(28)
با گفتن التماس دعا او را بدرقه کردم و نشستم با خیال راحت هم رختم را شستم و هم طشت را سابیدم . محتویات پاکت را هم در مستراح خالی کرده و پاکت خالی را ته سطل زباله چپاندم . وقتی مطمئن شدم که هیچ نشانی بر جای نگذاشته ام به اتاقم رفتم و نفس آسوده ای کشیدم . آن شب کابوس های وحشتناکی به سراغم آمدند . خواب دیدم که دستگیر شده ام و دارم زیر شکنجه اعتراف می کنم و فقط اسم صمصام را تکرار می کنم . از وحشت و ترس دیده باز کردم و از این که آزادم و اسیر نیستم خدا را شکر کردم و دیده بر هم گذاشتم . بار دیگر خواب دیدم که مرا به چوبی مصلوب کرده اند و تعدادی تیر انداز زانو بر زمین گذاشته و لوله های تفنگشان را روی من نشانه گرفته و آماده شلیک هستند . مردی که فرمان آتش را صادر می کرد صورت خانف را داشت و با لبخند پیروزی دستش را بالا برده بود تا فرمان آتش بدهد و من به جای استغفار فقط نا سزا بر لب می راندم . این بار از صدای نا سزای خود بیدار شدم و در بستر نشستم ، آسمان رو به روشنی می رفت . از ترس آن که مبادا دچار کابوس شوم بلند شدم و با گرفتن وضو روی به آستان خداوند کردم و از او یاری طلبیدم . بنده مطیع و فرمانبرداری نبودم ، اما ذره ، ذره وجودم او را باور داشت و می دانستم که این بنده خاطی اش را فراموش نمی کند . صبح وقتی برای رفتن به سر کار از خانه خارج شدم حسی با من بود و گمان می کردم که چشمهایی مرا زیر نظر گرفته اند . این سنگینی تا زمانی که به چاپخونه رسیدم و لباس کار پوشیدم با من بود . می خواستم از احساسی که پیدا کرده ام با آقا رسول صحبت کنم اما پشیمان شدم چرا که آقا رسول مرد اندک بینی بود و کافی بود که به او می گفتم تا همه چیز و همه کس را زیر ذره بین بد بینی اش قرار بگیرد . روز آخر هفته بود و روز رفتن به در خانه ( صمصام ) از این که همیشه با یک دست لباس به در خانه آنها می رفتم از خودم بدم می آمد . لباس تنم دیگر لباس آبرومندی نبود تصمیم گرفتم اول خود را نو نوار کنم و بعد به دیدار صمصام بروم . از پله های چاپخونه که بالا رفتم توی بساط آقا فری دنبال بلوز گشتم و آقا فری به رسم آشنایی چشمکی زد و از توی ساک برزنتی اش بلوزی در آورد و به دستم داد و گفت :
- این را ببر حرف نداره . چون از خودمی این رو بهت پیشنهاد می کنم .
بلوز رو گرفتم و برگشتم چاپخونه و امتحان کردم . رنگ و فرم بلوز را پسندیدم و با همان بلوز چاپخانه را ترک کردم . پول را پرداختم و به راه افتادم . تا به ایستگاه رسیدم با خیال راحت قدم بر می داشتم اما تو ایستگاه اتوبوس باز هم دچار همان احساس شدم و گمان کردم که تعقیبم می کنند . به چهره ها نگاه کردم همه غریبه و نا آشنا بودند . باز به خود نهیب زدم که دارم اشتباه می کنم و دچار خیالات شده ام . اما اشتباه نکرده بودم و براستی کسی داشت تعقیبم می کرد . این را وقتی فهمیدم که دیدم مردی که با من سوار اتوبوس شده بود در همان ایستگاهی پیاده شد که من هم پیاده شدم و داشت به فاصله ای نه چندان زیاد پشت سرم می آمد . صدای قدمهایش را می شنیدم ، سر خیابان صمصام به خود جرأت دادم و به پشت سر نگاه کردم و آن مرد با شتاب در باجه تلفن را باز کرد و چنین وا نمود کرد که می خواهد تلفن کند . بی توجه به او راهم را ادامه دادم و مستقیم به در خانه صمصام رفتم . این اعتقاد با من بود که نه بدزد و نه بترس . زنگ را که فشردم سایه در را به رویم گشود و این بار پس از سلام و احوالپرسی در را کاملاً گشود و با گفتن بفرمایید مادر کارتان دارد به داخل شدن دعوتم کرد . در حیاط را که بست آواز داد که مادر علی آقا هستن .
