نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 66

موضوع: خلوت شبهای تنهایی | فهیمه رحیمی

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #11
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2046
    Array

    پیش فرض

    (12)
    فصل 5


    خانه پدری صمصام در کوچه ای عریض و طویل قرار داشت . صمصام اول نگاهی محتاطانه به کوچه انداخت و چون آن را خلوت یافت در کنارم به راه افتاد و چند گام مرا بدرقه کرد و گفت : پلاک پنج در آبی ، سمت راست . راه افتادم و صدای او را از پشت سرم شنیدم که گفت : من جلوی باجه تلفن می ایستم . برنگشتم و به راه خود ادامه دادم خانه را یافتم و ایستادم تا زنگ بزنم در همان حال به سوی راهی که آمده بودم نگاه کردم صمصام را دیدم از آن فاصله فهمید که برای زدن زنگ مردد هستم با حالتی عصبی نشان داد که زود تر کارم را انجام بدهم . زنگ را که فشردم ، خدا ، خدا کردم که مادرش در را به رویم باز کند ، نا خود آگاه حس می کردم که با او راحت تر صحبت خواهم کرد تا غاصب و خواهرانش . با شنیدن صدای زنانه ای که پرسید : کیه ؟ دلم گرم شد و با امیدواری گفتم : باز کنید . در کمی گشوده شد و چهره ظریف و جوانی روبرویم سبز شد که با دیدن یک نا آشنا ترشی زود گذری در چهره اش ظاهر شد و با لحنی نا خشنود پرسید : فرمایشی دارین ؟ مثل آدمهای عقب افتاده دست و پایم را گم کردم و تموج کنان گفتم : صمصام ، صمی . . . با شما کار داره . دیدم چشمانش فراخ شد و دهان گشود تا حرفی بزند که پشیمان شد و به جای آن از خانه سر کشید بیرون و به راست و چپ نگاه کرد و پرسید : منظور شما برادرمه ؟ پس کو ، کجاست ؟ با انگشت به سر کوچه اشاره کردم و گفتم اونجاست . ذوق زده به داخل خانه دوید و با صدای بلند فریاد کشید : مادر ، سحابه ، بیاین صمصام اومده . لحظاتی بعد دو نفر دوان دوان خود را به حیاط رساندند . مادر صمصام پریشان تر از دو دخترش با دمپایی لنگه بلنگه از در خارج شد و روبروی من ایستاد و پرسید : کو ، کجاست پسرم ؟ سعی کردم آرامش کنم و بگویم همین جاست ، جلوی باجه تلفن . پرسید : پس چرا نیومد خونه ؟ این را گفت و بدون اینکه منتظر پاسخ من شود ، به طرف سر خیابان دوید و به دنبال او دو دخترش روان شدند . نمی دانستم همان جا بمانم یا اینکه من هم حرکت کنم . خوشبختانه کوچه و خیابان خلوت بود و توجه هیچ رهگذری جلب نشده بود . با گامهایی آرام و آهسته حرکت کردم تا آن سه بدون مزاحمت من یکدیگر را دیدار کنند . به سر خیابان نرسیده بودم که دیدم ، آنها در حالیکه صمصام را در میان خود گرفته اند ، به سوی خانه پیش می آیند . نمی دانستم خوشحالم یا غمگین . این دو حس همزمان به قلبم چنگ انداخته بود و مرا دچار احساس غریبی ساخته بود . پشت به آنها نمودم و آرزو کردم مرا نا دیده بگیرند و به راه خود بروند که صدای صمصام مرا بر جای میخکوب کرد که گفت : بچه ها این دوست و برادر من علی یه . من این چند ماه با علی زندگی می کردم و با هم یک جا کار می کنیم . سرعت کلام صمصام به تحیرم انداخت . او مرا و زندگی چند ماهه اش را در سطری کوتاه و مجمل بیان کرده بود . رذو به آنها گرداندم و بار دیگر سلام کردم . پاسخ این سلام گرم و مهربانانه بود که از سوی هر سه آنها ابراز شد . تمام صورت مادر گویی می خندید و نگاه دلسوز و مهربانش را لحظه ای به صورت صمصام و لحظه دیگر به صورت من می افکند و عادلانه شادی اش را بین ما تقسیم می کرد . صمصام خود را از حلقه آن ها خارج کرد و در کنار من ایستاد و با انداختن دست