صفحه 11 از 13 نخستنخست ... 78910111213 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 101 تا 110 , از مجموع 128

موضوع: پری خانه پدربزرگ | ابوالقاسم پزشکی

  1. #101
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    پادشاه و شاهزاده چیه ؟ نکنه خیالاتی شدم .تورا به خدا حرفی بزن .این ها راست راستی حقیقت دارد؟»
    «مگر این همه دیدی باز شک داری؟»
    «شک که نه،ولی خواب نیست؟ حالا من چه کار کنم ؟»
    «باز چی را چه کار کنی ؟»
    « لباسهایم را چطوری پیدا کنم .نمی دانم کجاست ؟»
    «اگر دوست داشته باشی فردا هم میتوانی تنت باشد.»
    «یعنی باور کنم تو آدم حسابی هستی ؟»
    «به خدا همه اش می ترسیدم در مهمانی حرف ناجوری بزنی .»
    «به خداصحنه به قدری جدی بود که گیج بودم .»
    «مانند دیگر اهالی سالها بود که آرزو داشتم در چنین جلسه ای باشم.خیلی خوشحال هستم که امشب اینجا بودم،آن هم با نوه یک قهرمان .»
    «جریان تجدید خاطره بوده؟»
    « بله ،به یاد همان آتشی سوزی و جنگ بود که برایت گفته بودم .»
    «پری تو هم خیلی کلکی ،حالا فهمیدم اینها همه نقشه بوده.»
    «من نمی دانم چی می گی ؟»
    «این افتخار بود که با من ازدواج کنی ؟»
    پری چنان به خنده افتاد که با کف دست جلوی دهانش را گرفت .نمی توانست حرف بزند.
    «حالا می خندی... همه دختر ها با حسرت به تو نگاه می کنند .»
    پری با دست گوشه چشمش را پاک کرد. همان طور که می خندید گفت :«صادق تو هم خیلی بلایی.»
    «من بلا هستم یا تو ؟»
    « نه به خدا ،من تورا دوست دارم ، به خاطر عشق با تو ازدواج کردم .»
    « خاله داری ؟»
    « سه تا ،می خوای چه کار کنی ؟»
    «خواستم بگم ،جان خاله راست می گی ؟»
    « به خدا راست می گم . فقط به خاطر تو .»
    «حالا که تمام شد و خر شدیم ،ولی می ارزید که قهرمان شدیم .در عوض دختر شاه پریان را هم گرفتم .پری خانم خوشگل ترین دختر ساری و دنیا است . من که راضی هستم .»
    کمی بعد صادق در فکر فرو رفت و ساکت شد .
    پری گفت :«صادق چیزی شده ؟»
    « تو اگر شاهزاده ای ما کمتر از شعبان نیستیم ، خوب درس را می خوام چه کار... بیا ولش کنیم . اینجا بهتر کیف دنیا را می کنیم . من که از شنبه دانشگاه نمی رم.»
    «خیلی خوب ،حالا فردا که شد تصمیمی بگیر ... خوابم می آد.»
    « تو حاضری همین جا بمانی .»
    « آرزویم است ،چرا که نه .»
    « پس کار تمومه .»
    « چی تمومه ؟»
    « که بمونیم .»
    «پدربزرگ را چه کار می کنی ؟»
    « ما که تا آخر عمر نباید آنجا باشیم .»
    « ولی من متعهد هستم که باشم .»
    « یک جوری خودم او را راضی اش می کنم بیاد همین جا ... این معماری را که ببیند خوشش می آد و می ماند.»
    «پس همه چیز تمام شد .»
    «الکی حرفی می زنی ... داری مرا دست می اندازی ؟»
    «حالا بیا بخواب ،فردا بیشتر حرف می زنیم .»
    « تو می دانستی امشب جشن دارند؟»
    « بله می دانستم .همه منتظر این شب فراموش نشدنی بودند .»
    «پس چرا زودتر نگفتی تا خودمان را آماده کنیم ؟»
    « اگر موضوع شقایق نمی شد که شما قصد آمدن نداشتید .»
    « راست گفتی . حالا من باید با این کلاه چه کنم ؟»
    « بیا کمکت کنم تا در بیاری .»
    « مگر در آوردنش سخت است ؟»
    « سخت که نیست ،ولی کمکت می کنم .»
    صادق همان طور که جلو می رفت گفت :« پری ،تو گفته بودی این کلاه یک جور هایی برای هر فرد حساب و کتابی دارد ،ولی من هیچ احساسی نداشتم ،چرا ؟»
    «برای اینکه این یک کلاه معمولی است .»
    « من این طور فکر نمی کنم .»
    « خیلی خوب ، بیا بخواب .»
    « برای چه بخوابم ،مگر ساعت چنده ؟»
    « از دو نصف شب گذشته ... بیا بخوابیم ،من خسته هستم .»
    « اگر این طور است پس بخوابیم .»
    همان موقع صادق یادش آمد چیزی بپرسد .بلند شد و گفت :« پری هدیه های ما چی شد ؟»
    « پری که چشمانش را بسته بود گفت :« تو خونه است .»
    « کدام خانه ؟ ما که اینجا هستیم .»
    « صادق بذار بخوابم ...توی خانه تهران .»
    «داری حال ما را می گیری ...چطوری رفت تهران ؟»
    «فردا .»
    صادق و پری آماده خواب دند و روی تخت دراز کشیدند .هر دوخسته بودن و زود به خواب رفتند
    فصل 28
    پری به سختی توانست صادق را برای نماز صبح بیدار کند .صدای اذان از هر طرف به گوش می رسید.صادق در حالت خواب و بیداری نماز خواند. وقتی نمازش تمام شد خود را روی تخت انداخت و زیر لحاف رفت و دوباره خوابید،اما پری بیدار بود .در اتاق دیگر با خواهرهایش به گفتگو نشست . او از صحبت کردن با آنان لذت می برد. مهسا و سه عروسشان به جمع آنها پیوستند.
    خورشید با نور خود فضای شهر را روشن کرده بود. از پنجره اتاق صادق تا دامنه کوهستان که در هاله ای از مه رقیق صبحگاهی قرار داشت به خوبی دیده می شد. اندک اندک گرمای خورشید مه را کنار زد تا شبنم صبحگاهی روی گلهای بنفشه و چمنزار جلوه ببخشد.
    پری وارد اتاق شد. صادق هنوز خواب بود. لباس هایش را آورده و لباسهای مهمانی را برده بودند. پری آرام صادق را صدا کرد . او چشمانش را باز کرد و چهره زیبای زنش را دید . لبخندی بر لب راند.
    پری با شادمانی گفت :« صبح بخیر ،خوب خوابیدی ؟»
    صادق بلند شد و گفت :« صبح به خیر پری من ،دیشب خوابهای قشنگ دیدم . با هم در مهمانی شاهانه ای بودیم و تو شاهزاده پریای من بودی ... بیا


