با اشتیاق گردن بند زمردی را برداشت که تعداد زیادی الماس داشت. نگاهی به شهلا کردو گفت :« از کجا آوردی ؟»
« کاری به این کار ها نداشته باش ، قیمت بده.»
مرد نگاهی به الماسهای گردنبد کرد و گفت :« نمی خرم .»
شهلا آن را داخل کیف گذاشت وگفت :« باشه ، آدم دارم اسکناس بدهد .»
«چه قیمت ؟»
« تو قادر به خرید نیستی ، وگرنه قیمت میدادی !»
« چقدر می فروشی ؟»
«پانصد میلیون تومان ، همه اش یک میلیارد تومان .»
مرد خندید و گفت :« زده به سرت ... چهارتا سنگ رنگی و سفید که سرمایه یک شهر نیست .»
« قیمت دادم .»
« یک چهارم قیمت ، ولی الان این پول را ندارم .»
« سر به سرم نذار ...چهار سال است برایت جواهر می آوردم ... تو استفاده کردی ، من هم چیزی گیرم آمد . الان هم چیزی فرق نکرده ، چون به من اعتماد دارند این وسط یکی دو ملیون می گیرم ، ولی تو میلیارد استفاده می بری .»
« نصف قیمت می خرم ... تمامش کن.»
« حرف همان است که گفتم .»
خریدار گفت :« بده دوباره ببینم .»
شهلا گردنبند را از کیف در آورد و داخل سینی گذاشت . مرد آن را برداشت و زیر ذره بین نگاه کرد . چنان غرق در لذت شده بود که سر از پا نمی شناخت . ذره بین را از چشم برداشت ونگاهی به شهلا کرد . گفت :« اگر مال دزدی باشد ، می دونی چه به روزگار من می آورند . بهتره اگر صاحب داره بری پی کارت ومنو گیر نندازی ... این جوری مفت نمی ارزه.»
شهلا خیلی جدی در حالی که جواهرات را جمع می کرد گفت :« بده به من، تو می دانی نیلوفر برای این چهار تا تیکه چه پولی می دهد ، پس برای من رل بازی نکن .»
مرد دست هایش را روی جواهرات قرار داد واز زیر عینک به او خیره شد ، سپس خیلی آرام لبخند زد که دندان های زردش نمایان شد . آرام گفت:« حالا خیالم جمع شد ، همان نصف قیمت تو نقد ... همین الان می پردازم .»
« پول نقد می خوام .»
« من هم نقد می دهم ،ولی بیشترش دلار است .»
« باشه قبول است ... بردار .»
مرد بلند شد وچرخی زد . پرده چرک پشت سرش را کنار زد . گاو صندوقی بزرگ نمایان شد. با کلیدی که با زنجیر به بند شلوارش وصل بود در آن را باز کرد. چند دسته اسکناس خارج کرد و روی میز گذاشت . ماشین حساب قدیمی بیرون آورد و با خونسردی شروع به جمع و تقسیم نمود .
«بیا دلار ها را بشمار . این هم بقیه اش .»
شهلا نگاهی به دلار ها انداخت وگفت :« تقلبی نیست ؟»
«مطمئن باش ... خودم خریدم ، درست است .هر وقت هم اشکالی بود به من خبر بده . اگر هم خواستی بیا چک بکشم از بانک بگیر ... یا می خواهی تو را جایی معرفی کنم که دلار ها را تبدیل کنی.»
« احتیاجی نیست .»
«صلاح نیست این همه پول را با خودت ببری.»
« باشد نمی برم ... همه را اینجا می گذارم ، فقط روزانه برای خرجی گرفتن می آم .»
« مسخره خودتی .»
« معامله تمام شد... من رفتم.»
«کیفت سنگین است... بیا ببینم دیگه چی داری.»
« تو قدرت خرید نداری ، وقتش شد بهت می دم.»
« تو بده ، من نقدی می دهم .»
« خداحافظ »
« اصراری ندارم ، ولی هر وقت خواستی بیا پیش خودم .»
شهلا از در خارج شد . صحنه تصادف خالی شده بود . فقط چند لکه خون روی خیابان دیده می شد. شهلا لبخندی بر لب راند و آرام گفت : « دوست خوب ، خدا تورا بیامرزد ، ولی کارت احمقانه بود که همه سرمایه ات را به من سپردی . اگر کمی اصرار می کردی با من بیایی حالا هم زنده بودی هم پولدار . خدا رحمتت کند ، خیلی زود مردی .»
شهلا دست بلند کرد و یک تاکسی دربست گرفت . پول ها و بقیه جواهرات را داخل گاو صندوق گذاشت . از بوی اتاق پیرمرد هنوز احساس ناراحتی می کرد. لباس هایش را در آورد و صورتش را شست . در مقابل آیینه ایستاد و گفت :« شهلا خانم ، دیگر وقتش است کاری که سال ها آرزویش را داشتی انجام بدی .» و به طرف تلفن رفت ، اما پشیمان شد. دکمه پیغامگیر تلفن را زد . چند نفر پیغام گذاشته بودند . اما خبری از نیلوفر نبود. احساس کرد کمی نا آرام است . فکر کرد بهتر است از خانه بیرون برود .خیلی زود از خانه بیرون رفت .سوار تاکسی شد و در تقاطع ولیعصر وفاطمی پیاده شد. از پله ساختمانی بالا رفت و وارد بنگاهی شد.
«بفرمایید سرکار خانم .»
شهلا به جوان نگاه کرد .گفت:« مغازه می خواستم .»
«اجاره یا خرید ؟»
«برای خرید آمدم»
« بفرمایید بنشینید .»
