صفحه 10 از 13 نخستنخست ... 678910111213 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 91 تا 100 , از مجموع 128

موضوع: پری خانه پدربزرگ | ابوالقاسم پزشکی

  1. #91
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    نباشد. شقایق هم او را دیده. شاید ده بار باهم حرف زده اند.))

    ((دانشجوها همینطور هستند. خیلی با هم حرف می زنند. ولی نام همدیگر بلد هم نیستند. حالا می خوام تو پسر خوبی باشی و درست جواب بدهی.))
    ((ببین پری جان من در حد دانشگاه با او دوست هستم. نمی دانم خصوصیات اخلاقی او چطوری است. نمی توانم او را صد در صد تایید کنم. ولی در کل جوان مودب و باشعوری است.))
    پری کمی فکر کرد و گفت: آدم معتاد و جلف و بی ادبی که نیست؟
    _ نه بابا، من که ندیدم سیگار بکشد یا حرف مفتی بزند. پدرش هم معلم است ولی اینها ساروی نیستند. مال نمی دانم کدام ده ساری هستند.
    _ حالا مال هرجا که هستند... پس تو گفتی پسر خوبی است؟
    _ در ظاهر این چند سال خوب بوده. الان هم کار می کند تا خرجی خودش را دربیاورد. خیلی سختی می کشد تا درس بخواند.
    پری چند لحظه ای ساکت ماند. بعد از جا برخاست و در همان حال گفت: آقا صادق، تو را به خدا هنوز در مرحله حرف است. با شقایق شوخی نکن. خجالت می کشد... شاید هم قبول نکند.
    صادق نگاهش کرد و خندید. گفت: به خدا خیلی خره که قبول نگند.
    _ ادب داشته باش.
    صادق بدون توجه به پری کتایش را نگاه کرد و جوابش را نداد. پری به اتاق شقایق رفت و گفت: آدم می میره و زنده میشه تا یک کلمه حرف جدی از صادق بکشد بیرون.
    شقایق با ولع گفت: آخرش حرف زد؟
    پری خندید و گفت: بله، خلاصه گفت پسر خوبی است و زحمتکش هم هست و الان هم برای مخارج تحصیلش کار می کند. صادق گفت چند باری او را دیدی.
    شقایق کمی فکر کرد و گفت: به خدا یادم نمی آید.
    _ شقایق جان حالا برو ببین چیه. بعد پاسخ بده.
    _ برای همین می خواهم برم ساری. مامان گفته آخر هفته همه شان میان منزل ما. مثل اینکه با پدربزرگ هم صحبت کردند.
    پری شقایق را بغل کرد و بوسید. گفت: هیجان زده هستی؟
    _نمی دانم، اگر همان پسری است که در ذهن من است، پسر خوبی است.
    _ خوب بیا از صادق بپرس... این جوری بهتر است.
    _به خدا خجالت می کشم...
    _ بیا با هم میریم. من از یک جایی شروع میکنم، بعد تو سوال کن.
    شقایق با هیجان گفت: پری صادق حرفهای بد می زند.
    _ من خواهش کردم با شما دیگه شوخی نکنه.
    شقایق و پری به اتاق صادق رفتند. او غرق در مطالعه بود. پری آهسته پشت سرش رفت و شقایق پشت سر او ایستاد. سرش را بلند کرد و گفت: حاج خانم پری، بیا بشین.
    _ مهمان داریم.
    صادق با عجله گفت: کی آ»ده؟
    پری خندید و گفت: شقایق عزیزم اینجاست.
    صادق خندید و گفت: شقایق زدی به خال... خوب کسی را گیر آوردی. تو هم عجب دختر زرنگی هستی.
    _ صادق تو قول دادی دیگه شوخی نکنی.
    _ آخ آخ یادم نبود. ببخشید. و در حالتی که می خندید گفت: حالا چه کار داری؟
    _ این آقا سیامک خان کیه که میگی شقایق هم او را دیده؟
    _ شقایق یادت است رفته بودیم ساندویچ بخوریم، یک پسر لاغراندام و قد بلند که موهای سرش کوتاه بود آمد جلو و با همه دست داد. من تو را به او معرفی کرد.
    شقایق گفت: حالا فهمیدم کیه.
    _ عزیزم شناختیش؟ قیافه اش چطور بود؟
    صادق گفت: قیافه می خوای چی کار؟ این آقا دو سال دیگه دکتر مملکت میشه، اینو بچسب.
    شقایق گفت: پری جان قیافه اش بد نیست، فقط کمی لاغر است.
    صادق گفت: یک ماه اینجا باشد مثل خرس چاق میشود.
    شقایق گفت: صادق جان اهل دعوا نیست؟
    صادق خندید و گفت: فکر میکنم مظلوم است.
    شقایق گفت: تو این شخص را می شناسی؟
    صادق گفت: بابا ولم کنید... آره می شناسم. برید بذارید درسم را بخوانم.
    پری گفت: صادق تو قول دادی!! درست جواب بدهی. شقایق برای آینده اش می خواهد تصمیم بگیرد. حرفهای قشنگت می تواند در تصمیمش تأثیر داشته باشد.
    صادق با التماس گفت: الان نمی خواهند او را عقد بکنند. خیلی خوب، یک ساعت دیگر بیایید در خدمتم.
    پری از جا برخاست و گفت: شقایق، آقا صادق ما یک ساعت دیگر حرف میزند. بیا بریم تا درسش را بخواند.
    آن دو اتاق را ترک کردند. پدر بزرگ در اتاق کارش را باز کرد. و گفت: کجایید بچه ها؟... شقایق بیا کارت دارم. پری جان تو هم بیا.
    شقایق و پری به اتاق پدربزرگ رفتند. محسنی دست نوه خود را در دست گرفت و آرام گفت: عزیزم مبارک باشد. مادرت الان تماس گرفت و کلی با من حرف زد. خیلی مبارک باشد... نازنین دختر قشنگ بابا، حالا بیا ببینم... ان شاالله کی عازم هستی؟
    شقایق خندید و حرفی نزد. خجالت می کشید. پری گفت: فکر کنم عروس خان ما تا آخر هفته باید عازم سفر باشند.
    محسنی گفت: می خواهی صادق تو ر ا ببرد؟
    شقایق گفت: آه نه پدربزرگ نمی خواهم مزاحم کسی بشوم.
    محسنی نگاهی به طرف پری کرد و گفت: پری چرا همگی نمی روید؟
    پری گفت: من مشکلی ندارم. آقا صادق باید راضی بشود.
    محسنی گفت: نمی دانم چه درسی دارد که از صبح تا شب همینطور سرش توی کتاب است؟
    پری با دلخوری گفت: آره پدربزرگ، همه اش بداخلاقی میکند.
    محسنی خندید و گفت: برایم تعجب آور است. آن هم با تو؟ محال است پری جان.
    _ درس دارد، من هم بی موقع مزاحم شدم.
    شعبان در زد. پری را نگاه کرد. پری به سویش رفت و گفت: شعبان کاری داری؟
    _بله خانم.
    پری گفت: برو آشپزخانه من الان می آیم.
    پری پس از چند لحظه به آشپزخانه رفت. شعبان گفت: خانم همانطور که دستور دادید غلام را بردم و فولاد و زنش را آوردم. الان در اتاقم هستند.
    _ خوب بیایند ببینم کی هستند.
