نباشد. شقایق هم او را دیده. شاید ده بار باهم حرف زده اند.))
((دانشجوها همینطور هستند. خیلی با هم حرف می زنند. ولی نام همدیگر بلد هم نیستند. حالا می خوام تو پسر خوبی باشی و درست جواب بدهی.))
((ببین پری جان من در حد دانشگاه با او دوست هستم. نمی دانم خصوصیات اخلاقی او چطوری است. نمی توانم او را صد در صد تایید کنم. ولی در کل جوان مودب و باشعوری است.))
پری کمی فکر کرد و گفت: آدم معتاد و جلف و بی ادبی که نیست؟
_ نه بابا، من که ندیدم سیگار بکشد یا حرف مفتی بزند. پدرش هم معلم است ولی اینها ساروی نیستند. مال نمی دانم کدام ده ساری هستند.
_ حالا مال هرجا که هستند... پس تو گفتی پسر خوبی است؟
_ در ظاهر این چند سال خوب بوده. الان هم کار می کند تا خرجی خودش را دربیاورد. خیلی سختی می کشد تا درس بخواند.
پری چند لحظه ای ساکت ماند. بعد از جا برخاست و در همان حال گفت: آقا صادق، تو را به خدا هنوز در مرحله حرف است. با شقایق شوخی نکن. خجالت می کشد... شاید هم قبول نکند.
صادق نگاهش کرد و خندید. گفت: به خدا خیلی خره که قبول نگند.
_ ادب داشته باش.
صادق بدون توجه به پری کتایش را نگاه کرد و جوابش را نداد. پری به اتاق شقایق رفت و گفت: آدم می میره و زنده میشه تا یک کلمه حرف جدی از صادق بکشد بیرون.
شقایق با ولع گفت: آخرش حرف زد؟
پری خندید و گفت: بله، خلاصه گفت پسر خوبی است و زحمتکش هم هست و الان هم برای مخارج تحصیلش کار می کند. صادق گفت چند باری او را دیدی.
شقایق کمی فکر کرد و گفت: به خدا یادم نمی آید.
_ شقایق جان حالا برو ببین چیه. بعد پاسخ بده.
_ برای همین می خواهم برم ساری. مامان گفته آخر هفته همه شان میان منزل ما. مثل اینکه با پدربزرگ هم صحبت کردند.
پری شقایق را بغل کرد و بوسید. گفت: هیجان زده هستی؟
_نمی دانم، اگر همان پسری است که در ذهن من است، پسر خوبی است.
_ خوب بیا از صادق بپرس... این جوری بهتر است.
_به خدا خجالت می کشم...
_ بیا با هم میریم. من از یک جایی شروع میکنم، بعد تو سوال کن.
شقایق با هیجان گفت: پری صادق حرفهای بد می زند.
_ من خواهش کردم با شما دیگه شوخی نکنه.
شقایق و پری به اتاق صادق رفتند. او غرق در مطالعه بود. پری آهسته پشت سرش رفت و شقایق پشت سر او ایستاد. سرش را بلند کرد و گفت: حاج خانم پری، بیا بشین.
_ مهمان داریم.
صادق با عجله گفت: کی آ»ده؟
پری خندید و گفت: شقایق عزیزم اینجاست.
صادق خندید و گفت: شقایق زدی به خال... خوب کسی را گیر آوردی. تو هم عجب دختر زرنگی هستی.
_ صادق تو قول دادی دیگه شوخی نکنی.
_ آخ آخ یادم نبود. ببخشید. و در حالتی که می خندید گفت: حالا چه کار داری؟
_ این آقا سیامک خان کیه که میگی شقایق هم او را دیده؟
_ شقایق یادت است رفته بودیم ساندویچ بخوریم، یک پسر لاغراندام و قد بلند که موهای سرش کوتاه بود آمد جلو و با همه دست داد. من تو را به او معرفی کرد.
شقایق گفت: حالا فهمیدم کیه.
_ عزیزم شناختیش؟ قیافه اش چطور بود؟
صادق گفت: قیافه می خوای چی کار؟ این آقا دو سال دیگه دکتر مملکت میشه، اینو بچسب.
شقایق گفت: پری جان قیافه اش بد نیست، فقط کمی لاغر است.
صادق گفت: یک ماه اینجا باشد مثل خرس چاق میشود.
