(29)
مادر که دلداریم آرامش نکرده بود آه سوزناکی کشید و گفت : نه ! به دلم افتاده که سفر نرفته اند . دلم می خواست شما فرصت می داشتید و با هم به جستجو می پرداختیم . شاید آنها را پیدا می کردیم .
به زور خندیدم و پرسیدم : مادر مگر آنها گم شده اند ؟ من حتم دارم که دارند در جای خوش آب و هوایی روز را شب می کنند و یکی دو روز دیگر پیدایشان می شود . اما شما هر وقت که بفرمایید من حاضرم با شما همراه شوم .
سحابه به درون اتاق آمد خواستم در مقابل پایش بایستم که گفت : لطفاً بفرمایید علی آقا ! آیا شما از برادرم خبر دارید ؟
سر تکان دادم و گفتم : متأسفانه نه . اما زیاد هم نگران نیستم و به دلم افتاده که امشب یا فردا پیدایشان می شود .
مادر بلند شد و از اتاق خارج شد . با خارج شدن او سحابه صدایش را آهسته کرد و پرسید : آیا به راستی بی خبرید یا اینکه نمی خواهید مادر بفهمد ؟
سر تکان دادم و گفتم : به راستی بی خبرم . باور کنید اگر خبری داشتم حتماً به شما می گفتم . اما من سؤالی دارم که تا مادر به اتاق نیامده اگر اجازه بدهید از شما بپرسم و قول بدهید که در این خصوص به مادر چیزی نگویید .
سحابه با همان آوای آهسته گفت : قول می دهم بپرسید .
به آهستگی پرسیدم : وقتی صمصام و خانمش از خانه بیرون می رفتند رفتار برادرتان چطوری بود ؟ منظورم این است که آیا شاد بود یا اینکه در خود فرو رفته بود ؟
سحابه به فکر فرو رفت و وقتی نگاهم کرد گفت : غمگین نبود اما نگاهش یکطوری بود مثل این که می خواست همه چیزو به خاطر بسپارد . حتی قبل از رفتن روی قاب عکی پدرمان هم دست کشید . شاید استنباطم غلط باشد ولی در همان زمان احساس می کردم که صمصام را دیگر نخواهم دید . ای کاش نمی گذاشتم از خانه خارج شود .
- سمیرا خانم چی ؟ آیا او هم رفتارش عادی بود ؟
- به گمانم بله ، چون با ما حرف زد و هنگام خداحافظی رویمان را بوسید و رفت . حالا شما به من بگویید این سؤالات را برای چه پرسیدید ؟
گفتم : حدسهایی زده ام اما نمی دانم تا چه حد درست است و به همین خاطر پرسیدم تا اطمینان حاصل کنم . حدس می زنم آنها را بتوانم پیدا کنم . البته اگر امشب پیدایشان نشود .
برق شادی از چشم سحابه جهید و با آوایی شاد پرسید : می شود به من هم بگویید ؟ قول می دهم که به مادر چیزی نگویم .
- اما من فقط حدس زده ام و اگر بروم و آنها را آنجا پیدا نکنم شرمنده شما می شوم . اجازه بدهید اول تحقیق کنم و بعد شما را در جریان بگذارم .
چشمهای التماس آلودش را به دیده ام دوخت و پرسید : به من اطمینان ندارید ؟
- نه این چه فرمایشی است فقط نمی خواهم بی جهت ذهنتان را مشغول کنم .
- نگران من نباشید لطفاً آن چه حدس زده اید به من هم بگویید .
- بسیار خوب ، اما فراموش نکنید که اینها همه حدس است نه یقین . من گمان می کنم که آن دو را بتوانیم در بیابان پیدا کنیم . بیابانی که روزی نادر در آن جا توی آلونکی زندگی می کرده . شاید آن دو برای تجدید خاطره با نادر به بیابان رفته باشند .
- اما دو هفته توی بیابان زندگی کردن دور از عقل است . مگر می شود بدون هیچ وسیله ای آن جا دوام آورد .
- من که گفتم این فقط حدس است . بنابر فرمایش شما این کار امکان پذیر نیست . پس حدس من هم درست نیست .
- اگر امشب پیدایشان نشد چی ؟ من می گویم که بد نیست یک سر به آن جا بزنیم شاید واقعاً آن جا باشند آیا شما حاضرید فردا من را با خودتان به آنجا ببرید ؟
- حرفی ندارم اما به مادر چه خواهید گفت و چه دلیلی برای رفتنمان می آورید ؟
- خاطرتان آسوده باشد ، به مادر خواهم گفت که با شما به یکی دو جا که حدس می زنید آنجا باشند خواهم رفت .