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  2. #102
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    برات همه را تعریف کنم.»
    پری خندید و گفت: «خوابت را بذار برای بعد... اگر گرسنه هستی بیا چیزی بخور. پدر هم منتظرت است.»
    «پاشدم، چرا عجله می کنی؟»
    صادق بلند شد. پری کمک کرد تا صورتش را شست و لباسش را پوشید. پری گفت: «صادق خوابی یا بیدار؟»
    «این حرفها چیه، معلومه بیدارم.»
    «پس چرا دکمه پیراهنت را نمی بندی؟»
    صادق نگاهی به پیراهنش کرد و خندید. گفت: «آه، راست گفتی.»
    «تو لباسهایم را آوردی.»
    «نه، آوردند.»
    «حالا گرسنه ام نیست، بیا کمی صحبت کنیم.»
    «خوب نیست همه سر صبحانه منتظرند.»
    «زوره... من که گرسنه نیستم.»
    «خیلی خوب نخور، ولی بیا سر سفره.»
    پری به اتفاق صادق به اتاق دیگر رفتند. مهسا سفره ای روی زمین پهن کرده بود و همه دور آن مشغول بودند. صادق یکه خورد اما زود سلام کرد. زیر لب گفت: «پری، دیشب آن تشریفات... امروز این جوری؟»
    «حالا بیا بشین، خودت می فهمی.»
    صادق و پری کنار سفره نشستند. مهسا برای همه چای ریخت. صادق نانی را سر سفره دید که برایش آشنا بود. یادش آمد که گاه گاهی مادر بزرگ برایشان می آورد. نان از جو خالص و گرد بود. بیشتر شبیه نان کماج بود. نوعی عسل طبیعی در کاسه های سفید رنگی ریخته بودند. داود اصرار داشت صادق از آن عسل بخورد. «صادق آقا، از این عسل مخصوص برای شما توی کوزه گذاشتم تا برای خانواده ببرید. بسیار عالی است، چون زنبورها از گل بنفشه تغذیه کرده اند.»
    «دستتان درد نکند، می برم. پدر، از این نان کماج هم به ما بده ببریم.»
    داود خندید. به جای او مهسا پاسخ داد: «برایت می پزم تا گرم ببری.»
    صبحانه خورده شد. داود و صادق و پری در اتاق ماندند و دیگران رفتند. مهسا هم مرتب برای کارهای خانه از اتاق بیرون می رفت و می آمد. هیچ یک از تشریفات شب قبل وجود نداشت. آنها مانند بقیه اهالی کارهایشان را انجام می دادند.
    داود گفت: «پری، نظرم این است که صادق را کمی در شهر بگردانی تا جاهای دیدنی را ببیند. نزدیک ظهر برگردید. جایی نروید که کارتان دارم.»
    «چشم پدر.»
    صادق همان طور که داود را نگاه می کرد لبخندی بر لب راند و آرام گفت: «پس فعلا خداحافظ.»
    پری به اتفاق صادق از خانه خارج شد. صادق به دور و بر خود نگاه کرد تا آن کاخ عظیم شب پیش را ببیند، اما جز خانه های بزرگ چیزی دیده نمی شد. پری گفت: «دنبال چی می گردی؟»
    «باباجان دارم دیوانه می شم. پس این کاخ دیشب کو؟»
    «باز هم به آنجا می ریم... حالا بیا از این طرف برویم.»
    صادق همان طور که به دنبالش می رفت گفت: «تو که اینجا زیاد زندگی نکردی، چطور همه جا را بلدی؟»
    «این طور هم که می گی نیست. من اینجا دنیا آمدم.»
    صادق ایستاد. پری را نگاه کرد و خندید. گفت: «نمی دانم خواب... نبود جریان دیشب چی بود... باز امروز به حال عادی برگشتیم.»
    «ماتابع مقررات و قانون مربوط به خود هستیم که از طرف شورا تعیین می شود. آنچه دیشب شاهد بودی و امروز هم می بینی، همان قانون و مقررات است. پدرم شاه است و نسل اندر نسل این پادشاهی ادامه دارد، مگر خلافی برای شورا ثابت شود یعنی مرد اول طایفه از مقامش سوء استفاده کند. او را عوض نمی کنند. بلکه از میان می برند، ولی هنوز چنین اتفاقی نیافتاده. اگر می بینی در حالت عادی یک خیاط کلاه دوز است، این یک سنت است. باید او هم امرار معاش کند تا بتواند زندگی خود را اداره نماید. پدرم احترام خاصی در میان طایفه دارد.»
    صادق با تعجب گفت: «پس آن همه تشریفات و لباسها چی شدند؟»
    پری خندید و گفت: «همه هستند، جایی نرفتند. هفته ای یک بار شورا تشکیل می شود، با همان شکلی که تو دیدی و همه چیزهایی که باید بحث شود، اما بدون تشریفات و مهمانی.»
    «خیالم راحت شد. پس خواب نبوده... حالا هر طور دوست دارید زندگی کیند. دختر شاه باش یا نباش، به من ربطی ندارد. من این را فهمیدم که نوه یحیی قهرمان هستم.»
    صادق آبادی را نگاه می کرد. همه جا تمیز، با خیابانهای پر از درختان افرا و توسکا. در هر گوشه و کناری لب جویهای پر آب بنفشه های زیبایی باگلهای نرگس میان سبزی گیاهان دیگر خودنمایی می کردند.
    «اگر مایل باشی اولین جایی که علاقه مندم بازدید کنی موزه تاریخی این شهر باستانی است.»
    «فکر می کنی باید این کار را انجام دهیم؟»
    «بله دیدنش خالی از لطف نیست.»
    «اگر تو مایلی، من هم حرفی ندارم.»
    پری صادق را وارد ساختمانی کرد که گروه گروه به آنجا می آمدند. صادق دختری را دید که جلوی در ایستاده. دقیق شد و پرنیا را شناخت. پرنیا هم از دیدار آن دو خوشحال شد.
    پری و صادق وارد تالار بسیار بزرگی شدند. سردر این تالار عکس بزرگی قرار داشت. پری ایستاد و به عکس نگاه کرد.
    صادق پرسید: «این کیه.»
    «این همان نجات دهنده طایفه، پدر بزرگ شما است.»صادق خندید. گفت: «فکر نمی کنی من شباهتی به او داشته باشم؟»
    «همین طور است. پدر و دیگران هم این حرف را گفته اند.»
    «این عکس خیلی طبیعی است، یعنی نقاشی است؟»
    «بله.»
    پری و صادق به دنبال بقیه بازدیدکنندگان وارد تالار اصلی شدند. جلوی در ورودی با خط درشت و قرمز اخطاری نوشته بودند: به افرادی که تحمل دیدن بدن سوخته جنگجویان غیور طایفه داود در جنگ با شیاطین را ندارند توصیه می گردد وارد این قسمت نشوند.
    پری نگاهی به صادق کرد و گفت: «می خواهی ببینی پدر بزرگت چگونه به دادمان رسیده؟»
    «ببینم بد نیست.»
    برای صادق به عنوان بازدیدکننده صحنه های دلخراشی بود، اما برای دیگران عبرت بود. تعدادی از ویترینها با شیشه های سفید و با نور کافی در کنار هم چیده شده بودند. جمجمه های سوخته و استخوانهای سوخته در آنها دیده می شد که اغلب نام محل پیدا شدنشان و نام شخص و مقام و یا شغلش و نوع مقابله با شیطان با توضیحات کامل زیر آن نوشته شده بود. صادق با ناراحتی نگاه می کرد و حرفی نمی زد، اما معلوم بود از دیدن این همه جسد سوخته متأثر شده.
    در تالار دیگری خانه بزرگی دیده شد که در محفظه شیشه ای بزرگی قرار داشت و مساحت زیادی را هم اشغال کرده بود. خانه مربوط به داود بزرگ بود که شیطان، خانه را با تمامی اعضای خانواده اسیر کرده و سوزانده بود. پری ایستاد. صادق هم فاتحه خواند. از خانه چیزی جز خاک و گل و چوب نمانده بود. اسکلتهای زغال شده و جسدهای زیر آوار سخت ترین قلبها را جریحه دار می کرد. صادق متأسف و ناراحت بود آرام گفت: «پری جان،دلم خیلی می سوزد، بریم بیرون، بی طاقت شدم. چه جنگ نابرابرانه ای بوده. خدا لعنتشان کند که این همه صدمه زدند.»
    پری آهی کشید و گفت: «بیا بریم داخل این تالار... شاید بهتر باشد.»
    آنجا تابلوهای نقاشی زیادی دیده می شد که بر روی پوست حیوانات با رنگ و روغن کشیده بودند. اغلب صحنه های نبرد با شیاطین را نشان می داد. در قسمتهای دیگر غلبه شیاطین بر طایفه و به اسارت کشیدنشان و سوزاندن و نابود کردن شهر بزرگ را نشان می داد. در قسمت دیگر شیاطین را در بزم و پایکوبی نشان می داد که هر کدام با دو شاخ در سر و یک دم بزرگ در انتهای ستون فقرات و پاهای بزرگ و چشمانی پر از خون با لباسهای فاخر و قرمز رنگ هرکدام جام شرابی در دست داشتند و سرمست باده به عیش و عشرت مشغول بودند. زبانه های آتش را می دیدند و از سوختن خانه ها و اجساد لذت می بردند.
    در تابلوی دیگری مردی تنها با چند زن و کودک و پیرمرد مشغول نظافت شهر سوخته و جمع آوری اجساد و کفن و دفن مرده ها بود. در تابلو دیگر، باز همین پیرمرد با محاسن سفید مشغول ساختن خانه ای برای بازماندگان یک قوم بزرگ بود. او یحیی جد بزرگ صادق بود.
    پری صادق را به تالار دیگری برد. گفت: «این همان خانه ای است که در عکس دیدی. اگر هم دوست داشته باشی بریم ببینیم پدر بزرگ شما چگونه خانه ای درست کرد که پس از قرنها هنوز سر پا است.»


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  3. #103
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    پري جلو رفت.نگهبان خانه خانمي بود.براي پري و صادق به حالت احترام ايستاد.
    پري گفت:«پدر اجازه دادند ما از خانه بازديد كنيم.»
    زن كنار رفت.خانه حياطي كوچك داشت با اجاقي كه از خشت خام و گل درست شده بود.يك ديگه مسي روي اجلاق بود.اتاقكي در گوشه حياط بود كه انبار آذوقه بود.سقفي بلند و مجزا داشت.وارد خانه شدند.ابتدا از راهرويي به طول دو متر وارد راهروي ديگري شدند.به اتاق كوچكي رسيدند كه حدود پنج در شش متر مساحتش بود كه سه در به آنجا باز مي شد.در اول به اتاقي منتهي مي شد كه روي آن نوشته بودند:اتاق رييس بزرگ طايفه داود.اشياي اتاق شامل يك فانوس بود كه با پيه حيوانات روشن مي شد و چند شمع نيم سوز از همان زمان روي طاقچه ها قرار داشت كه از جنس پارافين پيشرفته تهيه شده بود.فرشي مندرس و پاره در اتاق پهن بود.باز هم عكس پدربزرگ صادق در قابي در يكي از طاقچه ها قرار داشت.عكس ديگري هم ازجد پري آنجا بود كه آن هم در داخل قاب در طاقچه ديگري قرار داشت.همه اتاقها ساده و بدون تشريفات چيده شده بودند.آخرين اتاق مامواي اصلي خانواده بود،چون چند دست لباس زنانه و بچگانه از ميخي چوبي آويزان بود.چند كوزه و چند پياله گلي و كاسه مسي در اتاقها به چشم مي خورد.
    از خانه خارج شدند و به تالار عتيقه ها و جواهرات قديمي وارد شدند.مسئولان غرفه ها با مهارت براي بازديدكنندگان توضيحات لازم را مي دادند.لباسهاي رزم و نيزه هاي تيز كه سرشان از فولاد سخت بود با سپرهاي فولادي و زنجيرهاي قوي در مكانهاي مخصوص در امنيت كامل نگهداري مي گرديد.
    بازديد از نمايشگاه و شهر صادق را خسته كرده بود.پري هم خسته شده بود.او لحظه اي ايستاد و به مقابلش خيره شد و گفت:«صادق مقابلت را نگاه كن.چه مي بيني؟»
    صادق قصري ديد بزرگ و باشكوه كه كلاه فرنگيهاي طلايي آن زير نور خورشيد مي درخشيد.نگهبانان زيادي بيرون آنجا قدم مي زدند.
    صادق باتعجب گفت:«پري،ماديشب آنجا بوديم؟»
    «خانه فرزندانمان همان جا خواهد بود.»
    «نمي شود دوباره بريم آنجا؟»
    «ما ديشب آنجا بوديم.هر وقت مايل باشي مي توانيم برويم،آنجا مال همه است.»
    «شب بود،چيزي نفهميدم.اگر بشود دوباره برويم و آنجا را ببينيم جالب خواهد شد.»
    «مهماني مال شب است.»
    «بايد اجازه بگيريم تا راهمان بدهند؟»
    «شمابدون اجازه همه جا مي تواني بروي.»
    صادق خنديد و گفت:«آدم بايد اين طوري زن بگيره،دختر شاه پريان.»
    پري او را به خانه برد.بعد از ناهار صادق چون خسته بود،خوابيد.زمان برگشت قرا رسيده بود.گرچه صادق و پري راضي نبودند،ولي بايد برمي گشتند.
    وقتي رسيدند مريم بادلخوري به صادق گفت:«معلومه كجا هستيد؟»
    «ببخشيد،مامان مهساخانم نذاشتند بياييم.»
    پري هم همين را گفت.مريم گفت:«اين دختره داره براي رفتن خودش را مي كشه.»
    پري به شقايق زنگ زد.او بادلخوري گفت:«پري جان،معلومه كجا هستيد.تلفن را چرا خاموش كرده بوديد.من شنبه كلاس دارم.»
    «مي دانم انشاءالله صبح زودحركت ميكنيم كه شما به كلاستان برسيد.»
    شقايق گفت:«شام بياييداينجا.»
    «امشب نزد مامان مريم هستيم،باشه دفعه بعد.»
    مريم بامهوش حرف زد و آنها را متقايد كرد شب دور هم جمع شوند.پري به اتفاق صادق رفتند تا ماهي سفيد و مرغابي بخرند و خيلي سريع برگشتند.
    مريم گفت:«صادق جان،من هم برايتان خريدم.بذار باشد تا پدرت بياد پاك كند.»
    صادق گفت:«خودم سريع پاك مي كنم.»
    مريم خنديد و گفت:«از كي ماهي پاك كردن بلد شدي؟»
    «مادرجان،زن داري است...خرج گردن پسرت افتاده،بايد زنم را راضي كنم.»
    مريم خنديد و گفت:«قربان بچه ام برم چقدر هم بهش بد مي گذرد.»
    آن شب همه دور هم جمع شدند.شب خوبي براي صادق و پري بود،چون مادربزرگ مادريش هم آنجا حضور داشت.او به اصرار مريم آمده بود.پري به صادق گفت:«بعد از عروسي اين همه با مادر و خواهرهايت نبودم...خيلي لذت بخش بود.»
    روز بعد هر سه به طرف تهران رهسپار شدند و حدود ده به تهران رسيدند.وقتي به خانه رسيدند پدربزرگ خانه نبود.
    شعبان هرچه را كه از ساري و شهر داود آورده بودند در فريزر و يخچال قرار داد.نان كماج را هم در سفره گذاشت.آشپز مشغول غذا پختن بود.
    پري گفت:«ليلا خانم،اگر زحمت نيست ماهي درست كن،چون پدربزرگ از ماهي خوشش مي آد.»
    شعبان گفت:«ممكن است ناهار نيايند.»
    پري بدون اينكه جواب شعبان را بدهد شماره تلفن محسني را گرفت.«سلام پدربزرگ،ما آمديم.»
    محسني با خوشحالي گفت:«به به پري جان،خدا را شكر كه رسيديد.همه خوبيد؟»
    «همه خوبيم...امروز ناهار زودتر بياييد پدربزرگ.»
    محسني پرسيد:«چي آوردي برايم؟»
    «همه چي برايتان آوردم.از ماهي سفيد گرفته تا مرغابي و عسل و نان كماج خانم جان.»
    محسني خنديد و گفت:«گور پدر كار،ماهي را سرخش كن كه آمدم.پري جان توي سبزي پلو سير هم بريز.»
    پري در مورد غذا به ليلا دستورات لازم را داد.
    پري اطراف خانه قدم زد.شعبان و رحمان به او گزارش دادند.شعبان گفت:«من و رحمان كمي گشت زديم.دختري به نام شهلا هست كه او را تحت نظر داريم.مردي را يافتيم بسيار لئيم و پست به نام بيژن.از تمام كارهاي ايشان سردرآورديم.اينها كساني هستند كه با نيلوفر مرتب در تماس هستند و نقشه هاي خطرناك او را اجرا مي كنند.»
    پري فقط نگاهشان كرد و بي اعتنا قدم زد.
    رحمان گفت:«من عايشه را تحت نظر داشتم.همان طور كه شما فرموديد تا داخل زيرزمين هم رفتم.آنجا خيلي وحشتناك است.آنجا تابوت مرده زياد است.مادرش هم سخت بيمار است...همين روزها مي ميرد.»
    شعبان گفت:«نگهبانان ناراضي انرژي ترس ندارند،دلخوشي به كار و ماندن هم ندارند.»
    پري هنوز ساكتبود.رحمان گفت:«من اين دو روز همراه فولاد همه خانه را گشتيم.اين مادر و دختر ديوانه هستند،نوعي جنون دارند.»
    شعبان پس از كمي مكث بين صحبت برادرش گفت:«سيروس را هم تحت نظر داشتم،آدم بدبختي است.»
    رحمان دوباره گفت:«من دو شب متوالي در گوشه اي از خانه شهلا كشيك دادم.هر جا مي رفت با او بودم.او در خانه اش به اندازه يك بانك پول و جواهرات دارد.دختر بسيار خطرناكي است،اما مورد اعتماد نيلوفر است.»
    پري باز هم در سكوت گوش كرد.رحمان و برادرش هم ساكت شدند.پري ايستاد.آن دو هم بلند شدند.پري نگاهشان كرد و گفت:«خوب بود،بايد بيشر مراقبت كنيد.در مورد شهلا و آن مرد...تا چند روز ديگر اوضاعشان خراب مي شود.شما كارهاي شهلا را مرتب گزارش كنيد.نيلوفر را هم تحت نظر داشته باشيد.فولاد را متوجه در خانه كنيد.»
    كمي بعد پري آرام زير لب گفت:«نيلوفر...عمر تو به انتها رسيده.به زودي شرارتهايت به خودت برمي گردد.»


