33
مغازه خیابان ولیعصر با پرداخت بقیه پول در محضر به نام شهلا شد. اوبا ماشین بنز جدیدش از خانه تا مغازه رفت و آمد می کرد. هنوز تصمیم نگرفته بود چه شغلی انتخاب کند. مردد بود؛ ولی آنجا را به همان حالت بوتیک با همان فروشنده های قبلی اداره می کرد. همه اورا به نام الهام صابری می شناختند. الهام صابری مساوی بود با زنی سرمایه دار و پولدار و چون خیلی جوان بود حرف اطرافش زیاد بود. بیشتر شایع بود که ممکن است ارثیه کلانی به او رسیده باشد. یکی از دوستان قدیمی اش سیروس بود که مرد. مهرداد هم به دم سیروس بند بود و پیدایش نبود. میترا ول کن معامله نبود، نوشین هم همینطور، البته شهلا دلش برای او می سوخت، اما اعتقادی به آدم معتاد نداشت. تلفن همراهش را واگذار کرد و یک خط نو خرید. از همان روز شماره الهام صابری در دفاتر کسانی که برای ازدواج با او صف کشیده بودند ثبت شد. شهلا پیش خودش فکر کرد: آن نامرد ها وقتی به تهران رسیدم هزار تا بلا سرم آوردند... الان برای خواستگاری از من صف کشیدند. حالا من باید مرد خودم را انتخاب کنم... ولی او از همه مردان تنفر پیدا کرده بود. لحظه ای به خود آمد و فکر کرد هرچه مرد در بوتیکش کار می کنند باید اخراج شوند. فقط زنها برای او کار کنند . آرام آیفون را روشن کرد و قسمت فروشگاه را گرفت و آرام گفت:" خانم اجاقی، به اتاق مدیریت"
دختر جوان که لبخند بر لب داشت در مقابل میز مدیریت ایستاد. شهلا نگاهش کرد و لبخندی بر لب راند. گفت:" بشین"
دختر نشست. شهلا گفت:" من هنوز نامهای کوچک شمارا یاد نگرفتم... ببخشید. می خواهم از امروز کاری برای من انجام دهید."
" در خدمت هستم خانم صابری"
شهلا مکث کرد و گفت:" این متن را بخوان. فردا باید تیتر درشت در روزنامه همشهری تا یک هفته چاپ شود..."
دختر متن را خواند.
گالری الهام صابری تعدادی کارمند رسمی با شرایط زیر احتیاج دارد:
خانمی *** لیسانسه بازرگانی، یک نفر.
خانمی *** سرپرست فروشگاه، لیسانسه مدیریت؛ یک نفر.
خانمی فروشنده دیپلمه، آشنا به امور لباس زنانه، تعدادی.
خانمی آبدارچی و نظافت کننده با ضامن، یک نفر.
برای استخدام ***** کامل از شرایط *** می باشد. در ضمن تمامی کارمندان از حقوق کامل و مزایای بیمه و پاداش برخوردار خواهند بود.
در دست داشتن یک قطعه عکس و اصل و کپی شناسنامه ضروری است.
نشانی...
تلفن تماس...
دختر نگاهی به شهلا کرد و گفت:" می خواهید قدیمی ها را اخراج کنید؟"
شهلا آهی کشید و گفت:" هنوز تصمیم نگرفتم، فقط پرونده همه خانم هارا بیرون بیار. مطالعه کنم، بعد تصمیم می گیرم."
" البته ... هرطور شما بفرمایید"
" سه کارمند مرد داریم یا چهار نفر؟"
" چهار نفر"
" اول پرونده آنها را بیاور"
کمی بعد دختر پرونده آنها را روی میز گذاشت. پس از مطالعه پرونده ها شهلا دکمه آیفون را زد و گفت:" آقایان فروشنده به دفتر مدیریت تشریف بیاورند"
چند دقیقه بعد هرچهار جوان خوشحال و خندان به دفتر شهلا وارد شدند.