وقتی شهلا نشست مرد پرسید :« بفرمایید برای چه شغلی می خواهید وچه متراژی .»
« برای بوتیک می خواهم .»
مرد همان طور که پرونده هایش را می گشت گفت :« یکی دارم ... هشتاد متر بالکن هم دارد ... سیصد تومان . یکی دیگر هم هست شصت متر و...»
شهلا خوب گوش می کرد . روی یک مغازه صد متری انگشت گذاشت . میدانست کجا است.
گفت :« همین را نشانم بده .»
مرد گفت :« اجازه بفرمایید تا هماهنگ کنم.»
مرد بنگاه دار شکلات و چای آورد ، سپس تلفن زد و با فروشنده صحبت کرد .
از شهلا پرسید :« پولتان نقد است ؟»
«بله .»
«الان وقت دارید بازدید بفرمایید ؟»
«بله ، آماده ام.»
با هم از مغازه که بالکنی وسیع هم داشت بازدید کردند .
«هر زمان که کارهایتان آماده شد قولنامه کنیم .»
بنگاه دار گفت :« اگر بفرمایید آژانس بیشتر صحبت می کنیم .»
شهلا به اتفاق مرد وفروشند به دفتر او برگشتند . مبلغ معامله را قطعی کردند . شهلا صد ملیون تومان به عنوان بیعانه پرداخت کرد . قرار شد بقیه را در دو مرحله تا آماده شدن سند و پرداخت مالیت وسایر امور پرداخت کند .
شهلا به اتفاق فروشنده از آژانس خارج شد و قدم زنان همراه فروشنده دوباره به مغازه رفتند . پس از کمی گفتگو شهلا به طرف میدان ولیعصر رفت. آرام در دل با خود می خندید . پیش خودش گفت : شهلا خانم ، از فردا همه باید تو را الهام صابری صدا بزنند ، با همان نامی که از ده به تهران آمدی ... یادته شب جا نداشتی بخوابی و زن دایی هم بیرونت کرد . چقدر بدبختی کشیدی که گیر نیلوفر افتادی . از تو نگه داری کرد و به هر راهی که خواست هدایتت کرد . اگر این کار آخر را نمی کرد و بیژن را نمی فرستاد سراغم راضی بودم ... باز با خود گفت : نیلوفر خانم من که به تو خدمت می کردم ، برای جی می خواستی مرا بکشی ؟ ما که با هم خوش بودیم . یادت است آن روز به من گفتی تو را درست می کنم و مرا درست کردی ؟! ولی نمی دانم کدام گوری رفتی.
شهلا نقشه زیادی در سر داشت .می خواست همه آن ها را اجرا کند .
لحظه ای ایستاد و کمی فکر کرد . به طرف خیابان رفت . دست بلند کرد و تاکسی ای ایستاد . و سوار شد و به راننده گفت :« خیابان بهشتی ، جلوی یکی از نمایشگاه های ماشین .»
« وقتی رسیدیم بگید تا وایسم .»
پس از گذشتن از چند خیابان شهلا در مقابل نمایشگاهی ایستاد .ماشینی انتخاب کرد .
فروشنده گفت :« بفرمایید داخل دفتر .»
شهلا داخل شد . فروشنده قیمت را به او گفت .« خانم ، خوش سلیقه هستید . مبارکتان باشد . این بنز را خودمان آوردیم . هم رنگش قشنگ است وهم خوش فرمان است . مبارکتان باشد.»
شهلا گفت :« می خواهم قولنامه بنویسید هر وقت سندش حاضر شد بقیه پول را در محضر پرداخت می کنم.»
فروشنده گقت :« همه چیز حاضر است . همین الان هم می توانید سوار شوید .»
«فردا ساعت ده تمام می کنیم .»
«یک روز معطلی دارد .»
« قولنامه کنید ،فردا در محضر بقیه پول داده خواهد شد.»
فروشنده قولنامه ای به نام الهام صابری نوشت ومبلغ یکصد وبیست میلیون تومان پول گرفت.
وقتی از نمایشگاه بیرون آمد در دل به خود گفت:« حالا وقتش رسیده برم ده مادر و خواهر هایم را بیاورم اینجا و نشانشان بدهم روزی که منو بیرون کردید که خوشبخت برگردم ... حالا خوشبختم .»
به فکر فرو رفت .برای سیروس متاسف بود . همان موقع تلفن زنگ زد.
«بله.»
نوشین بود. گفت:«شهلا جان کجا هستی ؟»
«ببخشید خانم ، نمی شناسم ... با کی کار داری؟»
«شهلا مگر تو نیستی ؟»
« خط واگذارشده است .»
نوشین آرام و با تعجب گفت :«شهلا،خودت هستی ،اذیت نکن.»
شهلا دیگر حرفی نزد .تلفن را خاموش کرد .زیر لب گف:« شهلا مرد... حالا الهام خانم زنده شد .»
همان طور که قدم می زد آهی کشید و با خود فکر کرد .سال ها بود الهام صابری مرده بود وهمه فراموشش کرده بودند . آخ مادر... مگر چه کرده بودم که این همه به من ظلم کردی . کتکم زدی ومرا از خانه بیرون کردی . تو نمی دانستی یک دختر دوازده ساله نمی تواند از خودش نگه داری کند... من با چه اشتیاقی خودم را به خانه دایی رساندم .مگر به من نمی گفتید عزیز کرده دایی بودم ،پس چرا حتی برای یک شب مرا نگه نداشت... آخ مادر ،چه سختی کشیدم .گرسنه و تشنه و خواب آلود از ده آمدم سر