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  4. #104
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    فصل 29

    شقایق تا نزدیکی ظهر ، بدون اینکه صادق بفهمد ، خوابید . پری مرتب به او سرکشی می کرد تا صادق مزاحمتی برایش فراهم نکند . وقتی بوی غذا به مشامش رسید بیدار شد و داخل آشپزخانه شد .
    پری خندید و گفت : « خانم خانمها ، شانس آوردی صادق کار داشت و گر نه نمی گذاشت بخوابی . من هم پدرم در آمد و هی مرتب به تو سر زدم . »
    شقایق همان طور که می خندید گفت : « به خدا نفهمیدم چطور شد تا رفتم روی تخت خوابم برد . »
    صادق وارد اتاق شد و گفت : « پری ، تو کجایی ؟ بوی ماهی می آد . این پسره کجاست ؟ »
    پری گفت : « صادق ، پسره چیه ؟ همه اینجا اسم دارند . »
    « خیلی خوب ، حالا این مؤمن ، آقا رحمان کجاست ؟ »
    « باید صبر کنی پدر بزرگ بیاد همه با هم غذا بخوریم . »
    « مگر بعد از ظهر کلاس ندارید ؟ »
    « داریم . »
    « بابا دیر شده . من که کلاس ندارم ، برای شما می گم . »
    صادق لحظه ای به شقایق نگاه کرد و گفت : « پری ، این خانم باز که خوابیده . »
    « نه ، شقایق خانم از بس که درس خونده چشمانش پف کرده . »
    شقایق خندید و گفت : « شانس آوردم که نفهمیدی . »
    صادق خندید و گفت : « پری ، حالا تو با شقایق همدست شدی ؟ »
    « صادق ، طفلک خسته بود و خوابید ، حالا هم که بیداره . »
    پری به طرف رحماننگاه کرد و گفت : « آقا رحمان ، من خودم غذا می کشم . آقا شعبان کجاست ؟ »
    رحمان گفت : « چند لحظه دیگه بر می گردد . »
    پری غذا را کشید . همان وقت محسنی با سرعت داخل آشپزخانه شد و گفت : « همگی سلام ، غذا بده پری جان که دارم تلف می شوم . » و همان طور که دستهایش را در سینک ظرفشویی می شست گفت : « من عاشق ماهی سفید هستم پری جان . . . این آقا رحمان هم دستپخت خوبی داره . »
    پری خندید و گفت : « ای بدک نیست ، ولی باید عوضش کرد و برای آشپزی خانمی بیاوریم . »
    محسنی گفت : « چرا ، این بیچاره که داره کارش را می کند ؟ »
    محسنی ، شقایق را نگاه کرد و گفت : « دختر خوبم ، باز که خواب بودی ، خیلی خسته بودی ؟ »
    شقایق گفت : « بله پدر بزرگ . »
    صادق گفت : « پدر بزرگ ، شانس آورد من درس داشتم ، نفهمیدم خوابیده ، و گر نه حالش را می گرفتم . »
    محسنی گفت : « آره شقایق ، بی دردسر خوابیدی ؟ »
    شقایق دهن دره ای کرد و گفت : « بله . »
    پری گفت : « بنده خدا هنوز خوابش می آد . »
    شقایق نگاهشان کرد و لبخندی زد . محسنی گفت : « می دانم وقتتان کم است . همین طوری بگو داماد را پسندیدی ؟ »
    صادق گفت : « آره پدر بزرگ . »
    محسنی گفت : « تو شقایقی ؟ من از این دختر پرسیدم ، تو چرا جواب می دی ؟ »
    صادق خندید و گفت : « مگر نمی بینی عروس رفته گل بچینه . »
    همه خندیدند . شقایق هم لبخندی بر لب راند . محسنی گفت : « چه به سر این آمده ؟ بازم که خواب آلود است ؟ بلند شو کمی صورتت را بشور تا بتونی غذا بخوری . »
    « شستم. »
    « باز هم بشور . »
    صادق خندید و گفت : « حالا غذا بخور . »
    « میل ندارم . »
    محسنی گفت : « میل ندارم چیه ! بخور ، ماهی سفید دریای فرح آباد خودمان است که از چمنزار های تو دریا خورده و بوی شهر ساری می دهد ، بخور . »
    شقایق با بی میلی مقداری برنج به دهان گذاشت . پری ماهی را برایش پاک کرد و تیغهایش را جدا کرد . اصرار داشت بخورد ، اما شقایق بی میل بود . »
    محسنی گفت : « پری جان لوسش نکن . »
    « به خدا شقایق مریض شده . »
    شقایق نگاهش کرد و لبخند زد . گفت : « ولم کنید ، من سالم سالم هستم ، فقط میل ندارم . »
    صادق گفت : « بخور دختر عمو ، امروز خیلی باید انرژی به خرج بدی تا با نامزدت حرف بزنی . »
    شقایق نگاهش کرد ، ولی حرفی نزد . پدر بزرگ خندید و گفت : « بیا مرا ببوس شاید اشتهایت باز شود . »
    پری گفت : « شقایق خودت را لوس نکن ، دانشگاه دیر شده ، بیا کمی بخور . »
    شقاق قاشق را بر داشت و کمیسالاد در بشقاب ریخت و خورد . بعد ماهی ای که پری پاک کرده بود را خورد و گفت سیر شدم .
    پدر بزرگ گفت : « خلاصه اصرار ما باعث شد تا تو غذا بخوری . »
    صادق گفت : « شقایق خانم ، ماست بخور . »
    محسنی گفت : « نه ، نخور ، سر کلاس خوابت می گیره . »
    صادق خندید و گفت : « خدا عاقبت این بنده خدا را به خیر کند . یا برنجش سوخته یا آب سماورش تمام شده . »
    شقایق گفت : « مگر مرا برای آشپزی می برند ! »
    صادق گفت : « پس تو را می خواد چه کار کند . باید جوراب آقا را بشوری ، لباسش را اتو بزنی ، غذا بپزی ، اتاق جارو کنی . . . شوهر داری یعنی همین . »
    شقایق با اعتراض گفت : « پری جان تو را لوس کرده ، من این کار ها را نمی کنم . »
    « نکنی طلاقت می ده . »
    « غلط می کنه . »
    محسنی گفت : « خیلی خوب ، نکن . طلاق هم نمی ده ، ولی دیگه حرف بد نزن . »
    شقایق با اعتراض گفت : « صادق حرف بد می زند ! »
    محسنی گفت : « صادق بذار غذا بخوریم . »
    صادق خندید و گفت : « پدر بزرگ ، مهنوش خانم جلو خودش گفت صادق باید از تو مواظبت کند . . . این هم پری که شاهد است . »
    شقایق گفت : « مامان منو دست پدر برگ سپرده نه تو ، اگر پری جان نباشد تو نمی توانی نفس بکشی . »
    پدر بزرگ گفت : « شقایق ، این طور نیست . صادق پسر خوبی است ، تو هم دختر خوبی هستی ، حالا تمام کنید . »
    پری خندید و گفت : « دیگه وقت نداریم ، شقایق جان پا شو بریم . »
    شقایق و پری از اتاق خارج شدند . صادق با پدر بزرگ در آشپزخانه ماند . محسنی گفت : « نمی دانم چرا این قدر می خوابد . »
    صادق گفت : « لابد خسته می شود . »
    صادق کمی بعد لباسش را پوشید و پری و شقایق را به دانشگاه برد و برگشت .
    پدر بزرگ اندکی استراحت کرد ، سپس به طرف اتاق کارش رفت . شعبان وارد شد . محسنی به او گفت : « شعبان ، ما فکر کردیم تا الان رفتی . »
    « خانم گفتند این مدت بمانم . »
    « خیلی خوب کاری کردی که ماندی . حالا این ماهی را تو سرخ کردی یا برادرت ؟ »
    شعبان گفت : « من نبودم ، باید خودش کرده باشد . . . نمی دانم . »
    محسنی گفت : « بی نظیر سرخش کرده بود . نمی دانم با چی سرخش کرده که این قدر لذیذ شده بود . الان کاری داری ؟ »
    « بله آقا ، می خواستم برای آقا صادق چای ببرم . گفتم بپرسم شما هم میل دارید بیاورم ؟ »
    « نیکی و پرسش . »
    « چشم ، الان می آورم . »


