(26)
حرفم را تمام نکرده بودم که صدای گام هایی به گوشم رسید و به دنبال آن سحابه وارد اتاق شد . در میان احساس شادی و رنجیدگی در نوسان بودم . نمی توانستم خود را گول بزنم که از دیدنش شادمان نیستم و نه می توانستم به خود تفهیم کنم که به خاطر نا دیده گرفتنش شادی ام را زایل و به جایش بی تفاوتی بنشانم . لحظه ای گذرا بی تفاوتی را به چهره نشاندم و خیلی کوتاه به سلامش پاسخ دادم . او نیز حس کرد که در من تغییری حاصل شده با نگاه در صورتم به جستجو پرداخت و در حالیکه گویی به نتیجه رسیده باشد در کنار مادر نشست . روزنامه عصر را به دست گرفت و بی تفاوت ورق زد .
صمصام پرسید : عقیده تو چیست ؟
چنانکه انگار از خواب بیدارم کرده باشد پرسیدم : در چه مورد ؟
- اصلاً معلوم هست کجایی و به چی فکر می کنی ؟
- ببخشین ، حق با توست .
صمصام مو شکافانه نگاهم کرد : نکنه داری حسودی می کنی هان . . . راستش رو بگو . اگه بخوای می تونم جامو بدم به تو .
مادر دخالت کرد و با گفتن صمصام این چه حرفیه به من مجال داد تا به خود آیم و بگویم : من با هر چه مادر بگوید موافقم !
دو خواهر آهسته خندیدند و در گوش یکدیگر به نجوا سخن گفتند که رنجیدگی ام ریشه گرفت و نگاه عتاب آمیزی به صمصام انداختم . بلند شدم تا خانه را ترک کنم . صمصام به گمان این که از او رنجیده ام دستم را گرفت و به زور نشاند و گفت :
- علی بس کن ! تو شوخی سرت نمی شه ؟
دلم به درد آمده بود و یارای ماندن و بیشتر تحقیر شدن را نداشتم . پولهایی را که از بانک گرفته بودم در کنارش گذاشتم و گفتم باید بروم منصور را ببینم . قانع نشد و گفت :
- بهانه نیاور چون خوب می دانی که نمی توانی مرا گول بزنی . مرا گو که خواستم با تو مشورت کنم .
حرفش باعث سست شدن پایم شد و گفتم : من که گفتم هر چه مادر بگوید حرف من هم خواهد بود .
مادر خندید و گفت :
و من می گویم که صمصام بیشتر حرف شنوایی از شما دارد تا من ! من عقیده ام را روشن برای صمصام گفته ام و او می داند که من این نوع ازدواج کردن را قبول ندارم . مگر می شود بدون هیچ تشریفاتی ازدواج کرد ؟ من دوست ندارم که او و سمیرا در دفتر خانه به عقد هم در بیایند و کسی شاهد عقد کنانشان نباشد . من آرزو دارم . . .
صمصام میان حرف مادر آمد و گفت : وقتی خانواده سمیرا موافق هستند شما چرا مخالفت می کنید ؟
صمصام رو به من نمود و ادامه داد : به پدر سمیرا گفته ام که ماشین چاپ خریده ام و پولی در بساط ندارم . آنها موقعیت مرا درک کرده اند اما خانواده خودم انتظارشان بیشتر از آنهاست .
حق با صمصام بود . یاد پولی افتادم که از بانک گرفته بودم بسته را به آرامی پیش کشیدم و در مقابل صمصام گذاشتم و گفتم : ببین با این می توانی جشن کوچکی بگیری ؟
به بسته نگاه هم نکرد و با لحنی که گویی دارد با نا آشنایی گفتگو می کند گفت :
- از لطف شما ممنونم و به پول شما هم نیاز ندارم . ما می خواهیم ساده و بی هیچ آلایشی ازدواج کنیم . شما هم اگر دوست داشته باشید می توانید به همراه ما تا دفتر خانه بیایید .
نگاهم به نگاه مادر گره خورد و حلقه اشک را در آن دو چشم افسرده و غمگین دیدم از خود بی خود شدم و از نفوذ دوستی ام بر او استفاده کردم و گفتم :
- صمصام تو خیلی خود خواهی تو می بایست نظر مادر را هم در نظر بگیری !
با لحنی نا خشنود پرسید : آیا شما دلتان می خواهد من کاری را انجام بدهم که قلباً راضی به انجامش نیستم . آیا مادر می تواند خود را راضی کند که من زیر دین دیگران قرار بگیرم و حاصل تلاش روزانه ام مصروف پرداخت دین شود ؟ آیا واقعاً چنین رنجی را بری من آرزو می کنید ؟ یا این که آرزو می کنید ما با آرامش خاطر زندگی خود را شروع کنیم ؟
به جای مادر سحابه گفت : من با دومی موافقم و می گویم ما باید به ایده و نظر سمیرا احترام بگذاریم و عقیده خود را تحمیل نکنیم . آن گاه روی به مادر کرد و گفت :
- شما چه اصراری دارید که می خواهید نظرتان را به کرسی بنشانید . حالا تصور کنید که جشن با شکوه و مفصلی هم گرفتید و تمام خویشان و بستگان را هم دعوت کردید و آنها هم آمدند و رفتند . از فردای آن شب صمصام می ماند و باری از قروض که باید پرداخت کند . صمصام یار و پشتیبانی ندارد . خودش است و خودش . بله اگر شرایط زندگی ما هم مثل دیگران بود آن وقت موضوع فرق می کرد . اما در حال حاضر ما باید توانایی هایمان را به حساب بیاوریم و به قول معروف پایمان را به اندازه گلیممان دراز کنیم .
با تمام شدن سخن سحابه مادر آه حسرتی کشید و با این آه گویی که مجاب شده باشد لبخند محزونی بر لب آورد و گفت :
- باشد ، هر طور که صلاح می دانید عمل کنید .
احساس کردم که بار سنگینی از شانه صمصام بر داشته شد و تبسمی که بر لب آورد نشانه رضایت کامل او بود . حرف مادر روحیه ای شاد و بذله گو به صمصام بخشید و این بار وقتی نگاهم کرد با تبسمی شیرین گفت :
حالا کارت به جایی رسیده که برای من پول رو می کنی ؟ اگر خاطرت از حساب بانکی ات جَمعه چرا برای خودت دست بالا نمی کنی ؟
حس کردم رودی از عرق از پشت گردن تا زیر ستون فقراتم جاری شد . سکوتم موجب شد تا مادر رشته کلام را به دست بگیرد و بگوید :
پس با این حساب دیگر چرا این دست و آن دست می کنی ، هر چه زود تر عقد شوید !
صمصام که می دانست با حرفش چه آتشی در جانم بر افروخته دستش را در دستم گذاشت و با لحنی عذر خواه گفت :
- از تو ممنونم . می دانم که اگر برادری هم می داشتم دلسوز تر از تو نمی بود کاری که تو کردی برایم با ارزش است و هرگز فراموش نمی کنم . حالا سگرمه هات رو باز کن نا سلامتی داماد روبرویت نشسته !
صمصام خمشد و قندان را بر داشت و مقابلم گرفت و گفت : اگر از من رنجشی نداری دهنت رو شیرین کن !
به صورتش نگاه کردم و از قندان حبه قندی بر داشتم و در دهان گذاشتم و در دل به خود گفتم ، این پسره هنوز نمیدونه که چقدر برای من با ارزشه !
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)