فصل 36
مستانه طبق روال هر روز در ساعت معین مغازه را باز می کرد و منتظر خریدار می شد. این مغازه برای خودش مشتریهای خاص داشت که اغلب آنها را می شناخت. آنان بدون حرف برای کلکسیونهای خود پول هنگفتی پرداخت می کردند. طبق معمول آنجا را نظافت می کرد و مشغول بقیه کارها می شد. نزدیک ظهر نیلوفر از راه می رسید.
آن روز هم همین طور بود. نیلوفر او را بوسید و پشت میزش قرار گرفت. به مستانه خیره شد. کمی بعد با سر به او اشاره کرد تا جلو بیاید. مستانه جلو رفت. نیلوفر گفت: «مستخدمه ها امروز نبودند!»
مستانه همان طور که به چهره او نگاه می کرد، با قیافه ای عبوس گفت: «دیشب ترسیدند و شبانه فرار کردند.»
نیلوفر بی اعتنا گفت: «از چه ترسیدند؟»
«نمی دانم.»
نیلوفر قیافه حق به جانبی گرفت و گفت: «مگر خانه من ترسناک است که ترسیدند؟»
مستانه آرام گفت: «نمی دانم!»
نیلوفر کمی مکث کرد، ولی چشم از او برنمی داشت. همان طور که در فکر بود گفت: «لابد از چیزی ترسیدند یا چیزی آنها را ترسانده.»
مستانه سرش پایین بود و حرفی نزد. نیلوفر گفت: «شما کسی را دارید بیاورید؟»
دختر کمی مکث کرد و گفت: «جستجو می کنم شاید کسی را پیدا کنم.»
نیلوفر با سماجت گفت: «تقلا کنید تا کسی را گیر بیاورید.»
دختر حرفی نزد. نیلوفر هم ساکت بود. مستانه لحظه ای بعد به طرف میز کوچک خود رفت و روی صندلی نشست. بیرون را نگاه کرد. مردم در حال رفت و آمد بودند. متوجه شد نیلوفر در حال خارج شدن از مغازه می باشد. کمی او را نگاه کرد تا از نظر دور شد. آهی کشید و به چند نفر که ویترین شیشه ای و مجسه های سنگی را نگاه می کردند خیره شد.
غروب مغازه را بست و با تاکسی به طرف خانه رفت وقتی به خانه رسید هوا تاریک شده بود. آن شب خدمه نبودند. مستانه با بودن آنان احساس امنیت می کرد. چراغ حیاط را روشن کرد. کمی ایستاد و به اطراف خیره شد. صدایی توجهش را جلب نمود. انگار میان همهمه باد صدای سم اسبهایی را شنید که از بالای سرش در حرکت بودند. با سرعت سرش را بالا گرفت و به طرف صدا خیره شد. وحشت تمام وجودش را فراگرفت. دهانش خشک شده بود و زانوهایش می لرزید. همان طور بالا سرش را نگاه می کرد، ولی چیزی نمی دید. زیر لب گفت: «چه خانه عجیبی!» و به خود نهیب زد و گفت نباید بترسی و باید دل شیر داشته باشی... برخود مسلط شد و آرام به طرف در ساختمان رفت. آن را باز کرد و با سرعت چراغهای خانه را روشن کرد. با دقت با نگاهش همه جا را بررسی کرد. با خود اندیشید: چیز خاصی نبود که بترسد... قرار هم نبود از صدای وزش باد یا صدای سم اسب وحشت کند.
بر خود مسلط شد. سایه مجسمه ها در زیر نور چراغها، گرچه کمی ترسناک بود، اما او سالهای سال با این مجسمه ها اخت بود. در را قفل کرد و از میان آنها گذشت. برای اینکه ثابت کند از چیزی نمی ترسد گاهی می ایستاد و دستی بر سر مجسمه ای می کشید و لبخند پر غروری بر لب می راند. به طبقه بالا رفت. چراغهای آنجا را هم روشن کرد. در اتاق نیلوفر بسته بود و چراغش خاموش بود. کمی ایستاد و به در بسته نگاه کرد. جلو رفت و آن را باز کرد. زیر نور به تخت طلایی دقیق شد. لبخندی شیطانی بر لب راند و همان طور که میله های طلایی تخت را لمس می کرد آرام گفت: «باید روی تو و در آغوش تو بخوابم... تو باید مال من شوی... زیبایی تو وسوسه انگیز است.»
