(17)
فصل 7
نگاه خیره اش را به چشمم دوخت و پرسد : او کجاست ؟ و تو از کجا او را شناختی ؟ گفتم : دست تقدیر در گورستان . خشمگین شد و گفت : چرا درست حرف نمی زنی . دیدم بی اختیار تحت تأثیر کلام نادر قرار گرفته ام . به خودم آمدم و گفتم : حقیقت را گفتم ، زن یا دختری را در گورستان دیدم که به همراه او تا تهران آمدم و او از خودش و نامزدش گفت ، حدس می زنم که نامزد او همان رفیق تو باشد . رنگ چهره صمصام به رنگ خون در آمد و ناگهان تمام چهره اش به زردی گرایید و با بغض راه گلو بسته پرسید او مرده ؟ سر به زیر انداختم و گفتم : متأسفانه بله ! آه از نهادش بر آمد و برای آن که اشکش جاری نشود لب به دندان گزید و از جای برخاست و پشت شیشه ایستاد و چشم به تاریکی شب دوخت . بلند شدم و در کنارش ایستادم و دستم را روی شانه اش گذاشتم و گفتم : متأسفم ! شاید ، شاید من اشتباه کرده باشم و او همانی نباشد که مقصود ماست . شاید فقط اصطلاحی که نامزد آن خانم به هنگام مرگ ادا کرده با تکیه کلام نادر یکی از آب در آمده باشد . صورتش را از پنجره برگرداند و پرسید : او در آخرین لحظات چه گفته ؟ دستم را بار دیگر روی شانه اش گذاشتم و گفتم : درست یادم نیست مثل این که گفته بعد از من به دنبال مردی بگرد که در بیابان و در میان کودکان شکم آماسیده زندگی می کند و آن زن مدتهاست که در جستجوی چنین آدمی است . طاقت صمصام طاق شد و زد زیر گریه و گفت : همین خود اوست این خود نادره من آخر نامه رو برای تو نخوندم خودت بخوان ببین چی نوشته . صمصام را رها کردم و نامه را بر داشتم صفحه آخر در سطر آخر با جمله از مجنون دیوانه به عاقل فرزانه به پایان رسیده بود ، خواستم بگویم که تو تمام نامه را خوانده ای که متوجه شد و گفت سه سطر آخر را بخوان از آن جایی که نوشته دارم از حریم مردم بیغوله نشین دفاع می کنم ، جمله را یافتم و چنین خواندم فردا آخرین مهلت تخلیه است اما من و دو تن از همدردان تصمیم گرفته ایم مقاومت کنیم و اجازه ندهیم خانه مان را خراب کنند . اما اگر چنین شد نامزدم را به دست تو می سپارم او دختری است حساس و احساساتی که اگر رویش کار کنی شاگردی بهتر از من خواهد شد . نامش سمیراست و چهره ای هم چون نامش دارد . او را مسلماً در برهوت پیدا می کنی . قدرش را بدان اماقول بده که در راه پر مخاطره زندگی همسفرش باشی و او را در نیمه راه تنها نگذاری . من شبهای مهتاب در کنار برکه به انتظار آمدن تو و او می نشینم و امیدوارم که خداوند هر دوی شما را یاری کند .
از مجنون دیوانه به عاقل فرزانه .
صمصام آرام ، آرام گریه می کرد . آثار ندامت و پشیمانی در چشمانش موج می زد . دستم را گرفت و روی گونه اش گذاشت و گفت به من بگو حقیقت نداره . من نمی دونستم که نادر به راستی دست از دنیا و مادیات بر می داره و می افته تو خط معنویت و سالک می شه . من فقط قصدم این بود که آن روی سکه را به او نشان بدهم همین و همین . گفتم او بدون وجود تو هم همین راه را انتخاب می کرد و مطمئن باش که تنها به صرف اشارات تو نبوده است ، او با غور در خویشتن خیلی پیش از آشنایی با تو راه خود را مشخص کرده بود و تو فقط به تصمیم او سرعت بخشیدی همین و بس . حالا به من بگو آیا حاضری آن خانم را ملاقات کنی ؟ صمصام گفت : پیش از ملاقات کردن با او من باید خودم گور نادر را ببینم و بعد با آن خانم روبرو شوم
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)