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  5. #105
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    فصل 30

    بعد از ظهر آن روز شقایق اولین تجربه جدی زندگیش را از سر گذراند . او پس از کلاس درس با سیامک به گفتگو پرداخت . ابتدا از خودشان صحبت کردند و بعد از اخلاق پدر و مادر هایشان و عاقبت از زندگی آینده سخن گفتند . شقایق همان طور که می خندید گفت : « آقا سیامک ، من درس را خیلی دوست دارم . دلم می خواهد ادامه بدهم ، البته این تقاضا را هم برای شما دارم . شما چطور ؟ راضی هستید ادامه بدهید ؟ »
    سیامک بدون مکث گفت : « این آرزوی هر دانشجویی است ، اما در زندگی شرایطی به وجود می آد که ممکن است تغییراتی پیش بیاید ، ولی خیلی علاقمند هستم . »
    شقایق با خوشحالی گفت : « خیلی خوشحالم که شما هم این فکر را دارید . »
    سیامک گفت : « من هم خوشحال هستم که راضی شدید . شقایق خانم ، چیزی را اول زندگی برای شما بگم بهتره تا بعد متوجه شوید . . . من از دسترنج خودم تحصیل می کنم و هیچ گونه کمک خرجی از خانواده ام نمی گیرم . »
    شقایق نگاهش کرد و گفت : « پس شما خیلی خسته می شوید ! »
    سیامک خندید و گفت « بله ، خیلی خسته می شوم و همیشه کسر خواب دارم . «
    « این خیلی خوبه . مردی بتواند چنین کار بزرگی بکند قابل ستایش است . »
    سیامک خندید و گفت : « خدا را شکر که شما ناراحت نشدید . »
    « آقا سیامک ، می دانم شما با صادق خیلی دوست هستید . خواستم خواهشی کنم . حرفهایی که ما با هم می زنیم بین خودمان بماند بهتر است . »
    « مطمئن باشید . من دوست ندارم مسائل جدی زندگی داخلی را با دوستان یا اقوام در میان بگذارم . »
    « همین طور است که گفتی . من هم علاقه ای ندارم این حرفها را بازگو کنم . البته گاهی پیش می آد که از ما می پرسند چطور آدمی است یا چه اخلاق و خصوصیاتی دارد . گفتنش عیب ندارد ، اما گفتن جزییات ضروری نیست . »
    تلفن همراه شقایق زنگ زد . پری بود که اظهار نگرانی می کرد . شقایق گفت : « پری جان سلام ، ما داریم قدم می زنیم . »
    « شقایق نگران شدم . »
    « آخ بگردم پری جان ، ببخشید . . . گرم صحبت بودیم فراموش کردم به شما تلفن بزنم . »
    « کجا هستید تا صادق بیاد تو را بیاورد . »
    « نه ، خودم می آم . »
    « با قا سیامک هستی ؟ »
    « بله . »
    « چه کار می کنی ؟ خودت می آی یا صادق بیاد دنبالت ؟ »
    « والله هر طور دوست داری ، ولی خودم می آم ، مزاحم صادق نمی شم . »
    « تا یک ساعت دیگه شام حاضره ، زود بیا . »
    « پری جان ، ببخشید . . . پدر بزرگ ناراحت شده ؟ »
    « همه ما از نگرانی داشتیم سکته می کردیم . »
    « آخ ببخشید . »
    شقایق پس از صحبت با پری گفت : « آقا سیامک ، همه را ناراحت کردم . می خوام برگردم خانه . » و نگاهی به خیابان کرد و گفت : « حالا چه جوری برگردم . »
    سیامک گفت : « نگران نباشید ، من شما را می رسانم . »
    شقایق با خوشحالی گفت : « آقا سیامک ، اگر این زحمت را بکشید ممنون می شوم ، چون تا حالا تنها به خانه نرفتم . »
    آن دو در تاکسی هم با هم گفتگو می کردند . شقایق از اخلاق و تربیت و صحبتهای متین جوان لذت می برد . همان موقع تصمیم نهایی برای زندگی با او را گرفت . او تا جلوی در خانه محسنی شقایق را همراهی کرد و برگشت .
    شقایق با سرعت به اتاقش رفت و لباسش را عوض کرد . همه با تعجب او را نگاه می کردند ، چون او همان شقایق سر میز ناهار نبود ، بلکه بشاش و خندان بود . چنان احساس ضعف و گرسنگی می کرد که مرتب شکمش را فشار می داد .
    پری او را بوسید و گفت : « آخ بگردم خانم خانمها ، نگرانی باعث کم اشتهایی ات شده بود و نمی توانستی ناهار بخوری . ما چطور درک نکردیم . »
    پدر بزرگ گفت : « همه دختر های خوب این طوری هستند ، این البته شامل پسر ها هم می شود . »
    صادق جلو آمد و گفت : « گربه را کشتی ؟ »
    شقایق خندید . « به جای یکی صد تا کشتم . »
    پدر بزرگ خندید و گفت : « ما فکر کردیم تو اینها را بلد نیستی . »
    شقایق روی صندلی آشپزخانه نشست و گفت : « پدر بزرگ ، زمانه بد شده . . . باید از بعضیها یاد بگیریم . »
    صادق گفت : « مثلاً کی . »
    شقایق گفت : « من امشب می خوام حال گیری کنم . »
    پری خندید و گفت : « حالا غذایت را بخور که ناهار چیزی نخوردی . من برایت یک تکه ماهی سرخ کردم . بیا تا سرد نشده بخور . »
    شقایق با خوشحالی گفت : « قربون دستت پری جان ، تو یک فرشته ای . »
    پدر بزرگ با اعتراض گفت : « پری پس من چی ؟ »
    پری خندید و گفت : « برای شما هم یک تکه کوچک تر گذاشتم ، الان می دم خدمتتان . من و شوهر عزیزم هم ماهی نداریم . »
    صادق گفت : « از مال شقایق می خورم . »
    پدر بزرگ با مخالفت گفت : « نه ، نگیری که بچه گرسنه است . ناهار هم چیزی نخورده . »
    پری انگار که تکه ای ماهی پیدا کرده باشد با خوشحالی گفت : « آه ، مثل اینکه برای عزیز دردانه پری خانم هم یک چیزی پیدا شد . »
    پدر بزرگ خندید و با ذوقی وصف نا پذیر گفت : « پری جان ، تو چقدر خانم هستی ، بیا تو را ببوسم . »
    صادق گفت : « می دانستم پری برای من هم کنار می ذاره . »
    « صادق جان ، مگه می شه مرد خودم را فراموش کنم . »
    شقایق گفت : « خدا کمی شانس هم به ما بده . چقدر صادق را لوس می کنی پری جان . »
    « برای اینکه پسر عموی شماست . »
    پدر بزرگ خندید و گفت : « بفرمایید شقایق خانم . »
    صادق گفت : « حالا کمی ناراحت شو تا من ماهی تو را بخورم . »
    « همان که مال ظهرم را خوردی کافی است . »
    صادق همان طور که صورتش را جمع می کرد که انگار از چیزی ناراحت شده گفت : « خوردم ، اما با اکراه ، چون همه اش بوی عطر و ماتیک می داد . »
    پری گفت : « طفلک نه عطر می زند ، نه ماتیک . »
    شقایق گفت : « خیلی دلت می خواهد باز هم بهت بدم ؟ »
    « وقت ندارم جواب بدم ، می خوام غذا بخورم . »
    پدر بزرگ که مشغول شده بود گفت : « کار خوبی می کنی ، بخور . »
    رحمان وارد شد و شعبان هم متعاقب او آمد . غذایشان را بردند تا در زیر زمین با لیلا و دیگران بخورند .
    پری بلند شد و پارچ آب را آورد . صادق هم از دوغی که شعبان از نعنا های باغچه در آن ریخته بود ، برای همه ریخت .


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  6. #106
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    31