شهلا گفت:" بفرمایید بنشینید"
همه نشستند. پری بدون آنکه نگاهشان کند گفت:" آقایان، دست شما درد نکند که آمدید. روزی که مغازه را خریدم اولین کاری که کردم گفتم حسابهای شمارا تسویه کنند. به شما هم گفته بودم تا موقعی که تصمیم جدید نگرفتم بمانید. برای اداره اینجا تصمیم های جدیدی گرفته شده. حق و حقوقتان پرداخت خواهد شد. حالا بفرمایید، اگر حرفی هست در خدمتتان هستم. برای اینکه راضی باشید حقوق این ماه را کامل می دهم... خداحافظ"
صدا از کسی در نیامد. شهلا گفت:" لباسهای فروشگاه را دربیاورید و تحویل بدهید... بعد بیایید اینجا"
یکی از کارمندان قدیمی تر گفت:" خانم صابری، مشکلی پیش آمده که می خواهید مارا اخراج کنید؟"
" مشکلی که نه، راستش می خواهم فروشندگان همه خانم باشند. این تصمیم جدید من است"
کسی حرفی نزد. آرام از جا برخاستند و به اتاق رختکن رفتند. وسائل خود را برداشتند و پس از گرفتن حقوقشان از آنجا بیرون رفتند. بین دخترها هم موجی از نگرانی به وجود آمده بود. او هنوز تصمیمی برای دخترها نگرفته بود و آن را موکول کرده بود به مطالعه پرونده هایشان.
شهلا اولین کاری که کرد احضار یک تابلو ساز بود. آن شخص آمد و محل تابلو را بررسی کرد و چند طرح داد. عاقبت تصمیم گرفتند روی تابلو بزرگ سردر فروشگاه بنویسند : گالری بزرگ الهام صابری. او اصرار داشت هرچه سریعتر اقدام کنند . یک هفته نشد که تابلو نصب گردید.
شهلا قصدش این بود که زندگی شرافتمندانه ای را آغاز کند. فقط از طرف نیلوفر نگرانی داشت و نمی دانست اگر پیدایش شود چه باید به او جواب بدهد. به همین دلیل تصمیم گرفت به عنوان ناشناس بقیه رمال های نیلوفر را هم لو بدهد و خیالش را راحت کند.فقط مانده بود خانه ای که در آن زندگی می کرد. چون به نام خودش بود نگرانی نداشت. سعی می کرد از زندگیش لذت ببرد.
پس ازاینکه آگهی در روزنامه چاپ شد تعدادی خانم به آنجا مراجعه کردند. خودش با آنها مصاحبه کرد. شهلا کسانی را انتخاب کرد که از طبقه پایین جامعه بودند و همگی محتاج کار. لازم بود کمی درباره راست و دروغ حرفهای آنها تحقیق کند. فکر کرد: خدابیامرز سیروس در تحقیق تخصص داشت، حیف که مرد.
در بین این مراجعه کنندگان دختری بیشتر اورا جلب کرد. روز بعد اورا استخدام کرد. خانواده دختر از قشر ضعیفی بودند. پدرش کارگر بازنشسته اداره دخانیات بود و برای امرار معاش پس از بازنشستگی هرروز به فعلگی می رفت. پنج دختر داشت. دو دوخترش کار می کردند، بقیه یا در خانه بودند یا اینکه کارهای کم درآمدی داشتند. مادرشان هم در خانه های مردم رختشویی و نظافت می کرد. در شادآباد زمینی به مساحت پنجاه متر خریده بودند و با چند آجر و سیمان و ایرانیت دو اتاق و یک آشپزخانه و حمام درست کرده بودند، آن را هم خودشان ساخته بودند. خانه شان با کوچکترین تکان یا زلزله ای روی سرهفت نفر خراب می شد.
شهلا دلش برای او خیلی سوخت، ولی به خودش گفت در کاسبی دلسوزی بی مورد است. او سعی کرد کمکش کند. چند روز روی او کار کرد. او را باهوش تشخیص داد. شهلا نمی دانست دختر پس از اینکه از فروشگاه خارج می شود چه می کند. خودش اورا تعقیب کرد و متوجه شد با پسر جوانی دوست است.
