فصل 26
روز پنجشنبه اول وقت، پس از صرف صبحانه، صادق و پری و شقایق سوار ماشین خانم جان خدابیامرز شدند و رهسپار ساری. شقایق در صندلی عقب ماشین جایش را مرتب کرد و چشمانش را بست. صادق از آیینه نگاهی به او کرد و با دلخوری گفت: « پدربزرگ برای این دختر نگران بود که هیجان دارد...پری خانم نگاهش کن، هنوز نیامده خوابش برد.»
پری نگاهش کرد و گفت: «بخوابد، لابد دیشب درس می خوانده.»
شقایق بدون اینکه چشمانش را باز کند گفت: «به خدا نخوابیدم، دارم فکر می کنم.»
پری با دلجویی گفت: « شقایق جان، خوابت هم می آد، بخواب. این آقا همیشه یک چیزی می گوید.»
پری همان طور که به جاده نگاه می کرد چشمانش را بست و نفسی عمیق کشید. گفت: « آه، ای هوای تازه کوهستان چقدر به تو احتیاج داشتم. »
صادق گفت: « بیا کمی هم برای من ذخیره کن، همه اش را مصرف نکن. »
پری جواب نداد. دوباره نفسی عمیق کشید و فقط گفت: « چه هوایی. »
صادق پس از طی مسافتی در گوشه ای ایستاد. قدری میوه خوردند و استراحت کردند و حرف زدند. دوباره راه افتادند. نزدیکیهای ظهر به ساری رسیدند. اول به خانه شقایق رفتند. همه خانواده منتظر ورود آنان بودند. مادر شقایق زنی خوش سیما و بلند قامت و جوان بود. دارای دو پسر و یک دختر بود که شقایق فرزند بزرگشان بود. فرزندانش هر کدام دو سال با هم تفاوت سنی داشتند.
مادر شقایق جلو امد. صادق با خنده گفت: « مهوش خانم، بفرمایید، دیگه وقت نشد برای عروس خانم ماشین را گل بزنیم، فقط عروس را آوردیم. »
مهوش گفت: « وقتی پدربزرگ گفت شما زحمت آوردن شقایق را کشیدید به خدا خیلی خجالت کشیدم. »
صادق گفت: « عیب ندارد، بعد شقایق جبران می کند، شما نگران نباشید. »
زن گفت: « بله، البته وظیفه اش است. » سپس پری را بوسید و گفت: « پری خانم، چرا اینجا ایستاده اید، بفرمایید بالا.»
پری گفت: « اگر اجازه بفرمایید ما برویم تا به کارهایمان برسیم. »
مهوش با حالتی خیلی جدی دست پری را گرفت و با اصرار گفت: « اوا خدا مرگم بده، نمی شه...باید بیاید بالا من کلی با شما حرف دارم. اون دفعه که شما را خوب ندیدم، محال است بذارم برید...باید بیاید بالا. »
پری خندید و گفت: « چشم مهوش خانم. »
صادق گفت: « خوب به شما تعارف کردند، من و شقایق همین جا می مانیم. »
مهوش خندید و گفت: « آقا صادق، شما صاحبخانه هستید. از شما هم خواهش می کنم بفرمایید. »
صادق گفت: « اول این دختر ترشیده تان را که روی دست ما مانده را ببرید بخوابانید تا من ماشین را جابه جا کنم. »