که سرخی گلبرگ گل را بر گونه هایش دیدم که ازشرم سرخ شده . وای بر من که با نگاهم سادگی و صداقت چون برف را در درخشش آفتاب به یغما دادم و به جای مهربانی و خوش خلقی مزه ترنج را به رایگان گرفتم . چگونه می توانستم به آن معمای هستی بفهمانم که جرمی فزون بر خطا هایم نکند و بر درد و رنجم دردی افزون نکند . ای کاش روحم آینه ای بود که می توانست در آن بنگرد و خیال آسوده کند .
    وقتی پایمان به خشکی رسید به هنگام خداحافظی موجودی بود ، خاموش و سرد که نگاهی محو و گنگ و گریزان داشت . سر در گم و سرگردان بر جای مانده بودم که چه کنم ؟ آنها به راه خود می رفتند و من بر جای مانده بودم . با اکراه به راه افتادم و سر خیابان دیدم که به انتظار وسیله نقلیه ایستاده اند . برادرش مرا دید ، در انتظار یک لبخند نفسم گرفت و وقتی به آنچه می خواستم رسیدم دلم از شادی طبل کوبید . او می دانست که مسافرم و غریب و چون لب به تعارف و دعوت گشود ، مهمان نوازی اش تار و پودم را لرزاند . رندی را با گرفتن نگاه و سر تکان دادن از خود دور کردم و راهی شدم . نا امید از چشمداشت دعوت او به راه خود می رفتم تا مباد که فکر کند مردی نا محرم و مسموم را برادرش به مهمان شدن دعوت کرده . در مهمانخانه به احساسم که مویه می کرد چنان غریدم که اشک نجوشیده در چشمه سار خشکید و آه حسرتم شمع را خاموش کرد . دو روز توی مهمانخانه در به روی خود بستم و خود را به مجازات رساندم تا مگر فراموش کنم . چندین بار چمدان بستم و قصد راهی شدن کردم اما هر بار به امید شیرینی عفو و فراموشی کدورت چمدان بر زمین گذاشتم و از رفتن پشیمان گشتم . اسیر تردید و دو دلی ها در تنهایی روز را به شب رساندم و آن گاه که اسیر وسواس شدم از مهمان خانه بیرون زدم . آدرس را ننوشته به یاد داشتم وقتی آن جا را یافتم وسواس تردید به جانم افتاد و راه ساحل در پیش گرفتم . خورشید آرام و خموش دل به خلیج می سپرد و رنگ آبی را خونین می کرد . نگاهش به من بود و گویی به حال غریبانه ام می گریست .


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  7. #37
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    (36)
    دیگر روز را با همان احساس تردید رفتن و ماندن آغاز کردم اما در ته قلبم ندایی بانگ می زد که باید راهی شوی ، از مهمان خانه که بیرون آمدم برای آخرین بار به دیدار کوی او رفتم و در پشت ویترین وغازه ای به نظاره ایستادم . نگاهم بی هدف درون ویترین را می کاوید و روی شیئی ثابت نبود خواستم رد شوم که صدایی آشنا گفت :
    - اگر به دنبال من می گردی داداش ، درست آمده ای بفرما تو !
    سر بلند کردم و از شادی به هیجان آمدم و پرسیدم :
    - مغازه تو اینجاست ؟ لبخندی زد با گرفتن دستم چشمش به چمدانم افتاد و پرسید :
    - خیال رفتن داری به همین زودی ؟
    - به قدر کافی مانده ام ، و حالا وقت رفتن است . راستش تنهایی حوصله ام را سر آورده و تصمیم گرفته ام برگردم .
    - بیا تو مگه میشه همینجوری بدون خداحافظی برگردی . ما را بگو که چشم به راهت بودیم و فکر می کردیم به ما سر می زنی !
    دستم را کشید و با خود به داخل مغازه برد و پشت میز به جای خودش نشاند . کلامش بارقه امید را به دلم تاباند و باورم شد که چشم انتظارم بوده است . به یاد نمی آوردم که با او قول و قراری گذاشته باشم اما وقتی عنوان کرد که چرا به دیدارش نرفته ام آن را نفی نکردم و با گفتن اینکه نخواستم مزاحم شوم بر آن صحه گذاشتم . جاسم اخم بر پیشانی آورد و با صراحت گفت : اگر مزاحم بودی که آدرسم را نمی دادم و تعارفت نمی کردم .
    تمامی رنج و اندوه از وجودم رخت بر بست و تازه در ن هنگام بود که به اجناس مغازه اش چشم گرداندم و گفتم :
    - مغازه خوبی داری کار و کاسبی چطور است ؟ خود او نیز نگاه خریدارانه ای به اجناس اندخت و گفت :
    - به شکر خدا بد نیست و روزگار می گذره .
