(21)
رفته ، رفته صمصام از یک دوست به یک دشمن تغییر موضع می داد و نا خد آگاه از او بیزار می شدم ، باید یکی را فراموش می کردم تا دیگری جایگاه خود را حفظ کند ، خود خواهی و التهاب و شوری که در وجودم ریشه گرفته بود پایه های دوستی ام را با صمصام به لرزه در آورده بود و به آن دیگری حق می دادم . اما در نیمه شبی وقتی باران سیل آسا و باد با هم ساخته و داشتند در اتاقم را از جا به در می آوردند ، با صدای ضربات مشتی بر اتاق از خواب پریدم و چفت داخل اتاق را باز کردم . خواب آلود از هیبت مردی که در پشت در ایستاده بود و به ژنده پوشان ولگرد شباهت داشت یکه خوردم اما صدای سرمازده اش وقتی گفت : رفیق مهمان نمی خواهی آن چنان ذوق زده ام کرد که در آغوشش کشیدم و تمام تنفرم در چشمه محبت و دوستی شسته و محو شد . مو های بلند و اصلاح نکرده ، لباسهای چروک و کثیف را با بوی بدنی که معلوم بود مدتهاست آب به خود ندیده با ولع لمس می کردم و می بوییدم . او باز آمده بود و این از تمام رؤیا هایی که روز و شب در خیال می بافتم شیرین تر بود . کمکش کردم تا کتش را در آورد ترجیح می داد پایین اتاق بنشیند . مباد که زیلوی نیمدار و قالیچه های رنگ باخته را کثیف و خیس کند وقتی او را با فشار بازوانم به بالای اتاق بردم و نشاندم . دو زاند در مقابلش نشستم و نگاهش کردم . نگاه او هزاران معنا داشت اما من فقط در جستجوی یکی از آنها بودم و آن اینکه آیا هنوز مرا دوست و برادر می داند ؟ و چون به رویم لبخند زد دلم گرم شد و بلند شدم تا برایش غذا آماده کنم . می دانستم نباید از او چیزی بپرسم تا خود زبان باز کند . پا دراز کرد و دیدم جورابهایش مثل آبکش مشبک شده . معنی خنده ام را فهمید و به توری جورابهایش نگریست و آن را در هم فرو کرد و به گوشه اتاق پرتاب نمود . من پایین اتاق کنار پیراموس نشسته بودم و او بالای اتاق اما به هم نگاه می کردیم و منتظر بودیم دیگری سر صحبت را باز کند که پرسید : بچه ها چطورن ؟ پرسیدم : کدوماشون خونه ؟ یا چاپخونه ؟ پرسید : مگه از خونه خبر داری ؟ گفتم : تازگیها نه ، اما یک ماه پیش داشتم . پرسید : بچه های چاپخونه ! گفتم : همه پرت و پلا شدن . آقا کاوه چاپخونه رو وا گذار کرد و فلنگ و بست و رفت ینگه دنیا . پرسید : چرا ؟ و من توی قوری چای ریختم و گفتم : زنش خارجی بود و نمی تنست ایجا دوام بیاره و اون هم رفت . اینهایی هم که اومدن تنها من و آقا رسول رو نگهداشتن و بقیه رو جواب کردن و از اعوان و انصار خودشون آوردن چاپخونه ای که عباس توش کار می کنه خوشبختانه بهتر از چاپخونه ما است اما مال داود تعریفی نداره . سهراب هم با یکی از دوستانش افتاده تو کار بساز بفروشی و دور ماشین رو خط کشیده . و از منصور هم اینطور که شنیدم می گن ، ویزیتور شده . گفت : پس از هم پاشیده ؟ سر پایین آوردم و او پرسید : کار و بار خودت چطوره ؟ به شوخی گفتم : کون آسمون سوراخ شد و یک کیسه اسکناس افتاد زمین و قسمت من شد . مگه خیال معجزه داشتی ؟ بلند شو تا سرما نخوردی شلوارتو عوض کن ! گفت : آنقدر کثیفم که دلم نمی یاد دست به چیزی بزنم . گفتم : خیال که نداری با این وضع بری تو رختخواب ؟ خندید و گفت : نه نمی رم نترس شپش ندارم . گفتم : چاکر شپش هات هم هستم برای خودت می گم که سرما نخوری . گفت : می دونم بگذار کمی خستگی در کنم بلند می شم . چای دم می کردم و گفتم : اگه گشنته تو سفره چند تیکه کالباس باقی مونده . بدون حرف گوشه سفره را گرفت و پیش کشید . با دیدن نان و آن چند تکه کالباس به وجد آمد و شروع به خوردن کرد . آن چنان نان را می بلعید گویی که باقلواست . وقتی سیر شد دست به آسمان بلند کرد و خدا را شکر نمود . سفره را جمع کرد و در حالیکه به چشمان متحیر من نگاه می کرد گفت : چیه آدم گرسنه ندیده بودی ؟ گفتم : خفه شو ! تو هین من برای فرو نشاندن بغضی بود که در گلویم نشسته بود و می خواستم مهارش کنم . از توهینم نرنجید و با لحن دوستانه ای گفت : چشم خفه می شم . برای آنکه احتمالاً اگر رنجیده خاطر شده باشد دلش را به دست آورم گفتم : خیال که نداری اریکه نشین باقی بمونی و بنده خدمتگزارت بشم بیا جلو چایت رو بخور . تیرم دست نشانه گرفته شده بود و خورد به هدف و گفت : خیلی خب بابا خوبه که کاری برام نکردی این را گفت و خودش را سر داد طرف چراغ و سینی چای را کشید مقابلش . به سه چایی که پشت سر هم برایش ریختم ( نه ) نگفت و هر سه را با اشتها نوشید . و سر به دیوار گذاشت و پلک بر هم گذاشت دانستم آنقدر خسته است که حتی نمی تواند تحمل کند تا رختخواب برایش پهن کنم . به آرامی سینی را کنار کشیدم و رختخواب برایش گستردم و او را که به خواب خوشی فرو رفته بود خواباندم .

