نیلوفر خیالش راحت شد. زیرلب گفت:" شهلا خانم، دختر لرستانی می دانستم تو باوفا هستی. حالا باید منتظر باشم تا خبری از تو بشود... " آرام در جای خود نشست . سرش را در میان دستهایش قرار داد و به خانه اش فکر کرد که بدون هیچ نگهبانی آن همه عتیقه را رها کرده است. لاشه متعفن مادرش هم آنجا بود. از طرفی نگهبانان همه جواهرات را برده بودند. چه بسا بعدها هم پیدایشان بشود و باز هم اورا دربند کنند. از خانه خود ترسیده بود، خانه ای که سالها در امنیت کامل یک مگس هم حق عبور از فضای آنجا را نداشت. آرامش در تمام خانه حکمفرما بود و همیشه هم برای همسایه ها باعث وحشت و دلهره بود. حالا همان خانه برایش کابوس شده بود. خودش هم نمی دانست با این شرایط جدید چه کند. سالها زحمت کشیده بود و از هر نقطه ای از جهان چیزی به گنجینه خود اضافه کرده بود. با افتخار به آنها نگاه می کرد و لذت می برد. حالا همان چیزها برایش مسئله شده بود و امنیت اورا مختل کرده بود. می خواست راه چاره ای پیدا کند. سرش را از میان دستهایش بلند کرد. چهره ای غمگین و متاثر داشت. قلبش درد گرفته بود و بیچارگی را احساس می کرد. در این مرحله از همه متنفر بود و کینه به دل داشت. عاقبت برخود نهیب زد که عایشه، تو جنی با تجربه و دنیا دیده هستی. هزار حربه و فن بلدی، حدود دو قرن زندگی کردی... از همه مهمتر زن دلربا و زیبا و دارای پول بی حساب هستی. چند قطعه سنگ یا فلز زرد رنگ که به سرقت رفته نمی تواند تورا مایوس کند حالا تا دیر نشده بجنب. نباید کوتاه بیایی. هنوز برای جنگیدن فرصت هست؛ بجنگ که بازهم موفق می شوی. هر کسی قصد نابودی تورا دارد از سرراه بردار. چند نگهبان ناراضی نمی تواند زندگی تورا خراب کند.
اما چیزی اورا آزار می داد. آهی کشید و در دل گفت: مادر کاش زنده بودی و مرا راهنمایی می کردی که در این شرایط چه کنم... احساس کرد از مادرش کینه دارد. با خستگی و عصبانیت با خود گفت:" تقصیر تو است مادر، مرا طوری بارآوردی که همیشه از تو راهنمایی بگیرم. فکر امروز را نکردی که می میری و من چه خاکی توی سرم بریزم. حالا هرچه تورا یادم دادی بدون تو ارزشی ندارد، حتی قادر نبودم از دهان یک دختر معتاد حرف بیرون بکشم. حالا باید مبارزه کنم. مادر، یا باید زنده باشی یا اینکه مادر دیگری پیدا کنم تا مرا راهنمایی کند... اگر تو میترا را قبول داشتی همین حالا او را جای تو می گذاشتم، اما تو از او بدت می آمد و خوشحال بودی که اورا ترک کردم... پس چه خاکی توی سرم بریزم، کمکم کن...
می دانم تو مردی، این یک حقیقت است، ولی حقش بود اول تکلیف مرا روشن می کردی، بعد می مردی. مادر، من از تو ناراحت هستم. می دانم بدون تو کاری نمی توانم بکنم... بله، من تورا دوست ندارم. چه بخواهی چه نخواهی همین امروز تورا می برم و توی حیاط دفنت می کنم"
مستانه چند لحظه ای به چهره درهم او خیره شد. صورتش را بدون هیچ گونه ناراحتی برگرداند و بیرون را نگاه کرد.
نیلوفر از جا برخاست و دختر را بوسید و خارج شد. به خانه برگشت و بدون اینکه دیده شود با زحمت زیاد زیردرختی چاله ای به قد یک قبر کند.
بدن متلاشی مادرش را آنجا گذاشت و خاک را بر سرش ریخت.
همانجا نشست و با مادر به صحبت پرداخت ، طوری که می خواست خود را قانع سازد. بعضی اوقات قلبش از غصه فقدان مادر به درد می آمد.
زیرلب گفت:" یادت است مرا با خودت روی دریاها بردی. من اولین بار دریا را دیدم و با تعجب گفتم این همه آب چطوری اینجا جمع شده ... بعد مرا بردی توی جنگل، میان چشمه سارها... همه جا را نشانم دادی. اولین بار مرا سوار اسب کردی، اسب بیچاره گیج شده بود که چطوری سوارش شدم... چقدر خندیدیم. تو همیشه دستم را می گرفتی و به همه می گفته عایشه مامانی شده، فقط به من چسبیده، اما تو به من چسبیده بودی و مرا رها نمی کردی. تنها که می شدیم تو به من می گفتی دختر خوب باید زیر نظر مادرش باشد تا همه چیز را یاد بگیرد تا دیگران برایش احترام قائل بشوند. من هم قبول کردم. دیدی مادر، تا الان تو هرچه گفتی کردم، حتی دوستانم را تو انتخاب کردی. دیدی چه بر سرم آمد. مرا زندانی کردند و همه جواهرات را با خود بردند، اما حالا چی؟ من بی مادر شدم و بی راهنما... نه این عتیقه ها برایم مادری می کنند و نه آن جواهرات. نمی دانم چه کنم. چقدر خوب بود اگر به من می گفتی بعد از مرگت چه باید بکنم."
