34
نیلوفر وابستگی شدیدی به مادرش داشت و از بیماری او سخت آزرده شده بود. حالتی بین ترس و نگرانی از آینده در وجودش پدیدار گشته بود.
همین باعث شد تا قبول کند همه چیز این دنیا ناپایدار و فانی است. در حالی که نمی توانست کاری برای مادرش بکند، اودر آغوشش جان داد.
مادرش را از دست داده. در همه خانه صدای پای آرام او به گوش می رسید. انگار مجسمه هایی که چهل سال تمام در این خانه بودند همه غمگین و ناراحت شده اند و نگاههای اشک آلودشان را به در اتاق زن مرده دوخته اند. نیلوفر نگاهشان کرد. بعد با عصبانیت فریاد زد:" برید گمشید بی عاطفه ها، سالها با دست تنتان را تمیز کرد؛ نگذاشت کوچکترین صدمه ای به شما وارد شود، با شما حرف زد، با شما خندید، از دوری شما گریست، ولی شما چه کردید... بی عاطفه های سنگدل، ای بی لیاقت های پست چرا کاری نکردید تا من مادرم را از دست ندهم... برید گمشید، از همه تان متنفرم"
گاه جسد مادرش را نگاه می کرد، گاه سرمایه بزرگ و گنجینه اش را و باز بر سرو صورت می زد و ناله می کرد.
به مدت سه روز بر جسد مادرش اشک ریخت. کم کم بوی بدی احساس کرد. جسد زن در حال تجزیه بود. آرام از او دور شد. با سرعت به طرف در دوید. شاید می خواست چیزی بیاورد تا بوی مادرش را کمتر کند، اما جسد که بماند متعفن می شود. حالتی بین جنون و ترس بر او غلبه کرده بود. دوباره وارد اتاق شد . تخت را مرتب کرد و مادرش را روی آن قرار داد. همانطور که با حالتی عصبی می خندید گفت:" حالا بخواب مادر، چشمهایت را نبند، بذار مثل همیشه باز باشد تا مرا ببینی که با تو صحبت می کنم" و از اتاق خارج شد. مردد بود چه کند. به زیرزمین رفت و چیزی را برداشت و به اتاق مادرش آمد. شیشه ای بود حاوی روغن. آن را بالای سر مادرش گذاشت و در اتاق را بست و خارج شد. کمی فکر کرد. سرپرست نگهبانان را صدا زد . با عصبانیت فریاد زد:" از امروز به کسی احتیاج ندارم، همه تان آزادید"
نگهبان که بدنی کشیده و قوی داشت بین زمین و هوا گفت:" ما را راضی کن تا برگردیم"
نیلوفر به شکل همان زن پیر و فرتوت با او روبرو شده بود. سرش را بالا آورد و گفت:" مگر تا الان چه کردم؟ تو و دوستانت را راضی نکردم؟"
" ما برایت کار می کردیم"
نیلوفر پوزخندی زد و گفت:" کار کردید و حقتان را گرفتید... حالا نمی خواهم کار کنید، همین"
" ما را راضی کن تا بریم"
نیلوفر نگاه تندی به او کرد و گفت:" فقط گمشید همین"
نیلوفر با گفتن این حرف به طرف تختخواب خود رفت. مرد وارد اتاق شد. نیلوفر با عصبانیت گفت:" به چه جرات به حریم من تجاوز می کنی. حق تو همان جلوی در ایستادن است... برگرد"
" مارا راضی کن، می رویم"
نیلوفر غضبناک ناسزاگویان به طرف او رفت. مرد سنگین شد و با سم روی زمین ایستاد و خود را آماده دفاع کرد. عایشه ایستاد. هوا را در ریه های خود فرو برد و با کنایه گفت:" چطور باید شما را راضی کنم؟"
" به ما جواهر بده"
نیلوفر متوجه شد سه نفر از نگهبانان به طرفش می آیند . با خشم و عصبانیت فریاد زد:" همه تان را خاک می کنم"
سرپرست آنان گفت:" هنوز هم اگر بخواهی می توانی مارا راضی کنی"
نیلوفر دست به کمر زد و با چشمانی از حدقه در آمدهه به مرد خیره شد. گفت:" حقتان همان است که دادم"
" پس تا پایان قراردادمان حق ما را بپردازید"
نیلوفر خنده دهشتناکی کرد و ناگهان چیزی را از کف دست به سوی او پرتاب کرد. مرد با آن هیبت و هیکل نقش بر زمین شد. سه نگهبان دیگر قدم جلو گذاشتند. نگهبان اول از جا برخاست. نیلوفر همان کار را دوباره تکرار کرد. مرد اینبار از جایش تکان نخورد. نیلوفر باز به قهقهه خندید.
