فصل 35
شهلا تصمیم گرفت به دیدن مادرش برود. مقداری لباس و پارچه و وسایل دیگر خرید و به طرف خرم آباد حرکت کرد. از آنجا با طی مسافت نه چندان زیادی به طرف ده خودشان حرکت کرد. همیشه فکرش این بود که به دیدن مادرش برود. حالا در چند قدمی آنان بود. هیجان زیاد باعث تپش قلب او شده بود. نمی دانست چگونه خود را به مادرش معرفی کند. مردد بود. با خود اندیشید اگر او را نپذیرند چه کند. همین باعث ترس او شده بود. ماشین را متوقف کرد و پیاده شد. به مناظر اطراف نگاه کرد و آهی کشید. با خود اندیشید و به یاد خاطرات و بچگی خود افتاد. در گوشه چشمانش چند قطره اشک جمع شد و روی گونه هایش سرازیر شد. سالهای زیادی از آن زمان می گذشت، اما سرزمینش همان طراوت و شادابی را داشت. کمی بعد به خود مسلط شد و زیر لب گفت خدایا، به امید تو می روم. حرکت کرد و وارد آبادی شد.
آبادی در آن سالها خیلی فرق کرده بود. بناهایی جدید تأسیس شده بود، خیابانها را آسفالت کرده بودند. نمی دانست در کدام خانه را باید بزند. ایستاد و از دختر جوانی که با برادرش بازی می کرد پرسید: «خانه صابری کجاست، زهرا صابری.»
دختر با انگشت خانه ای را نشان داد که فاصله زیادی با او نداشت. یک مغازه بقالی کوچک هم آنجا بود. آهسته حرکت کرد و جلو رفت. با همان عینک دودی به مغازه چشم دوخت. مادرش را شناخت. بدنش می لرزید، ولی کمی احساس ترس می کرد. از خدا خواست کمکش کند.
چند مرد و زن به ماشین و قیافه او خیره شدند. او ظاهر زنی پولدار و شهری را داشت. بچه ها کم کم دور ماشین او جمع شدند. شهلا عینک را برداشت و از ماشین پیاده شد. بدون اینکه توجهی به آدمها داشته باشد. آرام، با بدنی لرزان جلو رفت و داخل مغازه شد. مادرش او را نشناخت. با تردید نگاهش می کرد. شهلا بدون اینکه حرفی بزند با اشتیاق و لذت مادرش را نگریست. پاهایش سست شده بود و بدنش می لرزید. قادر به ایستادن نبود.
صدای مادرش او را به خود آورد. زن گفت: «چیزی می خواستی خانم؟»
شهلا آهی کشید و همان طور که لبهایش می لرزید آرام گفت: «بله چیز بزرگی از شما می خواهم مادر.»
زن نگاهش کرد. هنوز دخترش را به جا نیاورده بود. لبخندی زد و با تعجب گفت: «همین چیزهایی که می بینی داریم، بگو تا هرچه خواستی بدهم.»
شهلا قدمی به جلو رفت و به زبان محلی گفت: «من برای خرید نیامدم، برای خود شما آمدم... من الهام تو هستم مادر.»
زن لحظه ای مات و متحیر نگاه سرشار از تعجبش را به او دوخت. با حالتی بین حیرت و تعجب بر سر و سینه اش زد و به طرف او آمد. لبهایش می لرزید. شهلا را در آغوش گرفت و همان طور که اشک می ریخت گفت: «وای خاک عالم بر سرم... الهام جان... این تویی؟»
شهلا با شادی، مادرش را در آغوش گرفت. هر دو اشک می ریختند. لحظه ای بعد جلو مغازه ازدحام شد. خبر به همه ده رسید که بچه زهرا صابری پیدا شده. چند زن و دختر از اهالی جلو آمدند و شهلا را در آغوش گرفتند و خوشحالی خود را بروز دادند. مردی هم جلو آمد. شهلا نمی دانست او کیست. وقتی مادرش را نگاه کرد فهمید ناپدری اش است. مرد او را در آغوش گرفت و شهلا را بوسید. کمی بعد از در مغازه به خانه رفتند که دیگر خواهرهایش آنجا مشغول کارهای روزانه بودند. زمانی که فهمیدند الهام برگشته به سوی او هجوم آوردند. صدای جیغ و فریاد شادی آنان به هوا رفت و او را در آغوش گرفتند.