    شعبان آن دو را به آشپزخانه برد. فولاد مردی بیست و پنج تا سی ساله به نظر می رسید. و زنش جوان تر. شاید بین هجده تا بیست سال داشت. پس از یک سری صحبت و دستور قرار نگهبانی برای فولاد گذاشته شد.
    پری از همسرش پرسید: خیلی خوش آمدید. اسمت چیست؟
    _لیلا
    _ لیلا خانم. غذا چی بلدی بپزی؟
    _همه نوع.
    _ لیلا خانم زحمت شما زیادتر می شود. لابد آقا شعبان گفته که باید نامرئی به کارهایت برسی تا موقعش بشود. فکر میکنم یکی دو ماه دیگر ظاهر شوید. مشکلی نیست؟
    _خیر.
    _ حالا خسته هستی. امروز را استراحت کن تا فردا دستور غذا را به شما بگویم.
    _ به خدا خسته نیستم. برایتان غذا می پزم.
    پری خندید: هنوز بچه دار نشده اید؟
    لیلا سرش را پایین انداخت و حرفی نزد. پری او را در آغوش گرفت و گفت: تازه عروسی کرده اید؟ مبارک باشد. لیلا با سر حرف لیلا را تایید کرد. پری گفت: اول برو پایین با فولاد و شعبان جایتان را مرتب کنید. بعد اگر دوست داشتی و دیدی خسته نیستی هرچه که خودت دوست داشتی درست کن.
    _ چشم.
    شعبان همراه لیلا و فولاد به زیرزمین رفت. اتاقی برای زن و شوهر انتخاب کرد و آنجا را نظافت کردند.ری به اتاق شقایق رفت. صادق در


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  2. #92
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    اتاق را باز کرد و چند بار آهسته پری را صدا کرد. پری شنید و با صدای بلند گفت:« صادق جان، من در اتاق شقایق خانم هستم ، بیا اینجا .»
    صادق وارد شد . خودش را روی تخت شقایق انداخت و گفت:« بابا یک شوهر کردن این همه دنگ و فنگ نداره...حالا بگو چه سؤالی داری؟»
    شقایق با دلخوری گفت:« پری جان ، به خدا گفتم که صادق آدمی نیست که درست و حسابی پاسخ بدهد.»
    «این جوری حرف بزنی می ذارم می رم.»
    پری در حالی که شقایق را در آغوش گرفته بود گفت:« شوهرم شوخی می کند، خواهش می کنم تو سؤالهایت را بکن.»
    شقایق نگاهی به پری انداخت ، سپس به طرف صادق با التماس گفت:
    « صادق ، به خدا می ترسم... اگر این آقا آدم خوبی نباشد چی ؟»
    « ترس از این آقا یا ازدواج؟»
    « نمی دانم، همه اش فکر می کنم ... تردید دارم.»
    « شقایق خانم، انتخاب خیلی سخت است. فرصتی بگیر تا با هم آشنا شوید، بعد پاسخ بده. اگر هم خواستی بیا امروز تو را می برم تا با هم بیشتر آشنا شوید. شاید از این آقا پسر خوشت بیاد.»
    پری گفت:« صادق جان ، الان نمی شود، چون خودشان جلو آمدند تا حرف بزنند. اگر تو این پیشنهاد را بکنی ممکن است کار سبکی باشد.»
    صادق گفت:«من این حرف ها را نمی فهمم، این بنده خدا باید یک جوری با این مردیکه حرف بزند.»
    پری به حالت اعتراض گفت:« آقا صادق ، درست حرف بزن.»
    صادق گفت:« ببخشید ، باز یادم رفت.»
    پری همان طور که به شقایق نگاه می کرد گفت:« خودت چی دوست داری؟ می خوای حرف بزنی؟»
    شقایق با تردید گفت: «تو که می دانی من خیلی دوست و رفیق دارم. اما حالا چون این حرف پیش آمده خجالت می کشم.»
    پری خندید و گفت:« عروس ما خجالتی هستند.»
    صادق از روی تخت بلند شد و روی صندلی نشست. گفت:« شقایق،بی جهت تردید داری. مبارک باشد...خواستی هم بیا فردا به بهانه رساندن دکتر بعد از این ، کمی با هم حرف بزنید....آره یا نه.»
    شقایق به پری نگاه کرد و گفت:« شما چی می گید پری جان.»
    پری گفت:« من نظرم این است که عیب دارد. صادق هم نباید اصرار کند.»
    شقایق در حالی که به آن دو نگاه می کرد گفت:«پری جان حرفش درسته.»
    صادق از جا برخاست . دست پری را گرفت. گفت:«ببینم این دختر عموی خوشگل ما با این ترس آخرش می تواند یک شوهر تور بزند یا رو دست مهوش خانم می ماند.»
    پری همان طور که می خندید گفت:« شقایق جان ، صادق بیشتز از این نمی تواند خوددار باشد. باز هم می ترسم شوخی کند..بعد به شما سر می زنم.»
    پدربزرگ جلوی در ایستاده بود.وقتی آن دو را دید با خوشحالی گفت: «صادق جان ، خسته نباشید. چه خبره که امروز نه صدایت را شنیدیم، نه با کسی کار داشتی؟»
    «پدربزرگ ، فردا امتحان دارم.»
    «موفق باشی.» سپس با خنده و تعجب آرام گفت:« شما دو نفر در اتاق شقایق چه کار داشتید؟»
    صادق گفت:« پدربزرگ، حال ما را نگیر... پدر و مادرهای ما آب بدون اجازه شما نمی خورند...آن وقت باورکنیم شما چیزی نمی دانید؟»


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  3. #93
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    محسنی گفت: «می دانم، ولی می خواستم بفهمم تو هم می دانی؟ »
    « مثل اینکه این خانه معجزه می کند. همه باید یک جوری به هم وصل شوند. شعبان زن می گیره، ما هم از دولتی سر شما به نان و آبی رسیدیم. برای این نوه ی عزیز دردانه شما هم یکی پیدا شده. »
    محسنی گفت: «این آقا انگار هم کلاسی شما است...چطور پسری است؟ »
    « خوبه. »
    « تو روز پنجشنبه و جمعه چه کاره ای؟ »
    صادق با التماس به پدربزرگ و بعد به پری نگاه کرد. گفت: «پدربزرگ، مخلصت هستم دست از سر من بردارید. »
    محسنی با خنده گفت: «من که حرفی نزدم، حالا بیا توی اتاقم کارت دارم...پری جان تو هم بیا. »
    صادق و پری وارد اتاق شدند. محسنی گفت: «ببین صادق، همین وقتها است که خاطره می شود. تو دیدی که شقایق چقدر هیجان زده است. شاید وقتی با هم باشید کمی بین راه حرف بزند و احساس آرامش بکند.»
    صادق با عجله گفت: «پدربزرگ من کار دارم.»
    محسنی آرام گفت: «من اصراری ندارم، ولی اگر کاری نداشتی، این کار را بکنی خوب است.»
    صادق ساکت شد. پری منتظر ماند و به صادق نگاه کرد. صادق گفت: «پری کمکم نمی کنی؟»
    «پدربزرگ دارد از تو خواهش می کند، نباید روی حرف ایشان حرف بزنی، فقط بگو چشم.»
    صادق با عصبانیت گفت: «به قرآن همه اش نقشه است...می خواهند حال مرا بگیرند.»
    محسنی گفت: «عیبی نداره،نرو. خودم این دختر را می برم...سوار اتوبوس می شویم و با هم می رویم...کیف هم می کنیم.»