روز بعد صدایش کرد و گفت:" من از پرونده تو فهمیدم حدود بیست و هفت سالت است. چرا شوهر نکردی؟"
دختر شرم کرد و سرش را پایین انداخت. شهلا دوباره پرسید:" تا کنون شوهر نکردی؟"
دختر با عجله گفت:" نه من هنوز دخترم خانم... به علت نداشتن جهیزیه کسی مرا نگرفته"
شهلا با لحن خشنی گفت:" برای چه با این پسر که در شان تو نیست قرار ملاقات می ذاری؟"
دختر سرش را بالا آورد و گفت:" خانم اشتباه شده!"
" اگر بخواهید می توانم از اول تا آخرکار را بگویم... با پراید سفید رنگ اول میدان ولیعصر سوارت کرد . تو کیفت را پشت ماشین گذاشتی ، توی خیابان فاطمی توقف کردید و کمی حرف زدید... می خواهید بگویم تا چه ساعتی باهم بودید؟"
دختر سرش را پایین انداخت و ساکت شد. شهلا گفت:" همه چی را برای من بگو"
" ما تازه دوست شدیم و قصد ازدواج داریم. من عروسی را به تاخیر می اندازم تا جهازم درست شود"
" هردوتای شما دروغ می گید. نه تو قادری جهاز درست کنی. نه اون بدبخت معتاد"
" نه به خدا خانم؛ معتاد نیست... فقط سیگاری است"
شهلا با خشونت گفت:" وقتی می گم معتاده بدان که معتاد است" سپس با حالتی تهدید آمیز گفت:" همین امشب که سوارت می کنه متوجه می شی... در ضمن ماشینی که زیرپایش است دزدی است. حالا فهمیدی با که دوست هستی سوزان خانم!"
دختر مات و متحیر نگاهش کرد. مانده بود حرفهای او راست است یا دروغ. آرام گفت:" تورا به خدا خانم صابری... یعنی همش دروغ بود. او هم شیاد از آب درآمده... آه خدای من"
شهلا آرام گفت:" بهت کمک می کنم تا اورا بشناسی و بفهمی که من خیر تورا می خواهم"
سوزان اشک ریخت. او به شدت از عشق بی سرانجامش دلسرد شده بود. پری گفت:" بلند شو با من بیا."
هردو از فروشگاه خارج شدند. پری ماشین را از کوچه بیرون آورد.
سوزان وقتی ماشین را دید هوش از سرش پرید، حتی گرفتاری های خودش را فراموش کرد. شهلا حرکت کرد و به طرف خیابان جشنواره رفت. وقتی به خاک سفید رسیدند مقابل کوچه ای توقف کرد. تعدادی پسر بیکار کنار خیابان لب جوی آب نشسته بودند. شهلا گفت:" سوزان خانم، شوهر آینده ات را دیدی؟ حالا پیاده شو تا بریم خانه شان"
دختر با حیرت گفت:" اینجا چکار می کند... به من نشونی بالا شهر را داده بود... خدای من."
شهلا از ماشین پیاده شو و صدا زد:" رضا، بیا اینجا"
پسری با عجله جلو آمد و گفت:" خانم سلام. با من کاری داشتی؟"
" بیا نزدیکتر"
پسر که نامش رضا بود شهلا راشناخت. با خوشحالی گفت:" نوکرتم خانم، چطور شده یادی از ما کردی؟"
" بیا توی ماشین"
رضا سوار شد . گفت:" نوکرتم خانم، امر بفرمایید"
" آمدم بپرسم اسماعیل کیه"
رضا گفت:"این علاف را می گی... یک مفنگی بی چشم و رو است. دزدی می کند... دست به دزدی اش بد نیست... چه کارش داری؟ بچه های دیگر بهترن خانم. این معتاد است، یک وقت نبریش سرکار"
شهلا همانطور که به سوزان نگاه می کرد گفت:" بازم بگو،هرچه می دانی بگو"
" والله چی بگم. او امتیازی نداره که ازش تعریف کنم. چندی قبل دخل مغازه محله دیگری را زد. دستگیرش کردند. سه ماه قبل آزاد شده... حالا هم ول معطله... اگر می خوای بیارمش اینجا؟"
شهلا نگاهی به دختر انداخت. سوزان سرش را چند بار تکان داد. رضا فهمید این تحقیقات برای اوست. " خانم ببخشید کار بی ناموسی کرده؟"
" هنوز نه"
رضا با تنفر گفت:" بی شرف... تا الان چند تا دختر را بی ناموس کرده. وقتی کار بد می کند، می آد اینجا و با یک لذتی هم تعریف می کند... خدا لعنتش کند"
" رضا بیا این را بگیر...ما دیگر می رویم"
" نوکرتم خانم، این کارها چیه... چرا خودتان را به زحمت انداختید."