    - با پدرت شریکی ؟
    - نه از او به ارث رسیده .
    - خدا رحمتش کند . اگر نگویی حسادت می کنم می گویم خوش به حالت که اقلاً از پدر ارثی نصیبت شده پدر خدا بیامرز من که جز قرض چیزی یه جای نگذاشت .
    - ما هم سرمایه دار نبودیم و نیستیم مغازه و یک خونه داریم همین و همین .
    - خدا بده برکت دیگه چی می خوای ؟ همه تلاش می کنن که این رو داشته باشن ، خدا بهت رو کرده که داری . پس شکر گزار باش !
    جاسم با نگاهی به ساعتش بلند شد و نشان داد که آماده رفتن است . در گاو صندوق را گشود و مقداری پول برداشت و مجدداً در آن را بست . من در میان در ایستاده بودم تا جسم خارج شود . کرکره را که پایین کشید ، گفت :
    من بعد از مرگ پدر سه ماهی تو تهران زندگی کردم ، رفته بودم تا گمشده ای را پیدا کنم ، اما تلاشم بیهوده بود و به ناچار برگشتم بند تو تهران هیچ کس به هیچ کس نیست و من می دونستم که دست خالی بر می گردم اما برای دلخوشی خانواده رفتم و برگشتم . خندیدم و گفتم :
    - این به آن در ، من هم تو شهر شما نتونستم گمشده ام را پیدا کنم و دارم دست خالی بر می گردم . تنها تفاوتمن و تو در اینکه تو برای دلخش ساختن خانواده ات سفر کردی و من برای دلخوش ساختن خودم . دارم باور می کنم که قسمت نیست من هم دلسوزی داشته باشم . جاسم خندید و برای اینکه دل گرمم سازد گفت :
    - خدا بزرگه و نباید امید را از دست داد .
    از خانه شان زیاد دور نبودیم . با پایان گرفتن سخن جاسم پشت در حیاط رسیده بودیم . زنگ در خانه را دو بار فشرد و با کلید در خانه را باز کرد مرا دعوت به داخل شدن کرد و با صدای بلند بانگ زد : یاالله . . . مهمان داریم .
    کسی وارد حیاط نشد . کف حیاط با سیمان مفروش شده بود و چند نخل زینتی باغچه بزرگ را تزیین کرده بودند . جاسم مرا از چند پله بالا برد و در چوبی اتاق را گشود و تعارفم کرد داخل شوم . اتاقی بزرگ و مفروش شده مقابل چشمم ظاهر شد که تمیز بود و آراسته . اتاق خنک بود و قابل تنفس وقتی نشستم نفس بلندی کشیدم جاسم با گفتن اینجا را خانه خودت بدان مرا گذاشت و از اتاق خارج شد . در نبود صاحبخانه جسارت کردم و هر دو پایم را دراز کردم و بار دیگر به تماشای اتاق نشستم . روی طاقچه اتاق قاب عکسی خانوادگی دیده می شد که متعلق به خیلی سال پیش بود دو بچه کم سن و سال در دو طرف والدین خود ایستاده بودند که می توانستم حدس بزنم آن دو بچه جاسم و خواهرش می باشند . جاسم با دو لیوان نوشیدنی وارد شد و به همراه گذاشتن سینی بر زمین روبرویم نشست و گفت :
    - حس غریبی دارم ، فکر می کنم که تو را سالهاست می شناسم و از دوستان قدیم من هستی .
    - شاید باور نکنی اگر بگویم من هم چنین احساسی دارم و مطمئنم که بدون دیدار مجدد از اینجا نمی رفتم . خندید و گفت :
    به مادرم گفته ام که با تو از قشم برگشته ام و تو اهل تهرانی . آخه مادر من هم متولد تهران است ، به همینخاطر دوست داشت تو را از نزدیک ببیند و حالا هم که گفته ام تو آمده ای می خواهد بیاید و تو را از نزدیک ببیند ، ما دوستان تهرانی کم داریم و مادر خوشحال می شود همشهریانش را ببیند .
    کلام جاسم تمام نشده بود که اندام زن میان سالی در چار چوب در اتاق ظاهر شد . به احترامش بپا خاستم . با خوشرویی قدم به داخل ااق گذاشت و به لهجه خودمان احوالپرسی کرد . سر به زیر انداخته بودم و با او گفتگو می کردم . ولی وقتی سر بلند کردم و نگاهم به نگاهش افتاد ، هر دو یکه ای خوردیم و در صورت یکدیگر به دنبال نشانی از یک آشنا گشتیم . من زود تر نا امید شدم و سر به زیر انداختم اما او که هنوز نومید نگشته بود پرسید : شما کجا زندگی می کنید ؟ منظورم اینه که بچه کدام محله هستید .