    «پدر بزرگ، من راضی نیستم شما به خودت زحمت بدهید. آقا صادق حرف شما را گوش می کند. در ضمن خود ما هم در ساری کار داریم. ماهی سفید و مرغابی تمام شده، باید بخریم...شاید شعبان هم بیاید.»
    صادق با عجله گفت: «من شعبان را نمی برم.»
    پری خندید و گفت: «خیلی خوب، شعبان را قلم زدیم، شما بداخلاقی نکن.»
    محسنی خندید و صادق را بوسید. گفت: «چه پسری دارم، مثل دسته گل...و حرف گوش کن.»
    صادق با دلخوری گفت: «تقصیر من بود که خودم را لو دادم رانندگی بلدم...همین، فقط بلدین زور بگین.»
    محسنی چند ضربه با محبت به پشت صادق زد و گفت: «کار خوب می خوای بکنی، این همه غر نزن. پری جان این شوهر غرغرو را ببر که من خیلی کار دارم.»
    صادق گفت: «همیشه همین طور بوده. کارتان که راه افتاد می گین ما را ببره...همین دیگه پدربزرگ.»
    محسنی خنده بلندی کرد و گفت: «پدر سوخته، هنوز که نرفتی پدرمان را در آوردی. وقتی برگردی چی؟»
    «پدربزرگ، آقا صادق شوخی می کند. هر چی شما دستور بدین می گه چشم.»
    صادق خندید و کمی دهانش را کج کرد و گفت: «چشم.»
    پری و محسنی هر دو خندیدند.آن دو از اتاق خارج شدند. صادق گفت: «پری با پدربزرگ همدست شدی؟ صبر کن، موقعش چنان حالت را بگیرم.»
    «صادق، من این جور مراسم را خیلی دوست دارم. در ضمن شقایق خیلی خانم است. دختر ساده و بی غل و غشی است. به خدا هر که او را بگیرد خوشبخت می شود.»
    «فکر می کنم هر که او را بگیرد بدبخت می شود، چون این دختر همه اش خواب است. »
    « خوب می شود.»
    « خدا کند.»
    پری به اتاق شقایق رفت و خبر خوش رفتن به ساری را به او هم داد.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  4. #94
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    فصل 26
    روز پنجشنبه اول وقت، پس از صرف صبحانه، صادق و پری و شقایق سوار ماشین خانم جان خدابیامرز شدند و رهسپار ساری. شقایق در صندلی عقب ماشین جایش را مرتب کرد و چشمانش را بست. صادق از آیینه نگاهی به او کرد و با دلخوری گفت: « پدربزرگ برای این دختر نگران بود که هیجان دارد...پری خانم نگاهش کن، هنوز نیامده خوابش برد.»
    پری نگاهش کرد و گفت: «بخوابد، لابد دیشب درس می خوانده.»
    شقایق بدون اینکه چشمانش را باز کند گفت: «به خدا نخوابیدم، دارم فکر می کنم.»
    پری با دلجویی گفت: « شقایق جان، خوابت هم می آد، بخواب. این آقا همیشه یک چیزی می گوید.»
    پری همان طور که به جاده نگاه می کرد چشمانش را بست و نفسی عمیق کشید. گفت: « آه، ای هوای تازه کوهستان چقدر به تو احتیاج داشتم. »
    صادق گفت: « بیا کمی هم برای من ذخیره کن، همه اش را مصرف نکن. »
    پری جواب نداد. دوباره نفسی عمیق کشید و فقط گفت: « چه هوایی. »
    صادق پس از طی مسافتی در گوشه ای ایستاد. قدری میوه خوردند و استراحت کردند و حرف زدند. دوباره راه افتادند. نزدیکیهای ظهر به ساری رسیدند. اول به خانه شقایق رفتند. همه خانواده منتظر ورود آنان بودند. مادر شقایق زنی خوش سیما و بلند قامت و جوان بود. دارای دو پسر و یک دختر بود که شقایق فرزند بزرگشان بود. فرزندانش هر کدام دو سال با هم تفاوت سنی داشتند.
    مادر شقایق جلو امد. صادق با خنده گفت: « مهوش خانم، بفرمایید، دیگه وقت نشد برای عروس خانم ماشین را گل بزنیم، فقط عروس را آوردیم. »
    مهوش گفت: « وقتی پدربزرگ گفت شما زحمت آوردن شقایق را کشیدید به خدا خیلی خجالت کشیدم. »
    صادق گفت: « عیب ندارد، بعد شقایق جبران می کند، شما نگران نباشید. »
    زن گفت: « بله، البته وظیفه اش است. » سپس پری را بوسید و گفت: « پری خانم، چرا اینجا ایستاده اید، بفرمایید بالا.»
    پری گفت: « اگر اجازه بفرمایید ما برویم تا به کارهایمان برسیم. »
    مهوش با حالتی خیلی جدی دست پری را گرفت و با اصرار گفت: « اوا خدا مرگم بده، نمی شه...باید بیاید بالا من کلی با شما حرف دارم. اون دفعه که شما را خوب ندیدم، محال است بذارم برید...باید بیاید بالا. »
    پری خندید و گفت: « چشم مهوش خانم. »
    صادق گفت: « خوب به شما تعارف کردند، من و شقایق همین جا می مانیم. »
    مهوش خندید و گفت: « آقا صادق، شما صاحبخانه هستید. از شما هم خواهش می کنم بفرمایید. »
    صادق گفت: « اول این دختر ترشیده تان را که روی دست ما مانده را ببرید بخوابانید تا من ماشین را جابه جا کنم. »


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  5. #95
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    مهوش خندید.شقایق گفت:«خدا را شکر دیدی چقدر خواستگار های عالی دارم.»
    پری گفت:«شقایق جان ببخشید،صادق باز هم شوخی کرد.»
    «مهوش خانم،از تهران تا اینجا همین طور خواب بود.من ماندم بچه اش را چه جوری شیر می دهد،بیچاره از گرسنگی تلف می شود!»
    شقایق خندید.گفت:«آن موقع عشق مادری مانع خوابیدن من می شود.»
    همه خندیدند.پری گفت:«صادق جان،برو ماشین را پارک کن بیا.»و رو به مهوش خانم گفت:«به خدا هرچه خواهش می کنم و پدربزرگ به او تذکر می دهدفایده ندارد.نه اینکه با شقایق باشد،با همه این طور است.»
    مهوش گفت:«ما دیگه به حرفهای آقا صادق عادت کردیم،همین طوری اونو دوست داریم.»
    پری و صادق نیم ساعتی نشستند.مهوش از صادق پرس و جو کرد.وقتی خیالش راحت شد گفت:«صادق جان،ما هم اینجا تحقیق کردیم،خانواده خوبی هستند.»
    صادق گفت:«زن عمو زیاد مته به خشخاش نذارید،تمامش کنید.»
    پری گفت:«پدربزرگ خیلی سلام رساند.اصرار داشت مهریه را سنگین نگیرید.»
    مهوش گفت:«من هم همین نظر را دارم.»
    شقایق پس از اینکه کارهایش را انجام داد،کنار پری نشست و به حرفهای آنها گوش کرد.
    صادق خندید و گفت:«شقایق پاشو برو.این حرفها را بشنوی چشم و گوشت باز می شود.»
    شقایق با دلخوری رو به مادرش کرد و گفت:«مامان،به خدا بعضی شبها که درس می خوانم،خوب صبح کمی می خوابم.اگر بدانی این آقا چقدر اذیت می کند.»
