جلوی هنرستان کمال الملک پر بود از دخترها و پسرهای جوانی که دو به دو یا دسته دسته از مدرسه خارج می شدند. بعضی از آنها با هم شوخی می کردند و می خندیدند و بعضی گرد لبو فروش مقابل مدرسه حلقه زده بودند. لبو فروش با وسواس لبوهای داغ را میان کاغذهای باطله می گذاشت و با عجله به طرفشان می گرفت و بعد همانطور که پول دریافت می کرد با صدای بلند رهگذران را متوجه ی خودش می کرد. برف نرم نرمک می بارید و سرما مثل دستی سنگین و سرد بصورت عابرین سیلی می زد. سهراب همانطور که در پیاده روی پوشیده از برف کنار فروغ و دوستش فریده حرکت می کرد کتاب کم قطر و کوچکی را از کیفش بیرون کشید و به طرف فروغ گرفت فروغ پرسید:
- این چیه ؟
- گلچینی از شعرهای نادر نادرپور و فریدون مشیری و هوشنگ ابتهاج
فروغ همانطور که با ولع کتاب را از نظر می گذراند پرسید:
- خودت لازمش نداری؟
- انگار تو بیشتر لازمش داری
- فروغ خندید و گفت:
- شعرهای سایه رو خیلی دوست دارم با ... اسمش یادم نیست.... گلچین گیلانی
- سهراب گفت: لای یک کاغذ یک شعرم از خودم نوشتم وقتی خوندیش نظرت رو بهم بگو
فروغ آهی بیصدا کشید و گفت:
- منم یک چیزایی نوشته بودم ولی پدرم ترتیبشو داد زیاد با شعر و شاعری موافق نیس مجبورم از ترسش ده تا سوراخ قایمشون کنم... ولی بهت قول میدم کتابت را صحیح و سالم بهت برگردونم.
سهراب که ذاتاً کم حرف و خجالتی بود خندید و سر به زیر انداخت فروغ پرسید:
- میدونستی ما توی شعر گرایشهای مشترکی داریم؟ سهراب به نظر منکه تو آدم احساساتی و پر ذوقی هستی.
فریده به شوخی گفت :
- شما دو تا خوب بهم نون قرض میدیدها حواستون هست؟............
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)