    - بچه خانی آباد . اما حالا تو نظام آباد زندگی می کنم . تو خونه یک دستفروش به نام مش حبیب .
    - فامیل . . . فامیلتون چیه ؟
    - فامیلم ؟ خب کوچیکتون علی سیرتی ام .
    صدای جیغی که کشیده شد ، موجب شد یک وجب از جا بپرم و ببینم که آن زن با رنگی پریده و چشمی از حدقه در آمده به من زل زده و مات و مبهوت نگاهم می کند . از خود پرسیدم آیا امکان داره که این زن . . . نه نمی تونه حقیقت داشته باشه ، اما وقتی سیل اشک از دیدگان او جاری شد زیر لب زمزمه کردم : ( عفت ) . . . کلامم را شنیده بود و با فرود آوردن سر تأیید کرد این حقیقت آن قدر عجیب و نا باور بود که نزدیک بود مشاعرم را از دست بدهم اما خواهرم بلند شد و بدون هیچ پرسش دیگر خودش را به آغوشم انداخت و زار ، زار گریست . در میان هق ، هق گریه اش می گفت : علی جان. داداش کوچولوی خودم ، علی جان چطور می تونم باور کنم که تو را پیدا کرده ام آن هم به این آسانی . آه خدای من شکرت که به من عمر دادی تا گمشده ام را پیدا کنم . علی جان بگو برام حرف بزن . دلم می خواد صدات رو بشنوم !
    عفت مرا می بویید و می بوسید ، هر دو همدیگر را در بغل گرفته بودیم و گریه می کردیم . جاسم که مبهوت به ما می نگریست لحظاتی تاب تحمل آورد ولی بعد از آن که او نیز دچار احساس شد اتاق را ترک کرد . نمی دانم چقدر زمان به این حالت گذشت که دست از گریستن بر داشتیم و به تماشای یکدیگر نشستیم . بله خودش بود عفت بود که روبرویم نشسته بود گر چه گرد پیری بر موی داشت و چین و چروک زیبایی و طراوت جوانی اش را به یغما برده بود ، اما نگاهش همان نگاه گرم و صمیمی گذشته بود با صدای بغض آلود گفتم :
    - پیر شده ای ! خندید و بار دیگر اشک به دیده آورد و با لحنی که سعی در نهان کردن غم داشت ، گفت :
    - من وقتی عروسی کردم تو یک الف بچه بیشتر نبودی . بابامون یادت میاد ؟
    - ای یک چیز هایی یادم هست . اما مادر بیشتر یادمه . خدا هر دو شونو رحمت کنه . والدین بدی نبودند . عفت آه بلندی کشید و گفت :
    - آره آدمهای بدی نبودند . هر چند که مرا مفت فروختند و به دیار غریب روانه کردند . اما دلم نمیاد از اون ها به بدی یاد کنم مخصوصاً مادر که فقط خوبیهاش یادمه و پول زیر فرش قایم کردن هاش . وقتی بابا مست می اومد خونه ، هیچی یادش نبود و مادر ته مونده جیب هاش رو بر می داشت و قایم می کرد . با همون پول ها بود که منو فرستاد خونه بخت .
    - اما من از عروسی تو چیزی به خاطر ندارم .
    - حق داری که به یاد نداشته باشی چون من بعد از محضر عقد روانه قشم شدم و در چند سالی که در قشم زندگی کردم بابا فقط دو بار به دیدنم آمد و در این دو بار هم تنها بود . شوهرم عبدالله صاحب لنچ بود و فرصت نمی کرد مرا به تهران بیاورد . وقتی هم که به بندر عباس نقل مکان کردیم ، ارتباطمان به کلی قطع شد .


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  8. #38
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    (37)
    صدای سلام آرامی به گوشم رسید و نگاهم به در دوخته شد . ظریفه میان در اتاق ایستاده بود و نگاهمان می کرد . حس غریبگی و نا شناسی با سخن شوق انگیز مادر که گفت :
    - بیا تو ظریفه این آقا غریبه نیست این برادر من و دایی توئه به احساسی آشنا مبدل شد و پای ظریفه را به اتاق باز کرد . بلند شدم و لحظه ای مسخ شده بر جا ایستادم و در آن لحظه شور و شیدایی مجازی را تبسم معنویت با خود به همراه برد و موجب شد بر اشتباهم در درون بخندم .