    مهوش خندید و گفت:«دوستت داره.»
    صادق گفت:«زن عمو مگر شما شقایق را دست من نسپرده اید؟»
    شقایق گفت:«نخیر،دست پدربزرگ سپرده.»
    مهوش خندید و گفت:«شقایق جان،آفا صادق از شما بزرگ تر هستند،باید از شما مواظبت بکند.»
    شقایق با دستش زد بر سرش و گفت:«دیگه بیچاره شدم مامان.»
    پری خندید و گفت:«شقایق جان،من نمی گذازم کاری به کارت داشته باشد.به خدا صادق خیلی تو را دوست دارد.»
    صادق گفت:«از شنبه حالت را می گیرم.»
    پری گفت:«نترس شقایق جان، نمی گذارم.»
    شقایق گفت:«مامان، چرا این حرف را زدید؟»
    مادرش گفت :«شقایق جان،تو نباید زیاد بخوابی.باید درس بخوانی.من اخلاق تو را می دانم.آقا صادق کار خوبی می کند.در اصل من سفارش کردم.تو هم باید قول بدی به وقت بخوابی و به موقع بیدار بشی.»
    صادق گفت:«زن عمو،این تا شوهر نکند درست نمی شود.»
    زن گفت:«دختر من خانم است،حرف شما و پری خانم را گوش می کند.»
    شقایق همان طور که خودش را لوس می کرد گفت:«حرف پری را گوش می کنم،ولی حرف او را گوش نمی کنم.»
    مهوش رو به صادق کرد و گفت:«آقا صادق،دخترم گوش می کند،شما به دل نگیر.»
    صادق گفت:«حالا که این طور شد،الآن به سیامک زنگ می زنم که نیاد تو را بگیرد.»
    شقایق همان طور که شانه هایش را بالا می انداخت گفت:«خانم دکتر


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  6. #96
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    می شم یکی دیگر بهتر می آد منتم را می کشد.»
    صادق با تمسخر خندید.پری هم خنده اش گرفت.به طرف مهوش نگاه کرد و گفت:«مهوش خانم،تا بحث بالا نگرفته اجازه بفرمایید مرخص بشویم.»
    مهوش گفت:«پری خانم،خواهش می کنم امروز ساعت سه بعد از ظهر یادتان نره.همه اینجا جمع هستند،شما هم با آقا صادق بیایید.
    پری گفت:«چشم.»
    پری و صادق ابتدا به طرف خانه پدر صادق رفتند.آنجا کمی استراحت کردند،سپس به خانه خود در کوی میرزمانی رفتند.صادق دو بار با پدر بزرگ تماس گرفت.پری هم با او صحبت کرد.
    پری به صادق گفت:«تو که دخالت نمی کنی...وقتی دیدم پدربزرگ نظرشان این است که با شقایق بیاییم ساری،شعبان را نگه داشتم.فولاد و زنش هم به موقع آمدند.خوشبختانه برای پدربزرگ مشکل غذا پیش نمی آید،چون از دستپخت لیلا خوشش آمده.»
    «خلاصه همه کارها را درست کردی؟»
    »بله،من خیلی نگران پدربزرگ هستم.»
    «برای چی؟مگر چی شده؟»
    «صادق،مگر تو توی خانه پدربزرگ زندگی نمی کنی؟»
    «چرا.»
    پری با دلخوری گفت:«چطور نفهمیدی حالش خوب نیست؟»
    «فهمیدم... خوب چی شد؟»
    پری با عصبانیت گفت:«صادق،پدربزرگ قلبش مریض است.»
    صادق خندید و گفت:«می دانم،ولی کاری از دستم بر نمی آید.»
    «من هم می دانم، ولی نگران او هستم.»
    «حالا پاشو بریم،الآن مادرم صد دفعه زنگ می زند ناهار سرد شد.»
    پری از جا برخاست.صادق گفت:«پری خانه خیلی تمیز است.کسی اینجا را نظافت می کند؟»
    «نمی دانم،می پرسم»
    «حالا کی باید خدمت حضرت اجل پدرتان شرفیاب بشیم؟»
    «اگر شما دوست داشته باشید امشب و فردا نزدشان باشیم،چون یک خبرهایی شده.»
    صادق که به تابلوها نگاه می کرد گفت:«چه خبر شده؟»
    «خودت می فهمی.اگر بگم بی مزه می شه.باید ببینی من کی هستم.«صادق نگاهش کرد و گفت:«نکند حرف شعبان روی تو اثر کرده و خیالاتی شدی؟»
    «حالا خودت می آی می بینی کی خیالاتی شده.»
    «حالا این خانه مال منه یا مال تو؟»
    «من هیچ کاره هستم،همه اش مال شما است.»
    «جدی که نمی گی؟»
    «سندش نزد مریم خانم است،برو نگاه کن.»
    صادق همان طور که خوشحالی می کرد و کف دستها را به هم می سایید با خنده گفت:«من عاشق این پدر زن دست و دلباز هستم... نوکرتم اقا داوود.»
    پری خندید.صادق لحظه ای بعد با کمی اخم گفت:«پری،اگه شوخی کنی چی؟»
    «من شوخی نمی کنم.برو نگاه کن.وقتی مرد هست زن چه کاره است،تو هم مرد من هستی.»
    صادق بادی در غبغب انداخت و گفت:«مرد باید جربزه داشته باشد،مثل من.»


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  7. #97
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    پری خندید و گفت:-آقای با جربزه،فکر امشب باش.
    -باشد،میریم.
    -فکر میکنی مریم خانم اجازه بدهند؟
    -نه فکر نکنم.
    -پس نمیشود.
    صادق همانطور که به طرف حیات میرفت گفت:
    -بابا،ولش کن بیا بریم،یک کاری میکنیم.کی جرات داره روی حرف من حرف بزنه.کاری میکنم تا پری خانم از من راضی باشه.
    پری هم بلند شد.همانطور که میخندید گفت:-چه همسر خوبی دارم.
    -جان مادرت خیلی خوبم؟
    -خیلی آقائی.
    -تو هم خیلی خوبی پری خانم قشنگ من.آن روز ناهار را با مریم خوردند.ساعت سه بعد از ظهر،به اتفاق حرکت کردند و به منزل عمویش رفتند.
    پدر صادق نیامده بود چون کار داشت.همه خانوادهها دور هم جمع شدند.پس از کمی گفتگو به اصل موضوع پرداختند.صادق هم با دوست خود مشغول صحبت شد.
    -سیامک،آبروی ما را نبری.ما ریش گرو گذشتیم که تو پسر خوبی هستی.حواست جمع باشه.سیامک که جوانی لاغر

    خندید و گفت:
    - خدا خیرت بدهد،به خدا من هم نگران بودم.
    -به خدا اگر بدانی که شقایق چقدر دوست داشتنی و مهربان است....یادت باشد من از میان بچههای عموم شقایق را بیشتر از همه دوست دارم.
    سیامک با نگرانی گفت:-خانواده ش چطور؟موافقت میکنند؟
    -همهشان نظر مرا خواستن.
    -به خدا جبران میکنم.صادق خندید و گفت:-خوشبخت باشین.
    صادق از جا برخاست و به طرف شقایق رفت که تازه چای آورده بود.گفت:-برای عروس خانم دست بزنید.همگی دست زدند.
    مریم گفت:-این چه کاری بود که کردی.خدا مرگم بده،از دست تو و کارهایت خندم میگیره.