شقایق گفت: صادق جان اهل دعوا نیست؟
صادق خندید و گفت: فکر میکنم مظلوم است.
شقایق گفت: تو این شخص را می شناسی؟
صادق گفت: بابا ولم کنید... آره می شناسم. برید بذارید درسم را بخوانم.
پری گفت: صادق تو قول دادی!! درست جواب بدهی. شقایق برای آینده اش می خواهد تصمیم بگیرد. حرفهای قشنگت می تواند در تصمیمش تأثیر داشته باشد.
صادق با التماس گفت: الان نمی خواهند او را عقد بکنند. خیلی خوب، یک ساعت دیگر بیایید در خدمتم.
پری از جا برخاست و گفت: شقایق، آقا صادق ما یک ساعت دیگر حرف میزند. بیا بریم تا درسش را بخواند.
آن دو اتاق را ترک کردند. پدر بزرگ در اتاق کارش را باز کرد. و گفت: کجایید بچه ها؟... شقایق بیا کارت دارم. پری جان تو هم بیا.
شقایق و پری به اتاق پدربزرگ رفتند. محسنی دست نوه خود را در دست گرفت و آرام گفت: عزیزم مبارک باشد. مادرت الان تماس گرفت و کلی با من حرف زد. خیلی مبارک باشد... نازنین دختر قشنگ بابا، حالا بیا ببینم... ان شاالله کی عازم هستی؟
شقایق خندید و حرفی نزد. خجالت می کشید. پری گفت: فکر کنم عروس خان ما تا آخر هفته باید عازم سفر باشند.
محسنی گفت: می خواهی صادق تو ر ا ببرد؟
شقایق گفت: آه نه پدربزرگ نمی خواهم مزاحم کسی بشوم.
محسنی نگاهی به طرف پری کرد و گفت: پری چرا همگی نمی روید؟
پری گفت: من مشکلی ندارم. آقا صادق باید راضی بشود.
محسنی گفت: نمی دانم چه درسی دارد که از صبح تا شب همینطور سرش توی کتاب است؟
پری با دلخوری گفت: آره پدربزرگ، همه اش بداخلاقی میکند.
محسنی خندید و گفت: برایم تعجب آور است. آن هم با تو؟ محال است پری جان.
_ درس دارد، من هم بی موقع مزاحم شدم.
شعبان در زد. پری را نگاه کرد. پری به سویش رفت و گفت: شعبان کاری داری؟
_بله خانم.
پری گفت: برو آشپزخانه من الان می آیم.
پری پس از چند لحظه به آشپزخانه رفت. شعبان گفت: خانم همانطور که دستور دادید غلام را بردم و فولاد و زنش را آوردم. الان در اتاقم هستند.
_ خوب بیایند ببینم کی هستند.
شعبان آن دو را به آشپزخانه برد. فولاد مردی بیست و پنج تا سی ساله به نظر می رسید. و زنش جوان تر. شاید بین هجده تا بیست سال داشت. پس از یک سری صحبت و دستور قرار نگهبانی برای فولاد گذاشته شد.
پری از همسرش پرسید: خیلی خوش آمدید. اسمت چیست؟
_لیلا
_ لیلا خانم. غذا چی بلدی بپزی؟
_همه نوع.
_ لیلا خانم زحمت شما زیادتر می شود. لابد آقا شعبان گفته که باید نامرئی به کارهایت برسی تا موقعش بشود. فکر میکنم یکی دو ماه دیگر ظاهر شوید. مشکلی نیست؟
_خیر.
_ حالا خسته هستی. امروز را استراحت کن تا فردا دستور غذا را به شما بگویم.
_ به خدا خسته نیستم. برایتان غذا می پزم.
پری خندید: هنوز بچه دار نشده اید؟
لیلا سرش را پایین انداخت و حرفی نزد. پری او را در آغوش گرفت و گفت: تازه عروسی کرده اید؟ مبارک باشد. لیلا با سر حرف لیلا را تایید کرد. پری گفت: اول برو پایین با فولاد و شعبان جایتان را مرتب کنید. بعد اگر دوست داشتی و دیدی خسته نیستی هرچه که خودت دوست داشتی درست کن.
_ چشم.
شعبان همراه لیلا و فولاد به زیرزمین رفت. اتاقی برای زن و شوهر انتخاب کرد و آنجا را نظافت کردند.ری به اتاق شقایق رفت. صادق در
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)