لحظه ای ساکت ماند و نگاهی به خاک زیر درخت انداخت. از جا برخاست و به اتاق مادرش رفت. پس از چهل سال پرده اتاق را کنار زد و پنجره را بازکرد. نور به داخل خانه راه یافت. مادرش هیچ وقت از نور خوشش نمی آمد، او به تاریکی عادت داشت. وقتی پنجره باز شد بادی ملایم صورت زن را نوازش داد. بار دیگر از پنجره به قبر مادرش خیره شد.
اتاق هنوز بوی تعفن داشت. تخت خالی اورا نگاه کرد. آرام چشم به قفسه ای دوخت که بالای سر مادرش بود. از جا برخاست و قفسه را باز کرد. صندوقچه ای کوچک را بیرون آورد. حاشیه صندوقچه از طلا بود. نیلوفر سالهای پیش این را از هندوستان خریده بود. از عاج فیل درست شده بود. در فکر فرو رفت. این چیزی بود که سالها با مادرش بود. در بیداری نگاهش می کرد و در خواب آن را در آغوش می گرفت. نیلوفر نمی دانست درون آن چیست. همین قدر برایش اهمیت داشت که مادرش خوشحال باشد. آن روز تصمیم گرفت سرگرمی و جعبه مورد علاقه مادرش را کشف کند. قفل کوچک طلایی در انتهای زبانه با یک برجستگی در آن را با قسمت بدنه به هم قفل کرده بود. نیلوفر به قفل نگاه کرد و آن را بررسی کرد. دور و بر صندوق را نگاه کرد، بعد آن را روی صندلی گذاشت. زیر بالش مادرش به جستجوی کلید رفت. همان جایی که صندوق را برداشته بود گشت و کلید را زیر پارچه کوچکی پیدا کرد. نشست و صندوق را روی دامن خود گذاشت. کلید را در قفل چرخاند و آن را باز کرد. آرام در آن را گشود. چیزی دید که باعث تعجبش شد. قطعه ای الماس به اندازه یک تخم مرغ، تراشیده و زیبا روی پارچه ای عبقری باف قرار داشت که با تارهای طلا بافته شده بود. زیر نور خورشید پارچه رنگهای بنفش و قهوه ای از خود متصاعد می کرد. آن پارچه دستبافت زنان جن بود. آرام دست برد و آن را بیرون آورد. به آن خیره شد. لبخندی بر لب راند و آهسته گفت:" تو هم جواهر دوست داشتی مادر و با این الماس لذت می بردی؟ حالا من جای تو لذت می برم"
از جا بلند شد و داخل مادرش به جستجو پرداخت. چیزی نیافت. کمی دقیق شد و فکر کرد. گاهی می دید کتابی در دست دارد و اورادی می خواند و بر خود فوت می کند. هرچه گشت موفق نشد کتاب را پیدا کند.
آهی کشید و صندوق را برداشت و به اتاق خود رفت. آن را در جای مطمئنی قرار داد و در رختخواب دراز کشید. فکری که از ساعتها قبل در ذهنش نقش بسته بود را تقویت کرد. دوباره به مسئله مستانه اندیشید. کارمندی صادق و متکی به نفس که کمتر حرف می زد و بیشتر کار می کند. تقاضایی هم نداشت. دوست یا شوهری هم نداشت. فکر کرد اورا به خانه ام دعوت کنم. لحظه ای ترسید و فکر کرد: اگر قبول نکرد چی؟باز به خود گفت: باید شرایطش را فراهم کنم که قبول کند؛ اما چگونه؟نمی دانست مستانه به چی علاقمند است و از چی بدش می آید.
به یاد شهلا افتاد. او دختری بدبخت و شهرستانی بود که برای گدایی آمده بود جلوی مغازه. گرسنه و مفلوک و کثیف بود. از همه چیز و همه کس وحشت داشت. وقتی داخل مغازه آمده بود، بوی بد بدنش فضا را پر کرده بود. نیلوفر به او آب و غذا داد و لباس تنش کرد. فهمید چه بر سر این بیچاره آورده اند. ناچار اورا به یکی از رمالها سپرد که بزرگش کند و هزینه اش را خود متقبل شد. کسی جز همان رمال از وجود او خبر نداشت.
نام اورا شهلا گذاشت. دختر کم حرفی بود و هرگز نگفت نامش چیست. نیلوفر او را مانند فرزند خود دوست داشت، اما گاهی بعضی حیوانات بچه خود را از روی دوستی می خورند، شاید نیلوفر هم از روی دوستی بیژن را برای کشتن شهلا فرستاده بود.شاید سرنوشت این بود که او زنده بماند. اما وضعش که خوب شود خطرناک می شود و مانند سگ هار پای همه را می گیرد. مستانه بهتر است. هرچه باشد او می تواند جای مادرم را پر کند. من هم دختر او می شوم.
از این فکر خوشحال شد و احساس امیدواری کرد. فکر کرد برای امنیت خانه باید فکری کند. از نگبان جن متنفر بود. فکر کرد باید مانند انسان زندگی کنم با قیافه نیلوفر و در همین سن... شاید کمی جوان تر.
آن شب را تا نیمه بیدار ماند و فکر کرد.
روزبعد با چهره نیلوفر به مغازه رفت. دختر را بوسید و گفت:" مغازه را قفل کن بیا اینجا کارت دارم"
دختر همان کاری را که او گفته بود انجام داد. روی صندلی نشست. نیلوفر گفت:" شما خیلی سال است که با من کار می کنی. من پیشنهادی دارم. گوش کن و بعد تصمیم بگیر و جواب بده"
مستانه فقط نگاهش کرد. با همان چهره همیشگی اخم کرده و عبوس گفت:" بفرمایید"
نیلوفر با اینکه می دانست دختر هیچ وقت خانه اش را ندیده گفت:" تا کنون به خانه من آمده ای؟"
" خیر"