نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 66

موضوع: خلوت شبهای تنهایی | فهیمه رحیمی

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #3
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2046
    Array

    پیش فرض

    (2)
    سر کوچه که رسیدم با دیدن بچه هایی که پاچه شلوار هاشونو بالا زده بودند و توی گند آب جوب بازی می کردن تمام آرزو های طلایی ام به باد فنا رفت و یاد فقر و بدبختی خودم افتادم . یک اتاق سه در سه روی پشت بام خانه حبیب گاریچی و غرولند زن پاچه ور مالیدش که دایم یا با همسایه ها دعوا می کرد و یا از آقا حبیب بهونه می گرفت و قش قرق به پا می کرد . همسایه ها عقیده داشتند که اون یک دنده ش کمه و به قول معروف عقلش پاره سنگ ور می داره . اما من با اونها هم عقیده نبودم چرا که اگر اون عقل درست و حسابی نداشت می بایست تو پول شمردن و پول شناختن عقلش نرسد اما چنان حساب و کتابی نگه می داشت که حسابدار بانک هم به گرد پاش نمی رسید . بگذریم وقتی در حیاط رو که همیشه نیمه باز بود باز کردم و با گفتن یا الله وارد شدم مولود خانم هاف هافو داشت پوست باقالی ها رو که کف حیاط ولو بود با نوک جارو جمع می کرد . حدس زدم که باید باقالی ها از اتاق به حیاط پرت شده باشند . سلامی زیر لبی کردم و تند و تیز راه پشت بام را در پیش گرفتم .در اتاقم را باز نکرده بودم که چشمم خورد به آقا حبیب که سر پایی نشسته بود و به دور دست نگاه می کرد و سیگار دود می کرد . وقتی سلامش کردم به خود آمد و جواب سلامم را با صدای محزونی داد و بدون اینکه پرسشی کرده باشم گفت :

