نیلوفر گفت: «اگر حقیقت را بدانی می ترسید.»
«تو چطور می توانی در دو قیافه ظاهر شوی؟»
نیلوفر در حالی که می خندید گفت: «من یک جن هستم، در دهها نقش دیگر هم می توانم ظاهر شوم.»
مستانه از ترس چشمانش را گرد کرد و وحشت زده به او خیره شد. نیلوفر گفت: «خودت خواستی که مرا بشناسی. من هم گفتم که وحشت می کنی... حالا اقرار داری که ترسیدی؟»
مستانه کمی عقب رفت. خود را در بد مخمصه ای گرفتار دید. سعی کرد بر خود مسلط شود. رو به او گفت: «نه از جن می ترسم و نه از انس. حالا از سر راهم برو کنار تا رد شوم.»
نیلوفر پرخاشگرانه به طرفش رفت و گفت: «من تو را به این نیت اینجا آوردم که هم به تو کمک شود، هم به من. می خواهم با هم مامان بازی کنیم تا تو را به نوایی برسانم.»
نیلوفر سکوت کرد تا واکنش مستانه را ببیند، اما او می خواست از اتاق خارج شود. با عصبانیت فریاد زد: «بدبخت فلک زده، حالا که نمی خواهی مامانم بشی، یک راه برایت مانده، آن هم مرگ است. چون فهمیدی که من کی هستم.»
مستانه چنان غافلگیر شد که نفهمید چطور نیلوفر به طرفش حمله ور شد. او دیوانه وار می خندید و به او حمله می کرد. مستانه تا به خود بجنبد به گوشه ای پرت شد. او آرام خود را کنار کشید و از جا برخاست. همان موقع شلاق را به سوی زن نشانه گرفت. نیلوفر آن را جدی نگرفت و قهقهه سر داد، ولی مستانه شلاق را بالای سرش چرخاند. نیلوفر بی اراده چشم به حرکت شلاق دوخت. مستانه با همان ضربه بر بدن نیلوفر کوبید. انگار تمام قدرت نیلوفر به هم ریخت و سست و بی حال به گوشه ای از اتاق پناه برد. خود را جمع کرد، ولی در فرصتی مناسب چنان جهشی نمود که در هوا و زمین به پرواز درآمد. مستانه ضربه دیگری به او زد. زن با التماس گفت: «مستانه، هرچه بخواهی می دهم، ولی منو با این شلاق نزن.»
مستانه فهمید ضعف زن چیست. با عصبانیت و مانند سرداری حاکم دست بر کمر زد. با انگشت گوشه ای را نشان داد و گفت: «برو آن گوشه.»
نیلوفر امتناع کرد. مستانه شلاق را در هوا چرخاند و بر سر او زد. دو بار هم به صورتش زد و یک بار به قوز پشتش خورد. نیلوفر اطاعت کرد و به گوشه ای خزید. مستانه با احتیاط به طرفش رفت. تصمیم داشت روسری را از سرش بردارد، ولی چیزی در دست او گیر کرد. به آن خیره شد. کلاهی بود از پارچه تیره رنگ. زن با التماس به پای مستانه افتاد و آن کلاه را طلب کرد. وجود مستانه پر از نفرت و عقده بود. فرصت را از دست نداد و در حالی که لبخندی پر نفرت بر لب می راند شلاق را بالا برد و محکم به صورت او کوبید.
از صورت نیلوفر خون جاری شد. او دست از التماس برنمی داشت، هم برای نجات جانش، هم برای کلاه کوچکی که در دست مستانه بود. او مرتب به طرف مستانه خیز برمی داشت تا آن را از دستش بگیرد، اما مستانه محکم آن را در دست داشت. می دانست باید چیز باارزشی باشد. مستانه قدمی به عقب برداشت و شلاق را به هوا برد و با حالتی بین جنون و انتقام با قدرت تمام ضربه ای محکم بر بدن ناتوان نیلوفر فرود آورد. زن ناله ای کرد و نقش بر زمین شد. مستانه موقعیت خوبی به دست آورده بود و چند ضربه پیاپی بر او وارد ساخت، طوری که دیگر دستش خسته شد و به نفس نفس افتاد. خون از دهان و بینی نیلوفر فواره می زد. دو چشم او با این ضربه های مداوم پاره شده بود. به نظر می آمد در حالت اغما فرو رفته. مستانه همان طور که بالای سرش ایستاده بود متوجه شد که چهره نیلوفر به شکل پیرزن قوزدار درآمده. از وحشت قدمی به عقب برگشت. به اطراف خود نگاه کرد. شمعدانی سه پایه روی میز آرایش دید. به طرفش رفت و آن را برداشت. بالای سر او آمد و آن را بلند کرد و با قدرت تمام بر مغزش کوبید، اما زن مرده بود، حتی حرکتی هم نکرد.
مستانه آرام نفسی کشید و گفت: «خداحافظ ای زن دیوانه ابله، ارثیه کلانی برای من گذاشتی. من هرگز این اشتباه تو را فراموش نمی کنم.»
