صفحه 9 از 13 نخستنخست ... 5678910111213 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 81 تا 90 , از مجموع 128

موضوع: پری خانه پدربزرگ | ابوالقاسم پزشکی

  1. #81
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    می رفت انگاراز روی ریتم خاصی قدم بر می دارد شاید فرشتگان اورا راهنمای و مشایعت میکردند. لحظه ی با شکوهی بود .مریم با اشتیاق پری را نگاه میکرد. چنددختر کوچک دنباله لباس عروس را که با گلهای بنفشه تزیین شده بود با دست حمل میکردند. گویا همان فرشتگان در فضای اتاق عطر بنفشه عمو را پراکنده میکردند.همه جاپراز نور و عطر اگین بود.زیر پای عروس راباگلهای بنفشه گلباران کرده بودند. زنان زیادی از طایفه ابو حمزه در این جشن شرکت داشتند. عطر گلهای کوههای عربستان رابرای عطر فشانی به پای عروس ریخته بودند.همه جا غرق نشاط و شادی بود.عاقد بادیدن عروس زیبا ناباورانه به او چشم دوخته بود از جابرخاست و به خود گفت:این یک زن معمولی نیست فرشته ای است که از اسمان به زمین امده.وبااحترام کناررفت.پری انگار روی زمین راه نمیرفت .شقایق هم اورا همراهیمیکرد و دست اورا در دست داشت. مریم پری راباکمک مهسا سرسفره عقد نشاند. دخترها فوری دامن عروس را مرتب کردند. پری سرش پایین بود مادرش قران را به دستش داد . ایینه جلوی او قرار داشت لبخند بسیار ملیحی ازدرون قلبش به لبهایش انتقال می یافت.از صورت پری شادی به دلهای مهمانان راه یافته بود کسی نبود که از زیبایی عروس در ان لباس رویایی حیرت نکندوبه خالق یکتادرخلق چنین مخلوقی احسن نگفته باشد. محسنی باحیرت به پری و زیبایی او نگاه میکرد.همه محو تماشای این فرشته اسمانی بودند.صادق می خندید و بدون اینکه به او حرفی بزنند خودش کنار پری نشست. انگار او هم نمی خواست چشم از پری بردارد. پری در اسمانها سیر میکرد. لحظه باشکوهی بود.عاقد بااجازه محسنی و داود و پدر صادق صیغه عقد را جاری کرد.کلامش با بوی عطر بنفشه های سفید جویبار های مازندرانن و گلهای کوههای عربستان در هم امیخت و ارام در دلها جا میگرفت. دو خواهر پری چون فرشته اسمانی بالای سراو مرتب گلهای بنفشه به فضا میپاشیدند.کسی نبود بپرسد این همه گل تر و تازه رااز کجا می اورند. عاقد بار اول صیغه راخواند پری جواب نداد.پریسا گفت :عروس رفته گل بنفشه بچینه.عاقد دوباره صیغه را خواند.پرنیان گفت:عروی هنوز گل بنفشه سفید میچیند. عاقد بار سوم صیغه را خواند و منتظر شد.پری سرش را بالا اورد.اول محسنی بعد داود را نگاه کرد همانطور دستش رادر میان دسته گل بنفشه سفید و نرگس صحرایی میفشرد گفت بااجازه بزرگترها بله.هلهله شادی ونقل ونبات با گلهای بنفشه سفید برسر این فرشته کوچک اسمانی ریخته شد عاقد گفت مبارک باشد. حلقه ازدواج راابتدا صادق درانگشتان باریک پری کرد. پری هم با شور و نشاط حلقه رادر انگشتان او کرد و به هم نقل و شیرینی تعارف کردند دخترهای کوچک با صدای دلنشینی اواز خواندند و به رقص و پایکوبی پرداختند. محسنی هردو را بوسید و به ان دو هدیه داد و مادر پری گردنبندیزمرد به پری دادوانگشتری از یاقوت به صادق. دوخواهرش هرکدام سینه ریزی اززمرد و دستبندی به پری دادند و به صادق ساعت طلا و انگشتر برلیان دادند.