    پری و مهوش هم خندیدند.صادق بدون توجه به مادرش دوباره گفت:
    -عروس خانم،برای آقا داماد چای را بذار توی اون اتاق تا باهم بخورید و صحبت کنید.مریم با لبخند به طرف مهوش نگاه کرد.گفت:-صادق کمی عجله دارد،مهوش خانم شما کارتان را بکنید.
    مهوش خندید و گفت:-آقا صادق،ما که هنوز حرف نزدیم.
    -ای بابا،تا الان چه میکردید،بابا تمام کنید،ما کار داری.میخوام دوستم را ببرم تا کمی زن داری یادش بدهم.
    مادر سیامک و پدرش خندیدند.عموی صادق گفت:
    -این صادق را فقط پری خانم از پسش بر میاید.
    پری هم که میخندید گفت:-عمو جان،به خدا من همقادر نیستم.اگر بدانی چقدر ازش قول و قرار گرفتم.باز کارش را میکند.
    دو خانواده باهم صحبت کردند.توافق نهایی به این شکل به عمل آمد.برای اینکه دختر و پسر بیشتر باهم آشنا شوند قرار شد چند وقت نامزد باشند.تاریخ عقد را هم بعد تعیین کنند.
    وقتی عازم رفتن شدند،مریم در ماشین به حالت قهر گفت:-صادق کار خوبی نکردی.
    -مامان اینها مرا فیلم کرده بودند.از ذوقشان نمیدانستند چه کار کنند.
    -باشد،تو نباید شقایق را کوچیک کنی.
    پری هم گفت:-بله کارت اصلا خوب نبود.
    صادق با دلخوری گفت:-بفرما،حالا خواستیم این فرشته ی خواب را شوهر بدیم،تازه هزار بد و بیراه به ما تحویل میدهند.
    صادق جلوی خانه رسیده بود.مریم همانطور که دست پری را گرفته بود میخواستند داخل خانه بروند که صادق گفت:-مامان پری را نبار ما امشب نیستیم.
    مریم همانطور که با پری به طرف در خانه میرفت گفت:-بی خود.
    -مامان کار داریم.مریم بدون اینکه نگاهش کند گفت:-برو کارت را انجام بده،من با پری جان کار دارم.
    صادق با دلخوری گفت:-مامان با پری باید بروم،قول دادم.
    مریم پری را نگاه کرد و گفت:-صادق چی میگه؟
    -اگر اجازه بدین اقوامم منتظر ما هستند.
    مریم با دلخوری گفت:-پری جان نمیزارم،دفعه بعد برید.
    صادق از ماشین پیاده شد،مادرش را بغل کرد و بوسید و گفت:-مامان جان،آنها هم دشان میخواهد دخترشان را ببینند.
    مریم با دلخوری به طرف پری نگاه کرد و گفت:-این که نشد پری جان،جواب پدرش را چی بدهم.
    -اگر شما ناراحت هستید نمیرویم.
    -ناراحت که هستم،ولی صادق میگه قول دادین،راست میگه؟
    -مامان من که دروغ نمیگم.
    صادق با عجله به طرف ماشین رفت.
    گفت:-مامان شب شد،پری بیا بریم،خداحافظ.مریم دست پری را رها کرد و با ناا امیدی گفت:فردا را بیا پیشم.
    -مامان یک کاری میکنم که صبح شنبه برگردیم تهران تا فردا شب پیش شما باشم،خوبه؟
    مریم با خوشحالی پری را بوسید و گفت:-الهی قربانت برم،برو خوش باش.سلام ما را هم برسان.
    -چشم مامان.
    وقتی حرکت کردند صادق گفت:-چی گفتی مامانم خوشحال شد؟
    -دلم نیامد ناراحتش کنم،گفتم یک شب آنجا میمانیم.
    -شقایق ممکن است کلاس داشته باشد.
    پری با مهربانی گفت:-یه کاری بکن نمیشود دل مریم خانم را شکست.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  8. #98
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    فصل 27

    اقوام پری با خوشرویی از پری و صادق استقبال کردند.این سومین باری بود که صادق به اتفاق پری به این مکان آمده بود.اولین بار که صادق نمیدانست که کجا میرود،دومین بار بین ترم برای دیدن اقوام به اینجا آمده بودند و خیلی هم لذت برده بود،اما این بار تفاوت داشت.همانطور که پری گفته مراسم خاصی بود.داود تصمیم داشت هر دو را در این مراسم خاص تقدیر کند.میخواستند در حضور او این جشن برگزار گردد.
    صادق از هیچ چیز اطلاع نداشت،اما بخاطر قولی که به پری داده بود به اتفاق وارد آبادی طایفه شدند.وارد خانه شدند که داود هم رسید.به طرف صادق رفت،و با خوشحالی داماد خود را در آغوش گرفت و بوسید و گفت:-هر چه زود تر خودتان را آماده کنید،بیائید که همه منتظر شما هستند.
    داود از اتاق خارج شد.صادق و پری از جا برخاستند،مهسا با لبخند گفت:-پریا،فکر میکنم با هم برید آن اتاق تا لباسهایتان را عوض کنید من میرم شما بعد بیائید.
    -پری جریان چیه؟
    پری خندید و گفت:-شا م مهمان هستیم.
    -مگر این لباسها مناسب نیست؟
    پری همانطور که دستش را گرفته بود و به اتاق دیگر میبرد گفت:-حالا بیا،خودت متوجه میشوی که بخاطر تو جشنی برپا شده.
    آن دو وارد اتاق شدند.در آن اتاق دو در مقابل هم قرار داشت.صادق متوجه شد جوانی رعنا و دختری زیبا و مؤدب با احترام و حالت احترام در مقابل هر دری ایستادند.صادق با تعجب نگاهشان کرد.پری گفت:-آقا صادق، این آقا به شما کمک میکند تا لباس مخصوص امشب را بپوشی.وقتی کارت تمام شد همان جا منتظرم باش تا بیام.صادق با تعجب گفت:-پری،بلایی سرم نیارند؟
    -صادق جان برو،این آقا کمکت میکند تا لباست را بپوشی.
    صادق دید که مرد جوان در اتاق را باز کرده و منتظر اوست.با تردید وارد آنجا شد،اتاق بزرگ بود.جوان فوری لباس صادق را از تنش بیرون آورد،او بدون هیچگونه اعتراضی منتظر شد تا ببیند او چه میکند.جوان پیراهنی سفید و بدون یقه تنش کرد که کمی از پیراهن معمولی بلند تر و آستینش گشاد تر بود.دکمههای پیراهن را بست،جوان شلوار کرم رنگی که کمرش با بندی بهم وصل میشد.صادق آن را پوشید ولی بلد نبود گره بزند.جوان کمکش کرد.
    بعد جلیقهای به همان رنگ تنش کرد،صادق دکمه ها را بست.سپس کتی که رنگ شلوار بود و شکل ردا بود را به تن صادق پوشاند.ردا تا نزیک زانو بود.یقه ی آن مثل کوتهای معمولی بود،ولی دکمه نداشت.جوان چند بار لباس را در تن صادق برانداز کرد.میخواست بداند آیا همه چیز مراتب است یا خیر.صادق همانطور بی حرکت ایستاده بود.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  9. #99
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    گاهی به لباس و گاهی به جوان نگاه می کرد .
