(31)
او دنده عوض کرد و عقب ، عقب رفت تا رسید به دکان پنچر گیری و نگهداشت . سحابه کنجکاو به من نظر داشت ، به او گفتم :
- من اول پیاده می شوم ببینم درست آمده ایم یا نه !
سر تکان داد به نشانه موافقت و من پیاده شدم از کنار پنچر گیری گذشتم و به بیابان چشم دوختم . چیز آشنایی ندیدم مجبور بودم به حسم اعتماد کنم ، نفس بلندی کشیدم و چشم بر هم گذاشتم تا منظره آن بیابان را به خاطر آورم و لحظاتی بعد وقتی چشم باز کردم یقین داشتم که درست آمده این به سوی اتومبیل برگشتم و گفتم :
- همین جاست .
سخنم سحابه را خوشحال کرد و از اتومبیل پیاده شد . اما راننده با گفتن اینکه آیا مطمئنید درست آمده اید ، می خواست تردیدم را بر انگیزد که با آوردن خنده بر لب گفتم : بله مطمئنم .
پول کرایه را دادم و او با بهت و نا باوری پا روی گاز گذاشت و حرکت کرد . سحابه پشت به دکان پنچیر گیری ایستاده بود و تماشایمان می کرد . وقتی به طرفش آمدم نگاه بر گرفت و آرام حرکت کرد . هر دو لحظاتی از بلندی به بیابانی که در زیر پایمان گسترده شده بود نگاه کردیم . هر دو تردید داشتیم که آیا سرازیری جاده خاکی را طی کنیم یا در همان جا متوقف شویم . باید تصمیم می گرفتیم بادی که می وزید چادر سیاه سحابه را با خود به هوا بلند می کرد و تلاش او برای مهار چادر سخت بود .
پرسیدم : برویم ؟ و او با فرود آوردن سر موافقت خود را ابراز کرد . من پیش افتادم و او به دنبالم حرکت نمود . سرازیری را طی کردیم و هر دو در سطح هموار بیابان قرار گرفتیم . سحابه در سکوت کنکاش را آغاز کرده بود و با گرداندن سرش به راست و چپ به دنبال نشانی از زندگی می گشت . اما جز هرم آفتاب بر خاک خشک بیابان نشانی از زیروحی نبود . به سمتی رفتم که صمصام رفته بود و اگر چه او را در نیمه راه باز گردانده بودم اما این بار راه را ادامه دادم و به سوی افق حرکت کردم . من به دنبال برکه ای بودم که نادر از آن در نامه اش یاد کرده بود . آن قدر از دست یابی به برکه مطمئن بودم که گویی می دانستم در کجا آن را پیدا خواهم کرد . شوق رسیدن بر سرعت گامهایم افزوده بود و فراموش کرده بودم که کسی با من است . از صدای آوای بلندی که به گوشم رسید قدم سست کردم و به پشت سر نگریستم . سحابه را دیدم که پایش در گودال کوچک لجن فرو رفته . پایش را خارج کرده بود اما کفش و جورابش به صورت وحشتناکی آلوده شده بود و نمی توانست قدم بر دارد ، به سویش رفتم تا کمکش کنم به لحنی رنجیده گفت :
- شما بروید من دنبالتان خواهم آمد .
شرمنده سر به زیر انداختم و گفتم : متأسفم ، پاک فراموش کرده بودم که شما هم با من هستید . اجازه بدهید کفشتان را تمیز کنم . تکّه روزنامه ای کهنه و فرسوده را که باد با خود به بیابان آورده بود یافت و با آن شروع کرد به تمیز کردن کفشش و گفت :
- مهم نیست ! شما حرکت کنید من به شما می رسم .
دستورش را عمل کردم و به راه افتادم اما این بار با قدمهایی آهسته که او نیز بتواند با من همگام شود . وقتی توانست مجدداً کفش بپا کند فاصله اش را با من به سرعت پیمود و با گفتن اینکه خیلی دیگر راه مانده ؟ فهمیدم که به من نزدیک شده است .
جواب او را چه می توانستم بدهم وقتی خود نمی دانستم ، من به صرف یک احساس گنگ پیش می رفتم و معلوم هم نبود که در انتهای راه برکه ای به راستی وجود داشته باشد . اما در جواب او با لحنی مطمئن گفتم :
- فکر نکنم که دیگر راه زیادی باقی مانده باشد .
- چه کسی باور می کند که نادر چنین بیابان برهوتی زندگی می کرده . اصلاً چرا باید در این جا زندگی کند . مگر جا قحط بود که این جا را برگزید ؟ من هم کم کم دارم یقین می کنم که او عقل درست و حسابی نداشته است و اگر صمصام و سمیرا را هم در این جا پیدا کنیم ترجیح می دهم به جای خانه آن دو را به تیمارستان روانه کنم .
خستگی به خوبی در صدایش آشکار بود و متأسفانه جایی هم نبود که بتواند بنشیند و برای آن که بعد راه را از خاطرش ببرم بهترین کار این بود که با وی هم صحبت شوم و فکرش را به چیز دیگری معطوف کنمک . به همین خاطر گفتم :
- من با نظر تو موافق نیستم و بر عکس فکر می کنم که نادر توانست با تهذیب نفس و چشم پوشی از وابستگی های دنیایی سالک شود .
پرسید : شما او را دیده بودید ؟
- نه ! من از تعریف های برادرتان با او آشنا شدم .
- شما فکر می کنید که در این عصر و دوره هم می شود سالک شد ؟
- سالک شدن به عصر و دوره نیست . عشق و ایمان حقیقی می خواهد .
- شما فکر می کنید که صمصام و سمیرا هم می خواهند به راه او بروند ؟
- منظورتان از او کیست ؟ خدا یا نادر .
- منظورم نادر است . شما فکر نمی کنید که آنها می خواهند به راهی بروند که نادر رفت ؟
- من هیچ نمی دانم . تنها این را می دانم که صمصام به دنبال گم شده اش می گردد آن هم نه در روی زمین خاکی . چرا که جسم او در گورستان دفن است .
- حرفهای شما مرا می ترساند ، آیا برادرم عاشق یک روح است ؟
- به این نمی توانم پاسخ دهم ، ولی فکرر می کنم او دارد خودش را آزمایش می کند . می خواهد ببیند که آیا می تواند هم چون دوستش چشم از مال دنیا بگیرد و با مشقت و رنج آن چه را به دست می آورد در راه خدا بخشش کند یا اینکه در این راه شکست می خورد .
- من هرگز برادرم را اینگونه نشناختم . اگر راستی ، راستی دارد خود را آزمایش می کند چرا ما می خواهیم مانع او شویم ؟
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)