- یک مرد هیچ وقت گریه نمکنه
فردون به سرعت رطوبت اشک را از چشمانش پاک کرد و کوشید آرام باشد. اما قطرات اشک بی وقفه از چشمانش فرو می چکید سرگرد دستمالی از جیب کتش بیرون کشید و به طرفش گرفت:
- باید جلوی زنها از خودت خجالت بکشی تو یک مردی.
نه ایفای نقش یک مرد واقعی سنگین تر از آن بود که فریدون از عهده اش بر بیاید . او بیشتر احتیاج داشت پس بچه ای عزیز دردانه باشد و پدر لوسش کند گویی خیال نداشت پدر را آنگونه که سالها دیده و شناخته بود باور کند
- بابا دیگه بر نمیگردین میخواین ما را تنها بذارین؟
انگشتان سرگرد روی شانه ی فریدون به سختی منقبض شد ولی حرفی نزد.
فریدون صدا زد
- بابا
سرگرد بی هیچ حرفی به طرف در خروجی برگشت و مصمم آن را گشود باران با شدتی هر چه تمامتر می بارید فریدون به طرف در دوید اما سرگرد در تاریکی گم شده بود.خواست دوباره او را صدا بزند اما توانی در کلامش نبود . چگونه پدری که تا دیروز حتی تصمیم می گرفت چه بخورند و چه بپوشند و چه بگویند ناگهان آنها را به حال خود رها کرده و رفته بود؟سنگینی دستی را روی شانه ی خودش حس کرد و وقتی به عقب برگشت خودش را در آغوش مادر یافت. ملودی دردناکی بود آوای باران و صدای گریه ی بچه ها. توران از یکسو فریدون را در اغوش داشت و از سوی دیگر مهران . هیچ کس توضیحی برای گریه و اندوهش نداشت فروغ که تا آن روز قادر به بیان احساسش درباره ی پدر نبود حس می کرد همیشه او را با تمام خود محوری ها و سخت گیریها و خودخواهی هایش دوست می داشته. این حس مشترک همه ی بچه ها بود . پدر برای انها تکیه گاهی محکم و امن بود............