(22)
با هم از خانه خارج شدیم نمی دانستم مقصدش چیست و کجا می خواهد برود آیا با من به چاپخانه می آید یا این که به خانه می رود . توی اتوبوس نشسته بودیم که گفت : امروز عصر بعد از کار بیا خونه ما . به طعنه گفتم : بیام و تو باز هم منو بکاری و نیای . پرسید : تو رو بکارم و نیام ؟ کی ؟ گفتم : هیچی بابا ، بعد از غیبت کوتاهت رفتم در خونتون و ساعتی هم نشستم اما نگو غیبت حضرت عالی به درازا می کشه . گفت : اگه امروز عصر بیای می گم که کجا بودم و حالا می خوام چیکار کنم . با گفتن خدا کنه . ساکت شدم و سر ایستگاه برای پیاده شدن از صمصام که جدا می شدم بار دیگه تذکر داد یادت نره و من سر تکون دادم . اگر می دونستم که می خواد برگرده سر کار زمینه رو براش پیش آقا رسول می چیدم و کاری می کردم که برگرده سر کار اما چون از نقشه اش چیزی نمی دونستم سکوت کردم و حتی به آقا رسول هم نگفتم که صمصام برگشته . تو چاپخونه یکسری کسری کتاب داشتیم که باید چاپ می کردیم . زینگ ضعیف شده بود و پدرم در آمد تا کسری ها رو چاپ کردم . غروب که از چاپخانه بیرون زدم بیرون پورک های برف روی زمین نشسته بود و دانه های سفید آرام آرام بر زمین می باریدند . سردم شده بود و حوصله ایستادن در صف اتوبوس را نداشتم ، مقابل یک سواری دست تکان دادم و سوار شدم . حال عجیبی داشتم . وقتی فکر می کردم دارم به خانه آنها نزدیک می شوم ، چیزی در وجودم فرو می ریخت و قلبم شروع می کرد به تند تند طپیدن و گر گرفتن و عرق کردن . پذیرفتن دعوت صمصام خبط بزرگی بود که مرتکب شده بودم . دیشب با آمدن صمصام انتخاب هم صورت گرفته بود و می بایست دیگری فراموش می شد . راه رفتن آدمهای مست را پیدا کرده بودم و تعادل نداشتم . عقل نهیبم می زد برگرد و دل می گفت : برو و می دیدم که دارم پیش می روم ، با دستهایی خالی و آینده ای مبهم پیش روی اما قلبی که با کور سوی امید می طپید و این طپیدن هراس آینده را کمرنگ می کرد . پشت در نفس بلندی کشیدم و آنی رو به آسمان بلند کردم و گفتم خدا خودت می دونی که جز تو کسی رو ندارم پس کمکم کن و زنگ در را فشردم . صمصام خود در را به رویم گشود و با لبخند استقبالم کرد . موی سرش اصلاح شده بود و بوی ته مانده ادکلنی هنگام در آغوش کشیدنش به مشامم رسید . با گفتن دیر کردی ؟ مرا به دنبال خود به اتاق برد مادر با همان لبخند شیرین پذیرایم شد و با سلام و احوالپرسی گرم ، آشنایی مان را یاد آور شد و بار دیگر حس غریبی را از وجودم دور کرد . در اتاق در بسته و کنار بخاری بوی عطری به مشامم رسید که بوی انس و الفت خانواده را داشت . می دانستم که مادر زبان به گله و شماتت باز می کند از این که به دیدار صمصام نمی آیم و حق هم با او بود ، اما اگر علت این گریز را می دانست بر من زبان شماتت نمی گشود . لیکن جز شنیدن و عرق بر پیشانی آوردن چاره ای نبود . صمصام با پرسیدن کار امروز چطور بود راه گلههای مادر را بست و رشته سخن را از او گرفت . داشتم توضیح می دادم که چطور کسری کتاب را با فیلم و زینگ ضعیف شده چاپ کردم که در اتاق باز شد و او وارد شد . سر به زیر به پا ایستادم و در مقابل سلام او حالش را پرسیدم . او بدون کوچکترین تغییری در صدا تعارفم نمود بنشینم و بعد در مقابل هر سه ما فنجای چای گذاشت و نشست . حس می کردم نفسم در راه سینه گیر کرده و بالا نمی آید . صمصام رو به او کرد و گفت : سایه را هم بگو بیاد . سحابه از جا