    جوان جاهای نامرت لباس را درست کرد . یک جفت کفش قهوه ای رنگ با جواراب برای صادق ـورد. فوری چهار پایه ای را به پای او پوشاند و بعد کفش را پای او کرد . تمام این کارها با تعجب صادق همراه بد . اور نمی کرد . به یاد حرف شعبان افتاد که اصرار داشت ت هم با شاهزاده ازدواج کردی. گاهی خنده اش می رگفت ، اما جو اتاق و جدی یدن جوات طوری بود که می طلبید خودش هم جدی باش.
    جوان عطر بنفشه را به لباس او و صورتش مالید ، سپس از صادق خواست تا بنشیند. شانه آورد و سر صادق را شانه کرد. چند نوع روغن که عطر گلهای بنفشه داشت به موهای او مالید .
    جوار کنار رفت تا صادق خودش را در آینه ببیند . صادق خودش دقیق شد . قیافه اش عوض شد بود . جوان جلو آمد و کلهی شبیه خودشان سر صادق گذاشت . صادق یک لحظه ماند که با این کلاه چه باید بکند. خندید. جوان بدون اینکه نگاهش کند به کارش مشغول بود .صادق خود را در آیینه نگاه کرد گفت : " سرم باید کلاه باشد ؟ "
    جوان پاسخی نداد. به طرف در اتاق رفت و آن را باز کرد . صادق باز هم در آیینه قدی بزرگ قدی بزرگ خد را نگریست . به اجبار به طرف در رفت. متوجه شد دو خواهری پری و عروسهای داوود و برادران و داماد ها همه مثل او لباس پوشیده و منتظر هستند . اما لباس خانمها مثل لباس عروس بود و هر کدام در دست دسته ای گل بنفشه سفید داشتند.
    در باز شد و پری نمایان گردید. صورتش در هاله ای از نورزیبایی خاصی پیدا کرده بود . در لباس سفید با آرایشی ملایم و دسته گل بنفشه به طرف صداق آمد . مانند فرشته آسمانی میان هوا و زمین قدم بر می داشت. دست راستش را میان دست صادق گذاشت و به طرف تالاری به اتفاق اقوا دو به دو و پشت سر هم حرکت کردند. صادق و پری آخرین کسانی بودند که نزدیک در تالار رسیدند. هنوز حرفی بین صادق و پری گفته نشده بود ، چون صادق چیزهایی می دید که هوش از سرش پریده بود . انگار این خانه کوچک تبدیل به قصر با شکوهی شده بود. چهل چراغای زیادی از سقف آویزان بود و همه نگهبان با لباسهای یک شکل خبر دار ایستاده بودند . برادران و داماد های داوود در یک طرف و خواهران و عروسهایش در طرف دیگر در مقابل هم صف کشیدند. پری همانطور که تاج عروسی بر سر داشت از میان آنها دست در بازوی صادق قدم برداشت و به طرف تالار اصلی رفت.
    صادق کمی گیج شده بود. نمی دانست چی شده یا چه اتفاقی افتاده ، فقط احساس می کرد در دنیای دیگری سیر می کند. شاید یک رویا بود ، شاید حقیقتی آشکار که وجود داشت.
    تالار بزرگی بود . چند چهل چراغ با رنجیر های قوی از سقف آویزان بود که فضا را پر نور کرده بود. دیوار ها به طرز سیار رویایی و با شکوه گچبری های هنرمردانه ای داشت . حاشیه دیوار ها آیینه کاری شده بود که نور در آنها انعکاسی زیبا داشت . سقف تالار مانند دیوار ها به شکل ماهرانه ای تزیین شده بود . با آیینه کاری فضای تالار را دل انگیز کرده بودند. انعکاس نور سایه هر جنبنده ای را به نمایش در می آورد.
    میز بسیار بزرگی وسط تالار قرار ئاشت و چندین صندلی دور آن چیده بودند ، اما جمعیت زیادی در تالار وجود داشت . هنوز کسی روی صندلی ها نشسته بود.
    داوود بالای تالار با لباسی شبیه به لباس صادق اما با رنگ تیره روی صندلی دسته دار مرصعی نشسته بود. محل نشستن او بالاتر از سطح تالار بود که با چند پله به شکل هلال ماه احاطه شده بود. ده مرد از سران شورا با فاصله کمتری در دو طرفش روی صندلی های کوچک تر نشسته بودند .دوازده صندلی خالی بود. صادق و پری با قدم های آرام به طرف داوود حرکت کردند . سکوت تالار را فرا گرفت. جمعیت با حالتی بین حسرت و شوق به صادق و پری نگاه کردند و منتظر شروع جشن با شکوه و تاریخی معارفه شدند. همگی لبخنذی از رضایت بر لب داشتند.
    صادق با کمک پری حرکت می کرد، چون نمی دانست کجا می رود و چه باید بکند . آن دو نزد داوود رسیدند و او از جا برخاست . ابتدا صادق را در آغوش گرفت ، سپس پری را بوسید. جمعیت یک صدا فریاد خوشحالی سرداند و کف زدند.
    پری چرخید زد. طوری برگشت که صادق بتواند با او همراهی کند . در مقابل مهمانان که به حالت اخترام ایستاده بودند و رسم خوش آمدگویی را به جا می آوردند سر خم می کردند و تشکرکردند. خواهران و برادران و داماد ها و عروسی های دیگر هم همین کار را کردند.
    داود ، صادق و پری را نزد خود نشاند. دیگرا هم هر یک در جای نشستند . کم کم مهمان مشغول صحبت شدند . خدمه مرتب شیر ینی و شربت به مهمانان تعارف کردند .
    جلو صادق و داوود و پری میز کوچکی قرار داشت . صادق به جمعیت نگاه کرد و بعد داوود را نگریست که خیلی جدی با کسی در حال صحبت بود به پری نگاه کرد و آرام کرد و آرام گفت : " پری ، یک چیزی بگو ، داره کله ام سوت می کشد ، جریان چیه ."
    پری خیلی آرام ، کمی سرش را تکان داد و لبخندی بر لب راند آرام گفت : "مهمانی معرفی من و شما است "
    صادق آهی کشید و گفت : " پری ، تو را بخدا بگو که خواب نیستم ."
    پری با همان با لبخند گفت : "بیدارِ بیداری عزیزم "
    صداق می خوات دست پری را در دست بگیرد که پری فوری گفت :
    "صداق نکن اینها بد می دانند. "
    صداق کمی روی صندلی جا بجا شد . متوجه شد مردی از تزدیکان داوود از جایش برخاست و کاغذی بلند در دست گرفته ، مهمانان روی صندلیشان جا گرفتند و منظم نشستند. منتظر سخنان او شدند . سکوت در تمام تالار برقرار شد .
    مرد پس از اینکه نام خدا و پیغمبر و دوازده اما را بر زبان آورد، نگاهی به صادق و پری کرد. پری همان طور که بازوی صادق را گرفته بود از جا برخاست .
    مرد چند بار به اطراف نگاه کرد . کاغذ را که شبیه لوح بود در مقابلش باز کرد و این طور خواند.
    " شما امشب در مقابل بهترین و زیبا ترین عروس و داماد طایفه داوود ایستاده اید . نام عروس پریا و نام داماد صادق است . هر دو از فرزندان با لیاقت و با کیاست داوود ، رئیس شورا و پادشاه سرزمین ما می باشند. صادق فرزند غلام حسین و غلام حسین فرزند حاجیه خانم کبری و فرزند سلیمان و فرزند رحیم فرزند الیاس و فرزند یعقوب و فرزند ابراهیم و فرزند یحیی است .