    نگاه ظریفه بار دیگر رنگ صفا و مهر به خود گرفت و گونه اش این بار نه از شرم بلکه از شادی رنگ گل سرخ گرفت . باور این که به انتهای غریبی و بیکسی ام رسیده ام مشکل بود و هر آن فکر می کردم در رؤیایی شیرین و سکر آور بسر می برم و با کوچکترین تلنگری از این خواب بیدار شده و شاهد تنهایی ام خواهم بود ، برای باور این خوشبختی دو چشم عفت را آینه ای کردم و هر دو خویشتن را در آن به نظاره نشستم . شب از راه رسیده بود اما هیچ یک از ما طالب خواب نبود ، حرفهای نا گفته بسیاری بود که باید گفته میشد و مهمتر آن که باید فرصت می یافتیم تا به قدر تمامی سالهای تهی از وجود هم ، یکدیگر را می شناختیم و پای نهال خشکیده عاطفه را آبیاری می کردیم . هر دو در تلاش شناخت هم بودیم . حرفهای عفت مرا به دوران کودکی ام پیوند می داد ولی این تعریف آنقدر بسط نداشت تا خلاء دوران نوجوانی و جوانی مرا پر کند . میان این سالها دره ای عمیق وجود داشت و پرتگاهی که خطر سقوط تهدیدمان می کرد . با خود فکر می کردم که چه چیز می تواند میان این دو زمان را پر کند و از یادمان ببرد که نسبت به هم بیگانه نیستیم . در ابراز علاقه عفت شعاع ضعیفی از رفتار مادر می دیدم که نمی دانستم این رفتار ارثی است و یا به خاطر آن است که خود نیز مادر است .
    صبح ازراه می رسید که برایم بستر گسترده شد و سرم بر بالین رفت اما چشمم خواب را نمی طلبید . شوقی کودکانه وجودم را احاطه کرده بود ، شوق یافتن یک ستون ، یک تکیه گاه . یک محرم راز و یک سنگ صبور برای گشودن عقده های دیرین ؛ از یاد آوری این که می توانم در چشم صمصام نگاه کنم و بگویم که خواهرم را یافته ام و دیگر بی پناه نیستم ، دلم در سینه می طپید و نیاز پیدا می کردم که بار دیگر آوای خواهر گوش جانم را نوازش دهد .
    فردا و فردا های دیگر همه به یاد آوری خاطرات و تعریف آنچه که بر ما گذشته بود ، گذشت و من فارغ از صمصام غرق در محبتخانواده شده بودم . دیگر به روحیات او و دو فرزندش آگاهی داشتم و پرده های ابهام یکی پس از دیگری از پیش چشمانم کنار می رفت . جاسم قفل صندوق دلش را پیشم گشوده بود و می دانستم که خواهر در تکاپوی یافتن همسری مناسب برای اوست و قلب جاسم نزد دختر عمه به گرو مانده است . گمان می کردم که راه ازدواج آنها هموار و کامیابی در درسترس ، اما وقتی هاله غم بر چهره جاسم نشست به تردید افتادم و پرسیدم مشکل چیست ؟ جاسم آه حسرتی کشید و گفت :
    - مشکل میان مادر است و عمه . کینه ای که از سالیان دراز در سینه مانده و به هیچ طریق فراموش نمی شود . نمی توانستم بپذیرم که در قلب مهربان خواهرم جایی هم برای نهان کردن کینه وجود داشته باشد . او را در این مدت زنی رنج کشیده ، صبور و بردبار شناخته بودم و کلام جاسم برایم قابل پذیرش نبود . اما چون او شروع به شرح ماجرا کرد لب فرو بستم تا بار دیگر ارزیابی کنم .
    - مادر توی زندگی اش خیلی سختی کشیده و رنج برده . گر چه پدر از مال و مکنت بی نصیب نبوده اما رفتار اقوام پدری با مادر به علت تعصب قومی شکنجه آور بوده است . مادر هرگز از پدر به بدی یاد نمی کند اما اسم عمه تیره پشت او را می لرزاند و حاضر نیست در برابرش نامی از او برده شود .
    مادر گسستن رشته خود با خانواده اش را به گردن عمه و نفوذ او بر پدر می داند و ستاندن دادش را به قیامت حواله می دهد . مادر می گوید یک عمر چشم به در داشتم تا شاید قامت پدر و مادر و برادر را در آستانه در ببینم و هر بار که دلتنگ و ملول لب به شکوه گشودم و از پدرتان خواستم که مرا برای دیدار کوتاهی به تهران و نزد خانواده ام ببرد عمه با آوردن بهانه دو هوا شدن و از بین رفتن کانون خانواده پدرتان را منصرف و مرا در حسرت باقی گذاشت . من و ظریفه به او حق می دهیم و می دانیم که مادر چه از خود گذشتگی بزرگی انجام داده و راضی نیستم که به خاطر من دل مجروحش بار دیگر بسوزد و ترجیح می دهم لب به اقرار باز نکنم و به سرنوشت چشم بدوزم . رفتار نا هنجار عمه و بقیه موجب شده تا مادر کینه مردم را هم به دل بگیرد و خواستگاران ظریفه را هم به خانه راه ندهد . حال خدا می داند که این خشم و نفرت در چه زمان خاموش خواهد شد !
