" من خانه ای بزرگ دارم. مثل موزه یا نمایشگاه مجسمه های منحصر بفرد است. لازم شد که شما را دعوت کنم تا از نزدیک آنجا را ببینید"
دختر نگاهش کرد و بدون هیچ واکنشی گوش داد.
نیلوفر با مکث گفت:" مستانه خانم، بعد از مرگ مادرم خیلی تنها شدم... تو هم تنها هستی، اگر مایل هستی بیا خانه من تا با هم زندگی کنیم"
دختر بدون هیچ واکنشی گفت:" می آیم؛ ولی شرط دارد"
نیلوفر لبخندی بر لب راند و گفت:" شرایط تو چی هست؟"
مستانه سرش را پایین آورد و گفت:" تو هیچ وقت شوهر نکنی و به من هم اصرار نکن شوهر کنم"
نیلوفر خندید و گفت:" من شوهر می خواهم چه کنم. بله، تو هم فکر خوبی می کنی که نمی خواهی ازدواج کنی." روی صندلی جابجا شد و گفت:" مادرم خانه تاریک دوست داشت. هیچ وقت پرده ها را نمی کشید و شبها هم چراغ روشن نمی کرد"
مستانه لبخندی بر لب راند. نیلوفر با تعجب به این لبخند گرانبها نگاه کرد. دختر گفت:" من هم همینطور هستم"
نیلوفر با خوشحالی گفت:" انگار خوشت آمد؟"
مستانه پاسخ نداد.نیلوفر گفت:" همین امروز بیا با هم به خانه من برویم تا محیط را ببینی"
دختر سکوت کرد. نیلوفر از جا برخاست. مستانه مغازه را بست و به اتفاق به خانه رفتند. نیلوفر ابتدا از اتاق پذیرایی شروع کرد. با کلیدی که ابتدای راهروی ورودی قرار داشت چراغ را روشن کرد. کلید بعدی را زد و پرده ها آرام کنار رفتند. فضای زیبای تالار مانند روز روشن شد و انگار همه مجسمه ها از زندان تاریکی نجات یافتند و برق شادی در تنشان درخشید.
مستانه نگاهی به مجسمه ها انداخت . بیشتر آنها را شناخت. خودش قیمت گذاری کرده بود، اما هیچ وقت فکر نکرده بود که اینجا جمع آوری شده باشند. دستی به آنها کشید.
به طبقه فوقانی رفتند. نیلوفر چراغهای آنجا را هم روشن کرد، اما پرده ها را نکشید. همه جارا به او نشان داد. بعد به اوگفت:" برو هر اتاقی غیر از این اتاق را برای خودت انتخاب کن. فقط لباسهایس را بیاور اینجا. این هم کلید خانه... من دو مستخدم می خواهم. هردو خانم باشند. تو زحمت این کار را بکش و با سلیقه خودت خانه را نظم بده."
" چشم"
" بیا جایی تورا ببرم که در عمرت ندیدی"
نیلوفر دختر را به طرف زیرزمین برد. کمدی را کنار زد . در میان دیوار جعبه کوچکی نصب بود. در آن را باز کرد و کلید های روشنایی را بالا زد.وقتی در باز شد و راه پله های سیمانی مشخص شد نور فضای آنجا را مخوف تر کرد. اشیای لوکس و مجسمه ها و تابوتهای مومیایی ها خوفناک بودند. مستانه با چشمان از حدقه درآمده و با تعجب نگاه می کرد. زیر لب آنها را تحسین می نمود. کمی در میان آنها قدم زد. در مقابل تابلو ها ایستاد.
نیلوفر نگاهش می کرد. متوجه شد او هم مانند مادرش محو تماشای عظمت هنر و زیبایی آنها شده. از تصمیمش راضی بود که مستانه را برای همجواری انتخاب کرده. نیلوفر نگران بود که محیط خانه مستانه را بترساند، اما حالا می دید که نه تنها نمی ترسد، بلکه با لذتی وصف ناپذیر با نگاهی پرستایش و پرتحسین به همه نگاه می کند.