    یحیی منجی طایفه داوود است . اگر ما امروز نفسی می کشیم از زحمات این مرد بزرگ و باعزم و اراده می باشد . یحیی ، هما مرد غیور و بزرگی بود که یک تنه اجداد شما را از مرگ و نیستی نجات داد . ما امشب به پس قدر دانی از فرزندش که خون یحیی در آن جاری است و با دختر پادشاه ما ازدواج نموده و فرزندانی از خون یحیی به ما هدیه خواهد داد . در این مکان جشن گرفته ایم . امشب را دور هم جمع شدیم تا به این دو احترام بگذاریم و از آنان قدر دانی کنیم . حال ای همنوعان عزیز، صادق را بخاطر داشته باشید . او پس از یحیی اولین فرد از فرزندان اوست که به ما افتخار و صلت داده . خون یحیی با خون داوود در یک رگ بخ جریان خواهد افتاد و تاریخ دوباره تکرار میشود . یحیی زنده شده ، با همان شکل و قواره که اجداد ما آن را بخاطر دارند ، اما قوی تر و جوان تر . آمده تا برای ما نسلی فراهم سازند تا در فداکاری و مقاومت بی نظیر باشند . "
    چنان شور وشعفی در میان حضار به وجود آمد که جمعیت یکصدا صادق را تشویق می کردند و مرتب فریاد می زدند: زنده باد خون داوود و یحیی . سخنگو منتظر شد تا جمعیت آرام گیرند سپس ادامه داد.
    " ما هر ساله در این روز بزرگ جشنی با شکوه برقرار می کردیم تا یادی از این مرد بزرگ بکنیم ، اما امروز پس از قرنها این افتخار نصیب شما گشته که تجدید عهد با خانوداه داوو د و یحیی را شاهد باشید و بدانید این اقتدار مجدد خانواده داوود از طریق صادق برقرار گشته و شما عزیزان چقدر خوشبخت هستید که به چشم این جشن بزرگ را میبینید تا برای نسل آینده بازگو کنید ."
    حاضران کف زدند و هیاهو و شادی کردند . صادق تازه متوجه شد که قضیه چیست. داوود از جا برخاست و همانطور که صادق را گرفته بود با صدایی رسا گفت : " صادق فرزندم است و پریا همسر فرزندم . شما صادق را به یاد داشته باشید و دعای خیرتان بدرقه فرزندانم باشد . من از این وصلت راضی هستم . شما هم راضی باشید."
    مهسا که در میان دیگر زنان بود جلو رفت . وقت آن بود که کنار همسرش بنشیند . مهمانان کنار رفتند . مهسا خرامان جلو آمد و بین پری و شوهرش قرار گرفت . حضار با شوق دست زدند.
    داوود و مهسا روی صندلی نشستند. پری و صادق هم نشستند. چند نفر دیگر برای خوش امد مهمان سخنانی ایراد کردند. صادق از مهمانی خوشش امده بود . باافتخار به مهمانان نگاه می کرد . ارام گفت : " پس ایم آقا یحیی قهرمان بوده ؟ چه خوب تو را گرفتم. حالا من هم جزو قهرمانان شدم . "
    پری لبخند زد و گفت : "راضی هستی قهرمان ؟"
    "پس تو راستی راستی شاهزاده خانم هستی ؟"
    پری خندید و گفت : "مگر نمیبینی ؟ "
    "حالا شعبان باید از من اجازه ملاقات بگیرد."
    "از اولش همین طور بوده."
    میدان باز شد و جمعیت کنار رفتند . چندین نفر شروع به آوردن سینماهای غذا کردند. وقتی همه چیزمهیا شد ، ابتدا داوود از جا برخاست و بعد صادق و پریا و مهسا و به ترتیب بقیه دور میز رفتند . داوودو مهسا روی صندلی های سر میز نشستند. صداق و پریا و مهسا و بقیه اقوام و به ترتیب مقامات دیگر مهمانان از طوایف مختلف در جایگاه خود قرار گرفتند. خدمه با احترام سینیهای غذا را نزد داوود و صادق و بقیه می بردند. صادق از هر کدام که می آوردند کمی بر میداشت. همه ممتظر بودند تا داوود شروع کند . وقتی ا شرع کرد همه مشغول شدند.
    غذاها شامل گوشت های حیوانات شکاری بود که به طرز اشتها آوری تزیین شده بودند . نوعی سس به رنگ قهوه ای متمایل به قرمز از گیاهان خوش طمع محلی به انها اضافه شده بود . این گیاه محلی زولنگ1 نام

    __________________________________

    1- گیاهی محلی که ترش مزه است و در دامنه های کوه های ساری می روید و بیشتر به مصرف آتش میرسید.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  10. #100
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    داشت که طعم ترش و شیرینی به غذاها داده بود. صادق با لذت وصف ناپذیری می خورد. توجهی به محیط اطرافش نداشت. پری و مهسا و داود از اینکه او به این راحتی محیط را پذیرفته بود راضی بودند و لبخند خوشحالی بر لب داشتند.
    صادق دو بار آب خواست. همان وقت تصمیم می گرفت به لیوان دست بزند برایش آب گوارا از چشمه سارهای کوههای کولا که املاح معدنی داشت می ریختند. غذا زیاد بود کسی هم بی اشتها نبود. بو و طعم آن غذاها اشتها آور بود. صادق می خواست دوباره برای خودش غذا بکشد، اما داود و مهسا و پری همه دست از غذا کشیده بودند. لگنها و آبپاشها را با پارچه ای شبیه حوله آوردند تا مهمانان دستهای خود را بشویند. صادق هم این کار را کرد، یادش رفته بود که کلاه بر سر دارد. وقتی می خواست جابه جا شود. تازه متوجه کلاهش شد. سعی کرد به آن دست نزند، می دانست که کلاه اندازه سرش است و کج نشده.
    پس از اینکه پادشاه از جا برخاست، مهمانان بلند شدند. کمی دور هم جمع شدند و صحبتهای دوستانه برقرار شد تعدادی از جوانان پرانرژی و پر تحرک دور صادق را گرفتند و به گفتگو پرداختند. در این مکان صادق متوجه شد که بالغ بر دویست یا سیصد نفر از جوانان در رشته های مختلف در تمامی دانشگاههای کشور مشغول تحصیل هستند. از طرفی تعدادی هم در خارج از کشور تا بهترین مدارک عالی پیش رفته بودند. دختران جوان در اطراف پری جمع شده بودند و از او سؤالاتی می کردند. حتی چند دختر زیبا که در کودکی با او همبازی بودند به یاد دوران بچگی خاطراتی تعریف می کردند و لذت می بردند. پری متوجه شد که صادق در میان جمعی از جوانان و مردان به گفتگو مشغول است. سه برادر و دامادهایشان همراه او بودند. با لذت به او نگاه کرد، صادق چه کار خوبی کرد امشب آمد، در غیر این صورت نمی دانم جشن بدون او چطور برگزار می گردید.
    مهسا و پریسا و پرنیا هم پری را تنها نمی گذاشتند و با او بودند. داود، صادق و پری را نزد خود طلبید. در جایگاه خود قرار گرفتند. سخنگو از جا برخاست و با صدای رسا گفت: «اینک هدایای عروس و داماد.»