    - اما من نمی توانم قبول کنم که خواهرم حاضر شود با سرنوشت تو و ظریفه تنها به صرف کینه بازی کند . از خواهرم سنی گذشته و مسلماً می تواند بدون حب و بغض تصمیم بگیرد . جاسم از روی تأسف سر تکان داد و لب فرو بست ، اما از نگاه در خواستش را می خواندم من می بایست خواهرم را متقاعد کنم که برای به خوشبختی رسیدن جاسم کینه را فراموش کند و اجازه بدهد آنها با یکدیگر زندگی کنند .
    * * *




    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  9. #39
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    (38)
    فصل 13

    در زیر آسمان پر ستاره من و عفت و ظریفه نشسته بودیم و او این بار لب فرو بسته بود تا من حرف بزنم . مجمل گویی هایی من حوصله اش را سر آورد و با لحن نا راضی گفت : علی چرا وقتی از تو سؤال می کنم کوتاه جواب می دهی ، تو نمی دانی که من چقدر مشتاق شنیدن حرفهای تو هستم . وقتی تو برایم حرف می زنی خودم را در کنار او احساس می کنم گویی که در آن دقایق و ساعات منهم حضور داشته ام پس حرفهایت را کوتاه نکن دوست دارم برایم همه چیز را تعریف کنی حتی بگویی که هوا صاف بود یا ابری . و من به اینهمه اشتیاق خندیدم . در طول دو ماهی که در کنارش زیسته بودم به زعم خودم تمام گفتنی ها را باز گفته بودم اما او سیراب نشده و هنوز مشتاق شنیدن بود برایش از صمصام و از خانواده او سخن گفته بودم و خواهر می دانست که صمصام تنها برایم یک دوست نیست و مثل برادر دوستش می دارم . خواهرم تک ، تک اعضاء خانواده صمصام را به نام می شناخت و پی برده بودم که هنگام بکار بردن اسم سحابه با نگاهی مو شکاف بر اندازم می کند ، شاید از طنین صدایم به هنگام نام بردن او پی به اسرار دلم برده بود و حال که باز نوبت تعریف من فرا رسیده بود ، خودش با پیش کشیدن اسم سحابه و این که او چگونه دختری است می خواست اطلاعات بیشتری کسب کند . ظریفه زانو در بغل گرفته بود و چشم به دهان من دوخته بود ، رنگ پوستش در شب با سیاهی برابری داشت اما برق چشمش چون تیری سیاهی را می شکافت و بر هدف می نشست ، تصمیم گرفتم از سؤال خواهر پلی بسازم برای رسیدن به هدفی که در پیش داشتم به همین خاطر با صدای بلند خندیدم و گفتم :
    - چرا می خواهی از من حرف بکشی ؟ تو با اینهمه هوش و ذکاوت چطور تا به حال متوجه احوال پسرت نشدی ؟ دستم را گرفت و فشرد ، به نشانه اینکه خاموش بمانم ، ظریفه که سکوت مادر را دید به حرف آمد و گفت :
    - مادر می داند اما به روی خود نمی آورد چون با وصلت جاسم و نسرین موافق نیست . خود را به بی خبری زدم و پرسیدم :
    - چرا ؟ مگر نسرین عیب و ایرادی دارد ؟
    نگاه ظریفه به عفت دوخته شد ، گویی از او اجازه سخن گفتن می گرفت ، خواهر این رمز را کشف کرد و به جای ظریفه خود با کشیدن آه بلندی گفت :
    - هیچ ایرادی ندارد ! من خودم دختر دارم و نمی توانم عیب روی دختر مردم بگذارم . اما تو نمی دانی که مادرش چه داغی روی جگرم گذاشته و چگونه عمر مرا در حسرت و دریغ خوردن گرفته . تو چه می دانی که من در طول این سالها چه کشیدم و چگونه روز ها را شب کردم . رویت سیمای خانواده ام برایم به صوت آرزویی در آمده بود ، آرزویی که به کامیابی نرسید و دیدار من با پدر و مادرم به قیامت افتاد . نسرین دختر زنی است که خوشی های زندگی را بر من حرام کرد و به چهای شهد ، زهر در حنجره ام ریخت .