پرسیدم : از صمصام خبری شد ؟
چهره اش در هم فرو رفت و سر تکان داد . دلم هری ریخت پایین . می خواستم سؤال دیگری بپرسم که مادر از در هال پا بیرون گذاشت و به استقابلم آمد . به نظرم رسید که چند سال پیر تر و شکسته تر شده است . به سلامم با لحنی محزون و غصه دار پاسخ داد و در مقابل سؤالم که پرسیدم : حالتان چطور است ؟ از روی تأسف سر تکان داد و گفت :
- چه حالی علی آقا ؟ دارم از غصه صمصام دق می کنم چیزی نمانده دیوانه شوم . بفرمایین تو .
به دنبال او وارد اتاق شدم و روبرویش نشستم و پرسیدم : هیچ خبری ندارید ؟
سر تکان داد و اشکی را که روی گونه اش غلتیده بود با دست پاک کرد و گفت :
- هیچ خبری ندارم . نه نامه ای ، نه پیغامی ، پدر سمیرا همبه ما دروغ گفته بود . او برای اینکه من نگران نشوم چنین وا نمود کرده بود که از حالشان با خبر است .
گفتم : دقیقاً برایم تعریف کنید آخرین بار که صمصام را دیدید کی بود ؟ مادر بدون درنگ پاسخ داد : فردای عقد نزدیک ظهر بود که صمصام و سمیرا قصد خروج از خانه را داشتند من پرسیدم برای نهار بر می گردید ؟ سمیرا گفت : معلوم نیست اما صمصام گفت نه بر نمی گردیم ، شما غذایتان را بخورید و منتظر ما نباشید . من حدس زدم خیال دارند به خونه سمیرا بروند این بود که دیگر چیزی نپرسیدم . شب هم تا ساعت دوازده منتظر نشستم و چون نیامدند به گمان اینکه همان جا مانده اند راحت خوابیدم . فردای آن شب نگران شدم و خواستم با شما تماس بگیرم اما از ترس اینکه نکند صمصام ناراحت شود و فکر کند می خواهم در امور زندگی اش دخالت کنم اینکار را نکردم تا این که روز سوم بلند شدم و رفتم خونه پدر سمیرا . او از دیدن من متعجب شد . وقتی نگرانی ام را گفتم خندید و گفت : بیهوده نگران شده اید . صمصام و سمیرا حالشان خوب است و دارند دوری تو فامیل می زنند تا با آنها آشنا شوند . اطمینان آقای شاهرخی دلم را گرم کرد و به خانه برگشتم . اما شما بگویید می شود دو هفته پسری ، مادرش را بی خبر بگذارد و سراغی از او نگیرد ؟ آنها حتی برای تعویض لباس هم به خانه نیامدند . سمیرا ممکن است تو خونه پدرش لباس داشته باشد اما صمصامچی ؟ دیروز باز هم زفتم آن جا و این با آقای شاهرخی اقرار کرد که از آنها بی خبر است . او گفت که صمصام و سمیرا نهار را با او خورده و به هنگام عصر از او جدا شده و به او هم نگفته بودند که مقصد بعدی شان کجاست . اما او می گفت که سمیرا خیلی مایل بود تا شوهرش را به فامیل معرفی کند . آقای شاهرخی می گفت بعد از این که من از منزلش خارج شده ام با یکی دو تن از اقوام نزدیک که احتمال می داده آنها به آن جا رفته باشند تماس گرفته و آنها اظهار بی اطلاعی کرده اند . راستش علی آقا گمان می کنم که آقای شاهرخی چیز هایی می داند اما از من پنهان می کند . دیروز وقتی پیشنهاد کردم که جریان را به پلیس اطلاع بدهیم موافقت نکرد و با اطمینان گفت : من حتم دارم که یکی ذو روز دیگر بر می گردند و من صبر کرده ام تا روز شنبه که اگر خبری نشد به پلیس اطلاع بدهم . می ترسم بلایی بر سرشان آمده باشد . خدا گواه است که روزگارم را نمی فهمم . صبح تا شب فقط چشم به در دوخته ام تا که صمصام در را باز کند و داخل شود . اشک مادر بار دیگر سرازیر شد . برای اینکه تسلایش داده باشم گفتم :
- خودتان را ناراحت نکنید . من هم مثل آقای شاهرخی امیدوارم که ظرف امروز و فردا پیدایشان بشود . شاید آنها به سرشان زده و سفر رفته باشند .