مرد گفت:"جنگ بی فایده است. تعداد ما زیاد است. همه مالت را می بریم و تورا در بند طلسم خود نگه می داریم. کمی عاقل باش و آنچه می خواهیم را به ما بده"
نیلوفر با چنان مهارتی از میان آن سه مرد به هوا پرید و مارپیچی جهید و دور شد که هر سه حیرت کردند. بی درنگ به دنبال او چرخیدند و اورا در میان مجسمه ای سنگی گیر انداختند، اما باز با همان مهارت از میانشان گریخت. چهار نفر دیگر به کمک دوستانشان شتافتند. نیلوفر باز حریف همه شان شد. به هیچ عنوان قادر نبودند نزدیک نیلوفر شوند، تا اینکه یکی از نگهبانان با چیزی که در دست داشت وارد معرکه شد. از کف دستش بندی را خارج کرد و در هوا و زمین آن را چرخاند و تکان داد. چند لحظه ای بهم خیره شدند. مرد جلوتر رفت.
نیلوفر با التماس گفت:" هرچه بخواهی می دهم"
مرد اول گفت:" بهتر بود همان اول می کردید، ولی تو قصد کشتن مارا داشتی"
مرد بند به دست قدمی دیگر به طرفش برداشت. هردو در چشمان هم خیره شدند. لحظه ای که می خواست به سوی مرد حمله کند، او بند را به طرفش نشانه گرفت. با ترس و وحشت به گوشه ای پناه برد. مرد قوی هیکل با بند، با احتیاط به طرفش قدم برمی داشت. ناگهان روی او پرید. مرد دیگر دستهایش را گرفت. نیلوفر تقلا کرد، اما بی فایده بود. مردان اورا در بند کردند و به زیرزمین بردند. هرچه فریاد زد آنها به کارشان ادامه دادند.اورا درکی از اتاقها محبوس کردند. نگهبانان قوی هیکل هرچه جواهر یافتند برداشتند و خارج شدند. نیلوفر در بند بود و التماس می کرد، اما کسی نبود کاری برایش بکند. خانه ای بزرگ با دیوارهای بتنی و پنجره هایی بسته با پرده ای ضخیم، نه کسی می دانست در این خانه چه می گذرد و نه او می توانست فریاد بکشد. ناچار تسلیم مرگ شد و یا منتظر فرصتی که نجات یابد. لحظه ای به خود آمد و فهمید همه چیز برخلاف آنچه انتظار داشت به وقوع پیوست.
نیلوفر یک هفته در بند بود. در همین گیر و دار بود که شهلا و سیروس وارد خانه او شدند. نه نیلوفر می دانست که آن دو آمده اند و نه شهلا فهمید او اسیر نگهبانان است. بعد هم آن حادثه تلخ برای سیروس بوجود آمد.
نیلوفر کسی نبود تا به همین راحتی تسلیم شود. آنچه آموخته بود را به خاطر آورد و هرچه را تجربه کرده بود در ذهن خود مرور کرد. ناگهان لبخندی شیطانی بر لب راند و چند بار کلماتی را بر زبان جاری کرد، اما بی فایده بود. بند سخت و سنگین بود و رهایی از آن مشکل بود. دوباره آنها را تکرار کرد، بازهم کاری از پیش نبرد. کمی فکر کرد و با خود گفت: شاید کلمات را اشتباه ادا می کنم... جای آنها را عوض کرد. بازهم اتفاقی نیفتاد.
خسته شده بود. نمی توانست بنشیند . طوری اورا بسته بودند که فقط سرپا بایستد. هرچه تقلا می کرد انگار بندها با او سرناسازگاری داشتند و محکم تر می شدند. با نا امیدی دوباره آن کلمه ها را تکرار کرد. ناگهان بندها شل شدند. با هیجان دستهایش را آزاد کرد بعد پاها و سپس بدنش را خلاص کرد. تصمیم داشت از زیرزمین خارج شود که فهمید در از پشت قفل است. راه دیگری نبود. نا امید و مایوس روی پلکان نشست و به فکر فرو رفت. به یاد حرف مادرش افتاد. او گفته بود: نباید آدمهای ناراضی ابوحمزه را دور خودت جمع کنی. اگر اینها مطمئن بودند در خدمت مملکت خودشان می ماندند و فداکاری می کردند. لابد ایرادی داشتند که بیرونشان کردند. باید جوابشان کنی. زن به یادش آمد که مادرش گفته بود: اینها از صد دزد هم دزدترند، چون دزد مال آدم را می برد، اما اینها هم مال را نابود می کنند هم تورا به کشتن می دهند. بیا اینها را جواب کن. اگر خوب بودند برای مملکت خودشان خدمت می کردند.