- آیا بهتر نیست که من خودم به تنهایی بروم . آن جا محیطی مناسب برای شما نیست .
- نه ! به شما که گفتم دوست دارم آن بیابان را ببینم ، لطفاً مرا همراهتان ببرید .
- باشد ! من حرفی ندارم ، فردا صبح زود می آیم دنبالتان اما امیدوارم که آنها امشب برگردند .
با ورود مادر و سایه حرفمان خاتمه یافت . سایه با نگاهی مو شکاف به هر دوی ما نگریست و به حالت قهر از من روی برگرداند و از خواهرش پرسید : در مورد مرد دیشبی از علی آقا سؤال کردی ؟
سحابه از روی تأسف سر تکان داد و گفت : نه اصلاً فراموش کرده بودم .
آنگاه رو به من کرد و گفت : دیشب مردی آمده بود به در خانه و از ما چند تا سؤال در مورد شما پرسید .
کنجکاوی ام بر انگیخته شد و پرسیدم : از من می پرسید ؟ خب اون کی بود ؟ چی پرسید ؟
- اول خودش را دوست صمصام معرفی کرد و خواست با او صحبت کند وقتی گفتم که خانه نیست گفت اشکالی ندارد و بعد پرسید آیا شما آقای علی سیرتی را می شناسید ؟ گفتم : بله می شناسم ، علی آقا دوست برادرم است . بعد پرسید می تونم بپرسم علی آقا کجا کار می کند ؟ و من آدرس چاپخانه را دادم . آن آقا آدرس خانه شما را هم پرسید که گفتم دقیقاً نمی دانم اما اسم خیابان را گفتم و بعد پرسیدم چرا این سؤالات را می پرسد که خندید و گفت امر خیری در میان است و بعد چند تا سؤال دیگر پرسید که جواب دادم .
گفتم : لطفاً بگویید که دیگر چه پرسید ؟
- پرسید آیا شما مجرید که گفتم بله و بعد سؤال کرد که به جز چاپخانه جای دیگری هم کار می کنید که گفتم فکر نکنم و همین !
- پیر بود یا جوان ؟
- نه پیر بود و نه خیلی جوان . حدوداً سی و هفت ، سی و هشت ساله می نمود . قدش بلند بود و صورتی گوشتالود داشت با چشمهایی ئرشت و ابرو هایی به هم پیوسته .
نشانی هایی که سحابه بر می شمرد با مردی که مرا تعقیب کرده بود ، مطابقت داشت . به سحابه گفتم کمی بیشتر فکر کنید ببینید چیز دیگری نپرسیده . سحابه نشان داد که دارد فکر می کند و بعد از لحظاتی تفکر سر تکان داد و گفت :
- نه دیگر چیزی نپرسید . مرد با نزاکتی بود و بعد از اینکه سؤالاتش تمام شد عذر خواهی هم کرد و رفت .
مادر دنباله حرف سحابه را گرفت و ادامه داد :
وقتی سحابه آمد و تعریف کرد همگی ما خوحال شدیم و گفتیم به زودی شیرینی عروس شما را هم خواهیم خورد .
خندیدم و گفتم : چه کسی حاضر است به مردی که هیچ امکاناتی ندارد دختر بدهد . نه مادر من از این شانسها ندارم .
مادر که نگران شده بئد پرسید : پس آن مرد کی بود و چرا این سؤالات را پرسید ؟
شانه بالا انداختم و گفتم : من هم نمی دانم . اما بالاخره معلوم می شود .
سایه که قانع نشده بود گفت : مردم که دیوانه نیستند برای هیچی راه بیفتند و سؤال کنند . خب چه ایرادی دارد اگر حقیقت را به ما بگویید .
نمی خواستم نگرانی شان را تشدید کنم به همین خاطر بار دیگر خندیدم و گفتم :
- من که اطلاعی ندارم اما شاید قرار است کسی از من خواستگاری کند .
هر سه با صدا خندیدند و لحظه ای کوتاه اندوهشان فراموش شد . وقتی برای خداحافظی بپا خاستم در فرصت کوتاهی که به دست آمد سحابه گفت : فردا منتظر هستم .
با فرود آوردن سر موافقتم را ابراز کردم و از خانه بیرون آمدم . در هوای پاک شبانگاهی میل به قدم زدن در من پیدا شد و با پای پیاده به حرکت در آمدم . حرفهای سحابه و آمدن آن مرد به در خانه آنها چه معنایی می توانست داشته باشد و آیا این سؤال و جوابها با گم شدن صمصام و سمیرا و یا به دستگیری خانف مربوط می شد ؟ آیا خانف زیر شکنجه از من هم اسم برده و به آنها گفته که به من هم کتاب برای مطالعه می داده است ؟