رضا همانطور که دسته اسکناس را از شهلا می گرفت گفت:" ما نمک پرورده ایم خانم، هروقت امری باشه با یک سوت در خدمتتان هستم" و همانطور که پیاده می شد گفت:" راستی خانم، شما هم شنیدید سیروس لت و پار شده؟"
" بله من هم چیزهایی شنیدم"
" این دختره هم مرده"
" دختره کیه؟"
" نوشین دیگه خانم... مواد بهش نرسیده. سه شب پیش توی جوب آب پیداش کردند"
شهلا آهی کشید و گفت:" نمی دانستم رضا!"
او در ماشین را بست و به طرف شهلا آمد. گفت:" خانم می خواهید حال این بچه پررو را بگیرم؟"
" نه"
" نکند چیزی از شما دزدیده؟"
" هنوز نه"
رضا ساکت شد. شهلا با تکان دست دور شد. دختر غمگین شده بود. چند بار گفت:" به خدا نمی دانم چی بگم. آدم به حرف کی باید اطمینان کند؟ به خدا نمی دانم راست کدومه و دروغ کدومه. حسابی گیج شدم. خانم صابری شما یک فرشته هستید. به خدا نجاتم دادید، وگرنه فریب این کثافت را می خوردم"
شهلا چند بار دستش را روی پای او زد و گفت:" عاقل باش. خوشحال باش که مورد توجه من قرار گرفتی و همه چیز را فهمیدم"
شهلا به طرف فروشگاه رفت. وقتی به آنجا رسیدند دختر را با خودش به دفترش برد. گفت:" حرفم را گوش می کنی یا نه"
" نمی دانم چیه، ولی باید گوش کنم"
" از این ساعت توی آن اتاق بشین و هرچه می گم انجام بده. از بچه بازی و دوست پسر و این کارها دست بکش."
دختر برای دفاع خود با حالتی التماس آمیز و با خجالت گفت:"خدا شاهده خانم صابری من قصد دنبال لذت و تفریح ندارم. چه می دانستم این پدرسوخته می خواهد فریبم بدهد"
" نشونی محل کارت را دارد؟"
" هنوز فرصت نشده بگم"
" خانه ات را چطور؟"
" بله دادم، چون گفته بود می خواهد برای خواستگاری بیاید"
" اگر از امروز به بعد مزاحمت شد به من بگو"
" چشم"
" وقتی گفتم دروغ می گی نپرسیدی چطور فهمیدم؟"
" جرات نکردم خانم صابری"
" برای اینکه هرچه درمی آوری باید بدی به پدرت تا کمک خرجی خانه باشد. مادرت هم که این همه زحمت می کشد!"
دختر سرش را پایین انداخت و آرام گفت:" پس شما از همه چیز من باخبری؟!"
" دختر خوب و خانمی هستی که از تو خوشم آمده"
" خانم تورا به خدا اینها را برای کسی تعریف نکنید"
شهلا خندید و گفت:" خیالت جمع باشد... درضمن تو باید افتخار کنی که برای خانواده ات زحمت می کشی"
دختر دیگر حرفی نزد و منتظر شد. شهلا گفت:" حالا برو کارهایت را انجام بده، بعد بیا بالا"