    نیلوفر مدتی بود به هم ریخته بود. مادرش در حالت اغما به سر می برد. بیماری او از شدت پیری کهولت سن بود. دیگر نمی توانست شبها بیدار بماند و از مجسمه های دخترش لذت ببرد. به علت ضعف و سستی بدن به اجبار روی تخت استراحت می کرد. نیلوفر هم تصمیم گرفت کنار مادرش بماند، به همین دلیل از رفتن به مغازه خودداری می کرد تا بیشتر به او توجه کند شاید بهتر شود.
    شهلا چند بار تلفنی تماس گرفت، اما موفق نشد با نیلوفر صحبت کند. تا اینکه تصمیم گرفت هر چه رمالها و فالگیرها از مشتریها دریافت کرده اند را به حساب او واریز نکند. این ماجرا حدود یک ماه ادامه داشت. گرچه درآمدها کم شده، چون نیلوفر از زندگی خصوصی مشتریها خبری نیاورده بود، به همین دلیل کارشان با مشتریها به نزاع و شکایت کشیده بود. در این میان شهلا دست به کار شد. نخستین کاری که کرد این بود که نشانی سه رمال را در اختیار مأموران پلیس گذاشت تا آنها را دستگیر کنند. سه نفر بعد را هم چند روز بعد لو داد. چهار رمال دیگر که می توانستند کارشان را بدون نیلوفر انجام دهند کار را ادامه دادند. شهلا مانند سابق درآمدهای آنها با جمع آوری می کرد. رمالها چون از وجود هم اطلاع نداشتند، بدون نگرانی به کارشان ادامه می دادند. بیژن هم هوشیارانه مواظب شهلا بود. شهلا، سیروس را نزد خود آورد و با او مذاکره کرد. طوری وانمود کرد که بیژن صاحب گنجینه ای است و باید آن را از دستش در بیاورند و برای نیلوفر ببرند تا این وسط پول خوبی نصیب آنها شود. قرار شد تا بیژن را زیر نظر بگیرند.
    شهلا گفت: «سیروس خان، گویا این آقا در کار قاچاق است. باید مجسمه برنزی را که تازگی از زیرخاک بیرون آورده از چنگش در آوردیم. بهترین جا برای این کار هم دفترش است.»
    شهلا نشانی دفتر کار او را در میدان انقلاب و منزلش را در اکباتان داد. روز بعد سیروس و مهرداد دو همکار موتور سوار لحظه به لحظه مرد را زیر نظر گرفتند.
    شهلا مرتب تقلا می کرد تا با نیلوفر تماس بگیرد. به ملاقات دختری رفت که در عتیقه فروشی نیلوفر کار می کرد. دختر شهلا را می شناخت، ولی هرگز با هم صحبتی نکرده بودند.
    شهلا پس از اینکه وارد مغازه شد به طرف دختر رفت . او خیلی جدی گفت: «خانم نیستند.»
    شهلا با خوشرویی نزدیک تر شد و گفت: «می دانم... من باید از حال او با خبر شوم، ولی به تلفنها جواب نمی دهد. گفتم شاید شما بتوانید کمکم کنید.»
    دختر مانند کوه یخ با همان حالت جدی دوباره گفت: «نیستند.»
    شهلا گفت: «بله، فهمیدم نیستند، ولی من چیز دیگری پرسیدم... چون مشکلی به وجود آمده، خواستم کمکم کنید.»
    دختر از جا برخاست و با همان لحن خشن گفت: «کاری از دست من برای شما بر نمی آید.»


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  7. #107
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    شهلا گفت:«باشد، عيب ندارد... فقط به من بگو با شما تماس مي گيرد؟»
    دختر خودش را مشغول کرد و جوابي نداد. شهلا کمي نگاهش کرد و گفت:«دست کم اين کار را بکن. وقتي با شما تماس گرفت يا به اينجا آمد.بفرماييد به من زنگ بزنيد.«
    باز هم جوابي نداد. شهلا با عصبانيت در مقابلش ايستاد و گفت:«يک کلام جواب بده تا برم.»
    «چيزي ندارم به شما بگم. يک کلام...کارتان به من ربطي ندارد. حالا برو بيرون.»
    شهلا با تمسخر نگاهش کرد و گفت:«عاقبت نيلوفر مي آيد...بعد به هم مي رسيم.»
    دختر بدون اعتنا به او خودش را سرگرم کرد. شهلا به طرف در خروجي رفت.
    شهلا وقتي به خانه رسيد متوجه شد مردي آنجا منتظرش است. کمي به هم نگاه کردند.بيژن را شناخت. مي دانست او مردي قسي القلب است. مرد لبخندي بر لب داشت. با تمسخر گفت:«شهلا خانم،ببخشيد مجبور شدم اين طوري شما را ملاقات کنم.»
    شهلا با حالتي عصبي سرش فرياد زد.«بي همه چيز، چطوري وارد خانه شدي؟»
    مرد سيب و پرتقالي از يخچال در آورده بود و از خودش پذيرايي مي کرد. همان طور که سيب را پوست مي کند گفت:«فکر کنم شما مهمان نواز هستيد،چون اين خانه قشنگ و مبلمان گرانقيمت و اشياي لوکس...معلومه بايد درآمد خوبي داشته باشيد تا اين گنجينه بزرگ را جمع آوري کرده باشيد.»
    شهلا با خشونت گفت:«گه خوري،اين حرفها به تو نيامده. زودتر گورت را گم کن.»
    مرد با همان خنده کذايي خود از جا برخاست و به طرف شهلا آمد. گفت:«سعي کن مؤدب باشي و گرنه از راه ديگري با تو حرف مي زنم.»
    شهلا ساکت شد. شايد کمي ترسيده بود. هرگز در چنين وضعيتي گير نکرده بود. خانه دزدگير داشت،او چطور توانسته بود آن را از کار بياندازد و وارد خانه شود.
    در همين افکار بود که مرد گفت:«لازم مي دانم که شما هم مثل من مؤدب و خوش برخورد باشيد، اگر کمي با هم حرف بزنيم شايد راه حلي پيدا کنيم و دوستانه از هم جدا شويم.»
    شهلا با آرامش او را زير نظر داشت و آماده هر نوع واکنشي از طرف او بود. گفت:«من حرفي با تو ندارم.»
    بيژن خنديد و گفت:«اما من با شما حرف دارم...بهتر است بنشينيد.»
    «اينجا خانه من است،هر وقت دلم خواست مي شينم،به تو هم ارتباطي ندارد.»
    مرد نگاهش کرد. به نظر کمي آشفته مي رسيد،ولي به آرامي گفت:
    «باشد،فقط جوابم را درست بده.»
    شهلا ساکت شد.مرد گفت:«تو پولهاي نيلوفر را در اين مدت چه مي کني؟»
    «در کاري که به تو مربوط نيست دخالت نکن.»
    «خودش خواسته بپرسم.»
    شهلا همان طور که پشتش به ديوار بود،به تلفن روي پيشخان آشپزخانه اشاره کرد و گفت:«دروغ مي گي،بيا اين تلفن را بردار با او صحبت کن،ببين چه جوابت را مي دهد.»
    مرد بدون اينکه به تلفن نگاه کند قدمي جلو آمد و گفت:«موقعش زنگ مي زنم.»بعد در مقابل شهلا قرار گرفت و گفت:«براي چه بپا برايم گذاشتي؟»
    «من اين کار را نکردم...حالا هم از خانه من برو بيرون.»
    مرد بدون اينکه نگاهش کند،آرام گفت:«آنکه بايد گورش را گم کند،تو هستي،نه من.»
    شهلا خنده اي زير لبي کرد.مرد گفت:«حالا جواب مرا بده...براي چه رمالها را لو دادي؟»
    «دروغ مي گي،من اين کار را نکردم،چون پاي خودم هم گير اين ماجرا است.»
    «تحقيق کردم...دوستان عزيزت،آقا سيروي و آقا مهرداد همه را گفتنند.»
    شهلا از کيفش آدامسي بيرون آورد و به دهان گذاشت. مرد او را زير نظر داشت. شهلا چيزي که موقع برداشتن آدامس از کيف درآورده بود را ميان دستش قايم کرد و دوباره به همان حالت پشت به ديوار ايستاد.
    مرد گفت:«جوابم را ندادي؟»
    شهلا خيلي جدي و محکم گفت:«اينهايي را که مي گي نمي شناسم.»
    «اما تو آنها را معرفي کردي!»
    شهلا با عصبانيت گفت:«مثل اينکه توي کله خرت حرف نمي ره. نه اينها را مي شناسم و نه تو براي من ارزشي داري. پس براي چه بايد بپا برايت بذارم.تو قاتل هستي و يک ارتش دنبالت است،اما من دختري بي پناه هستم که نيلوفر به من جا و مکان داده...من هم تا آنجا که بتوانم به او خدمت مي کنم،چون کارمند ساده و وفادار او هستم.»
    بيژن نگاهش کرد. باز هم آن لبخند کذايي خود را بر لب جاري ساخت.به آرامي گفت:«تو داري دروغ مي گي.نظر نيلوفر برعکس اين است که مي گويي.براي اينکه از قافله عقب نمونم آمدم سهم خودم را بگيرم و دليل بپا داشتنم را بفهمم.»
    «من پولي ندارم،اگر هم درآمدي هست به حساب نيلوفر واريز مي شه،پس حسابي با تو ندارم که پس بدهم.»
    «تو سهم مرا مي دهي يا نه؟»
    شهلا خنده اي با تمسخر کرد و گفت:«باشد،اگر نيلوفر بگه بده همه اش را مي دهم.»
    مرد خنده را فراموش کرد و با عصبانيت فرياد زد:«نيلوفر مرده و گور به گور شده.حالا فهميدي.»
    شهلا نگاهش کرد و گفت:«تو که گفتي نيلوفر تو را فرستاده؟»
    «مثل اينکه بايد از راه ديگري حاليت کنم.»و با خشونت فرياد زد:
    «خانه ات را بر سرت خراب مي کنم.»کمي بعد به شهلا نگاه کرد و خنده مسخره اي کرد.با هيجان گفت:«بيا بشين.»
    شهلا با بي اعتنايي گفت:«خبر مرگت چه جوري با اين همه دزدگير وارد اينجا شدي؟»
    «حرفه من ايجاب مي کند سِر کارم را بيان نکنم.»
    «حالا گورت را گم کن که مهمان دارم.»
    «من هم کار دارم. تعدادي در دفتر کارم منتظر هستند...تو داري وقت کشي مي کني.»
    «من نه چيزي از خودم دارم و نه مي توانم سهم نيلوفر را به تو بدهم...همين،ختم کلام.»
    مرد ساکت و چند قدمي جلو رفت.ناگهان تپانچه اي را به طرف شهلا نشانه گرفت و با لبخندي بر لب گفت:«با يک اشاره همه چي تمام مي شود و تو هم مثل بقيه از صحنه زندگي خارج مي شي.حالا کدام راه را انتخاب مي کني؟»
    شهلا بدون اينکه ترسي به خود راه بدهد،نگاهش کرد و آرام گفت:«حرفم همان است که زدم،چون با کشتن من چيزي دستت را نمي گيرد. و الان هم با قفل مخفي که تو از آن بي خبري در خانه قفل شده و دوربين و ضبط صوت روشن شده...تو هم با من اينجا مي ميري.»
    بيژن از حرف او جا خورد،اما خنديد و گفت:«باشه،با هم خودکشي مي کنيم.»
    شهلا حرفي نزد،اما همه کارهاي او را زير نظر داشت. مرد ناگهان به او حمله ور شد و يقه شهلا را گرفت،ولي دختر همان طور بي اعتنا تکان نخورد.مرد تپانچه را در جيب گذاشت و چاقويي درآورد و زير گلوي شهلا گذاشت.باخنده گفت:«اين طوري بميري بهتر است...کسي هم نمي فهمد کي تو را کشته.»
    مرد دستش را بالا برد تا چاقو را در سينه شهلا فرو کند،اما شهلا با چاقويي که کف دست پنهان کرده بود قلب او را دريد.مرد دهانش بازمانده و دستش در هوا آرام پايين آمد.شهلا ضربه هاي بعدي و کارساز را به او زد.لحظه اي بعد مرد جان به جان تسليم کرد.
    شهلا نفسي کشيد و با حالتي عصبي به او نگاه کرد. وحشت کرده بود،اما زود بر خود مسلط شد. جيبهاي مرد را جستجو کرد. کاغذي يافت که دست خط نيلوفر را روي آن شناخت.شماره رمز قفل در ورودي خانه روي آن نوشته شده بود. کليد زاپاس هم در جيب مرد بود. يک سري مدارک و اسناد ديگر هم بود.
    شهلا چيزهايي که مربوط به خودش و نيلوفر بود را برداشت و بقيه را با چندين فقره چک و اسناد ديگر را در کيف بغلي اش قرار داد. تپانچه او را هم برداشت.روي مبل مقابل جسد بيژن نشست و کمي فکر کرد.چند دقيقه بعد در گاراژ را باز کرد و ماشين سيروس را که آنجا به امانت گذاشته بود خارج کرد و به حياط منزل برد.از بدن مرد خون زيادي خارج شده بود.او را با پتويي پيچيده و کشان کشان در صندوق عقب انداخت. داخل خانه شد و هر چيزي که خوني شده بود را پاک کرد. کمي آرام گرفت.سعي کرد با تلفن همراه نيلوفر تماس گيرد،ولي پاسخ نشنيد.در فکر فرو رفت.دو احتمال وجود داشت.يا اينکه نيلوفر اين مرد را فرستاده تا او را بکشد،يا اينکه اين مرد نيلوفر را کشته و در حين زجر دادن او شماره رمز خانه را گرفته.دوباره به کاغذ نگاه کرد،اما خط عادي بود و هيچ گونه لرزشي نداشت.نتيجه گرفت نيلوفر زنده است و اين دسيسه را چيده تا او را از سر راه بردارد،اما چرا؟
    از جا برخاست و خود را در آيينه نگاه کرد. لباسش خوني شده بود.آن را داخل ماشين لباسشويي انداخت و حمام رفت.منتظر شد تا شب شود.دوباره به طرف تلفن رفت،ولي پشيمان شد. هوا ديگر تاريک شده بود.ماشين را بيرون زد و تا نزديک دفتر بيژن رفت.گوشه اي ماشين را پارک کرد و آن را با جسد رها کرد.خوشحال بود که از چنگ مرگ رهايي يافته و کسي هم او را به عنوان قاتل نمي شناسد.
    رحمان او را زير نظر داشت،ولي طبق دستور پري دخالتي در کارش نکرد.او شاهد همه ماجرا بود.
    شهلا پس از کمي قدم زدن سوار تاکسي شد و به خانه برگشت. پيش از اينکه وارد خانه شود رمز اشتباه به دزدگير داد که صداي آژير آن بلند شد،ولي زود آن را اصلاح کرد و رمز صحيح به قفل داد.در باز شد و وارد خانه گشت. همان موقع به شرکت مربوطه زنگ زد تا قفل جديدي براي او نصب کنند که موکول شد به روز ديگر.
    در فکر شهلا همه نوع نقشه اي براي مقابله با نيلوفر بررسي شد،ولي تا او را نمي ديد نمي دانست چه بايد بکند.تلويزيون را روشن کرد.کمي هيجان داشت و مرتب راه مي رفت.روي مبل نشست و به فکر فرو رفت و منتظر شد تا صبح شود.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  8. #108
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    شهلا آن شب را با افکار بسیار بدی گذراند. شاید یک ساعت هم نتوانست بخوابد. او هرگز دست به قتل نزده بود. این قتل و دیدن خون در روحیه اش تآثیر عمیقی گذاشته بود. گرچه به عنوان دفاع از خود اقام کرده بود اما قتلی اتفاق افاده بود. او قاتل بیژن بود.
    شهلا با خود درگیر بود. نزدیکیهای صبح همانطور روی مبل مقابل تلویزیون روشن به خواب رفت. وقتی بیدار شد آفتاب همه جا را فرا گرفته بود و هوا روشن شده بود. از جا برخاست لحظه ای به خود آمد. تلویزیون را خاموش کرد. اطراف را بررسی کرد و به دنبال لکه خون یا هر علامت دیگری گشت، اما آثاری از قتل شب گذشته در خانه نبود. به طرف در رفت. داخل حیاط شد. باز هم چیزی نبود. همان موقع صدای تلفن او را به خود آورد. وقتی گوشی را برداشت صدای سیروس را شناخت.گفت:او.