او مایوس نشد. فکر کرد. به یاد نداشت از دری که قفل باشد داخل یا خارج شده باشد، مگر روزنه ای داشت ، اما این در از فولاد بود و قفلش جوری بود که راه باز کردنش را فقط خودش و مادرش می دانستند، آن هم از طرف دیگر. به افکارش رجوع کرد. سعی کرد با کسی ارتباط برقرار کند، اما کسی را نداشت. همه چیز او در این خانه و مادرش خلاصه می شد.
از جا برخاست. کمی در اطراف دیوارها در تاریکی قدم زد. می دانست این دیوارها نفوذناپذیر است. محسنی هرچه سیمان در تهران بود در این دیوارها کار کرده بود.
صدایی که مدتها از دیواره زیرزمین می آمد هنوز یکنواخت ادامه داشت. صدا مغز اورا متلاشی می کرد. کمی به صدا دقیق شد ولی باز هم نمی دانست از کجاست، ناگهان چیزی به یادش آمد. با خوشحالی به طرف در آهنی زیرزمین رفت. از پله ها بالا رفت و چند کلمه بر زبان جاری کرد، انگار چیزی پشت در از جایش حرکت کرد و به زمین افتاد. در با صدای خشکی باز شد. لحظه را مغتنم دانست و با سرعت به طبقه بالا رفت. همه چیز به هم ریخته بود. با حیرت، چون شکست خورده ها سست و بیحال ایستاد و بر سرش زد. با عجله به اتاقش برگشت. آنجا هم مانند اتاقهای دیگر آشوب بود، حتی دهان دو شیر هم باز بود. گنجینه های اورا برده بودند. او همه این سرقت ها را به حساب نگهبانان ناراضی گذاشت. نگران و ناامید از جا برخاست. کمی به اطرافش نگاه کرد و به یاد مادرش افتاد. با سرعت به طرف اتاق او رفت. وقتی در اتاق اورا باز کرد بوی جسد بینی او را آزار داد. در را بست و مدتی پشت آن ایستاد. نمی دانست چه باید بکند.
مدت سه ماه از همه جا و همه چیز بی خبر بود. روزی چهره پیر و فرتوتش را در آیینه نگاه کرد. لبخند شیطانی بر لب راند و به خود نگاه کرد. موهای سفید و به هم چسبیده اش را شانه زد و کم کم تغییر شکل داد. همان نیلوفر زیبا شدو لباسش را پوشید و هرچه عطر داشت به خودش زد. کیفش را مانند خانم های متشخص دست گرفت و آرام از اتاق خارج شد. درها را یکی پس از دیگری قفل کرد. از خانه خارج شد و نزدیکی مغازه ظاهر شد. داخل رفت. دختر فروشنده گرچه از دیدن نیلوفر خوشحال شد اما طبق عادت اظهار نکرد. نیلوفر اورا بوسید و پشت میزش نشست. نه او پرسید چه خبر و نه دختر گزارش داد که چه شده.
به چند جا تلفن زد. گاوصندوق را باز کرد و دسته های اسکناس را نگاه کرد. لحظه ای به دختر نگاه کرد، او هم به او خیره شد. شاید اینجوری از دختر تشکر می کرد. آرام گفت:" مستانه خانم بیا اینجا"
دختر جلو آمد. بدون اینکه حرفی بزند ایستاد. نیلوفر گفت:" بشین"
دختر نشست . نیلوفر گفت:" مادرم مرد"
دختر خیلی خونسرد چند بار سرش را تکان داد و گفت:" خدا رحمتش کند"
نیلوفر با دلی پر از غم گفت:" ما خیلی به هم عادت داشتیم"
دختر نگاهش کرد. آهی کشید. نیلوفر گفت:" تو مادر و پدر داری؟"
مستانه با مکث کوتاهی فقط یک کلمه گفت:" نه"
" آه می دانستم، ولی یادم رفته بود"
سکوت بینشان برقرار شد، مستانه لحظه ای بعد تصمیم داشت از جایش بلند شود که همان موقع نیلوفر پرسید :" با برادرت چه کردی؟"
" از او جدا شدم"
نیلوفر مردد بود ولی پرسید:" چرا تنها زندگی می کنی؟"
" اینطوری بهتر است"
" خانه چه شد؟"
" خانه را خودم برداشتم"
نیلوفر آهی کشید و از جا برخاست. همانطور که به وسط گالری می رفت گفت:" کاری ندارم"
نیلوفر از زمانی که آمده بود سه بار به تلفن همراه شهلا زنگ زد، اما هرسه بار مردی گوشی را برداشت و گفت شماره واگذار شده. با بیژن تماس گرفت، اما کسی پاسخ نداد. تصمیم گرفت از سیروس یا ایادی دیگرش در مورد شهلا جویا شود. کمی فکر کرد و از جا برخاست. قدمی دور مغازه زد. سپس کیفش را برداشت و خارج شد. نزدیکی خانه شهلا فرود آمد، چون کلید را داده بود به بیژن، چند بار زنگ زد، اما کسی پاسخ نداد. به اطراف نگاه کرد و سبک شد و از دیوار به داخل خانه رفت. کمی در اطراف خانه گشت. چیزی تغییر نکرده بود. آهی کشید و گفت : شهلا من تورا دوست دارم، اما تو هم به من خیانت کردی! مردد بود، نمی دانست بیژن با شهلا چه کرده. از خانه دور شد و نزدیک دفتر بیژن فرود آمد. چیزی را که دید باور نکرد. در دفتر او لاک و مهر شده بود. با تعجب به آن نگاه کرد.
