فریبکاری دست بزند.
مستانه در خانه نیلوفر آنچه آرزو داشت را به دست آورد. در این همه سال به تمام ریزه کاریهای اخلاقی او آشنا بود. در سکوت فهمیده بود که او زنی تنها و بیچاره است. به جنون او واقف بود و علاقه شدید او را به مال و جواهرات می دانست. همیشه صحبتهای او را با دیگران می شنید. او در فکر فرصتی بود. نیلوفر در طول غیبتش به او مجال داد که بیشتر به خودش فکر کند. در این همه سال یک بار هم شکایت نکرده بود، چون فقر استخوانش را خرد کرده بود. وقتی پدرش مرد او با برادرش تنها ماند. مادرش زنی بود که نه پول داشت و نه امکان کار کردن. پس یکی باید کار می کرد تا شکم بقیه را سیر کند. برادرش کمک کرد تا او درس بخواند. در حیاطش اتاق کوچکی ساخت که مادر و خواهر آنجا زندگی کنند. او سرخورده و غمگین دلش همه چیز می خواست، اما قادر نبود بخرد. می خواست فریاد بزند. می خواست بگوید ما محتاجیم و برادرم به ما روا ندارد... به ما کمک کنید، اما نه کسی را یارای کمک بود و نه اینکه مادرش با غروری که داشت قبول می کرد. تا اینکه مادر مرد و مستانه را در همان اتاق تنها رها کردند. در این تهران بزرگ مانند گوسفندی که از رمه جدا شده باشد در میان گله گرگ رهایش کردند. گرگها گرسنه بودند، اما گوسفند هوشیار بود. گرگها حمله می کردند، ولی گوسفند نهایت تقلا را می کرد تا اینکه گرگ قوی تری آمد. گله گرگها گوشه ای کمین کردند تا در فرصتی مناسب شکم گوسفند را پاره کنند. بینشان نزاع شد و گوسفند در میان جار و جنجال فرار کرد. گرگها گوسفند را پاره نکردند، بلکه استثمار کردند... او استثمار شد. کار کرد و زحمت کشید. فهمید باید بی زبان باشد و فقط گوش کند. سالها طول کشید تا زبان باز کرد، اما همان موقع فهمید زبانش نشانی از هوشش خواهد داشت. برای اینکه نداند او هوشیار است و همه چیز را می فهمد باز هم ساکت شد. درس خواند و لیسانس گرفت. گفت باز هم سکوت می کنم، ولی می دانم خدا این زبان را داده تا روزی حرفم را بزنم. وقتی نیلوفر به او پیشنهاد همزیستی داد همان موقع بود که از زبانش به نفع خود استفاده کرد، چون فکر کرد و عاقلانه و هوشیارانه گفت می آیم. او می خواست سرنوشتش را عوض کند. در طول این همه سال با هرچه جمع کرده بود خانه برادر را که همان خانه کوچک مخروبه بود خرید. برادر را بیرون نکرد. کاری که برادر کرده بود خواهر برعکس عمل کرد. خانه را خراب کرد و دو طبقه ساخت، یکی برای او، یکی برای خودش. برادرش به او گفته بود که ما روسیاه شدیم خواهر.
مستانه یاد گرفته بود نه بخندد و نه حرف بزند. همان باشد که مردم می خواهند. سکوت پر از توهم است، و او این توهم را برای همه به وجود آورد. اطرافیان قبول کردند که او از چیزی ناراحت است یا از همه بدش می آید، می گفتند کوه یخ است. او فهمیده بود باید مجسمه اطاعت باشد. کارفرما، کارمند درستکار و صادق و وظیفه شناس و مطیع را دوست دارد. نباید بپرسد چند خریدی، فقط بپرسد چند بفروشد. پیگیر نشود چقدر سود برای کارفرما داشته، چون اگر هم می فهمید چیزی به او نمی دادند. پس چه اهمیتی داشت این چیزها را بفهمد، پس بهترین واکنش، بی توجهی و سکوت محض بود.
مستانه، زندگی نیلوفر را در طول آن سالها مرور کرد. هرچه فکر کرد به یاد نیاورد که هیچ وقت نام مادر او را شنیده باشد. در واقع مستانه نمی دانست که او مادری دارد. هرچه بود مهم این بود که هم خانه رییس خود شده بود.
وقتی خواست از خانه اش خارج شود و به خانه این زن برود کسی از او نپرسید او کجا می رود یا کی برمی گردد. شاید همه خوشحال بودند که عمه بداخلاق می ره مسافرت. مستانه باز هم فکر کرد که وقتی دفتر تلفن را ورق می زد نامی آشنا به عنوان قوم و خویش نیلوفر پیدا نکرده بود. همیشه هم برایش سؤال بود که او کیست و اهل کجا است؟ چه کاره بوده و چطور توانسته این همه پول داشته باشد، اما جوابی پیدا نمی کرد.