    چند دختر خردسال جلو آمدند و جلوی صادق و پری ایستادند. سخنگو با قدمهای آهسته در یک قدمی صادق ایستاد، طوری که رویش به طرف مهمانان بود، با احترام گفت: «جناب آقای دکتر صادق محسنی، فرزند یحیی و فرزند برومند داود، پادشاه طایفه داود، سرور عزیز همه ما، پریای مهربان، کوچک ترین فرد خانواده پادشاهی داود، این بندگان ناچیز و خاک پای بحیی فداکار و احیا کننده طایفه با تشکر و امتنان زیاد استدعا داریم هدایای ناقابلی تقدیم نماییم. در صورت قبول، شادی و نشاط بر این جشن اضافه فرموده و ما را سرافراز بنمایید.»
    مرد منتظر ماند. پری نگاهی به صادق انداخت. او نمی دانست چه کند. به داود نگاه کرد. شاید درست همان کاری بود که باید انجام می داد. داود اشاره کرد بیاورید.
    دختری نوجوان صندوقچه ای را در مقابل پای پری قرار داد و در صف دختران قرار گرفت. اولین هدیه دهنده جلو آمد.
    سخنگو با صدای بلند گفت: «عالی جناب فرمانده ارتش، رمضان و همسر انگشتر الماس نشانی برای صادق و گردنبندی زمرد برای پریا هدیه آورده اند.»
    دادن هدایا به همان طریق ادامه داشت تا همه مهمانان که قصد هدیه دادن داشتند. جلو آمدند. چشمان صادق خیره شده بود. نمی دانست چه کند. هدایا توسط دختران دریافت می شد و درون صندوقچه قرار می گرفت. تا اینکه آخرین نفر هدیه اش را داد. کسی جلو آمد و صندوق را برداشت و برد. صادق جیران گفت: «پری ، این آقا صندوق را کجا برد؟»
    پری خیلی آرام نگاهش کرد و گفت: «جای امنی می برد، نگران نباش صادق خیلی خسته شدی؟»
    «تازه داماد شاه شدم، می خواهم ببینم آخر چی می شود، خیلی کیف داره پری.»
    صادق و پری نشستند. فضای میان تالار خالی شد و میز بزرگ غذا خوری با سرعتی بی نظیر از تالار خارج شد. فرشهای گرانبها که زیر پای مهمانان پهن بود نمایان شد. چند مرد کوچک به میدان آمدند. شاید با کلاههایشان به قد طفلی چهارساله بودند. لباسهایشان پر زرق و برق بود. مشخص بود بین سی تا چهل سال سن دارند. سرهایشان نسبت به بدن کمی بزرگ تر بود. لاغر بودند، ولی نشان می داد که باید خیلی چابک باشند. آنان ده نفر بودند.
    مردان دو سر گروه داشتند. پنج به پنج آمدند و در مقابل داود و بعد در مقابل صادق و پریا تعظیم کردند. داود اجازه داد تا شروع کنند.
    وسط میدان ایستادند و عملیات آکروباسی شروع شد. عده دیگری هم به آن گروه پیوستند و باعث سرگرمی شدند. وقتی صحنه را ترک کردند زنی چهل ساله با لباس محلی قدیمی که بی شک به لباس زنان چند قرن پیش دهات مازندران بود به میان آمد. دامن پرچین و بلندش که سکه دوزی شده بود، جلیقه اش هم پر سکه بود، روسری منگوله و منجوق دوزی شده تکمیل کننده لباس او بود که جلوه خاصی به صورتش داده بود. در وسط تالار قرار گرفت و تعظیمی به خانواده داود و مهمانان کرد و منتظر ایستاد تا اجازه خواندن به او داده شود. دو دختر جوان وسیله ای بزرگ مانند ارغنون را با خود آوردند. دختر دیگری صندلی ای به میدان آورد. قرار بود زن با صدایی دلنشین آوازی ملی را بخواند که خاطرات جنگ نابرابرانه بین طایفه داود و شیطان را به یاد می آورد. تالار در سکوت محض فرو رفته بود. خواننده آماده شد و نگاهی به داود و بقیه کرد. لحظه ای بعد شروع به خواندن کرد. صدایش مانند زمزمه نسیم ملایم بهاری در میان آبشارهای کوهستنان و انعکاس آن در کوههای مقابل لطیف و دلنشین بود. وقتی دهانش را می گشود مانند بلبل چهچه مستانه می زد و در قلبها می نشست. انگار همه را در خلسه ای از خاطرات می برد. گاهی غم انگیز بود و گاهی نگران کننده و گاه هیجان انگیز. مهمانان با زمزمه با او همراهی کردند. شاید می خواستند تجدید عهد نمایند. هم صدا با او می گفتند ما تنها بودیم، ولی با ایمان جنگیدیم. خدا با ما بود، یحیی هم با ما بود. بحیی را خدا به ما داد و او همیشه با ما خواهد بود. ما وطنمان را با کمک یحیی ساختیم . آن روز ده نفر بودیم. اگر این ده نفر نبودند ما امروز اینجا نبودیم. پس بیایید همیشه سازنده باشیم. حال که میلیون شدیم پس باز هم می توانیم بسازیم و خوب باشیم. ما همه با هم هستیم، ما همه با هم هستیم، ما همه با هم هستیم. برای تشویق او دست زدند و ابراز احساسات کردند. بالغ بر ده دقیقه کف زدن ادامه داشت. کلی گل بنفشه سفید و نرگس به پای او ریختند. زن مرتب تشکر می کرد، سپس به سوی داود رفت. او از جا برخاست. صادق و پری و دیگران هم بلند شدند.
    داود گفت: «ما از خدا می خواهیم که تو سالها زنده باشی تا مانند اجدادت برای ما در این شب بزرگ قصه اتحاد سر دهی.»
    زن با سر تعظیم کرد و در مقابل پری و صادق ایستاد. صادق نمی دانست چه بگوید. همان طور که می خندید گفت: «با اینکه از زبان شما سر در نمی آورم، ولی لذت بردم. انگار در دلم آنجه را گفتی فهمیدم. خیلی خوب خواندی.»
    «خوشحالم که خوشتان آمد.» و تعظیمی کرد و دور شد.
    پری پرسید: «خسته نشدی؟»
    صادق خندید و گفت: «خوشم آمد... مگر باز هم هست؟»
    «بله، باز هم هست.»
    «چه کار می کنند؟»
    «بگم؟»
    «بگو>»
    حالا گزارش یک ساله را خواهند خواند. اگر مایل باشی می توانیم بریم.»
    «سیاست بازی است؟»
    «بله.»
    صادق خندید و گفت: «پاشو بریم، من حوصله این کارها را ندارم.»
    «اگر پدر اجازه دادند ما می توانیم برویم.»
    «من باید بگم یا خودت می گی شاهزاده خانم پریا؟»
    «هیچ کداممان.»
    «پس همین طور بزنیم به چاک؟»
    پری خیلی سعی کرد نخندد. آرام گفت: «آرام گفت: «نه صادق جان، پدر خودش به ما می گه.»
    در همان موقع سخنگو جلو آمد. چند نفر از سران طوایف را نام برد. آنها گزارشات خود را آماده کردند. داود به طرف صادق نگاه کرد و گفت: «پسر عزیزم، اگر خسته شدی با بچه ها بروید منزل استراحت کنید.»
    پری موافقت کرد. خواهرها و دامادها و برادران و مهسا از مقابل حاضران با احترام خارج شدند و برای خوابیدن به اتاقهایشان رفتند.
    صادق گفت: «پری تو مرا گیج کرده بودی. جریان چیه؟ تو کی هستی؟


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






صفحه 10 از 13 نخستنخست ... 678910111213 آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/