بلند نشد و با آوایی بلند سایه را فرا خواند . سایه این بار خجول و سر به زیر مغایر با گذشته وارد شد و سلام کوتاهی کرد و کنار مادر نشست . داشتم به حرکت آن روزش و جنجالی که آفریده بود فکر می کردم که صدای صمصام بلند شد و گفت : علی چایی تو بخور که می خوام پر چانگی کنم . دلم می خواست « صمصام » به جای تعارف به نوشیدن چای مرا به یک نفس هوای آزاد دعوت کرده بود . مادر ! سر آن ندارم که با پیش کشیدن وقایع گذشته ، عقده دل باز کنم و شما و دیگران را ناراحت کنم . فقط به این اشاره می کنم که زندگی و سرنوشت من می توانست چیزی غیر از آنچه که امروز هست ، باشد اما جای شکایتی نیست و محکمه و قاضی هم وجود ندارد می خواهم به حال اشاره کنم ، به آنچه که هستم و تصمیم دارم فقط به آینده نگاه کنم و گذشته را فراموش کنم . اما گمان نکنید این تصمیم را راحت و بی اندیشه گرفته ام . برای فراموش کردن گذشته و فقط به آینده و حال نگاه کردن از خیلی چیز ها گذشته ام و خیلی چیز ها را از دست داده ام . شما نادر را کم و بیش می شناسید و یا بهتر بگویم می شناختید . بار ها و بار ها از او پیش شما ها صحبت کرده ام و از اخلاق و سکناتش تعریف کرده ام و یا به باد شماتت گرفته ام . اما حقیقت وجودی نادر را هرگز درک نکرده بودم و نمی داستم در پس آن چهره سرد و عبوس چه روح خالص و بی ریایی نهفته است . اما او مرا بهتر از خودم شناخته بود و پی برده بود که صمصام مرد حرف است نه عمل . او فهمیده بود که من کسی نیستم که به آن چه که می اندیشم پای بند هم باشم . من فقط مشتی الفاظ زیبا و عوام فریب از بر بودم که بدون تعقل بر زبان می آوردم و گمان می کردم دارم در راهی پیش می روم که نهایت راهم بهشت جاودان است . اما افسوس قدم در این راه نگذاشته به بیراهه افتادم و نفهمیدم که سیرت و راه و روش این طریقت چیست و چگونه می شود اهل صفا و سلوک شد . اما نادر این راه را خوب می شناخت و می دانست چه بهایی باید بپردازد و چه چراغی به دست بگیرد که راه را گم نکند . او سهم دنیایی اش را به کسانی بذل و بخشش کرد که استحقاقش را داشتند . و برای خود دعایی خرید که او را از شر شیطان مصون نگه می داشت و شبها با کسی به گفتگو می نشست و دست التماس پیش کسی دراز می نمود که بی نیاز بود و همه آزمند او . من او را بدون آن که به راستی بشناسم از دست دادم و حسرت و افسوس ابدی بر خود خریدم . اما اویی که مرا خوب می شناخت نصیحتم کرد که فقط با حرف زدن شکم مستمندی سیر نمی گردد و چراغ ویرانه ای روشن نمی شود . او از من خواسته معلمی باشم راستگو که آنچه خود باور ندارم به شاگردانم تعلیم ندهم . من اگر چه خواستم عزلت نشین شوم و از خلق خدا جدا زندگی کنم اما بار مسئولیتی که بر شانه ام گذاشته شده و فکر و خیال آینده شما مرا منصرف کرد و برگشتم . جز این تعهد بار دیگری را نیز باید به دوش بکشم و آن هم زندگی دختری است که چشمبه راه من دوخته و بیش از این نمی توانم او را در بی تصمیمی باقی بگذارم . کوتاه سخن این که خیال دارم ازدواج کنم و تشکیل خانواده بدهم . صدای کف زدن سایه حواسمان را از صمصام گرفت و به او معطوف کرد . مادر لب به دندان گزید که سکوت اختیار کند اما حرکت او موجب شد تا سحابه هم سکوت را بشکند و بگوید مبارک است . صمصام دستش را روی دستم گذاشت و ادامه داد من برای آینده نقشه ای کشیده ام که اگر همگی موافقت کنید از بیکاری و سرگردانی نجات