    من قادر نیستم دختر چنین زنی را برای پسرم به خانه بیاورم و با او در زیر یک سقف زندگی کنم . این دختر در دامن مادر سنگدلی بزرگ شده و از مهر وعلاقه بویی نبرده . نسرین جاسم را به خاک سیاه می نشاند و بدبختش می کند . یکی نیست به این ها بگوید مگر دختر قحط است که فقط انگشت روی نسرین گذاشته اند ؟ هم اینجا دختر خوب فراوان است و هم تهران مگر غیر از این است ؟ صورت عفت به سمت من چرخید و از من نظر خواست . گفتم :
    - نه ! همه جا دختر خوب فراوان است اما اشتباه تو این است که علاقه آنها را ندیده می گیری !
    - علاقه ؟ از طرف کی ؟ از طرف نسرین یا جاسم ؟ پسر من است که دیوانه شده و به او علاقمند شده ، دوست داری به چه کسی قسم بخورم که نسرین اینطور نیست هر چه خامی است از جانب جاسم است .
    ظریفه سر تکان داد و گفت :
    - نه مادر شما دارید اشتباه می کنید من می دانم که نسرین هم به جاسم علاقه دارد حتی خود عمه هم می داند ، اما این را هم می داند که شما به این وصلت رضایت نمی دهید . مادر با تغیر گفت :
    - چه خیال کرده ؟ فکر می کند من با دست خودم پسرم را به آتش می اندازم و اجازه می دهم که پسرم را نیز مثل شوهرم اسیر خودش کند ؟ نه ! این یکی را دیگر کور خونده . من تا زنده هستم نمی گذارم جاسم توی این دام بیفتد . صدای خشمگین عفت موجب حیرتم شد و برای آنکه آرامش کنم گفتم :
    - بسیار خوب ، حالا چرا داد می زنی و خودت را عصبانی می کنی ؟ خواهر شالی را که به دور سر و دور گردن پیچیده بود باز کرد تا هوای آزاد وارد سینه اش شود و در همان حال گفت :
    - ای کاش تو آنها را می شناختی ، من مطمئنم که تو هم مثل من راضی به این ازدواج نبودی .
    - مگر تو نمی گویی که نسرین عیب و ایرادی ندارد . اگر واقعاً به این معتقدی پس چرا او را با چوب مادرش می رانی . ممکن است اوبه گونه مادرش رفتار نکند و به راستی عروس خوبی برایت شود . زندگی من و تو خواهر به خاطر نداشتن حامی چنین شد . اما خدا را شکر شما و ظریفه هستید و از جاسم حمایت می کنید . یک کمی فکر کن ! ببین اگر جاسم به میل شما و علی رغم میل خودش با دختر دیگری ازدواج کند ، آیا روی خوشبختی می بیند ؟ در آن صورت آیا شما نخواهید بود که با زندگی اش بازی کرده اید و آیا تو ، خودت را گناهکار نخواهی دانست ؟ جاسم آن قدر شما را دوست دارد که به خاطر راحتی فکر شما علاقه اش را پنهان می کند و سخنی بر لب نمی آورد . اما این را یقین بدان که جاسم جز با نسرین با دختر دیگری سر سفره عقد نخواهد نشست . من دوست دارم فکر کنم که خواهرم زنی است به راستی نمونه و فداکار که جز به آسایش و آرامش فرزندانش به چیز دیگری فکر نمی کند .