    از دستش به پشت بوم پناه آوردم .
    فهمیدم که منظورش زنشه . در حالی که لبخند می زدم پرسیدم :
    این بار بهونش چیه ؟
    آقا حبیب رو پا ایستاد و خاکستر سیگارشو یا انگشت تکون داد و همونطور که به گل سیگار نگاه می کرد گفت :
    چه می دونم مرگش چیه . حرف حساب که نمی زنه تا آدم بفهمه دردش چیه . از زمین و زمون ایراد می گیره . از بی پولی ، از بی رختی از اینکه ملیحه خانم و توران خانم رفتن شاه عبدالعظیم و به اون محل سگ نگذاشتن و چه می دونم از همه چی . . . به خدا دیگه داره صبرم لبریز میشه و هیچی نمونده دستش رو بگیرم و از خونه بیرونش کنم . اگه از ترس خد و پیغمبر نبود تا حالا صد باره اینکارو کرده بودم . اما چه کنم به خاطر این دو رکعت نمازی که می خونم می ترسم .
    در اتاق رو باز کردم تعارفش کردم داخل بشه و اون هم اومد و یکراست رفت جایی که به اصطلاح بالای اتاق بود و دو تا بالش روی هم حکم پشتی را پیدا کرده بود نشست . نفهمیدم کی اون سیگار رو دور انداخته بود . اما تا نشست سیگاری دیگر در آورد و روشن کرد . پیراموس رو بر داشتم گذاشتم کف پشت بام و تلمبه زدم . وقتی نفت توی کاسه ریخت دنبال کبریت گشتم . آقا حبیب که کارم را نظاره می کرد کبریت خودش را به طرفم انداخت و من پیراموس را روشن کردم . دود غلیظی به هوا برخاست . آن قدر صبر کردم تا نفت به اتمام رسید و بار دیگر تلمبه زدم . روشنایی آبی پیراموس را که دیدم کتری آب را گذاشتم روش تا جوش بیاد و چایی درست کنم . تا جوش آمدن کتری کار دیگری نداشتم . رفتم تا کنار حبیب آقا بنشینم که دیدم خاکستر سیگارش را در کف دستش ریخته ، مبادا که زیلوی اتاقم را کثیف کنه . خودم سیگاری نبودم و بالطبع جا سیگاری هم نداشتم . یک نعلبکی بر داشتم و مقابلش گذاشتم . آقا حبیب بدون تشکر خاکستر ها را در نعلبکی ریخت و کف دستش را با سر زانو پاک کرد و پرسید :
    - کار و کاسبی چطوره ؟
    گفتم : ای بدک نیست نون بخور و نمیری در میاد . خدا رو شکر .
    آقا حبیب گفت : اما من شنیدم که کار چاپخونه خیلی بالاست و میگن کاغذ سفید میره تو ماشین و بعد پول میاد بیرون .
    تشبیه آقا حبیب به خنده ام انداخت و گفتم :
    - بله همینطوره ، اما این پول مال صاحب چاپخونس نه مال کارگر .
    آقا حبیب به عنوان تأیید حرفم سرش رو پایین آورد و گفت :
    - کارگر یعنی حمال مردم .
    از این توصف آقا حبیب دلم گرفت اما به روی خودم نیاوردم چرا که بد هم نمی گفت و ما نربان ترقی یک مشت پولدار بودیم که اون ها بالا می رفتن و ما پایین نردبان باقی می ماندیم .
    به شوخی گفتم : اما آقا حبیب حالا که من و شما از اون ها بالا تریم و به پشت بام اشاره کردم .
    حرفم موجب خنده اش شد و گفت : از این جا به خدا نزدیکتریم .
    کتری جوش آمده بود و با ضرب آهنگی تند درش را به رقص در آورده بود . بلند شدم و دو پر چای دم کردم و مجدداً کنارش نشستم . این بار من بودم که پرسیدم کار و کاسبی شما چطوره ؟
    آه بلندی کشید و گفت : از وقتی که وانت تو خیابون ولو شده کار و کاسبی ما رو کساد کرده . من تا بخوام گاریمو بر دارم و برسم میدون و هندونه خربزه بار بزنم و دور کوچه ، پس کوچه بیفتم اونهایی که وانت دارن جنسو فروختن و دارن بر می گردن خونه . اما نا شکر نیستم و به همین هم که دستمو پیش مردم دراز نمی کنم خدا را شکر می کنم .
    با گفتن خدا رو شکر بلند شدم و زیر پیراموس را خاموش کردم و کتری و قوری رو آوردم بغل دستم گذاشتم و برای خودمان چایی ریختم . آقا حبیب با دیدن استکان چای سیگار دیگری گِروند ( روشن کرد ) و استکان داغ را به لب نزدیک کرد و قورت صدا داری کشید و به دنبال آن پک محکمی هم بر سیگار زد و گفت :
    - دستت درد نکنه امروز زنک لج کرده بود و به بهونه نداشتن قند و چای سماور رو روشن نکرده بود .
    گفتم : نوش جان . اما آقا حبیب بهتر نیست کمی هم پای درد دل مولود خانم بشینی و به حرفش گوش کنی شاید تونستی بفهمی که ناراحتیش از کجا سرچشمه می گیره و درمونش کنی .
    آقا حبیب تتمه چای رو با صدا سر کشید و محکم توی نعلبکی کوبید و گفت :
    - مگه اینکارو نکردم ؟ نه یکبار ، نه دو بار ، صد بار نشستم و پرسیدم به من بگو چرا داد می زنی ؟ چرا با در و همسایه ها دعوا می کنی ؟ چرا به همه فحش و نا سزا می دی ؟ مگه گفت ! مثل کلوخ چشم دار نگام کرد و لام تا کام حرف نزد . وقتی جدی باهاش حرف بزنی لال میشه و هیچی نمیگه . فقط کارش شده این که با خودش حرف بزنه و به زمین و زمان بو بیراه بگه . خدا رو شکر که اجاقش کوره و بچه دار نمیشه . اگر قرار بود چند تا بچه هم بزرگ کنه چی میشد ! چند وقت پیش یکی از همسایه های خدا نشناس سر به سرش گذاشته و بهش گفته که حبیب رفته رو تو زن گرفته و سرت هوو آورده از اون روز به بعد حالش بد تر شده و راه می ره به من تهمت می زنه . یکی نیست بهش بگه آخه دیونه من با چیم برم زن بگیرم . پول دارم ؟ جوونی دارم ؟ کار و کاسبی درستی دارم ؟ کی حاضره زن من بشه که تو هفت آسمون یک ستاره هم ندارم . یک زمانی که جوون تر بودم خیال داشتم برم و یک بچه از پرورشگاه بیارم و بزرگ کنم اما گذاشتم تا وقتی که بتونم یک مغازه کوچک اجاره کنم و دیگه دوره گردی نکنم . دوست ندارم بدبختی رو بیارم و بدبخت ترش کنم . خب نشد که بشه و من به آرزوم برسم . سوختم و ساختم و به خدای احد و واحد هرگز بروش نیاوردم که جوونیم مفت و مسلم از کفم رفت . حالا مثل اینکه اون طلبکار شده و دو قورت و نیمش باقیه .
    گفتم : پس با این حساب دردش معلومه که چیه مولود خانم از شدت علاقه ای که به شما داره ترس برش داشته و می خواد یک طوری ناراحتی شو بیرون بریزه . چرا ورش نمیداری و با هم نمیرین زیارت . شاه عبدالعظیم که دور نیست . هم زیارت می کنین و هم مولود خانم هوایی تازه می کنه که براش خوبه .
    آقا حبیب گفت : می ترسم تو اتوبوس هم لن ترانی بگه و آبروم رو بریزه نه بابا ولش کن .
    اما من مصر شدم و گفتم : امتحان نکرده که نمیشه داوری کرد .
    آقا حبیب سکوت کرد گویی که روی حرفم فکر می کرد . چای دومی را که ریخته بودم لا جرعه سر کشید و بلند شد . بدرقه اش کردم باران نم نم شروع به بارش کرده بود و بوی کاه گل بلند شده بود . پیراموس را داخل اتاق گذاشتم و با گفتن آقا حبیب امتحانش ضرر نداره او را بدرقه کردم . آقا حبیب پله های باریک را در پیش گرفت و پایین رفت .

  2. کاربر مقابل از M.A.H.S.A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/