وقتی وارد خانه باشکوه و گرانقیمت او شد مدهوش و شگفت زده شده بود. مانند سالهای قبل اشتیاق خود را در درونش خفه کرد. او یاد گرفته بود فقط در فکرش هرچه دوست دارد را بیان کند. گاهی به خود می گفت: دلیلی ندارد مردم بفهمند آدم از چی بدش می آد و از چی خوشش می آد. همین که بدانند آن را توی سرمان می کوبند.
به یادش آمد مادرش در فقر مرد، برای اینکه در مقابل سرمایه دار گردن خم نکرد تا گدایی کند. برادرش او را آواره خیابان کرد، برای اینکه اعتیاد استخوانش را خرد کرده بود.
مستانه ترجیح داد به دام سرمایه داری می افتاد تا به دام اعتیاد. مردم برای پول شخصیت قایل هستند و برایشان مهم نیست از چه قماشی هستی و چه جنایتی مرتکب می شوی، فقط تو را با پولت در طبقه ای خاص قرار می دهند. مستانه در فقر سکوت کرد. به او نگفتند فقیر، گفتند چون کوه یخ سرد است.
او به یاد آورد چه شبهای زیادی ناله کرده و از تنهایی و فقر ترسیده بود، حتی چند بار قصد خودکشی کرده بود، اما روز که می شد تصمیمش عوض می شد.
سه ماه از اقامت مستانه در آن خانه گذشت. مانند سابق در ساعت معین سر کارش حاضر بود و پایان کار از مغازه خارج می شد و به خانه می رفت. برایش مهم نبود نیلوفر هست یا در جای دیگری است. هیچ وقت هم به اتاق او سر نمی زد. همیشه مستقیم به اتاق خود می رفت، حتی با دو خدمتکار هم صحبت نمی کرد. طبق عادت کتابی در دست می گرفت و روی مبل می نشست و آن را مطالعه می کرد.
آن شب در حدود ساعت ده شب صدایی شنید. کمی دقت کرد، اما بی توجه کتابش را خواند. دو زن خدمتکار در اتاقش را زدند. او گفت: «بیا تو.»
زنان از چیزی ترسیده بودند. وقتی قیافه مستانه را در لباس خواب بلند با کلاهی پارچه ای دیدند که خونسرد روی مبل نشسته و مشغول خواندن کتاب است احساس آرامش کردند. یکی از آن دو گفت: «خانم صدای ترسناکی از زیرزمین می آید، شما نشنیدید؟»
مستانه بدون اینکه نگاهش کند گفت: «شنیدم.»
«ما می ترسیم، چه کنیم؟»
مستانه جواب نداد. زن دوباره گفت: «خانم ما می ترسیم.»
مستانه باز هم جواب نداد. زن دیگر که شاید بیشتر از دوستش ترسیده بود گفت: «ببخشید خانم، شما صدای ما را می شنوید؟»
مستانه نگاهشان کرد و گفت: «می شنوم، اما جوابی ندارم.»
زن شانه اش را بالا انداخت و ناچار هر دو از اتاق خارج شدند.
صدا بار دیگر به شدت اول تکرار شد. دو خدمتکار به هم نگاه کردند، چون جرأت رفتن به اتاق نیلوفر را نداشتند با هر زحمتی بود خود را به اتاقشان رساندند. یکی از آن دو گفت: «باید فرار کنیم.»
دیگری حرف او را تصدیق کرد. گفت: «من هم همین نظر را دارم. اینجا یک جوری است، انگار این خانه پر از جن است.»
هر دو با ترس و وحشت لباسهایشان را عوض کردند و با احتیاط و ترس از خانه خارج شدند. وقتی به خیابان رسیدند نفس راحتی کشیدند، انگار جان تازه ای گرفته بودند. بدون اینکه به پشت سرشان نگاه کنند پا به فرار گذاشتند. مستانه گرچه ترسیده بود، اما یاد گرفته بود چگونه ترسش را از دیگران پنهان کند.
صدا مثل همیشه با ریتمی خاص به گوش می رسید. چند ضربه به در اتاق زده شد. او به تصور اینکه ممکن است خدمه باشند، بدون اینکه سرش را بلند کند، همان طور در حال مطالعه گفت: «بیا تو.»
اما نه کسی وارد شد و نه صدای دور شدن پایی شنید. کمی به محیط اطراف توجه کرد شاید حرکتی احساس کند، اما چیزی نفهمید. دوباره کتابش را باز کرد و خود را مشغول کرد. ساعتی بعد، چون خسته بود به خواب رفت.
صبح از خواب بیدار شد و چند لحظه خود را در آیینه نگاه کرد، بعد به طرف حمام رفت. پس از استحمام لباسش را پوشید و از اتاق خارج شد. جلوی اتاق نیلوفر مکث کوتاهی کرد و به اطراف دقیق شد. سپس وارد اتاق خدمه شد به کمد آنان سرکشی کرد و فهمید آن دو رفته اند. مستانه به طبقه پایین قدم گذاشت و از خانه خارج شد. مثل همیشه به مغازه رفت.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)