از اتاق خارج شد و به اتاق خود رفت. چراغ را روشن کرد. همان موقع صدایی به گوشش رسید. کمی دقیق شد و به آن گوش داد. با عجله از اتاق خارج شد و از تراس بالا به اتاق پذیرایی نگاه کرد، اما چیزی توجه او را جلب نکرد. بیشتر دقیق شد، باز هم چیز خاصی ندید. به اتاق برگشت و لباسش را عوض کرد.
در آن خانه نه رادیو بود و نه تلویزیون که بشود خود را سرگرم کرد. مستانه ناچار برای وقت کشی به کتاب رو آورد. روی مبل راحتی نشست و رمانی برداشت و شروع به مطالعه کرد، اما زود پشیمان شد. کتاب را روی پایش گذاشت و دستهایش را پشت سرش حلقه کرد. انگار چیزی به یادش آمده باشد از جا برخاست و بندی را که در زیرزمین پیدا کرده بود از کمد بیرون آورد. آن را به چند قسمت مساوی تا کرد که طول هر قسمت آن کمتر از دو متر نبود. حدود پنج یا شش تا شد. شروع کرد مانند گیس آن را بافت. وقتی از بافتن خلاص شد از جا برخاست و با لبخند به رشته بافته شده نگریست که چون شلاق شده بود. چند بار هم آن را در هوا چرخاند. آهسته و زیر لب گفت: «به سگ بخورد می میرد... به فیل بخورد از جایش برنمی خیزد... به آدم بخورد آتش می گیرد. اگر به آن کسی بخورد که صدا می کند و باعث عذاب و ترس من می شود فراموش می کند اذیت کند. هم سبک است و هم نرم، اما قوی و محکم است.»
مستانه شلاق را تا کرد و در جیب لباس خوابش گذاشت. دوباره روی مبل نشست و مشغول مطالعه شد. ساعتی نگذشته بود که صدای در خانه توجه او را به خود جلب کرد. صدای پا شنید که به طرف پلکان می آمد. صدا ادامه داشت تا جلوی اتاقش قطع شد.
مستانه هنوز واکنشی به خرج نداده بود. سرش داخل کتابش بود، چون حرکت یا صدایی احساس نکرد مطمئن بود هرچه هست باید بالای سرش باشد. برگشت و به طرف در نگاه کرد، اما چیزی ندید. آرام گفت: «کیه؟»
پاسخی نشنید. از جا برخاست و به طرف تراس رفت. آنجا هم کسی را ندید. برای اینکه خیالش راحت شود با صدای بلند گفت: «آنجا کیه؟»
چون جوابی نشنید خم شد تا بتواند فضای بیشتری از طبقه اول را ببیند، ولی زیر روشنایی چراغها فقط مجسمه ها بودند. تصمیم گرفت به اتاق برگردد، ولی با تعجب دید در اتاق نیلوفر بسته است، ولی چراغ آن روشن می باشد. با بی اعتنایی به اتاقش برگشت و به خود گفت: «ممکن است نیلوفر آمده و در حال استراحت است.»
روی مبل نشست و خود را مشغول مطالعه نمود. شاید لحظه ای نگذشته بود که ناگهان احساس کرد کسی بالای سرش ایستاده. از وحشت حالتی بین سردی و گرمی تمام وجودش را فراگرفت. با سرعت سرش را برگرداند. نیلوفر را دید. همان طور که بلند می شد دستش را روی قلبش گذاشت و آرام گفت: «خانم، چرا این طوری وارد شدید؟ من را ترساندید.»
نیلوفر به وسط اتاق آمد. با تعجب گفت: «مگر من ترسناک هستم؟»
مستانه با عصبانیت گفت: «خیر.»
نیلوفر خیلی دوستانه گفت: «پس برای چه ترسیدی؟»
مستانه پاسخ نداد. نیلوفر با خنده سؤالش را تکرار کرد. گفت: «پس برای چه ترسیدی؟»
دختر این بار هم جوابش را نداد. نیلوفر دست دور گردن او انداخت و صورتش را بوسید. گفت: «تو نترسیدی، وگرنه جواب می دادی.»
نیلوفر دست مستانه را گرفت و با خوشرویی گفت: «بیا به اتاقم... می خواهم کمی با هم جدی باشیم و بیشتر به هم کمک کنیم.»