صبح با صدا و تکان او بیدار شدم که می پرسید : علی مگه نمی ری چاپخونه ؟ خواب آلود نشستم و او را که تر و تمیز و به قول بچه ها اتو کشیده شده بود کنار بساط صبحانه آماده شده دیدم . به حیرتم خندید و گفت : چیه چرا ماتت بردهع ؟ پرسیدم : تو چه وقت بیدار شدی که هم حمام رفته ای و هم صبحونه آماده کرده ای ؟ خنده ای تحویلم داد و گفت : همه که مثل تو تنبل نیستند ، راستش صبح زود رفتم حموم تا مولود خانم از دیدنم غش نکنه . زود تر پا شو که خیلی کار ها پیش رو داریم . منظورش رو نفهمیدم اما بلند شدم و برای قضای حاجت پایین رفتم . مولود خانم ت طشت مسی زنگ زده لباس خیس کرده بود و داشت چادر نیمدار کودری اش را می بست پشت گردنش که من دیدمش و با هم سلام و علیک کردیم . جوابم را داد و با صدایی آهسته پرسید : دکتر از سفر اومده ؟ گفتم : بله اما شما از کجا فهمیدین ؟ خنده ای زیرکانه تحویلم داد و گفت : تو این خونه هیچ کس کله سحر هوای حموم به سرش نمی زنه مگر دکتر که به نظافت خیلی اهمیت می ده . با گفتن بله حق با شماست راهمو کشیدم و اومدم بالا . از حرفش رنجیده بودم . او آشکارا منو آدم کثیفی به شمار آورد و منم ایستادم مثل ماست نیگاش کردم . خشمم به قدری آشکار بود که صمصام پرسید : چیه از جنگ اکوان دیو برگشتی ؟ گفتم : به خدا اگه به خاطر سن و سالش نبود ، لیچاری بارش می کردم که دیگه جرأت نکنه به من بگه کثیف هر چی سکوت و نجابت می کنم به جای اینکه روش کم بشه زیاد تر می شه ! خنده بلند صمصام از خشمم کاست اما بر درجه نفرتم نسبت به مولود عشری کمتر نشد . حالا که به صورت « صمصام » نگاه می کردم به خوبی حلقه سیاهی که پای چشمانش چال انداخته بود مشهود بود ، او وزن کم کرده و به نظرم کوچکتر و پیر تر می رسید . صورتش را اصلاح کرده اما قد مو هایش همچنان بلند بود . به مویش اشاره کردم و پرسیدم هیپی ( به معنی افسردگی و حالت مالیخولیایی است و امروزه به جوانانی اطلاق می شود که نوعی قلندری و بی بند و باری را در پیش گرفته و مسلکشان دوست شدن و عشق ورزیدن است Hip ) شده ای یا درویش ؟ گفت : هیچ کدام آن وقت صبح سلمانی باز نبود که مویم را اصلاح کنم . باز هم به شوخی گفتم : در این هیبت زیبا تری من اگر به جای تو بودم آرایشگاه نمی رفتم . به طعنه گفت : از درویش فقط مو بلند کردنش را یاد گرفته ای . در صورتی که درویش قلندری است بریده از مال دنیا که به اندک مایه قناعت دارد من کجایم مثل آنهاست . منهم به مسخره گفتم : نیست که از مال دنیا فولی و حساب و کتاب از دستت خارج شده ! ؟ از سر تأسف سر تکان داد و هیچ نگفت .