نیلوفر آرام گفت:" خوشت آمد؟"
دختر نگاهش کرد و با لذت گفت:" فوق العاده است"
نیلوفر با خوشحالی گفت:" خیلی خوبه"
نیلوفر چشمش به بندهایی افتاد که نگهبانان اورا با آنها بسته بودند. مستانه خم شد و آنها را برداشت. کمی با دست آنها را لمس کرد. زیر لب گفت:" کار هیچ بشری نیست که چنین بندی ببافد، این بی نظیر است"
نیلوفر در حالتی بین ترس و نگرانی نگاهش کرد. در این مدت آنقدر اتفاقهای جورواجور افتاده بود که فرصت جمع آوری بند ها را پیدا نکرده بود. با اینکه ترسیده بود سعی داشت خود را بی اعتنا نشان دهد. گفت:" نمی دانم از کجا آمده... بندی معمولی است"
دختر بدون توجه به او زیر لب تکرار کرد:" این بند بی نظیر است"
نیلوفر چند قدمی برداشت تا بند را از دست او بگیرد. مستانه با آرامش بند را جمع کرد و به بینی خود نزدیک کرد. همان طور که نفس می کشید گفت:" بی نظیر است"
بند کف دست مستانه بود. نیلوفر چاره ای نداشت جز اینکه به دست آوردن این بند را به زمان دیگری موکول کند. بدنش می لرزید. با هما حال گفت:" حالا بیا بریم بالا"
" شما برید، من کمی می مانم بعد می آم"
نیلوفر گفت:" نمی ترسی؟"
مستانه نگاهش کرد ولی حرفی نزد. نیلوفر رفت. دختر محو تماشا شد. دوباره به طرف جایی رفت که بندها را دیده بود. محیط را بررسی کرد و کمی در اطراف جستجو کرد. چند بار سرش را تکان داد. آرام گفت:" یا تو کسی را در بند کردی یا تورا در بند کردند، اما اگر تورا در بند کرده بودند چگونه خلاص شدی، این همه است"
بندها را در جیب گذاشت. جلو رفت و دست بر دیوارها کشید. به طرف راه پله رفت. لذتی وافر از محیط می برد و دلش نمی خواست از آنجا جدا شود عاقبت از زیرزمین بیرون رفت. در را با فشار بست و کمد را کنار کشید. چراغها را خاموش کرد، اما پشیمان شد. دوباره چراغها را روشن کرد و در را باز کرد. از پله ها پایین رفت و گوش خود را تیز کرد. صدای تق تقی به گوشش رسید. جلوتر رفت و گوش خود را به دیوار چسباند. لبخندی بر لب راند و گفت:" همسایه هم داریم" و خیلی جدی و سریع به طبقه بالا برگشت. در را بست وچراغها را خاموش کرد. قفلی که روی در آهنی تق تق می خورد را بست. کلیدی بیرون آورد که تصور کرد باید برای همان قفل باشد. وقتی آزمایش کرد مطمئن شد. آن را در میان دستانش فشار داد و لبخندی بر لب راند. به طبقه بالا رفت، ولی نیلوفر نبود. بی توجه به تماشای تخت نیلوفر پرداخت. دو شیر سنگی بزرگ توجهش را جلب کرد.تخت که از طلای ناب بود را نگاهی اجمالی انداخت و به اتاق کناری رفت. آنجا کمی بوی بد می آمد. نمی دانست چرا. وقتی دقت کرد فهمید آنجا اتاق مادر نیلوفر بوده.
نیلوفر در چهارچوب در نمایان شد. مستانه بدون اینکه نگاهش کند گفت:" اینجا را دوست دارم. اگر برایت اشکالی نداشته باشد جای مادرت می خوابم"
نیلوفر با خوشحالی گفت:" نه، برای چه اشکالی داشته باشد. خوشحال هم می شوم جای مادرم بخوابی"
" فقط جای ملافه و بالش را به من نشان بده تا اینها را تعویض کنم:
نیلوفر انتهای راهرو را با انگشت نشان داد . دختر هرچه روی تخت بود را عوض کرد.
نیلوفر اورا زیر نظر داشت. او کار غیرعادی انجام نمی داد. خیلی طبیعی همه چیز را عوض کرد و گفت:" اینها را چه می کنی؟"
" باید شسته شود ولی حالا بگذار توی انباری"
کاری را که نیلوفر گفته بود انجام داد، سپس جلو آمد و گفت:" من باید برگردم گالری"
نیلوفر گفت:" من هم می آیم."
" این خانه نظافت دایمی احتیاج دارد. باید کارگرها را زودتر بیاورم"
" مستانه خانم کسانی را بیاور که مطمئن باشند"
" همین کار را می کنم"
نیلوفر خوشحال بود که کارمندش با علاقه قبول کرد با او زندگی کند.
دوروز بعد دو خانم مودب با ضمانت مستانه به خانه آورده شدند. همسایه ها دیدند که در این خانه رفت و آمدی غیر متععارف انجان می شود. خوشحال بودند که ساکنان جدید دو خانم متشخص و دو خدمه زیبا هستند؛ اما نه نیلوفر اهل معاشرت بود و نه مستانه. مستخدم ها هم اهل حرف و نقل نبودند.
کار عادی در مغازه که کار اصلی مستانه بود آغاز شد. نیلوفر هم تا نزدیک ظهر می خوابید. او برای همه روشن کرده بود که هیچ وقت در موقع خواب و یا موقعی که در اتاقش بسته است مزاحم نشوند و حق ورود به اتاق را زمانی دارند که در باز باشد. او دوست داشت با چهره عایشه بخوابد و بخندد و لذت ببرد و در چهره نیلوفر همان باشد که می توانست به