(27)
فصل 10
همان طور که خواسته و آرزوی صمصام بود عقد کنان انجام گرفت و سمیرا با اثاث مختصری قدم به خانه صمصام گذاشت . فردای همان روز وقتی صمصام در چاپخانه حاضر نشد ، گمان بردم به ماه عسل رفته است . اطلاع ندادن و بی خبر اقدام به کاری کردن جزء خصوصیات صمصام بود که متعجبم نمی ساخت . اما دوست داشتم دست کم خداحافظی کند و بگوید که چند روز به سفر می رود . یک هفته بی خبر از صمصام گذشت و در آخر هفته مبلغ توافقی سهم او را بر داشتم تا در خانه تحویل مادرش بدهم . این قراری بود که میانمان انجام گرفته بود . دوست داشتم وقتی به خانه اش می رسم با خودش روبرو شوم و ببینم که در تازه داماد چه تحولاتی به وجود آمده است . زنگ خانه را با شوق دیدار او به صدا در آوردم و هنگامی که دخترک خردسالی در را به رویم گشود به احساس خود خندیدم و پرسیدم : کوچولو آقا صمصام هست ؟
سر تکان داد و می خواست لب باز کند که صدایی آشنا به گوشم رسید که پرسید :
- مهتاب جان کیه ؟
از همان پشت در گفتم : ببخشین با صمصام کار داشتم !
در حیاط بیشتر گشوده شد و چهره سایه نمودار شد که با خوشرویی سلام کرد و حالم را پرسید . جواب دادم و بعد از آن که حال همگی را جویا شدم پرسیدم : از دوست من چه خبر ؟ آیا از سفر برگشته ؟
سایه متعجب نگاهم کرد و پرسید : مگر به سفر رفته اند ؟
از روی بی اطلاعی شانه بالا انداختم و گفتم : نمی دانم وقتی دیدم به چاپخونه نمی یاد حدس زدم سفر رفته باشد . پس کجاست ؟ چرا سراغی از ما نمی گیرد ؟
سایه گفت : ما هم بی اطلاعیم اما پدر سمیرا به ما اطمینان داده که حالش خوب است .
سایه به داخل حیاط نگاه برگرداند و با صدای بلند مادرش را صدا زد و گفت : مامان علی آقا اومده .
بعد رو به من نمود و تعارفم کرد که داخل شوم . تشکر کردم و گفتم :
- مزاحم نمی شوم اینطور که معلوم است مهمان دارید .
نگاهی به مهتاب که ایستاده بود و ناظر مکالمه ما بود انداخت و گفت :
- غریبه نیستند دختر عمه ام مهمان ماست .
گفتم : به هر حال مزاحم نمی شوم . پاکت پول را در آوردم و به سویش گرفتم و گفتم : لطفاً بدهید به مادر و از قول من سلام برسانید و بگویید اگر از صمصام خبری شد مرا هم مطلع کنند .
چشمی گفت و من خداحافظی کردم و برگشتم . صمصام باز هم بی خبر غیبش زده بود اما این بار تنها نبود و همسرش نیز با او بود . از خود پرسیدم اگر سفر نرفته است پس کجا می تواند باشد ؟ می دانستم که اهل مهمانی و پیک نیک و اینجور کار ها نیست و برای همین هم وقتی از در خانه شان به طرف خانه ام برگشتم دچار دلشوره شدم و احساس می کردم که واقعه نا گواری در شرف وقوع است یا این که آن واقعه به وقوع پیوسته و من از آن بی خبر مانده ام . اضطرابم را با این امید که پدر سمیرا از حال آنها آگاه است سرکوب می کردم و به خود می قبولاندم که آنها در صحت و سلامت کامل دارند در جایی ماه عسلشان را طی می کنند و جای نگرانی وجود ندارد . این تلقین کم کم نگرانی را از وجودم زایل کرد و به امید آخر هفته دیگر دل خوش ساختم و به کار چسبیدم . چند روزی بود که از بساط خلنف خبری نبود و کنجاوی نکرده بودم که بدانم چرا غیبت دارد و در کجا بساط گسترانده است . جای خانف را هنوز هیچ کس اشغال نکرده بود فقط گاهی منوچهر سیاه لاستیک فروش که مغازه بغل دست چاپخانه را داشت چند تایی تایر روی هم می چید تا به معرض نمایش بگذارد . روز چهار شنبه بود که اسمال بَبو شاگرد قهوه چی سری به ما زد و او بود که خبر دستگیر شدن خانف را به ما داد . وقتی دید همگی ما از موضوع دستگیر شدن خانف بی خبریم دندانهای زرد و کرم خورده اش را به نمایش گذاشت و با آب و تاب شروع کرد به تعریف کردن دستگیری خانف و در حالیکه ته مانده سیگار اشنو ویژه اش را زیر پا له می کرد گفت :
همه می دونن چطور شما خبر ندارین ؟ اون لا کردار اعلامیه پخش می کرده و کتابهای ممنوعه هم رد و بدل می کرده . خدا بگم این بی مذهب ها رو چیکار کنه که افتادن به جون یک مشت بچه مسلمون و دارن بی دینشان می کنن .