مستانه به دنبالش رفت. نیلوفر دست او را رها کرد. همان طور که می خندید به طرف آیینه میز آرایش رفت. مستانه از حالت خنده های او احساس بدی داشت. صورت نیلوفر را نمی دید. زن همان طور که مانتواش را در می آورد در میان خنده گفت: «مستانه، اگر مایل باشی مامان بازی کنیم... تو بشو مادر و من دختر کوچولوی تو. دوست داری مامان من باشی؟»
دختر پاسخی نداد، ولی نیلوفر می خواست پاسخ بگیرد. مستانه سرش پایین بود. نیلوفر با اصرار گفت: «مامان مستانه، تو نمی خواهی مادر بازی کنی؟»
مستانه همان طور که سرش پایین بود با قیافه ای عبوس گفت: «این کاری را که تو دوست داری من بلد نیستم.»
عایشه برگشت و قدمی جلو گذاشت. مانند کودکی که خود را برای مادرش لوس می کند به طرف مستانه رفت که هنوز سرش پایین بود. با ادایی بچگانه گفت: «مامان خوشگله، بیا منو بغل کن.»
مستانه سرش را بالا آورد. زنی را دید پیر و فرتوت و شکسته، با قوزی در پشت. با وحشت قدمی به عقب رفت.
عایشه با لذت، در حالی که می خندید گفت: «منم مامان مستانه، منم عایشه... دختر دلبند تو... چقدر احتیاج دارم منو توی بغلت نوازش کنی.»
مستانه فکری به مغزش خطور کرد. در جای خود محکم ایستاد، اما هنوز آثار وحشت در قیافه اش پیدا بود. نمی دانست این زن کیه و چگونه قیافه اش را عوض کرده. سعی داشت بر ترس خود فائق آید. آرام و محکم گفت: «عایشه بشین.»
عاشیه چنان قهقهه ای سر داد که ساختمان به لرزه درآمد. با همان حالت چندش آور چشمانش را به شکل وحشتناکی باز کرد. دستهایش را دراز کرد تا با پنجه های چروکیده اش او را در آغوش بگیرد. مستانه ترسیده بود. حرکت او را حمله تلقی کرد، ولی زن قصد حمله نداشت. او در حالت ترس و وحشت قادر به تشخیص این موضوع نبود، پس دست در جیبش برد و شلاق را بیرون آورد. به طرف عایشه نشانه گرفت، اما او ابروانش را با تعجب به هم گره کرد. نگاه تیزبینش را به دست او دوخت. گرچه ترسیده بود، اما مطمئن نبود مستانه بتواند از آن شیء استفاده درستی بکند. به طرف مستانه خیز برداشت، اما او محکم ایستاده بود و به او خیره شده بود.
مستانه گفت: «من برای چه باید مادر تو پیرزن فرتوت باشم؟»
عایشه با صدای بلند خندید، سپس با ملایمت گفت: «برای اینکه مامانم هستی.»
مستانه با حالت چندش آوری نگاهش کرد. پرسید: «تو چطور توانستی خودت را پیر کنی؟»
عایشه قدمی جلو رفت و گفت: «باز هم حرف بزن مامان مستانه، تو باید این چهره دختر زیبایت را به خاطر داشته باشی.»
نیلوفر با عصبانیت گفت: «من تو را نمی شناسم.»
زن خنده ممتدی کرد و گفت: «مامان، منم عایشه زیبای تو... چطور یادت رفته؟!» و به طرف مستانه قدم برداشت. گفت: «نمی خواهی دخترت را ببوسی و دست به موهای او بکشی... نمی خواهی مرا بخوابانی؟»
مستانه نمی دانست چه کند. همان طور که او را نگاه می کرد ناگهان در مقابل خود چیز دیگری دید. همه چیز زن آرام آرام در حال تغییر بود. صورت، دستها، بدن، موها، چشمها و سایر قسمتهای بدن زن جوان شد. همان نیلوفری شد که سالها دیده بود. مستانه در حالی که وحشت سراپای وجودش را فراگرفته بود نگاهش کرد. ثابت ایستاده بود و حرکتی نمی کرد. نیلوفر به طرف مبل رفت و نشست. گفت: «حالا مامان مستانه، منو شناختی کی هستم؟»
مستانه با اکراه نگاهش کرد و آهسته گفت: «تو کی هستی؟»
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)