مستانه به شلاق نگاه کرد و خندید. همان طور که به جسد او خیره شده بود با لبخند گفت: «زن احمقی بودی... مگر من ندا نداده بودم این بند طلسم است. تو مرا ساده تصور کردی. تو را با طلسم خودت کشتم. تو مردی و من زنده ماندم تا راهت را ادامه دهم.»
با پا جسد را چند بار تکان داد. وقتی مطمئن شد مرده او را روی کولش گذاشت و از اتاق خارج شد. وارد حیاط شد و او را زیر درختی گذاشت. چراغهای حیاط را خاموش کرد و بیل را در دست گرفت و بدون هیچ عجله ای شروع به کندن قبر کرد. وقتی چاله آماده شد جسد را با فشار پا داخل قبر انداخت و با سرعت خاک بر روی او ریخت. چند بار هم روی قبر را با پاهایش فشار داد. به اطراف نگاه کرد. همه چیز عادی بود و ماه در آسمان نورافشانی می کرد. لبخندی فاتحانه بر لب راند و به طرف کلید چراغها رفت و آنها را روشن کرد.
مستانه به طبقه بالا رفت و اتاق را تمیز و مرتب کرد و خونها را شست. با لذتی وافر به تخت طلایی نگاه کرد. با دستش بر فنرهای آن فشار آورد و با خنده گفت: «تو هم انتظار مرا می کشیدی؟»
انگار می خواست خودش یا تخت را مطمئن کند گفت: «انتظار به پایان رسیده... حالا تو مرا در آغوش خودت بگیر تا در سرما و گرما در بسترت با نوازشهای تو تخت رویای طلایی، من به خواب ناز فرو بروم.»
مستانه بدون هیچ گونه ندامت و پشیمانی در بستر نیلوفر به خوابی عمیق فرو رفت.
روز بعد از خواب بیدار شد. پرده های اتاق را کنار زد. نور با اشتیاق رقص کنان به اتاق رخنه کرد. کمی جلوی پنجره ایستاد و به حیاط نگاه کرد، سپس به اطراف چشم دوخت. به طرف کمد بالای تخت رفت و در آن را باز کرد. صندوقی یافت از عاج فیل و قطعه الماسی گرانبها که با نور خیره کننده ای که داشت باعث شادی و تعجب زن شد. چند بار با لذت نگاهش کرد. آن را در کیف خود جا داد. دوباره به جستجو پرداخت، اما چیز با ارزش دیگری مثل آن نیافت.
صبر کرد تا کمی از روز بگذرد. گوشی تلفن را برداشت و تلفن زد. کامیونی با چهار کارگر تقاضا کرد. می خواست اجناس خانه را به مکان دیگری انتقال دهد.
وقتی کار انتقال تمام شد به مغازه رفت و با کسانی که سالها در انتظار چنین مجسمه هایی بودند تماس گرفت. آنچه او فروخت گنجینه ای باارزش و عظیم با درآمدی بی حساب بود.
مستانه دیگر به آن خانه برنگشت. قطعه زمینی خرید و ساختمانی ساخت و سردرش نوشت: عمارت مستانه.
او باغبانی داشت که همیشه در باغچه اش گلهای زیبا می کاشت. زنی جوان هم در خانه از او پذیرایی می کرد. همیشه شاخه های گلهای تازه در گلدانها می گذاشت تا فضای خانه خوش بو و معطر شود. مستانه هر وقت از کارش خسته می شد به دیدن مجسمه هایش می رفت. از مصاحبت با آن اجسام سرد و بی روح در خود احساس شادی می کرد.
در گالری مستانه دو دختر، چون دو مجسمه کار می کردند، بدون اینکه بخندند و یا با کسی حرفی بزنند. هنگام ورود به گالری هر دو را می بوسید و موقع برگشت هم همان کار را انجام می داد.
مستانه هر شب هنگام خواب با غرور به دو شیر عظیم کنار تختش که مراقب او و گنجینه های باارزشش بودند نگاه می کرد. در مقابل آیینه قاب طلایی میز آرایش می ایستاد و شمعهای شمعدان را روشن می کرد. مبهوت عظمت افکارش می شد و به خود می بالید. او خود را روی تخت طلایی ناب می انداخت که ملحفه اش حریر بود. در میان دو شیر می خوابید که کسی یارای قیمت گذاری روی این مجسمه ها را نداشت.
شبها صندوقچه عاج را با قفل طلایی باز می کرد تا قطعه الماس گرانقیمتش را که به اندازه یک تخم مرغ بود نگاه کند. وقتی هم خسته می شد آن را در آغوش می گرفت و مانند دلبندی شیرین به سینه اش می چسباند و به خواب می رفت.
مستانه در خانه اش نه رادیو داشت و نه تلویزیون. آنچه او را سرگرم می کرد گنجینه ای بود بی حساب.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)