هردوصادق رابوشیدند.مریم و پدرش و دیگران مانده بودند بااین بذل و بخشش خانواده پری چه باید بکنند تالیاقت عروس راداشته باشد.پری سرش رابلند کرد و مریم را بوسید و او به هریک یک سکه داد. هدیه های عروس و داماد را جمع میکرد. عروس و داماد مقابل مهمانان دور زدند.صادق در حالی که دست در دست پری داشت با مهمانها خوش و بش میکرد. وقتی پری پدربزرگ را بوسید انگار پدری سالها منتظر دراغوش کشیدن فرزندش بود پری چنان او را می بویید که همه متوجه شدند.هردو مدتی در اغوش هم گریه کردند و بدون اینکه حرفی بزند به هم فهماندند چقدر یک دیگر را دوست دارند پری دست دور کمرپدربزرگ انداخت وباهم از جلوی مهمانان گذشتند. جلوی مادرش ایستادو اورا بوسید. مهمانان مرتب دست میزدند و اواز میخواندند وبااوازشان عروسی را دلنشین میکردند.در همان موقع شعبان به داخل امد .زنی جوان و زیبا با لباسی فاخر همراه او بود که دست دو دختر کوچک راگرفته بود. زن به همه سلام کردو مستقیم به حضور داود رفت. پری به خوشحالی جلو رفت و گفت :عمه خانم خیلی خوش امدید.-ببخشید کمی دیر رسیدم پری جان. پری گفت:عمه یک کمی نبود خیلی بود. عمه در میان مریم وپری نشست و جعبه کوچکی دراورد و گفت:قابل شمارا ندارد.شقایق خندید وان راازدست عمه گرفت. گفت:چری جان چقدر زیبا است .شقایق همانطور که میخندید با صدای بلند گفت به به عجب گردنبندی...بااین میشود شهرتهران را خرید خوش به حال این پسرعموی خوشبخت.پری جان مثل اینکهطلا و جواهرات برایتان پول خرد است! صدق گفت :قابل ندارد. شقایق گفت:راست می گی صادق جان؟-بعدها که شوهر کردی قول میدم بهت کادو بدم...البته اگه پنجاه سال دیگر پشیمان نشده باشم . همه خندیدند .شقایق گفت: تاان موقع خودم میخرم. شعبان وارد شد و مقابل پری ایستاد.پری نگاهش کرد و لبخندی برلب راند و باسربه او علامت داد به داود نگاه کردو او هم علامت داد شعبان خارج شد کمی بعد مردی با جذبه و قدی بلند بالباسی اراسته وارد شد .داود جلو رفت واورادراغوش گرفت به طرف محسنی رفت گفت :اقای مهندس مهمان داریم...ازراه دور امده اند.یک نفربااوبود که چمدانی را باخود حمل میکرد که ظاهرا سنگین بود و همان جاجلوی دراتاق ایستاده بود داود گفت:ابوحمزه تبریک میگوید و می خواهد هدیه خود را بدهد. صادق تا اسم اوراشنید جلو رفت و ازودعوت کردندتا بماند. امااوتعظیم کرد وچمدان راگذاشت و خارج شد. محسنی همینور با عجله جلو امد و گفت:صادق این بنده خدا مسافر بود چمدانش را جا گذاشت؟پری گفت:پدربزرگ، چمدان را برای عقد ما هدیه اورده. بنده خدا لباس اورده؟شعبان امدو دستور انتقال چمدان را به اتاق داد. دوباره جمع با رقص دو دختر خردسال عمه پری شاد شدند . دختران دیگری به جمع انان پیوستند. صادق ازلحظه ها و فرصتها استفاده میکرد و باپری گرم میگرفت.پری خجالت میکشید جلوی خانوده خود و شوهرش زیاد با صادق تنها باشد .کم کم جشن به انتها رسید . غیراز مهمانان خودی بقیه رفته بودند داود با پسرانش هم رفتند. مهمانان طایفه که در جشن شرکت داشتند همراه نگهبانان به ولایت خود برگشتند تاازاین جشن با شکوه برای دوستان خود بگویند.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  2. #82