خواهرهایش بزرگ شده بودند. مادرش در طول این چند سال دو تا از آنها را شوهر داده بود و سومی هم عقد کرده بود. چهارمی در حال درس خواندن بود. شهلا آنچه سالها آرزویش را داشت به دست آورد. در دل گفت: لذتی بالاتر از بودن در جوار خانواده وجود دارد؟ من این لذت را به دست آوردم... خدارا شکر.
گاهی نمی دانست باید بخندد یا اشک بریزد. خواهرها از مادر گله می کردند که چطور الهام را نشناختی. ما تا او را دیدیم فهمیدیم.
مادرشان گفت: «من کمی گیج شده بودم.»
بچه ها با ماشین ور می رفتند و صدای آژیر آن باعث آزار می شد، تا اینکه آن را به حیاط آوردند. وقتی شام خوردند مادر با دخترهایش تنها شد.
زهرا گفت: «بعد از رفتن تو ما خیلی سختی کشیدیم... تا اینکه نمی دانم چند وقت بعد حواله پولی به دستم رسید. خانمی که خدا خیرش بدهد برای ما پول فرستاد. ما جان گرفتیم. تا همین ماه قبل هم برای ما مرتب پول می فرستاد. خدا خیرش بدهد، ما که او را نمی شناسیم، ولی خدا عوضش بدهد. خیلی زندگی ما را عوض کرد.»
شهلا گفت: «می دانم مادر... او شهلا بوده که پول می فرستاد.»
خواهرش خندید و با تعجب و حیرت گفت: «مگر او را می شناسی؟»
«بله خواهر، شهلا همان الهام است. من هر طور بود نگذاشتم به شما بد بگذرد. خوشحالم توانستم کاری کنم.»
اشک در چشمان زهرا جمع شد و بر سینه خود کوبید. گفت: «خدا مرا لعنت کند که با تو بدرفتاری کردم، اما تو در حق مادرت سنگ تمام گذاشتی. یا امام حسین، ماندم چطور روز قیامت خدا گناهم را می بخشد.»
«نه مادر، این حرف را نزن. شرایط خانواده بد بود و شما تقصیر نداشتید.»
همه افراد خانواده اشک می ریختند، ولی از پیدا شدن الهام در دل احساس شادی می کردند. شهلا گفت: «مادر، چطور شد شوهر کردی؟»
زن سرش را پایین انداخت و آهسته گفت: «مجبور شدم... وگرنه برای ما حرف درست می کردند.»
«مادر، از زندگی ات راضی هستی؟»
«خدا را شکر.»
«دوست دارم همگی در تهران با هم زندگی کنیم. راضی هستی مادر.»
زن همان طور لبخند می زد. گفت: «نه، من تهران را دوست ندارم.»
«بیا مادر، آنجا زندگی بهتری خواهی داشت.»
«نه به خدا، نمی آیم.»
«باشد، هر طور راضی هستی.»
«برای دیدار تو ممکن است بیاییم، اما برای ماندن نه مادرجان.»
«باشه، این هم خیلی عالی است. زندگی در شهر خرم آباد چطور؟»
«نه مادر، من اینجا آشنا هستم و از زندگی ام راضی هستم.»
«وقتی می آمدم دیدم خانه های شهری هم اینجا درست کردند... شما هم این کار را بکنید.»
زن خندید و گفت: «ما پول نداریم. این هم که می بینی از کمکهای تو بوده، وگرنه هنوز مستأجر بودیم.»
«شوهرت خوابیده؟»
«نه، بیدار است.»
«او چه کاره است؟»
زن سرش را پایین انداخت و گفت: «کارگر است.»
«کارگر ساختمان است یا کشاورز؟»
«هرچه پیش بیاد... فقط خرجی ما را در می آورد، خدارا شکر.»
«اجازه می دهی من در کار شوهرت دخالت کنم؟»
«می خواهی چه کار کنی؟»
«اگر اجازه بدی زمینی به نام شما بخرم... یا باغی که دارای درآمد باشد تا بتواند از شما مواظبت کند. این خانه را هم خراب کن، یکی بهتر بساز. اگر خواهرانم خانه ندارند، برایشان بخرم. اگر شوهرانشان بی کارند کاری برایشان انجام بدهم.»
«الهام، این حرفها پول زیادی می خواهد... تو نمی توانی.»
«دارم، نگران نباش.»
یکی از خواهرها خندید و گفت: «نکند گنج پیدا کردی؟»
شهلا او را بوسید و گفت: «گنج قارون را پیدا کردم.» همه خندیدند.
مادر گفت: «اگر بخواهی صدایش می زنم.»
