برات همه را تعریف کنم.»
پری خندید و گفت: «خوابت را بذار برای بعد... اگر گرسنه هستی بیا چیزی بخور. پدر هم منتظرت است.»
«پاشدم، چرا عجله می کنی؟»
صادق بلند شد. پری کمک کرد تا صورتش را شست و لباسش را پوشید. پری گفت: «صادق خوابی یا بیدار؟»
«این حرفها چیه، معلومه بیدارم.»
«پس چرا دکمه پیراهنت را نمی بندی؟»
صادق نگاهی به پیراهنش کرد و خندید. گفت: «آه، راست گفتی.»
«تو لباسهایم را آوردی.»
«نه، آوردند.»
«حالا گرسنه ام نیست، بیا کمی صحبت کنیم.»
«خوب نیست همه سر صبحانه منتظرند.»
«زوره... من که گرسنه نیستم.»
«خیلی خوب نخور، ولی بیا سر سفره.»
پری به اتفاق صادق به اتاق دیگر رفتند. مهسا سفره ای روی زمین پهن کرده بود و همه دور آن مشغول بودند. صادق یکه خورد اما زود سلام کرد. زیر لب گفت: «پری، دیشب آن تشریفات... امروز این جوری؟»
«حالا بیا بشین، خودت می فهمی.»
صادق و پری کنار سفره نشستند. مهسا برای همه چای ریخت. صادق نانی را سر سفره دید که برایش آشنا بود. یادش آمد که گاه گاهی مادر بزرگ برایشان می آورد. نان از جو خالص و گرد بود. بیشتر شبیه نان کماج بود. نوعی عسل طبیعی در کاسه های سفید رنگی ریخته بودند. داود اصرار داشت صادق از آن عسل بخورد. «صادق آقا، از این عسل مخصوص برای شما توی کوزه گذاشتم تا برای خانواده ببرید. بسیار عالی است، چون زنبورها از گل بنفشه تغذیه کرده اند.»
«دستتان درد نکند، می برم. پدر، از این نان کماج هم به ما بده ببریم.»
داود خندید. به جای او مهسا پاسخ داد: «برایت می پزم تا گرم ببری.»
صبحانه خورده شد. داود و صادق و پری در اتاق ماندند و دیگران رفتند. مهسا هم مرتب برای کارهای خانه از اتاق بیرون می رفت و می آمد. هیچ یک از تشریفات شب قبل وجود نداشت. آنها مانند بقیه اهالی کارهایشان را انجام می دادند.
داود گفت: «پری، نظرم این است که صادق را کمی در شهر بگردانی تا جاهای دیدنی را ببیند. نزدیک ظهر برگردید. جایی نروید که کارتان دارم.»
«چشم پدر.»
صادق همان طور که داود را نگاه می کرد لبخندی بر لب راند و آرام گفت: «پس فعلا خداحافظ.»
پری به اتفاق صادق از خانه خارج شد. صادق به دور و بر خود نگاه کرد تا آن کاخ عظیم شب پیش را ببیند، اما جز خانه های بزرگ چیزی دیده نمی شد. پری گفت: «دنبال چی می گردی؟»
«باباجان دارم دیوانه می شم. پس این کاخ دیشب کو؟»
«باز هم به آنجا می ریم... حالا بیا از این طرف برویم.»
صادق همان طور که به دنبالش می رفت گفت: «تو که اینجا زیاد زندگی نکردی، چطور همه جا را بلدی؟»
«این طور هم که می گی نیست. من اینجا دنیا آمدم.»
صادق ایستاد. پری را نگاه کرد و خندید. گفت: «نمی دانم خواب... نبود جریان دیشب چی بود... باز امروز به حال عادی برگشتیم.»
«ماتابع مقررات و قانون مربوط به خود هستیم که از طرف شورا تعیین می شود. آنچه دیشب شاهد بودی و امروز هم می بینی، همان قانون و مقررات است. پدرم شاه است و نسل اندر نسل این پادشاهی ادامه دارد، مگر خلافی برای شورا ثابت شود یعنی مرد اول طایفه از مقامش سوء استفاده کند. او را عوض نمی کنند. بلکه از میان می برند، ولی هنوز چنین اتفاقی نیافتاده. اگر می بینی در حالت عادی یک خیاط کلاه دوز است، این یک سنت است. باید او هم امرار معاش کند تا بتواند زندگی خود را اداره نماید. پدرم احترام خاصی در میان طایفه دارد.»
صادق با تعجب گفت: «پس آن همه تشریفات و لباسها چی شدند؟»
پری خندید و گفت: «همه هستند، جایی نرفتند. هفته ای یک بار شورا تشکیل می شود، با همان شکلی که تو دیدی و همه چیزهایی که باید بحث شود، اما بدون تشریفات و مهمانی.»
«خیالم راحت شد. پس خواب نبوده... حالا هر طور دوست دارید زندگی کیند. دختر شاه باش یا نباش، به من ربطی ندارد. من این را فهمیدم که نوه یحیی قهرمان هستم.»