    سیروس گفت:شهلا سلام، چطوری؟بیدارت کردم؟

    شهلا خواب آلود گفت: نه سیروس خان، چطوری؟ خوب کاری کردی که زنگ زدی، کارت کارت داشتم.

    کی باید تو را ببینم؟

    همین الان.

    ساعت دوازده خوبه؟

    باشه می آم سرقرار.

    این مردیکه که با او سلام و علیک داریم....

    مردیکه کیه؟

    بیژن را می گم.

    شهلا خونسرد گفت:خلاصه سر از کارش درآوردی؟

    چیزی نداره مفلس تر از من است....عتیقه ندارد.

    نیلوفر که دروغ نمی گه.

    من برای همین می خوام تو را ببینم، موضوعی درباره نیلوفر است.

    تو با او کار می کنی، نه من.

    مگه با او به هم زدی؟

    چون تمام کارهای شهلا و نیلوفر به صورت مخفیانه انجام می شد کسی از کارهای آن دو اطلاع نداشت، به همین دلیل به دروغ متوسل شد. من که زیاد با او کار نکردم ، تو مرا معرفی کرده بودی....هر وقت کاری داشت خبرم می کرد.

    این دختره پدر سوخته....فروشنده گالری را می گم. مثل سنگ سفت است. هرچه می کنم نمی توانم سر از کار نیلوفر دربیاورم. حالا بیا با هم نقشه ای بکشیم .....شاید نان و آب دار باشد.....ما هم دست از این کارها برداریم و شرافتمندانه زندگی کنیم.

    ساعت دولازده می آم....منتظر باش.

    پس از مکالمه با سیروس روحیه اش عوض شد. جلوی آیینه ایستاد و به موهای ولیده اش نگاه کرد. به طرف کتری رفت و زیر آن را روشن کرد. کمی در آشپزخانه چرخید. یخچال را باز کرد و دنبال نان گشت. نه نانی بود و نه پنیر و نه چیزی که بتواند بخورد. به یادش آمد از ناهار روز پیش چیزی نخورده. زیر گاز را خاموش کرد. لباسش را عوض کرد و آرایش غلیظی کرد. به یادآورد گاو صندوق کمدش را بررسی نکرده. پولها و چواهرات را همیشه در آن قرار می داد. همه چیز سر جایش بود. بیژن به این قسمت توجه نکرده بود. در کمد را قفل کرد و به اتاقهای دیگر سرکشی کرد. فقط اتاق خوابش به هم ریخته بود که این عادت همیشگی اش بد/

    از خانه خارج شد و با اتوبوس چند ایستگاه بالاتر رفت. گرسنه اش بود. پیاده شد و به طرف کافه ای رفت. روی صندلی نشست و تقاضای خوراک سوسیس و مخلفات کرد. وقتی شکمش سیر شد کمی قدم زد تا به ایستگاه اتوبوس رسید. سوار شد و در میدان انقلاب پیاده شد. کمی قدم زد و تا نزدیکی دفتر بیژن رفت. ماشین همان طور کنار خیابان بود و آدمها بی توجه به راه خود ادامه می دادند. مسیرش را عوض کرد و به داخل پایانه اتوبوس رفت. سوار اتوبوسی شد. مهم نبود کجا می رفت فقط می خواست از آنجا دور شود.

    شهلا ساعت دوازده سر قرارش با سیروس حاضر شد. او با کمی تاخیر رسید و دختر را سوار ترکش کرد. مقابل پارک لاله پیاده شدند. سیروس کلاه ایمنی را از سر برداشت و با شهلا به طرف رستوران کوچکی رفتند.

    سیروس پرسید: تو چی می خوری؟

    سیرم.

    تا دلت بخواد من گرسنه هستم.

    من نوشابه می خواهم.

    سیروس دستور غذا و نوشابه داد. کمی بعد رو به شهلا گفت: بگو ببینم، چطوری باید سر از کار نیلوغر درآوریم؟

    تو مگه نگفتی توی منزلش رفتی. حالا هم برو، شاید خبر مرگش یک چیزی شده.

    سیروس با وحشت گفت: تو بچه ای شهلا، نزدیک خانه هم نمی شود رفت، چه برسد داخلش.

    پس نشونی بده خودم از کارش سر در می آورم.

    مسئله ای نیست، می دم، ولی سفارش می کنم این کار را نکن.

    شهلا خندید و گفت: تو حالا بده.

    نشونی را دقیق نمی دانم. ولی همین طوری می توانم نشانت بدهم. در ضمن این مردیکه سوسول چیزی بارش نیست. تو چطور ما را به تعقیب او فرستادی؟

    این زنیکه الکی حرف نمی زند، لابد یک چیزی هست.

    سیروس خیلی مصمم گفت: چیزی بارش نیست او فقط یک لات بی سروپا است که خودش را در لباسهای تی تیش مامانی پنهان کرده.....یک بی چشم و رویی است که حد ندارد.

    پس اگر این طوری است ولش کن و از دوروبرش دور شو.

    سیروس با خوشحالی غذا را در دهانش گذاشت و گفت:آره ، خوشم آمد، ولش می کنم.

    از نوشین چه خبر؟

    هیچی یکی را تور زده و داه هرویینش را می کشه.

    کجا هست؟

    چه کارش داری؟ شهلا یکی را گیرآوردم زن بدی نیست. شوهر داره ولی می میره برای یک تعقیب و گریز.....همه کاره است، موتورسواری هم بلده.

    شهلا خندید و گفت: من اینها را می خوام چه کار؟

    مرتب به من می گه بیا یه کار بزرگ بکنیم.

    خودت را به دردسر نیانداز.

    وضع مالی من رضایت بخش نیست....بهتر بگویم آه در بساط ندارم مفس شدم.

    شهلا وانمود کرد چیزی به یادش آمده. گفت: پانصد هزارتومان کارت را راه می اندازد؟

    سیروس در حالی که لقمه در دهانش بود با خوشحالی گفت: نوکرت هستم از سر من هم زیاده . حالا چطور باید به دستم برسد؟

    شهلا با همان قیافه بی اعتنا ابروها را بالا برد و گفت: گفتم باید بیشتر بدهد حالا نظر تو مهم است. درصد منو هم در نظر بگیر.

    سیروس با خوشحالی گفت: شهلا از کجا رسیده؟

    دیروز صحبت ماشین شد یکی گفت همین طوری می خرم.

    سیروس لبهایش را با دست پاک کرد و گفت: خدا پدرت را بیامرزد حالا چقدر گفته می خواد؟

    می خواد چانصد هزار تومان بدهد من قبول نکردم.

    خوبه بده .....قبول دارم. خودت هم چیزی از او بگیر ، چون اوراقی گفته چهارصد تومان.