پیدا می کنیم . علی سابقه درخشانی تو کار چاپ داره و از بچگی تو این حرفه بوده و مهارت کافی داره که بتونه کلید ماشین چاپ رو بزنه یک کارگاه رو اداره کنه اما پول به قدر کافی نداره که بتونه از خودش ماشینی داشته باشه . من فکر کردم که اگر شما موافق باشید ، خانه را بفروشیم و این سرمایه را در اختیار علی بگذاریم تا چاپخانه ای هر چند کوچک هم که شده باز کند . لازم نیست با ماشین بزرگ شروع کنیم ما می توانیم با یک ماشین ملخی شروع کنیم و بعد اگر خدا خواست توسعه اش بدهیم . حرف و پیشنهاد صمصام آرزوی قریب و دست نیافتنی مرا ممکن و سها الوصول جلوه می داد ضمن آن که می دانستم برای رسیدن به چنین آرزویی راهی سخت و دشوار در پیش رویمان قرار دارد که اولین اش موافقت خانواده برای فروش خانه است . پیشنهاد صمصام همگی آنها را به فکر فرو برده بود و پیش از همه مادر را نگران کرده بود . مادر زیاد طاقت نیاورد و گفت : اما این تنها سرمایه ماست و اگر خدای نخواسته سرمایه از کفمان برود در بدر خانه های مردم می شویم ، من هیچ اما سحابه و سایه را چه کنم آنها را که نمی توانم به هر خانه ای ببرم . صمصام گفت قبول دارم ریسک است اما شما بگویید برای نجات از این گرفتاری چه باید بکنم ؟ سایه گفت : اگر قرار باشد بترسیم و دست روی دست بگذاریم ، مشکلی حل نمی شود من به نوبه خودم راضی به این کار هستم . سحابه هم موافقت خود را اعلام کرد ، مادر که در اقلیت قرار گرفته بود روی به من نمود و پرسید : نظر شما چیست علی آقا ؟ واقعاً مستأصل مانده بودم که چه جوابی بدهم من تا آن روز سرمایه ای نداشتم که برایش نقشه کشیده باشم . سرمایه متعلق به آنها بود و تصمیم گیرنده آنها بودند ، در جواب مادر فقط گفتم : راستش را بخواهید من نمی دانم ، چون صاحب اختیار نیستم . مادر قانع نشد و پرسید : چون شما گرداننده خواهید بود به ما بگویید آیا این احتمال وجود دارد که با شکست روبرو شویم ؟ نظر کارشناسانه می خواست و این نظری نبود که بتوان آسان ادا کرد من موقعیت بازار را گفتم و طوری جواب دادم که در نهایت باز این خودشان بودند که می بایست تصمیم بگیرند . بعد صحبت به ارزیابی خانه کشید و تا زمانی که سفره شام گشوده شد هنوز تصمیم نهایی اتخاذ نشده بود . بر سر سفره شام بود که سحابه با لحنی شوخ پرسید برای ما هم کار هست ؟ روی سخنش با من بود ، حس کردم تا بنا گوش سرخ شده ام قلب آرام گرفته ام بار دیگر بنای طپیدن گذاشت و توانستم بگویم چه عرض کنم ! اما صمصام سر فرود آورد و گفت : برای ترتیب کردن کار چاپخانه لازمت داریم هم تو و هم سایه را خودم هم صحافی می کنم مادر به شوخی گفت : من هم غذا و چایی فراهم می کنم . تقسیم کار چاپخانه در میان اعضاء خانواده تا پایان شام ادامه داشت و در میان گفتگو من جرأت کرده و از سحابه پرسیدم آیا تابه حال دیده اید که چگونه اوراق را ترتیب می کنند ؟ و او با تکان دادن سر جواب منفی داد . دیر وقت که به سوی خانه روانه شدم ، برف سطح زمین را یکپارچه سفید پوش کرده بود .

احساس خوشی همراه با گرمای مطبوعی وجودم را احاطه کرده بود و حس می کردم تا آخر دنیا را می توانم با پای پیاده طی کنم و خستگی مرا از پای در نیاورد .
تیر نگاههای چشمانی سیاه باعث شده بود که سوز و حرارت درونی ام در آمیزش با سرمای محیط ، گرمای مطبوعی در جانم بیفکند . حرارت دلچسبی که امید به زیستن و مهر ورزیدن را در من زنده می کرد .