    نمی دانم این سخن از که بود که با مرد از طریق عمل ، با زن از طریق دل ، و با احمق از طریق گوش صحبت کنید . و من در رابطه با عفت از طریق قلب و بر انگیختن احساسش وارد شده بودم و آرام ، آرام قلبش را نرم می ساختم . پس ادامه دادم :
    خواهر تو زن خوشبختی هستی اما خودت نمی دانی . تو دو فرزند خوب و صالح داری که برای آنها زحمت کشیده ای و حالا وقت آن است که خوشبختی ات را با خوشبخت کردن آنها کامل کنی و آتشی که جسم و جانت را می سوزاند با آب عفو و بخشش فرو بنشانی . سعی کن دیگر به گذشته فکر نکنی همان کاری که من می کنم چرا که فکر به گذشته اندوهگینم می کند و از زندگی و زنده بودن نومید می شوم ، زیاد هم به آینده فکر نمی کنم چرا که آینده هم ترس و نگرانی به وجودم راه می دهد پس سعی می کنم با حال زندگی کنم و قدر داشته هایم را بدانم . یک ضرب المثل عربی است که می گوید « قلبت را از حسد و کینه پاک کن ، تا پایت از زنجیر آزاد شود . »
    خواهر زندگی خیایب قشنگ و زیباست . بیا به پاس لطفی که خداوند در راه رسیدن من و تو به هم کرده ، تو هم برای خوشنودی خداوند دو انسان خوب را به هم برسان . این را گفتم و از جا بلند شدم و از خانه بیرون رفتم . باید به او فرصت می دادم تا فکر کند و تصمیم بگیرد . اما علت خروجم از خانه تنها این نبود ، بلکه برای خودم هم دلم به درد آمده بود و نیاز داشتم برای غلبه کردن بر احساسم تنها باشم . پیاده تا دم مغازه جاسم رفتم و آن را بسته یافتم . می دانستم که برای خرید جنس مغازه سراغ افرادی رفته که به طور آزاد جنس وارد می کردند . در طول دو ماهی که توی بندر زندگی کرده بودم ، فقط یک نامه برای صمصام نوشته بودم و خبر پیدا شدن خواهرم را داده بودم جواب صمصام این بود که از بودن در کنار خواهرت کمال لذت را ببر و به فکر کار نباش اینجا همه چیز به خیر و خوشی پیش می رود . در آخر نامه هم اضافه کرده بود که افراد خانواده همگی به تو تبریک می گویند و سلام می رسانند . این اطمینان خاطر موجب شده بود تا فکر رفتن را از سر بدر کنم و در کنار خواهر بمانم . اما با قدم زدن در ساحل سنگلاخ بندر دلم هوای شهر و دیار کرد و تصمیم گرفتم که برگردم و کار و فعالیت را از سر بگیرم . دو ساعتی بی هدف قدم زدم و آهنگ بازگشت کردم . در خانه را که کوبیدم ظریفه در را به رویم گشود و نگران پرسید : دایی جان کجا بودی ؟ نگران شدیم !


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  10. #40
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    (39)
    این پرسش و توبیخ ساده قلبم را لرزاند ، من صاحب خانواده ای گشته بودم که تأخیرم موجب نگرانی شان شده بود . در حالیکه شوق این خبر با من بود با لحنی شوخ گفتم : دایی جان اگر می دانستم چشمانی نگران من است ، زود تر به خانه بر می گشتم . جاسم اومده ؟
    - بله !
    * * *
    بعد از خوردن شام هنگامی که داشتیم میوه می خوردیم موضوع حرکتم را عنوان کردم و به خواهر گفتم که فردا راهی می شوم . این خبر آن چنان غیر مترقبه بود که کارد از دستش افتاد و با حیرت و نگرانی پرسید :
    - چی گفتی ؟ می خواهی چیکار کنی ؟
    - فردا راهی می شم تهران !
    صدای اعتراض همگی بلند شد و جاسم پرسید :
    - آخه چرا دایی ؟ به همین زودی از ما خسته شدی ؟
    سر تکان دادم :
    - نه این چه حرفیه ، آرزوی من اینه که با شما باشم . اما کار و زندگی من به امان خدا رها شده و باید برگردم . صمصام دست تنهاست و خدا را خوش نمی آید که بیشتر از این بار مسئولیت را یک تنه به دوش بکشد . صدای قاطع خواهرم بلند شد که من نمی گذارم بروی فکر رفتن را از سر بیرون کن ! به قاطعیت سخنش خندیدم و گفتم : دوست داری با ماندنم حاصل تلاشم از بین برود و موجودی بیکاره و بی هدف شوم ؟ خواهر به جای پاسخ اشک از دیده فرو ریخت و بلند شد و از اتاق بیرون رفت . جاسم همچنان خموش و سر افکنده به آرامی میوه اش را پوست می گرفت . صورتش نشان می داد که دارد فکر می کند . گفتم تو حرفم را می فهمی مگه نه ؟ سر بلند نمود و مستقیم نگاهم کرد و گفت :
    - من می فهمم اما مادر نمی تواند تحمل کند . نمی شود مدت دیگری بمانی شاید . . .
    - هر چقدر بیشتر بمانم ، جدایی مشکلتر می شود . این کار برای من هم آسان نیست اما مجبورم بروم به خاطر کارم ، به خاطر شراکتم با صمصام و به خاطر مسئولیتی که قبول کرده ام ! تا اینجا هم خیلی پر رویی کرده ام که صمصام را تنها گذاشته ام . اما ما باز هم یکدیگر را خواهیم دید .
