فروغ خندید و گفت:
- به این جثه ی ظریف و لاغرش نگاه نکن خیلی کارها ازش بر میاد.
آنگاه هوا را با لذت به ریه کشید و خیلی ناگهانی گفت:
- امروز نمیخوام از مدرسه مستقیم برم خونه بچه ها میاین بریم تو اون قهوه خونه و چایی بخورمی و یک کم گپ بزنیم؟
فریده متعجب گفت: بریم قهوه خونه؟
فروغ با بی خیالی خندید و همانطور که رو به دوستانش عقب عقب راه می رفت گفت:
- بله چه اشکالی داری؟
فریده به سهراب نگاه کرد او از خیلی جهات فروغ را تحسین و تائید می کرد با تردید گفت: اگه داداشم منو اونجا ببینه سرمو گوش تا گوش می بره
فروغ دوباره خندید
- ازش می ترسی؟
- تو از برادرت نمی ترسی هر چند گفتی داره میره؟
فروغ همانطور که عقب عقب حرکت می کرد به عابری حین عبور تنه زد و با خوشرویی معذرت خواست
- میدونی خیلی دوتش دارم اما تا حالا بهش نگفتم ولی اعتراف می کنم گاهی وقتا شده که دلم می خواسته خرخره شو بجوم
سهراب و فریده هر دو خندیدند فروغ پرسید:
- میاین یا نه؟ رسیدیم ها؟
سهراب گت: من حرفی ندارم می شینیم یک نقش هم می زنیم
فریده با تردید گفت : فقط زود بر گریدم بچه ها
لحظاتی بعد هر سه پشت یکی از میزهای ساده و چوبی چایخانه نشسته بودند وبا هم گرم صحبت بودند سهراب از جیبش تکه کاغذی بیرون کشید و با قلم و دوات روی ان مشغول نوشتن یکی دو بیت شعر شد فروغ با هیجان پرسید:
- سهراب تو هنوز هم این بازی را انجام میدی؟
- پاک معتاد شدم
- منم همینطور هرجا یک تیکه کاغذ گیر میارم با جوهر روش شعر می نویسم بو بعد تاش می کنم و وقتی بازش می کنم خودمو می کشم که یک معنی جدید از شکلش بیرون بکشم..................