جاده. یکی بدبخت تر از خودم مرا سوار کرد و تا تهران آورد. چقدر خسته بودم . نمی دانم چه کوفت و زهرماری به من داد خوردم که خوابم برد. وقتی بیدار شدم دیدم هرچی مرد در تهران است به نوبت برای یک بچه خردسال صف کشیده اند. مادر می ترسیدم. خیلی وحشت کرده بودم. باز هم از ترس بیهوش شده بودک. ولی انگار این رسم تهرانیها بود که آدم را بیهوش کنند و هزار بلا سرش بیاورند. اول از تو کینه به دل گرفتم و بعد از دایی و بعد از مردم تهران... اما مادر تو هم تقصیر نداشتی. از بدبختی ات بود که با پیرمردی ازدواج کردی. در جوانی بیوه شدی...اون خدابیامرز هم در همان مدت کوتاه کلی بچه روی دستت گذاشت. بعد مرگ بابم هم نتوانستی نان مارا بدی. تصمیم گرفتی بین این همه بچه مرا بیرون کنی، چون از همه مظلوم تر بودم.
شهلا عینک دودی به چشمانش زد و آرام گریست... مادر همیشه دلم تورا می خواد.
آهی کشید و باز در افکارش غوطه ور شد. مرده شور این پول را ببرد، مگر خوشبختی می آورد؟ بیا... نگاه کن، نیلوفر تمام مال دنیا را دارد؛ اما تک و تنها زندگی می کند. خاک برسرم کنند که برای پول چه کسانی را فروختم و با چه کسانی درافتادم. حالا مادر، الهام تو زنده شده. می دانم تو هم زنده هستی. از موقعی که توانستم با نیلوفر کار کنم هرچه درمی آورم برایت می فرستادم. خدا شاهد است دروغ نیست. خودم شبها گرسنگی کشیدم، اما تورا فراموش نکردم. همیشه برایت هدیه می فرستادم و هرماه مانند حقوق بگیرها منتظرت نمی گذاشتم و برایت پول می فرستادم. از هم محلیها نشانی تورا گرفتم. بهتان گفتند خانم خیری است که مرتب برایتان پول می فرستد... خانه هم خریدی و جلوی خانه را مغازه کردی... حالا همین خانم خیر می خواهد تورا با خودش به تهران بیاور و بوی تنت را احساس کند و لذت مادر داشتن را بفهمد. آخ... مادر می دانم تو هیچ وقت دنبالم نگشتی و یادی از من نکردی، اما من همیشه به یادت هستم.
شهلا دوباره سوار تاکسی شد و به خانه برگشت. وقتی رسید تلفن همراهش به صدا در آمد. گوشی را برداشت. صدای میترا را شنید و تلفن را خاموش کرد. حوصله کسی را نداشت. روی تخت دراز کشید. گرسنه بود. کمی میوه خورد، اما بازهم احساس گرسنگی کرد. تلفن را روشن کرد و روی تخت دراز کشید. صدای تلفن اورا به خود آورد. نوشین بود. آرام گفت:" نوشین تو هستی؟ حالت چطوره؟"
" شهلا حال مارا گرفتی. چرا اینطوری می کنی؟"
" چی شده؟"
" همین چند ساعت پیش شماره تورا گرفتم... گفتی عوضی است"
" لابد اشتباه گرفتی. حالا چکار داری؟"
" من پول می خوام... قرض می دی؟"
" می دم، ولی حالم خوش نیست... نمی توانم بیام"
" نشونی بده خودم بیام بگیرم"
" نمی شود، مهمان هستم. خودم تا شب نشده می آم"
نوشین خندید و گفت:" دختر کجای کاری، از شب که خیلی گذشته"
" آه، راست گفتی. کی شب شد که نفهمیدم. پس باشد فردا"
نوشین با اصرار گفت:" شهلا باید یک کاری بکنم... نمی شود"
شهلا تلفن را قطع کرد. از جا بلند شد و به طرف آشپزخانه رفت. تصمیم گرفت برای گرسنگی اش فکری بکند.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)