    - دایی جان حاضری مادر و ظریفه را هم با خودت ببری ؟
    برای پاسخ دادن به سؤال جاسم درنگ کردم ، و با خود فکر کردم آنها را با خود به کجا ببرم . خانه ای که ندارم ؟ آیا آنها می توانند توی یک اتاق روی پشت بام زندگی کنند ؟ آن اتاق جای مناسبی برای ظریفه نبود و از طرفی نمی توانم از طرف صاحبخانه مطمئن باشم . قبول در خواست جاسم یعنی پذیرفتن مسئولیت زندگی آنها ، خواستم به جاسم بگویم که آمادگی این کار را ندارم که خودش گفت :
    - من می خواهم برای مادر خانه ای در تهران بخرم با مختصر اثاثی که بتواند در آن زندگی کند . دوست دارم به خاطر تمام سالهایی که محرومیت و دوری را تحمل کرده ، برایش کاری انجام دهم ! اگر شما مادر را با خودتان ببرید ، او را به آرزویش رسانده اید . پرسیدم :
    - عقیده مادرت چیست آیا او حاضر به زندگی در تهران هست و آیا راضی می شود از تو جدا زندگی کند ؟
    جاسم سر فرود آورد و گفت :
    - می دانم که راضی است در تهران زندگی کند وهمان طور که گفتم این آرزوی مادر است . ظریفه هم که با او هست و برای منهم جای نگرانی وجود ندارد اگر ازدواج کنم که تنها نیستم و اگر هم مجرد باقی بمانم می توانم هم اینجا باشم و هم آن جا . گفتم : اینها نظر توست یا این که خواهرم ؟
    - نظر من است اما می دانم که مادر هم با آن موافقت می کند . اما برای این که مطمئن شوید ، از خود او هم بپرسید .
    می دیدم که بار مسئولیتی بر شانه ام گذاشته می شود که تا به حال آن را تجربه نکرده ام . نمی خواستم نام تردید را ترس بگذارم . چرا که جاسم با سنی کمتر از من از عهده آن به خوبی بر آمده بود . اما شرایط زندگی من و جاسم با هم برابری نمی کرد . من مردی فاقد امکانات زندگی بودم ، زندگی فقیرانه ام خودم را هم عذاب می داد چه برسد به آنهایی که می خواستند با من همخانه شوند . یا باید به طریقی این فکر را منحرف می کردم و یا اینکه از حقیقت زندگی اسفبارم پرده بر می داشتم . به آنها نگفته بودم که در چه شرایطی زندگی می کنم و اتاقم در کجای خانه است . آنها فکر می کردند که من اتاق آبرومندی در خانه مش حبیب اجاره گرفته ام . سکوتم جاسم را به حرف آورد و گفت :
    - دایی جان اگر معذوراتی داری بدون رو در بایستی بگو شاید اصلاً نمی باید مطرح می کردم ، بهتره فراموش کنی ؟ !
    - بچه نشو جاسم . دارم فکر می کنم که کدام راه بهتر است . این که اول همه با هم برویم یا این که اول من بروم و زمینه را برای ورود آنها آماده کنم . تو که می دانی من امکانات کافی در اختیار ندارم ، یک اتاق دارم که اصلاً برای زندگی سه نفر مناسب نیست . فکر می کنم بهتر است خودم بروم و یک جا و مکان مناسب پیدا کنم و بعد نامه بنویسم تا خواهرم و ظریفه حرکت کنند . تو کدام راه را می پسندی ؟
    - هر طور که صلاح می دانی عمل کن اما من نیت دیگری داشتم . نیت من این بود که مادر از خودش سر پناهی داشته باشد و ظریفه هم امنیت داشته باشد . فکر من این بود که شما به اتفاق مادر جستجو کنید تا خانه ای مناسب پیدا کنید و . . .
    - خب من اینکار را می کنم و بعد از یافتن خبر می دهم که بیایند چطوره موافقی ؟
    - باشه دایی جان اما دوست ندارم که شما به زحمت بیفتید و تازه هنوز مسئله رفتن شما حل نشده .
    - فکرش را نکن من می دانم چطوری با خواهرم صحبت کنم تا متقاعد شود .
    اما متقاعد کردن او آن طور هم که فکر می کردم آسان صورت نگرفت و مجبور شدم دو روز دیگر در کنارش بمانم تا راضی اش کنم که به تهران برگردم . هنگام حرکت بوسیدمش و گفتم :
    - من دارم می روم تا بتوانم خانه ای که لیاقت تو و ظریفه را داشته باشد پیدا کنم و می دانم این کار زود انجام می شود . فقط دلم می خواهد که مرا با این دلخوشی روانه سازی که دیگر در قلبت هیچ کینه ای از هیچ کس وجود ندارد . عفت صورتم را بوسید و گفت :
    می دانم از این حرفت چه منظوری داری . سعی خودم را می کنم !
    ظریفه هم با این حرف که دایی جان انشاءالله شما را در تهران خواهیم دید بدرقه ام کرد .
    * * *




    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






صفحه 4 از 7 نخستنخست 1234567 آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/