«اگر این کار را بکنی ممنون می شوم.»
زن از همان جا صدا زد: «های... حبیب الله. بیا این اتاق.»
مرد دو سه بار گفت یاالله و بعد وارد شد. شهلا از جا بلند شد. زن گفت: «گوش کن الهام چی می گه.»
مرد سیگارش را خاموش کرد. یکی از دخترها برای همه چای آورد. پیش از اینکه شهلا حرف بزند، مادرش گفت: «تو دانستی الهام همان خانم شهلا است که برایمان پول می فرستاده؟»
مرد یکه خورد. شهلا را نگاه کرد و گفت: «ای بابا، راست است؟»
«بله، الهام می فرستاده.»
شهلا گفت: «حبیب آقا، با مادر صحبت کردم. من هیچ عجله ای برای رفتن ندارم. هر چقدر هم این کار طول بکشد عیبی ندارد. توی این آبادی تا دلت بخواد باغ و بوستان هست. باغی که خودش آب داشته باشد و کمتر از ده پانزده هکتار نباشد برای خریدن سراغ داری؟»
مرد کمی فکر کرد و گفت: «کوچک تر هست، ولی این مقدار خیر.»
«چقدر کوچک تر؟»
«نیم تا یک هکتار.»
شهلا گفت: «شاید اطرافش را هم بشود خرید.»
مرد گفت: «باید صبح شود تا پرسید. حالا الهام خانم، برای کی می خواهی؟»
زن گفت: «قرار شد حرف نزنی.»
«آقا حبیب، می خواهم برای مادرم خانه قشنگی بسازم. تو راضی هستی؟»
مرد خندید و گفت: «دعات هم می کنم.»
شهلا گفت: «اگر خانه بسازید کجا می مانید تا آنجا تمام شود؟»
«همین خانه بغلی... مدتهاست می خواهد آن را بفروشد، ولی مشتری ندارد. موقت می رویم آنجا.»
شهلا حرفی نزد. نیمه شب بود که از جا برخاست. گفت: «مادر می خوام امشب تو را از شوهرت بگیرم و توی بغلت بخوابم. خواهرهایم هم دور و برم باشند... اجازه می دی مادر؟»
زهرا شهلا را بوسید و گفت: «البته که می مانیم.»
شب را خوابیدند. روز بعد حبیب باید سرکارش می رفت، ولی در خانه ماند. حالا دیگر سرنوشت روی خوش به او نشان داده بود. شهلا چادر سر کرد و منتظر مردی شدند. حبیب گفته بود او دو و نیم هکتار باغ و زمین فروشی دارد که در دامنه کوه است، اما زیاد دور نیست. او مرد فرشنده را به داخل خانه آورد.
شهلا گفت: «حبیب آقا، زمین آب دارد؟»
فروشنده گفت: «آب به حد کافی دارد. ما هم یک چاه داریم.»
«حبیب آقا، باغ و زمین را دیدی؟»
«بله، می دانم کجا است.»
«حبیب آقا، با ماشین می شود آنجا رفت؟»
«با ماشین یک ربع راه است. راه خوبی دارد، کامیون هم می رود.»
«قیمت چنده؟»
کمی چانه زدند. شهلا گفت: «چه نوع سندی دارد؟»
«سند منگوله دار است.»
«سواد داری؟»
مرد گفت: «می توانم بنویسم و بخوانم.»
شهلا گفت: «بیا نزدیک تر. هرچه به تو می گم به عنوان قولنامه بنویس. مقداری الان پرداخت می کنم و بقیه را در محضر می گیری.»
معامله انجام شد و زن و شوهر صاحب باغ شدند. خانه بغلی هم خریده شد. شهلا اصرار داشت باغ را تحویل بگیرد و تصرف کند. فروشنده بابت میوه ها نگران بود که شهلا او را راضی کرد.
شهلا یک هفته آنجا ماند. هرجا می رفت همراه مادرش بود. حالا دیگر به آنچه می خواست رسیده بود. وقتی کارها را مرتب کرد مبلغی برای مادرش گذاشت. اصرار داشت خانه را جوری بسازند که همه خواهرها دور هم جمع شوند، همان طور که در بچگی دور هم بودند.
صبح روز بعد راهی تهران شد. با دلی شاد می رفت. او قول داده بود ماهی یک بار به دیدن آنان برود.
شهلا معتقد بود زندگی برایش رنگ دیگری پیدا کرده. فکر می کرد چقدر خوبه که آدم خانواده داشته باشد.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)