(14)
خانم راننده به سخن در آمد و گفت : آرزو دارم راننده لودری که نامزدم را کشت پیدا کنم و او را هم مثل پیکر نامزدم زیر تیغه های لودر له کنم . از سخن او دانستم که نامزدش با لودری تصادف کرده و جان باخته است . پرسیدم : مقصر که بود ؟ نگاهی گذرا به سویم انداخت و گفت : قانون ضد اجتماعی حق را به راننده لود داد و نامزدم را گناهکار دانست ، اما قانون اجتماعی نامزدم و آن دو تن دیگر را بی گناه می داند . پرسیدم : آن دو تن هم از آشنایانتان بودند ؟ به علامت نه سر تکان داد و با بغضی نشسته در گلو گفت : آنها با درد هم آشنا بودند و درد آشنایی عمیق تر از آشنایی صوری است . بی آن که روی سخن او فکر کرده باشم حرفش را تأیید کردم . اسم درد واژه ای بود آشنا با جسم و روانم . احساس کردم موجودی را یافته ام که غم را می شناسد و با من همدرد است . این احساس جسارتم بخشید و پرسیدم : پس از نامزدتان دیگر به فکر ازدواج نیفتادید ؟ لبخند محزونی بر لب آورد و گفت : چرا ، دارم به دنبال مردی می گردم که زبانش از تیغه شمشیر برا تر باشد و کومه های بیابانی را بر خانه نشینی و زندگی با بادیه نشینان را بر مصاحبت و همنشینی شهر نشینان ترجیح دهد . بعد با لحنی تمسخر آلود پرسید : آیا شما چنین مردی را می شناسید ؟ سر تکان دادم به نشانه « نه » و هر دو خاموش شدیم .
به کمک پلیس راه جاده باز شد و ما به حرکت در آمدیم . حرفهای زن نا شناس را جدی نگرفتم و با فکر اینکه چه روز پر حادثه ای را آغاز و پشت سر گذاشته بودم فکرم را معطوف به صمصام کردم و تجسم اینکه وقتی با اتاق خالی مواجه می شود ، چه خواهد کرد . با شناختی که از روحیه او داشتم می توانستم تجسم کنم که لحظه ای بهت زده می ایستد و به فکر فرو می رود و بعد با خود می گوید( خوب اینطوری راحت بود ) و دیگر به قضیه فرارم فکر نخواهد کرد آنگاه سعی می کند ساعتهای باقی مانده را در کنار عزیزانش به خوشی بگذراند . از این تصور دلم گرفت و او را به نا رفیقی متهم کردم و تصمیم گرفتم به محض رسیدن به خانه اسباب و اثاثیه اش را جمع کنم و برایش حواله کنم . نمی خواستم شاهد عملی باشم که در مورد دوستش کرده بود . دوست داشتم پیش از آنکه غرور و احساس ترک خورده ام خرد و ریز ، ریز گردد خودم اولین گام را برای پاره نمودن این همجواری بردارم .
در داخل شهر حرکت می کردیم و زن نا شناس مرا با خود می برد ، بدون آنکه بپرسد مقصدم کجاست . شب ساعتی پیش از راه رسیده بود و باران هم چنان می بارید . شهر را ساکت و خلوت یافتم با نور و تلألؤ الوان و لئون مغازه ها و میدان ها و درختان نیمه برهنه و خزان زده . می دانستم که تا دقایقی دیگر سفر به پایان می رسد و ما از یکدیگر جدا می شویم و هریک به راه خود می رویم . برای آن که خستگی راه را از وجودش دور کرده و از خود هم صحبت موافقی به یادگار گذاشته باشم ، گفتم : ممنونم که مرا رساندید ! پرسید : پیاده می شوید ؟ گفتم : راستش تا خانه راه زیاد دیگری نمانده و می توانم پیاده طی کنم . بدون سخن اتومبیل را در کنار خیابان پارک کرد . بی اختیار گفتم : اگر نشانی از آن مرد بیابم چگونه می توانم او را برای خواستگاری شما بفرستم ؟ متعجب نگاهم کرد و پرسید : مگر انسانی با این خصوصیات پیدا هم می شود ؟ با لحنی شیطنت آمیز گفتم : اگر وجود نداشت که شما به دنبالش نمی گشتید ، پس حتماً وجود دارد . آهی کشید و گفت : نامزدم مرا به جستجویی وا داشت که خود می دانست یافتن چنین مردی با این خصوصیات غیر ممکن است . گفتم : اگر به این حقیقت معترفید پس چرا به دنبال هیچ عمر و جوانی را از دست می دهید ؟ گفت : نمی دانم ، شاید برای این که نمی خواهم باور کنم که نامزدم یک بیمار روانی بوده است . غالباً به خود می گویم که یک محتضر در آخرین دقایق عمر جز راستی سخنی بر زبان نمی آورد و او مرا گمراه نکرده است . پرسیدم : آیا نامزدتان هیچ اسمی ، نشانی ، از آن مرد به شما نداد ؟ لبخند کمرنگی بر لب آورد و گفت : او را در بیابان و میان کودکانی بجوی که شکمشان در اثر گرسنگی آماسیده و توبره ای بلند تر از قدشان با خود حمل می کنند . سخن زن نا شناس تیره پشتم را لرزاند ، حس کردم سرم گیج می رود و قادر نیستم چشمم را باز نگهدارم . پلک بر هم گذاشتم و گفتم : کودکانی با چوب بلند ، حیران در میان زباله ها برای یافتن شیشه خالی و قوطی حلبی ! آه بلندی از سینه بر کشید و تموج کنان پرسید : شما . . . شما . . . اویید ؟ سر تکان دادم و گفتم : ( نه او نیستم ، اما با او هم بیگانه نیستم . ) سر روی فرمان گذاشته بود و فکر می کرد ، لحظاتی سکوت حاکم شد و او بود که به سخن در آمد و گفت پس کسی با این خصوصیات موجودیت دارد ! گفتم : من او را در میان کودکان کومه نشین نیافته ام ، او کسی است که با من در یک جا کار می کند و فکر هم نمی کنم که شبی را در بیابان به صبح رسانده باشد . صادقانه می گویم من هم شناخت کاملی از دوستم ندارم هر چند که چندین ماه با او در یک اتاق و زیر یک سقف زندگی کرده ام . فکر می کنم دوست من نیز همچون نامزد شما درکش مشکل است . زن نا شناس از تأسف سر تکان داد و گفت : پس او ، کسی نیست که من دنبالش می گردم . سعی کردم بخندم و بگویم اتفاقاً این خود ، خود اوست و آنقدر اطمینان دارم که می توانم قسم بخورم و برای اثبات گفته ام حتی حاضرم شما را با او آشنا کنم . پرسید : به او چه می خواهید بگویید ؟ آیا فکر نمی کنید که ما را دیوانه بخواند . گفتم : پس چه باید کرد ؟ پرسید : محل کار شما کجاست و چه ساعتی تعطیل می شوید ؟ به او آدرس چاپخانه و ساعت تعطیل شدنمان را دادم و اضافه کردم شاید او دیگر به چاپخانه نیاید اما نگرانی وجود ندارد چون آدرس خانه اش را دارم . گفت : من فردا خودم را به شما نشان می دهم و شما هم او را به من نشان بدهید . اما هیچ کدام از ما به یکدیگر آشنایی نمی دهیم . گفتم : هر طور که شما بخواهید . این بار لبخند دوستانه ای تحویلم داد و گفت : بد نیست خانه تان را یاد بگیرم البته اگر اشکالی نداشته باشد . گفتم : خانه را نشانتان می دهم اما . . . فهمید که چه می خواهم بگویم گفت : مطمئن باشید توقع تعارف نخواهم داشت . خندیدم و گفتم : پس حرکت کنیم ! در حین رانندگی پرسید نامش چیست ؟ گفتم : صمصام . پرسید : به چه معنا ؟ گفتم : شمشیر برنده . برقی آشکار از چشمش جهید و گفت : اولین نشانی مطابقت می کند . سر فرود آوردم و او بار دیگر پرسید : چند ساله است ؟ گفتم : سی ساله . گفت : درست همسن و سل نادر . آیا او هم خمود و در خود فرو رفته است ؟ گفتم : کم حرف است اما خمود نیست . اگر خسته نباشد و حال و حوصله داشته باشد ، آدم شوخ و بذله گویی هم هست . انشاءالله وقتی با او آشنا شدید خودتان بهتر او را می شناسید . سر فرود آورد و به فکر فرو رفت و من دلم نیامد با پر حرفی ام خلوت او را بر هم بریزم .
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)