صادق آبادی را نگاه می کرد. همه جا تمیز، با خیابانهای پر از درختان افرا و توسکا. در هر گوشه و کناری لب جویهای پر آب بنفشه های زیبایی باگلهای نرگس میان سبزی گیاهان دیگر خودنمایی می کردند.
«اگر مایل باشی اولین جایی که علاقه مندم بازدید کنی موزه تاریخی این شهر باستانی است.»
«فکر می کنی باید این کار را انجام دهیم؟»
«بله دیدنش خالی از لطف نیست.»
«اگر تو مایلی، من هم حرفی ندارم.»
پری صادق را وارد ساختمانی کرد که گروه گروه به آنجا می آمدند. صادق دختری را دید که جلوی در ایستاده. دقیق شد و پرنیا را شناخت. پرنیا هم از دیدار آن دو خوشحال شد.
پری و صادق وارد تالار بسیار بزرگی شدند. سردر این تالار عکس بزرگی قرار داشت. پری ایستاد و به عکس نگاه کرد.
صادق پرسید: «این کیه.»
«این همان نجات دهنده طایفه، پدر بزرگ شما است.»صادق خندید. گفت: «فکر نمی کنی من شباهتی به او داشته باشم؟»
«همین طور است. پدر و دیگران هم این حرف را گفته اند.»
«این عکس خیلی طبیعی است، یعنی نقاشی است؟»
«بله.»
پری و صادق به دنبال بقیه بازدیدکنندگان وارد تالار اصلی شدند. جلوی در ورودی با خط درشت و قرمز اخطاری نوشته بودند: به افرادی که تحمل دیدن بدن سوخته جنگجویان غیور طایفه داود در جنگ با شیاطین را ندارند توصیه می گردد وارد این قسمت نشوند.
پری نگاهی به صادق کرد و گفت: «می خواهی ببینی پدر بزرگت چگونه به دادمان رسیده؟»
«ببینم بد نیست.»
برای صادق به عنوان بازدیدکننده صحنه های دلخراشی بود، اما برای دیگران عبرت بود. تعدادی از ویترینها با شیشه های سفید و با نور کافی در کنار هم چیده شده بودند. جمجمه های سوخته و استخوانهای سوخته در آنها دیده می شد که اغلب نام محل پیدا شدنشان و نام شخص و مقام و یا شغلش و نوع مقابله با شیطان با توضیحات کامل زیر آن نوشته شده بود. صادق با ناراحتی نگاه می کرد و حرفی نمی زد، اما معلوم بود از دیدن این همه جسد سوخته متأثر شده.
در تالار دیگری خانه بزرگی دیده شد که در محفظه شیشه ای بزرگی قرار داشت و مساحت زیادی را هم اشغال کرده بود. خانه مربوط به داود بزرگ بود که شیطان، خانه را با تمامی اعضای خانواده اسیر کرده و سوزانده بود. پری ایستاد. صادق هم فاتحه خواند. از خانه چیزی جز خاک و گل و چوب نمانده بود. اسکلتهای زغال شده و جسدهای زیر آوار سخت ترین قلبها را جریحه دار می کرد. صادق متأسف و ناراحت بود آرام گفت: «پری جان،دلم خیلی می سوزد، بریم بیرون، بی طاقت شدم. چه جنگ نابرابرانه ای بوده. خدا لعنتشان کند که این همه صدمه زدند.»
پری آهی کشید و گفت: «بیا بریم داخل این تالار... شاید بهتر باشد.»
آنجا تابلوهای نقاشی زیادی دیده می شد که بر روی پوست حیوانات با رنگ و روغن کشیده بودند. اغلب صحنه های نبرد با شیاطین را نشان می داد. در قسمتهای دیگر غلبه شیاطین بر طایفه و به اسارت کشیدنشان و سوزاندن و نابود کردن شهر بزرگ را نشان می داد. در قسمت دیگر شیاطین را در بزم و پایکوبی نشان می داد که هر کدام با دو شاخ در سر و یک دم بزرگ در انتهای ستون فقرات و پاهای بزرگ و چشمانی پر از خون با لباسهای فاخر و قرمز رنگ هرکدام جام شرابی در دست داشتند و سرمست باده به عیش و عشرت مشغول بودند. زبانه های آتش را می دیدند و از سوختن خانه ها و اجساد لذت می بردند.
در تابلوی دیگری مردی تنها با چند زن و کودک و پیرمرد مشغول نظافت شهر سوخته و جمع آوری اجساد و کفن و دفن مرده ها بود. در تابلو دیگر، باز همین پیرمرد با محاسن سفید مشغول ساختن خانه ای برای بازماندگان یک قوم بزرگ بود. او یحیی جد بزرگ صادق بود.
پری صادق را به تالار دیگری برد. گفت: «این همان خانه ای است که در عکس دیدی. اگر هم دوست داشته باشی بریم ببینیم پدر بزرگ شما چگونه خانه ای درست کرد که پس از قرنها هنوز سر پا است.»
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)