این حرف اسمال بَبو آتش زیر خاکستر مونده آقا رسول را شعله ور کرد و گفت : تو این مملکت همه جور آشی پیدا می شه اما این آش را با هیچ حبوباتی نمی شه پخت !
اسمال آقا فینش رو بالا کشید و گفت : میگن در رابطه با خانف دو سه نفر دیگه هم دستگیر شدن اما من فقط از کمال پسر اوس یحیی خبر دارم که دستگیر شده . میگن خانف خودش اونو لو داده .
پرسیدم کمال کیه ؟
به جای اسمال آقا ، آقا رسول گفت : آقا یحیی لوازم یدکی فروش سر چهار راه رو میگه ، پسرش کمال زمانی دانشجو بود که بعد اخراجش کردن و اومد ور دست باباش نشست .
آقا رسول در تمام مدت نگاهش تو چشمهای من بود و داشت با نیگاش می گفت : حالا دیدی من راست می گفتم و بیخودی تو رو نترسونده بودم . برای اینکه زیر نگاه آقا رسول آب نشم صورتم رو به طرف ماشین گردوندم و به این فکر کردم که امشب باید هر طور شده اون دو سه تا کتاب رو نابود کنم و شرش را از سرم کم کنم .
غروب به محض این که به خونه رسیدم یاد کتابها افتادم و یکراست رفتم سراغ روزنامه ای که هنوز لفاف کتابها بود و سه کتاب را در آوردم و شروع کردم به پاره کردن آنها . اما اینکار خیالم را راحت نکرد و می بایست آنها را طوری نابود کنم که اثری از آنها به دست نیاید . طشت لباس را کف پشت بام گذاشتم و خرده کاغذ ها را ریختم توی طشت و مقداری هم نفت رویشان ریختم و کبریت کشیدم . شعله آتش کاغذ ها را سوزاند و تبدیل به خاکستر کرد . مانده بودم که با خاکستر ها چه کنم . ریختن آنها توی خرابه باعث رسوایی بود و اولین کسی که می فهمید مولود خانم بود . باد آغاز شده بود و داشت خاکستر های سیاه را روی پشت بام پخش می کرد . به سرعت کتری آب را روی خاکستر ها ریختم تا از پراکندگی آنها جلوگیری کنم . طشت سیاه شده بود و خاکستر های سیاه روی آب شناور شده بودند . توی اتاق دنبال چیزی می گشتم که بتوانم خاکستر ها را در آن جای بدهم . چشمم افتاد به پاکت میوه ، آن را بر داشتم و با احتیاط خاکستر ها را از روی آب جمع کردم و درون پاکت ریختم . خرده های باقیمانده را می توانستم توی خرابه خالی کنم . وقتی این کار انجام گرفت سر پاکت را محکم کردم و برای شستن طشت و برطرف کردن سیاهی آن تکه ای لباس بر داشتم و پایین رفتم . در حیاط به مش حبیب برخوردم وقتی دید خیال رخت شویی دارم لبخند زیرکانه ای تحویلم داد و گفت :
با خیال راحت کارت را بکن ، مولود رفته مجلس روضه و تا آخر شب بر نمی گرده . منم دارم می روم اونجا .
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)