مردی را دید که از پله ها پایین می آید. پرسید:" اینجا برای چه لاک و مهر شده؟"
" شما از اقوامش هستید؟"
" نه کار داشتم"
مرد گفت:" با کمال تاسف این آقا را چندی قبل به قتل رساندند. جسدش را لای پتو داخل ماشین پیدا کردند"
نیلوفر آهی کشید و گفت:" عجب!"
زن بدون واکنشی از آنجا دور شد. به اولین جایی رفت که فکرش می رسید فکر کرد شاید بتواند شهلا را پیدا کند. به میدان ولیعصر رفت اما آنجا هم نبود. فقط دختری را دید که چند بار اورا با شهلا دیده بود. آرام جلو رفت و سلام کرد. گفت:" من دوست شهلا هستم، نمی دانم کجا می توانم اورا پیدا کنم"
دختر همانطور که آدامس می جوید گفت:" چه دوستی هستی که آمدی از من سراغش را می گیری!"
" نمی دانم کجا را بگردم"
" ما هم سه ماهی هست ندیدیمش"
" از نوشین چه خبر؟ اورا می شناسی؟"
" خدا رحمتش کند. توی همین جوب پیدایش کردند"
نیلوفر آهی کشید و گفت:" برای چه مرد؟"
" بازرسی؟"
" نه، دوست شهلا هستم"
دختر خندید و گفت:" داری حوصله ام را سر می بری... بیا اینور تر بذار باد بیاد"
نیلوفر از کیفش مقداری پول درآورد و به دختر داد. گفت:" شاید احتیاج شود"
" اینها چیه؟"
" وقت تورا گرفتم"
دختر آدامس دهانش را با تف به طرفی پرت کرد و پول را گرفت. گفت:" من الان مواد ندارم، بعد از ظهر بیا"
" من کار خاصی ندارم، فقط نشونی شهلا را می خوام"
دختر خندید و گفت:" خره خدا، گفتم سه ماه شده ریخت نحسش را زیارت نکردم. نوشین هم به درک واصل شد. یکی دیگه هم با اونها بود. میشناسی؟ او هم فلنگش را بست. با سرعت، قبل از اینکه عجلش برسد یک شیشکی تحویل همه داد و با موتورش تق خورد به ماشین، بعد هم مرد. اسمش هم آقا سیروس بود. حالا جان مادرت ولم کن بذار کارمان را بکنیم"
نیلوفر مات و متحیر از اخبار دختر سرش را برگرداند. از اینکه در این سه ماهه که غیبت داشت همه چیز بهم ریخته بود به فکر فرو رفت. به خود گفت:" باید شهلا سرنخ همه این فتنه ها باشد، ولی... نوشین که خودش مرده، سیروس هم زیر ماشین رفته... شاید بیژن را شهلا نکشته باشد. او حریف ده تا مرد بود. یک دختر بی دست و پای شهرستانی که بلد نیست حرف بزند و هنوز لهجه دارد مگر حریف بیژن هفت خط می شود؟"
هرچه فکر کرد به جایی نرسید. فکر کرد هرطور شده باید شهلا را پیدا کند. با همین فکر دوباره جستجو را آغاز کرد، اما ناموفق بود. به مغازه برگشت. از دختر پرسید:" تو شهلا را می شناسی؟"
" بله"
" در این مدت خبری از او نداری؟"
" بالغ بر ده بار تلفن زد. چهار بار هم به اینجا آمد. اصرار داشت شما را ببیند"
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)