    شهلا با دلخوری گفت: سیروس خان، اون که نمی ده، خودت یک جوری به من برسان. من هم اوضاع نابسامانی دارم.

    پس این چند روز کشیک این مردیکه لات را دادم هیچی؟

    باشد، ببینم چه می می کنم.

    خوب بده دیگه.

    من که پول ندارم. شاید هم طرف پشیمان شده باشد....اگر امشب دیمدمش می گیرم....فردا به من زنگ بزنی همه چی را می گم.

    مهرداد را چه کار کنم؟

    برای چی؟

    گفتم با من شریکه.

    این دیگه مشکل تو است.

    یک جوری سمبلش می کنم. نخواست هم دیگر کار نکند. ولش کن بره گمشه.

    شهلا خندید و حرفی نزد. سیروس گفت: تو فکر چی هستی؟

    شهلا همان طور که می خندید گفت: سیروس خان پشت سر من هم این لغز ها را گفتی.

    سیروس خیلی جدی لبهایش را گاز گرفت و اخم کرد. گفت: لعنت خدا برشیطان. تو یک تیکه جواهر هستی محال است حرفی جز تعریف گفته باشم.

    شهلا همان طور که بند کیفش را روی شانه می انداخت از جا برخاست و گفت: حالا پاشو بریم ببینم تو چه می کنی.

    شهلا.....تو حساب نکن. خودم می دم.

    شهلا خندید و پول غذا را پرداخت کرد. گفت:حالا بیا بریم ببینم منزل این زن مرموز کجا است.

    آن دو سوار موتور شدند. سیروس شهلا را تا نزدیکیهای منزل نیلوفر بد. شهلا از ترک موتور پیاده شد و بدون در نظر گرفتن حرفهای سیروس که مدام توصیه می کرد نزدیک نشو، جلو رفت. سیروس با تعجب به او نگاه می کرد. موتور را گوشه ای پارک کرد و با احتیاط به طرف شهلا رفت. آنچه پیش از آن تجربه کرده بود وجود نداشت و چیزی بدنش را آزار نمی داد.

    شهلا نگاهش کرد. سیروس گفت: عجیب است، هیچ خبری نیست. پس چی شد؟

    شهلا پنجره ها رانگاه کرد و گفت: اینجا که خانه ارواح است. آدمیزاد اینجا زندگی نمی کند.

    همیشه همین طور است....پرده ها را عقب نمی کشند.

    حالا زنگ بزن شاید کسی در را باز کند.

    بیا از خر شیطان پایین...تو خانه را خواستی که نشانت دادم. شاید این زنیکه مرده...آن وقت ما را به عنوان قاتل می گیرند. بیا بریم شهلا، سماجت نکن.

    شهلا بدون توجه به او کمی در اطراف دیوار قدم زد. باز به پنجره های سفید مشبک خیره شد. جلو رفت و در یکی از همسایه ها را زد. زنی جواب داد: کیه؟

    شهلا گفت: می شود بیایید جلو در؟

    زن گفت: کی هستی؟



    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  9. #109
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    شما مرا نمی شناسید. فقط خواستم از همسایه شما سراغ بگیرم.
    شهلا چند لحظه ای منتظر شد. زنی از طبقه سوم پنجره را باز کرد و گفت: ما اینها را نمی شناسیم، از آنها خبر نداریم.

    شهلا و سیروس سرشان را بلند کردند و زن را نگاه کردند. شهلا گفت: هیچ خبری ندارید؟

    نه ما کسی را نمی بینیم که خبر داشته باشیم.

    مگه می شه در خانه به این بزرگی کسی رفت و آمد نکنه!

    من که شبها هم ندیدم چراغی روشن بشه. حالا ببخشیدکار دارم.

    جریان مرموز شده.

    سیروس باز هم اصرار کرد که بروند. شهلا به طرف در بزرگ ماشین رو رفت. گفت: سیروس سگ هم دارند؟

    سیروس خندید و گفت : خود نیلوفر سگ است، سگ می خواد چه کند!

    شهلا به طرف در رفت. هر چه گشت زنگی پیدا نکرد. سیروس گفت: تعجب آور است که خانه زنگ نداشته باشد!

    شهلا با تردید چند ضربه به در کوبید. با همان فشار در باز شد. سیروس کمی عقب رفت و با تعجب و حیرت گفت: شهلا، اگر می دانستم این قدر بی کله هستی، خانه را نشانت نمی دادم. بیا ول کن برگردیم.

    شهلا بدون توجه به او قدمی با احتیاط به حیاط گذاشت. کی به اطرافش خیره شد. درختان سر به فلک کشیده چنار را در دو طرف ورودی دید. حیاط کثیف بود و برگ زیادی روی هم انباشته شده بود. ورودی هم پر از برگهای خشک و پوسیده بود. سیروس به دنبالش رفت. شهلا چند قدم به جلو برداشت. هر دو با نگرانی اطراف خود را نگاه می کردند.

    سیروس دست شهلا را گرفت و گفت: بیا برگردیم......شاید این زنیکه تله گذاشته باشد.

    شهلا باز هم حرف نزد و به رفتن ادامه داد. سیروس با اصرار گفت:

    گور پدرت، خبر مرگت برو خودت را به کشتن بده....من رفتم.

    او برگشت، ولی پشیمان شد. به طرف شهلا آمد و گفت:به خدا دلم نمی آد تنهایت بذارم.

    شهلا بدون توجه به او باز هم جلو رفت. سیروس گفت: یک دقیقه بایست تا حرف بزنم.

    شهلا ایستاد و به او نگاه کرد. سیروس در حالی که وحشت تمام وجودش را فرا گرفته بود کمی به اطراف نگاه کرد. بازوهای او را گرفت و گفت: شهلا، تا اینجا تو امدی، بقیه را من راهنمایی می کنم.

    برو جلو، من آماده ام.

    شهلا در کینه ای سخت از نیلوفر داشت و او را مسبب نزاع بین خود و بیژن می دانست. او مطمئن بود سیروس ترسو و کم دل و جرآت است، ولی احتیاط را از دست نداد و حواس خود را جمع کرد و با قدمهای آهسته حرکت کرد. سیروس از پله های ساختمان بالا رفت. در را فشار داد و آن را باز کرد. هر دو وارد راهرویی تاریک شدند و از آن گذشتند. در را باز گذاشتند تا نور به داخل بتابد تا بتوانند راه خود را پیدا کنند.

    شهلا گفت: سیروس خان بگرد کلید چراغ را پیدا کن ببینیم کدام قبرستان هستیم.

    سیروس با دستش به دیوارها مالید، اما چیزی پیدا نکرد. با وحشت به مجموعه مجسمه ها نگاه می کرد. از ترس چشمانش را باز کرد. برای شهلا هم تعجب آور بود. گفت: وای خدای من، همه اشیای لوکس و قیمتی توی این خانه چه کار می کند.

    هر دو ایستادند. شهلا در تاریکی و روشنایی به طرف مقابل نگاه کرد و راه پله را دید. گفت: سیروس ممکن است این راه پله ما را به طبقه بالا هدایت کند. شاید زنیکه آنجا باشد.

    زنیکه را می خواهی چه کنی؟ بیا کمک کن چند تا از این مجسمه ها را برداریم ببریم ....گور پدرش.

    شهلا به طرف راه پله حرکت کرد. چیزی از کیفش درآورد و از پله اول بالا رفت. سرش را بالا گرفته بود. کمی ایستاد و اطرافش را نگریست . سیروس که مشغول انتخاب مجسمه بود متوجه شد شهلا به طرف طبقه بالا می رود. با سرعت اما با احتیاط به طرفش رفت. دیر شده بود و شهلا پایش به طبقه دوم رسیده بود. او هم رفت. آنجا مجسمه های باارزش تری دید. در نخستین اتاق را باز کردند. باز هم تاریکی مطلق. در تاریکی سایه مجسمه ها آنها را ترساند. اتاق دوم را هم نگاه کردند و در را بستند در اتاق بعدی نور کمی وجود داشت. تختخواب بزرگ با دو مجسمه شیر کمی آن دو را ترساند.

    سیروس به شهلا نگاه کرد. در دست او تپانچه ای دید. آرام گفت: نکند شلیک کنی این بنده خدا را بترسانی؟

    بگرد کلید برق را پیدا کن که بتوانیم خبر مرگش اگر نمرده پیدایش کنیم.

    سیروس در جستجوی کلید برق بود. آرام گفت: پدر سگ پیدا نمی شود.

    شهلا به طرف تخت رفت . تخت مرتب و منظم بود. هر دو نفسی تازه کردند. سیروس متوجه شد روی میز آرایش مقدار زیادی جواهر داخل جعبه ای قراردارد. بدون اینکه شهلا متوجه شود آنها را برداشت و در جیب گذاشت. جلو آمد و گفت: شهلا، هنوز هم از خر شیطان پایین نیامدی....بیا برگردیم.

    اگر این زن را کشته باشند چی؟ مگر دوست تو نیست؟

    حالا که ما چیزی نفهمیدیم. اینجا هم انقدر تاریک است که چیزی نمی شود دید.

    شهلا کمی به اطراف اتاق نگاه کرد. کمدی دید. به طرف آن رفت و آهسته در آن را باز کرد. مقدار زیادی لباس در آن قرار داشت. لباسها را کنار زد، چیزی توجه او را جلب نکرده بود. از آن اتاق خارج شدند و به اتاق بعدی رسیدند که بوی بدی به مشامشان خورد. توجه آن دو جلب شد. مطمئن شدند جسد نیلوفر همین جاست که بوی بد می دهد. در را باز کردند. شهلا وارد اتاق شد. با دستمالی که از جیب مانتو خود بیرون آورده بود جلوی بینی اش را گرفت و در تاریکی و روشنایی جلو رفت. بوی تعفن اتاق را پر کرده بود. سیروس حالت تهوع پیدا کرد و سریع از اتاق خارج شد. شهلا باز هم جلوتر رفت. سیروس به اتاق برگشت، چون از تنهایی می ترسید. پشت سر شهلا با دستمالی جلوی دهان و بینی جلو


