(24)
اتاقم را سرد و سوت و کور یافتم و بی اختیار به این فکر افتادم که آیا به رستی همه چیز عادلانه تقسیم شده است ؟ پس سهم من از غذای گرم و اجاق روشن کجا بود ؟ سه فتیله خوراک پزی را روشن کردم و بسترم را گستراندم و بدون اینکه غذایی آماده کنم به رختخواب رفتم و چشم به سقف دوختم ، در یک آن تمام غمهای عالم بر دلم نشسته بود و خود را در دنیای بزرگ یکه و تنها و بی هیچ پشتیبانی یافتم . تمام تلاشم پوچ و بی ثمر جلو گر شد و از خود پرسیدم : آخرش چی ؟ این همه سال کار کردی و جون کندی حالا چی داری ؟ تو مثل اسب عصاری فقط داری دور خودت می چرخی . چشمهاتو ببند و فقط آرزو کن به خوابی فرو بری که بیداری به دنبال نداشته باشه . در نهایت یأس وقتی وجود مرگ را می طلبیدم نقش ماهی کوچک شفافی بر روی آب برکه ام افتاد که با تبسمی شیرین به من می نگریست و اغوایم می کرد تا ، با بر هم زدم مژه او را از حصار برکه رها سازم و آزادش بگذارم تا بتواند راه دریا را بیابد . به التماس من که به هر کجا که روی آسمان همین رنگ است وقعی ننهاد و راه رود در پیش گرفت . گمان می کنم آن قدر گریستم تا او بتواند به منزل مقصود برسد و خود با پذیرفتن مرگ سفید دیده ام به خواب رفت .

* * *
از صدای پارویی که روی برفها کشیده می شد چشم باز کردم و دیدم که دعایم مستجاب نشده و روزی دیگر را آغاز کرده ام . با رخوت بلند شدم آقا حبیب با شال محکمی که به دور گردن پیچیده بود تا زیر چشمش را پوشانده بود و داشت برف ها را پارو می کرد و توی خرابه می ریخت . ریختن برف توی خرابه یک طرح مثبت از مولود خانم بود که ترجیح می داد برفها در خرابه تلنبار شود اما توی کوچه و جلوی خانه ها جمع نشود . این اجازه شفاهاً ابلاغ شده بود و همسایگان از آن پیروی می کردند . کت پوشیدم و رفم پارو را از دست آقا حبیب به زور گرفتم و کار او را دنبال کردم . آقا حبیب برای رفع خستگی به دیوار اتاقم تکیه داد و ضمن نظاره به کار سیگاری روشن کرد و پس از زدن پک محکمی گفت دستت درد نکنه سعی کن برفها را پشت دیوار نریزی پرت کن وسط خرابه ! دیوار خانه همین جوری هم نم داره . چشم بلندی گفتم و برف پارو را با تمام توان پرت کردم وسط خرابه ، آقا حبیب تا سیگارش به آخر نرسید هیچی نگفت ، اما با پرت کردن ته مانده سیگار تک سرفه ای زد و پرسید : با دکتر به هم زدی ؟ صورت به جانبش چرخاندم اما حرفی نزده بودم که ادامه داد : پس چرا دیگه خونه نمیاد ؟ راستش از بابت اجاره پرسیدم ، خواستم بدونم که می خواد با شما زندگی کنه یا نه ؟ زیر لبی گفتم : فکر نکنم ! حرفم را شنید و با دریغ گفت : حیف شد . اگه مولود بفهمه روزگارم سیاهه . به نگاه متعجب من پوزخندی زد و ادامه داد وجود دکتر تو این خونه سوای اجاره حسن دیگری هم داشت و اون اینکه نق و نوق مولود کم شده بود و به واسطه دکتر و اینکهنکنه اون از سر و صدا ناراحت بشه سعی می کرد آرامش تو خونه برقرار باشه ، اما حالا اگه بفهمه که دیگه اون نمیاد برمی گردیم سر جای اولمان . برای آن که آقا حبیب را تسلایی داده باشم ، گفتم : معلوم هم نیست شاید برگردد به خود من که چیزی نگفت شاید . . . آقا حبیب حرفم را قطع کرد و همان طور که سر پا می ایستاد گفت : پس خدا کند بزودی برگردد و خیال من را راحت کند .
از خونه که زدم بیرون توی مسیر به این فکر کردم که هر کسی به دنبال آرامش و سکون می گردد و بعد با این اندیشه که لااقل از این موهبت برخوردارم دل خوش ساختم و با قدمهایی استوار به سوی چاپخانه حرکت کردم .
* * *
عیدی سال نو برای من و صمصام ماشین ملخی بود که توانسته بودیم با قرض خریداری کنیم و نگرانی چاپخونه هم نداشته باشیم . صاحب چاپخونه ای که خودم در آن کار می کردم وقتی فهمید به دنبال ماشین هستم راضی شد ماشین ملخی را به نام ما کند و از بابت جا اجاره دریافت کند . این بهترین پیشنهاد بود چرا که خانه به فروش نمی رفت و ما با گرفتن وام و گرفتن قرض و فروش طلا به آرزویمان دست یافته بودیم . احساس می کردم که روز های تیره بختی و تیره روزی به پایان رسیده و می توانم از این پس نوکر و ارباب خود باشم . صدای ملخی خوش آهنگ ترین صدا شده بود و امیدوار بودن به این که پس از پرداخت دیون خود ماشین دیگری خریداری خواهیم کرد فعالیتم را چشمگیر تر کرده بود و بیش از همه از چشم تیز بین آقا رسول دور نمانده بود . پیر مرد در هنگام فراغت با عنوان کردن این که حالا دیگه موقع دست بالا کردن و ازدواج کردن است خاکستر روی آش دلم را فوت می کرد و ضربان قلبم را به طپش در می آورد . خنده های بلند صمصام و چشمک زیرکانه اش سرخی شرم را به گونه ام می آورد و از این که راز سر به مهرم کمکم آشکار می شود ، از نگرانیم می کاست و وادارم می ساخت آنان را ترک گویم و سرم را به کار مشغول کنم . بهار و تابستان در تلاشی بی وقفه برای پرداخت دین گذشت و هیچ یک از ما جز آن چه که قرار داد کرده بودیم بر داشت نکردیم و در دومین ماه پاییز صمصام گفت :
- علی اجازه داریم که نیم نفسی آسوده بکشیم . اما برای کشیدن نفس راحت هنوز راه باقی است .
گفتم : تمام می شود و آن روز زیاد دور نیست .