زیر بازویم آرام گفت : کلک غاصب را کنده اند . وقتی تعجبم را دید ، گفت : من هم زیاد نمی دانم فقط می دانم خانه بی س خر شده . صمصام مرا با خود می برد و ما چند گام جلو تر از خانواده اش حرکت می کردیم . مقابل در خانه که رسیدیم صمصام ایستاد تا دیگران به ما برسند و با تعارف مادر و هل دادن صمصام به درون خانه پای گذاشتم و از آن جا به اتاق پذیرایی هدایت شدم . با دیدن خانه و زندگی صمصام به او حق دادم که اتاقم را انباری و جهنم بخواند . زندگی ساده اما تمیزی پیش روی داشتم که کامل به نطر می رسید . با آورده شدن چای ، یاد شکم گرسنه ام افتادم و از نوشیدن چای سر باز زدم که صمصام متوجه شد و پرسید : تو آشپزخونه چیزی برای خوردن پیدا می شه ؟ مادر که فهمید ما گرسنه ایم ، به سرعت از جا بلند شد و به دنبالش دخترها حرکت کردند . صمصام بلند شد و نگاهی مشتاق و مو شکاف به اطراف انداخت و با صدایی که فقط من می شنیدم گفت : باورت می شه که دیگه توی این خونه صدای پای غاصب به گوش نمی رسه ؟ گفتم : اما باور کن که صدای شکم گرسنه ام پرده گوشم رو داره پاره می کنه . برای اولین بار با صدای بلند خندید . رگ احساسم جنبید و گفتم : چیه داری تو آسمان خوشبختی پرواز می کنی و از حال من بدبخت مفلوک بی ستاره غافل شدی . خواست پاسخم را بدهد که مادرش وارد شد و ما را به سر سفره دعوت کرد . هم غذای خانگی بود و هم من و صمصام بسیار گرسنه بودیم . وقتی دست از غذا کشیدیم که دیگر چیزی در سفره باقی نمانده بود . ولع سیری نا پذیری یافته بودیم که موجب حیرتمان شده بود و باعث خنده دیگران . وقتی چای تعارفمان می شد ، نگاهم به نگاه سحابه افتاد صورت خندان لحظه پیش به صورتی خشک و فکور تغییر شکل داده بود . بی اختیار خود را جمع نمودم و در یافتم در جمعی هستم که به جز یک نفر شناختی نسبت به دیگران ندارم . همین احساس ، گرمی وجودم را به سرعت زائل و سردی مشمئز کننده ای به جایش نشاند . طعم و مزه چای را نفهمیدم و با خالی شدن فنجان از جایم بلند شدم تا آنها را ترک کنم . حرکتم صمصام را مشوش کرد و پرسید : چرا بلند شدی ؟ گفتم : رفع زحمت می کنم ، می دانم حرفهای بسیاری دارید که به هم بگویید . دستم را کشید و سر جایم نشاند و گفت : تو دیگه غریبه نیستی و اسراری باقی نمونده که ندونی پس بنشین و فکر رفتن را از سرت بیرون کن . نمی توانستم به او بگویم که خود را غریب و تنها حس می کنم و دلم می خواهد آنها را ترک کنم . برای آنکه « صمصام » را نرنجانده باشم ، به اجبار نشستم و در مقابل تعارفات بیشمار مادرش با لبخندی تصنعی تشکر کردم . ناگهان دلم هوای آن اتاق روی پشت بام را کرد و حس کردم حتی دلم برای چهره مولود خانم نیز تنگ شده است . چه خوش آیند بود اگر صمصام رهایم می کرد و اجازه می داد به راه خود بروم . نا آرامی ام آشکار شده بود ، به طوری که مادر « صمصام » گفت : خسته به نظر می رسید ! به جای من صمصام گفت : صبح زود از خونه زدیم بیرون من روز تعطیلی اش را خراب کردم . حرفهای دیگرشان را نفهمیدم آن چنان خموش و در خود فرو رفته گشتم که متوجه نشدم در اتاق خالی و تنها مانده ام . به راستی تنفس کردن در آن اتاق نامأنوس دشوار بود . از جا بلند شدم و مانند سارقین پاورچین پاورچین از اتاق خارج شدم و خود را به حیاط رساندم و بدون آنکه دیده شوم از خانه خارج شدم . در خیابان از ترس دستگیری ، راه نمی رفتم ، بلکه می دویدم تا هر چه سریعتر از آن جا دور شوم .

  2. کاربر مقابل از M.A.H.S.A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/