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  10. #110
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    رفت. شهلا نزدیک تخت رسید. جسد پیرزنی فرتوت با موهایی سفید را دید که چشمانش از حدقه در آمده بود و به نقطه ای نا معلوم می نگریست. وحشت زیادی در دل شهلا و سیروس به وجود آمد. شهلا جیغ کوچکی کشید و سیروس از ترس غالب تهی کرد. با وحشت گفت:« حالا درست شد... ما را به عنوان قاتل و دزد دستگیر می کنند.»
    شهلا کمی به صورت زن نگاه کرد و گفت:« سیروس، شاید این زن مادرش باشد. تو یادت نیست او را دیده باشی؟»
    سیروس از ترسش نمی توانست خوب به چهره مرده نگاه کند. با ترس از زیر چشم او را نگاه کرد. همان طور که به طرف دیگر خیره شده بود گفت:« ممکن است، ولی این زن که دارد می پوسد.»
    شهلا با تردید اتاق را نگاه کرد. گفت:« پس او کجاست؟»
    هر دو از اتاق خارج شدند و کمی به اطراف خیره شدند. شهلا دست بردار نبود. به طرف درهای دیگر رفت، ولی چیزی نبود جز همان تاریکی محض.
    شهلا گفت:« سیروس می توانی پرده یک اتاق را کنار بزنی تا بتوانیم ببینیم؟»
    سیروس با وحشت گفت:« بیا بریم شهلا، تمام خانه را گشتیم. جز جسد یک پیرزن چیزی ندیدیم. حالا هم نمی دانیم چه بر سرمان می آید.»
    « بیا بر گردیم.»
    سیروس با خوشحالی گفت:« آه، خدا پدرت را بیامرزد، بیا برویم.»
    « بیا دوباره بریم توی اتاق خواب، شاید چیزی گیر بیاریم.»
    لحظه ای به هم نگاه کردند. با اینکه وحشت زیادی وجودشان را آزار می داد، اما به دست آوردن وسایل نیلوفر امتیاز بزرگی بود. کمی جرات به خرج دادند و با احتیاط و آهسته وارد اتاق شدند. شهلا گفت:« صندوق ک.چکی این جا بود، تو برداشتی؟
    سیروس از اینکه شهلا در چنین شرایطی هم حواسش جمع بود تعجب کرد. برای اینکه حواس او را پرت کند. بدون اینکه نگاهش کند، همان طور که در جستجوی اشیای قیمتی بود گفت:« حالا اون صندوقچه را ول کن. ببین چیز بدرد بخوری پیدا می کنی؟»
    شهلا کشو کمد را باز کرد. چند گردن بند و گوشواره آنجا بود که در کیفش گذاشت. سیروس هم هر چه می دید توی جیبهایش می ریخت بعد به طرف بالای تخت رفت. در حین رفتن پایش به دم شیر خورد که روی زمین کشیده شده بود. دهان شیر با صدای نعره مانندی باز شد. هر دو ایستادند و با وحشت به اطراف نگاه کردند. ممکن بود همان صدا توجه نیلوفر یا هر کس دیگری را در ساختمان جلب می کرد و آن دو را دستگیر می کردند. لحظه ای سکوت محض حکمفرما شد. هر دو ترسیده بودند. گوشه ای ساکت ایستادند و به در اتاق خیره شدند، اما کسی پیدایش نشد. وقتی دهان شیر باز شد جعبه ای کوچک و مرصع نشان با انواع زمرد و یاقوت و الماس پیدا شد. هر دو ترس را فراموش کردند. شهلا آن را برداشت. دوباره به دم شیر لگد زد. دهان شیر بسته شد. بار دیگر دم را تکان داد، اما چیزی پیدا نکرد. به طرف شیر بعدی رفت و این عمل را انجام داد و صندوقی شبیه اولی پیدا کرد. بالای تخت را هم جستجو کرد. آنجا صندوقچه ای پیدا شد. پس از اینکه جوتهرات را برداشتند، انگار ترسشان کم شده بود، ولی احتیاط را از دست ندادند. عاقبت تصمیم گرفتند برگردند.. زمانی که از راه پله پایین می آمدند سیروس خیلی آرام گفت:« تا آنجا که یادم است من از راه دیگری وارد خانه شدم. در اتاقی با من ملاقات کرد که باید همین اطراف باشد.»
    « حالا ولش کن، بیا برگردیم. بعد بهت می گم چه کار کنیم.»
    با احتیاط از پله پایین آمدند. از لابه لای مجسمه ها رد شدند و به طرف در خروجی رفتند. در هنوز باز بود. هر دو وارد حیاط شدند. شهلا ایستاد و کمی به پنجره ها نگاه کرد. گفت:« انگار اینجا آدمیزاد زندگی نمی کند. بهتره من بمانم. تو برو چراغ قوه تهیه کن. بهت قول می دم چیزهای باارزشی اینجا پیدا می شه. صاحب مرده آنقدر تاریک است که به سختی می شود جایی را دید.»
    « نوکرتم، بیا بریم... باشه برای بعد.»
    « شاید همچی فرصتی دیگر پیش نیاد.»
    « بیا با هم بریم هر چه خواستی بیاوریم.»
    شهلا قبول کرد. گفت:« باشه.»
    هر دو از در بزرگ خارج شدند و با موتور از آنجا دور شدند. هنوز وحشت و ترس در وجودشان بود. سعی داشتند از آن محیط دور شوند.
    شهلا گفت:« بیا تو را جایی ببرم تا همه را ازت بخرد.»
    « عجب اعجوبه ای هستی!»
    « حالا چرا این همه وحشت کرده بودی؟»
    « تو خیلی دل و جرات داری!»
    « یک خانه ای بود مثل بقیه خانه ها، حالا کمی بزرگ تر و تاریک تر.»
    « با یک مرده.»
    « چه بوی گندی می داد.»
    « مثل اینکه خیلی وقت است مرده.»
    « آخرش نفهمیدم نیلوفر را کجا می شود پیدا کرد.»
    سیروس با تمام وجود خوشحال بود. با خوشحالی گفت:« نیلوفر را ولش کن، خلاصه یک گورستانی هست دیگه . تو را به خدا دیگه پیگیر نباش.»
    شهلا توجهی به او نداشت. آرام گفت:« برو خیابان جمهوری، خیابان فروردین.»
    « خریدار آنجاست؟»
    « بله، همان جا بهت می گم چکار کنی.»
    « من پول نقد می خواهم.»
    « چک وعده ای که نمی گیرم... معلومه نقدی معامله می کنم.»
    « من هم بیام؟»
    شهلا لحظه ای ساکت ماند، سپس گفت:« اگر به من اعتماد داری، نه. خودم با او کنار می آم. اگر نداری بیا ببین هر چه فروختم سهم خودت را بردار.»
    شهلا ادامه داد:« داریم می رسیم. اول برو توی کوچه... هر چی داری بریز توی کیفم که یکجا به او بدیم.»
    « مسلمان است یا یهودی؟»
    « مگر برای تو فرقی می کند. یک پیرمرد زوار در رفته است که با کلفتی زندگی مسالمت آمیز دارد... من هر چه از دوستانی مثل تو گیرم بیاید بهش می دم.»
    « بیا توی این کوچه... بهتر است.»
    داخل کوچه شدند. سیروس هر چه در جیب شلوار و لای پیراهن داشت توی کیف شهلا ریخت. هر دو می خندیدند و خوشحال بودند که پولدار شده اند.
    سیروس گفت:« فکر می کنی چقدر بیارزد؟»
    « هنوز که نمی دانم، ولی کمتر از ده بیست نیست.»
    سیروس با خوشحالی گفت:« چی می گی. من فکر کردم یکی دو میلیون بشود... یعنی تو می توانی اینها را بیست میلیون بفروشی... این که شاهکاره؟»
    « سعی می کنم»
    « خودت برو، من منتظرت می شوم.»
    شهلا خندید و گفت:« هنوز که نرسیدیم.»
    « ای بابا، تو را تا جلوی در خانه می رسانم. بیا سوار شو.»
    شهلا دوباره سوار موتور شد. چهار راه فروردین به سیروس گفت"« نگه دار.»
    سیروس توقف کرد. شهلا گفت:« صبر کن من تلفن بزنم هست یا نه.»
    شهلا تلفن زد و خود را معرفی کرد. گفت از دوستان نیلوفر هستم و چند تیکه جواهر برای فروش دارم.
    مرد به او گفت شناختمت وبهتر است تنها بیایی.
    شهلا با خوشحالی به طرف سیروس نگاه کرد و گفت:« خوشبختانه منزل هست. اگر مایل باشی آن طرف بایست تا من برگردم. راستی سیروس خان، این آقا تا بخواهد جواهرات را محک بزند و از اصل بودنش مطمئن شود خیلی معطلی دارد.»
    « ایرادی ندارد، یک کیلو تخمه می خرم منتظر می مانم.»
    « من رفتم.»
    سیروس موتور را به حرکت در آورد. تصمیم داشت دور بزند. شهلا وارد خیابان فروردین شد که صدای ترمز و متعاقب آن برخورد دو جسم را شنید. وقتی برگشت دید سیروس زیر پیکانی با موتورش له شده. او در دم جان سپرده بود.
    طولی نکشید که دور سواری و مرد له شده ازدحام شد. خون زیادی از سر سیروس بیرون می ریخت. پلیس هم خیلی زود سر رسید. مقصر موتور سوار اعلام شد. رانند پیکان و شاهدان گفتند موتور سوار انگار قصد خودکشی داشته و خود را به پیکان کوبیده. ده متر توی هوا رفته و بعد زیر ماشین له شده. شهلا برگشت و مات و متحیر به سیروس خیره شد که دیگر در این دنیا نبود. هر کسی رد می شد پول خردی روی او می انداخت. شهلا هم سکه ای ده تومانی از کیف در آورد. لبخندی زد و به سوی او انداخت. زیر لب گفت:« سیروس خان، با هم خوب کار کردیم. دین تو گردنم نباشد... این هم سهم تو خدابیامرز.»
    شهلا با جواهرات به سوی منزل خریدار رفت. در باز بود. وارد شد. مستخدم خانه، او را وارد اتاقی کرد. پیرمرد لب تخت با حال زاری نشسته بود. عینک ذره بینی اش را زد و دختر را شناخت. بدون هیچ گونه تعارف لحظه ای به هم نگاه کردند.
    خریدار گفت:« چه آوردی؟»
    شهلا در تمام عمرش انتظار چنین فرصتی را داشت، اما آن موقع بی تفاوت و آرام، در حالی که سعی می کرد روی صندلی زوار در رفته ای بنشیند گفت:« سرمایه این دنیا و آخرت را آوردم... قیمت ندارد، همه آنتیک است.»
    مرد از زیر عینک نگاهی به او انداخت و گفت:« مال دزدی است؟»
    « امانت است فقط برای قیمت گذلری آمدم... اگر پول خوب بدی می فروشم.»
    مرد از جا بلند شد و پشت میز فلزی زوار در رفته اش نشست که زیر هر پایه اش آجری قرار داشت. دفتر کار او و اتاق خوابش یکی بود. بوی شربت تقویتی و دارو و نم دیوارها به هم آمیخته بود و بوی نا خوشایندی ایجاد کرده بود. چراغ مطالعه او مال عهد دقیانوس بود. آن را روشن کرد و اشاره کرد تا شهلا بنشیند. سینی ای جلو او گذاشت و گفت:« بده ببینم چی داری؟»
    شهلا چند گردن بند را روی سینی گذاشت. مرد نگاهی به آنها کرد و بعد


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






صفحه 11 از 13 نخستنخست ... 78910111213 آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/