(23)
فصل 9
به خانف که بساط کتابفروشی را از روی زمین بر چیده بود و به روی گاری دستی منتقل کرده بود ، سلام کوتاهی کردم و داشتم وارد چاپخانه می شدم که صدام کرد و گفت : برات سه تا کتاب کنار گذاشتم موقع رفتن یادت باشه بگیری . دست بلند نمودم و به نشانه اینکه باشد و از پله ها پایین رفتم . کار رسماً شروع نشده بود که خانف وارد چاپخانه شد و یک بسته کتاب به دستم داد و راهش را کشید و بالا رفت . آقا رسول آبش با خانف به یک جوی نمی رفت آن دو بدون اینکه واقعه ای رخ داده باشد از مصاحبت هم پرهیز می کردند . آقا رسول ، خانف را مردی تو دار و مرموز می دید و دوست نداشت بر و بچه ها دور بساط اون بپلکن و مخصوصاً از من می خواست که از خانف دوری کنم . آمدن و رفتن چند لحظه ای خانف به چاپخونه حسابی حال آقا رسول را گرفت و شنیدم که زیر لب نا سزایی نثار هر چه آدم بی مذهب کرد و نگاهی خشمگن به صورتم انداخت و از من دور شد . من آنقدر در احساس خوب و خوشی غوطه ور بودم که در صدد بر نیامدم تا آزردگی آقا رسول را به گونه ای رفع کنم و گذاشتم به حال خودش باشد . نزدیک ظهر بود که سر و کله منصور تو چاپخونه پیدا شد و از حرفهایی که رد و بدل شد فهمیدم که برای گرفتن قرض آمده . برای توجیه جواب منفی خود مجبور گشتم موضوع باز کردن چاپخانه را برایش مطرح کنم که منصور پس از شنیدن اعلام آمادگی کرد و گفت که حاضر است پس از باز شدن چاپخانه کمکمان کند . اخم آقا رسول بیشتر در هم گره خورد و پس از رفتن منصور با دلخوری گفت : چون پیر شدی حافظ از میکده بیرن رو ، حالا من غریبه شدم . گفتم : این چه حرفیه آقا رسول همه یکطرف شما یکطرف اما امروز اخلاق نداشتی تا برات تعریف کنم گذاشتم موقعی که حالت جا اومد مفصلاً همه چیزو تعریف کنم . آقا رسول رو چهار پایه نشست و گفت : مگه این مردک بی دین لا مذهب اوقات برای آدم می زاره . اون با پهن کردن بساط فکر کرده می تونه هیز گم کنه . اگه بتونه بچه ها رو گول بزنه منو نمی تونه . خیال کرده من نمی دونم سابقش چیه و داره زیر پوشش کتابفروشی چه کار های دیگه که نمی کنه . کنجکاو شدم که بدونم خانف چکاره است و چه سابقه ای داره که آقا رسول ادانمه داد : مدتی تو زندون بوده و سنگ اجنبی ها رو به سینه می زده . یکی نیست بهش بگه مرد تو که خدا رو قبول نداری چطوری بنده های خدا رو قبول داری . من هیچ خوشم نمی آد به بچه ها کتاب بده مخصوصاً تو که مادت مستعد هم هست و زود اغوا می شی . خندیدم و گفتم : دست شما درد نکنه آقا رسول یعنی من بچه ام که زود گول بخورم ؟ بی حوصله سر تکان داد ، تو بچه نیستی اما اون کار کشته است و می دونه چیکار داره می کنه . برای چی کتاب مجانی به تو می ده که بخونی مگه خاطر خواه چشم . ابروته یا برادر خوندگی باهات داره ؟ هان ؟ تو اگه عاقل بودی می بایست فکر می کردی و بعد از این لندهور کتاب قبول می کردی . ببین علی اوضاع و احوال بو داره و من دلم شور می زنه که نخواد از تو و بر و بچه ها سوء استفاده کنه حالا دیگه خود دانی من آن چه که شرط بلاغ است با تو گفتم ! دستم را روی شانه اش گذاشتم و گفتم : آقا رسول درسته که من رو پوشال های چاپخونه بزرگ شدم و پدر و مادر درست و حسابی به خودم ندیدم اما از همون بچگی می دونم که خدایی هست که راهنمای منه و تا اون نخواد برگی از درخت نمی افته . من بنده خطا کار خدام و غلام و چاکر رسول و اصفیاء اش هم هستم خاطرت از طرف من جمع باشه . بر لبهای آقا رسول لبخندی نشست و گف : با این حال مواظب باش و هر کتابی رو از خانف برای خواندن نگیر اون افعی خوب می دونه که چطوری اول سحر کنه و بعد نیش بزنه ! چشم بلندی گفتم و هر دو بلند شدیم تا به کارهایمان برسیم . کاری که خانف می کرد تا به آن ساعت هیچ تعبیری به جز دوستی برایم نداشت اما حرفهای آقا رسول تعبیر دوستی را دگرگون کرده بود و وادارم نمود تا عمیق تر به او و کارش فکر کنم و از خود بپرسم که به راستی چه انگیزه ای در پشت این قضیه نهفته و چرا خانف با میل خود و نه با انتخاب من کتاب برای مطالعه در اختیارم می گذارد . آن هم کتابهایی که هیچ وقت توی بساط ندیده بودم . چشمم افتاد به بسته روزنامه ای که خانف لفاف کتاب کرده بود و تصمیم گرفتم بدون آن که باز کنم به خودش تحویل بدهم و خیالم را آسوده کنم . اما هنگام غروب وقتی از چاپخونه خارج شدم از خانف و چرخ کتابهایش اثری نبود . برف می بارید و باد دانه های سفید را به رقصی زیبا وا می داشت یقین کردم که رفتن خانف به علت بدی هوا بوده ، با خود گفتم : صبح کتابها را تحویلش می دهم و با این نیت به طرف خانه به راه افتادم .
قول همکاری منصور و این که پس از باز کردن چاپخونه خیالمان از بابت شتری و کار چاپ راحت خواهد بود مژده ای بود که دوست داشتم هر چه زود تر به صمصام بگویم و نگرانی بیکاری را از شراکت آینده مان زایل کنم وقتی در خانه را باز کردم مولود خانم داشت روی پله جلو اتاقش گونی خالی برنج پهن می کرد تا از لیز خوردن جلوگیری کند . چشمش که به من افتاد خسته نباشین دلسوزانه ای گفت و افزود : آقای دکتر با شما نیست ؟ فهمیدم که صمصام به خانه نیامده و برای دادن مژده باید تا روزی دیگر صبر کنم . با گفتن شاید بیاید اجازه گرفتم و بالا رفتم .
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)