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    فصل 22
    دو روز طول کشید تا مهمانان به خانه های خود بروند و همه چیز به حالت عادی دراید.اتق صادق راتغییر دادند. تخت یک نفره تبدیل به تخت دونفره شد و پرده های اتاق نو شد. تغییرات دیگری هم انجام دادندو چیزی که صادق برای دو سال ونیم دیگر انتظارش راداشت با مساعدت و هم فکری مریم و مهسا زودتر به انجام رسید.در اتاق پذیرایی محسنی و صادق روی مبل نشسته بودند و تلویزیون تماشا میکردند. محسنی با خوشحالی گفت:خلاصه تو هم زن گرفتی... خدارا شکر.امیدوارم عاقبت به خیر شوید که همینطور خواهد شد.این جشن هم تمام شد. ولی انتظار نداشتم این طور باشکوه بشود این همه عروسی رفته بودم نه عروس به این قشنگی و نه جشنی به این با شکوهی دیده بودم.برای من تعجب اوربود شعبان چطور توانست بااین چند نفر یک تنه و بدون خستگی همه کارهارابه خوبی انجام دهد!صادق خندید وگفت:خداراشکر همه شما با تمام وجودتان پری را دوست دارید این خیلی برای من مهم است. محسنی گفت:شعبان تو خیلی زحمت کشیدی چطور این همه کاررا انجام دادی؟ صادق با خنده گفت شما که حرف ان روز مرا میزنید!محسنی خندیدوگفت:درست است راستی صادق عزیز یادت باشد شعبان هدیه خوبی نزد من دارد من نفهمیدم چطوری خرج عروسی پرداخت شد.این شعبان نسیه خرید کرده که باید پرداخت کنم...یاشاید ازعالم غیب به ما کمک شده؟صادق خندید و گفت:پدربزرگ قضیه همان ماهی سفید و بوقلمون است.-به هر حال از اسمان که نیامده...کسی اینهارااورده حالا نمی خواهم بدهکار کسی بشوم. – مطمئن باشید که شما هیچ بدهی به کسی ندارید-این دوسه تا کارگر که اینجا بودند مثل ماشین کا میکردند راستی پری جان این همه دیگ مسی را از کجا اورده بودند؟ صادق گفت:پدربزرگ مال خود اشپزها بود بعد هم بردند. محسنی با تعجب گفت:باپدرت حرف می زدم گفت ما که یک قران خرج نکردیم پس کی خرج کرده؟صادق گفت:پدربزرگ زیاد پیگیر نشو حالا بگو عروسی چطور بود؟پدربزرگ کمی دلخور شد و گفت:پدر سوخته حالت را میگیرم. درست حرف بزن...مثل اینکه تو همه چیز را میدانی ولی من نمیدانم...پری تو چرا خودت را مشغول مجله کردی؟پری سرش را بالا اورد و گفت :من میگم...پدربزرگ خودمان خرج کردیم. محسنی خندید و به صادق اشاره کرد وگفت:پری، یعنی این پدر سوخته خرج کرده...باور نمیکنم.این عروسی چند میلیون خرج رو دست ما گذاشت. – قبول کن پدربزرگ. پری گفت:قبول نداری پدربزرگ؟ محسنی نگاهش کرد و نوچ بلندی گفت و ابروهایش را به علامت منفی بالابرد. صادق خندید و گفت:من بگم ناراحت نمی شوی؟ محسنی گفت: من همین را میخواستم بفهمم که فهمیدم.اقاداود خرج کرده...همین را میخواستی بگی؟ صادق گفت:اگر کار همین جا تمام میشود بله. من هم کمی ناراحت شدم ولی اقا داود خواهش کردند کاری برای دخترش انجام بده.محسنی چندبارروی دستش زد و گفت:دیدی صادق چه کاری کردی؟حالاداری حرف میزنی؟رفتم ساری بایدازاو تشکر کنم.پری اهی کشید . محسنی را بوسید و گفت:پدربزرگ تورا به خدا خودت را ناراحت نکن. محسنی گفت:به خدا خجالت کشیدم. کمی بعدکه پری و صادق تنها در اتاق خود نشسته بودند پری گفت:لباس عروس چطوری بود؟ عالی بود...چقدر هم خوشگل شده بودی. – سلیقه و انتخاب پرنیان بود ارایش مراهم پرنیان کرده بود. – پری با این همه جواهرات که برای ما اورده اند چه کنیم؟ - اقای من شما هستید مال شما است. صادق خندید و گفت :بروبابا همه را به تو هدیه دادند. – هدیه عروسی مال مرد است هرچه هم متعلق به من است مال تو میشود من اختیاری ندارم. – پس این وسط تو چه کاره هستی؟ پری با عشوه ای زنانه گفت:من باید تا زمانی که زنده هستم از تو اطاعت کنم و حق دخالت ندارم. صادق خندید و گفت:کاش این حرفهاراان موقع می زدی و خون به دلمان می کردی. – صادق جان صبر کردی قشنگ تر نشد؟ خوب اره ولی...ولش کن دیگه. حالا چی میخواستی بگی؟ داشت یادم میرفت پری خانم ... من میدانم تو تابع مقررات و سنتهای خودت هستی ولی من میخواهم زنم شریک زندگیم باشد می خواهم با فکرهم زندگی خوب و ارامی بسازیم و فرزندان سالم و صالحی داشته باشیم پس نباید متکی به من باشی. باید هردو به همدیگر تکیه کنیم و به ندر زندگی کمک کنی اگر من اشتباه می کنم و توی چاه می افتم تو نباید بیفتی. باید راهنمای من باشی حالا هم می خواهی به من احترام بگذاری ایرادی ندارد اما همه کارهایمان رابافکر و همکاری هم انجام می دهیم . پری کمی فکر کرد وگفت :تو عاقلی و می توانی زندگی مراهم هدایت کنی پس چطور می توانم برای تو خط مشی تعیین کنم؟ بابا این حرفها را ول کن باید باهم این کشتی عشق را هدایت کنیم. – تو دوست داری باشد من به عنوان راهنما جلو می روم. – خیلی دوستت دارم پری. کمی که گذشت صادق گفت:فعلا کتاب راباز کن که همین روزهااست که هردومان را از دانشگاه بیرون کنند.
    فصل23
    یک هفته بعد مادر صادق زنگ زد و با پری صحبت کرد. پری با خوشحالی گفت:سلام مامان . – سلام مادر چطورید خوب هستید؟ - بله صادق نیست با شعبان رفته بیرون کار داشت... بیاد میگم تلفن بزند. – پری جان من خیلی ناراحت هستم. – خدا نکند چی شده؟ - همه عکسها خوب شدند حتی فیلم هایی که گرفتیم عالی شدند اما هرچه با مادرت و خانواده شما گرفتیم خراب شده... ماندم این چه حکمتی است. – ممکن است فیلم خراب یوده. – نه به خدا اگر خراب بود پس چرا ما خوب افتادیم؟ -حالا وقت زیاده بعد عکس میگیریم.- می خواستم عکس هارا به قوم و خویش صادق نشان دهم حالا ماندم چه کار کنم به خدا از صبح تا حالا دارم دیوانه می شم پری خانم ان قدر گریه کردم که نگو.- خودتان را ناراحت نکنید لابد حکمتی بوده.- تو می گی چرا این طوری شده؟


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  3. #83
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    (فکر می کنم فیلم خراب بوده.)
    (دوست بابات یادت ... آمده بود با آقا داوود دست می داد؟)
    (بله،ابوحمزه.)
    (توی راهرو تاریک عکسشان افتاده!)
    (باز خوبه یک مهمان توی عکس افتاده.)
    (ما اونو می خواستیم چه کار، من مهسا خانم و خواهرات را می خواستم پری جان، به خدا دارم دیوانه می شم.)
    (حالا خودت را ناراحت نکن.)
    (پری جان به خدا گیج شدم... ببین الان دوباره فیلم را گذاشتیم. مگه پریسا و پرنیا بالای سرت نبودند؟ پس کو؟ من دارم می خندم ... مادرت که پهلوی من ایستاده بود نیست ... بیا الان دوربین رفته رو پدر بزرگت که با آقا داوود مضغول گفت و گوست ... انگار دارد با خودش حرف می زند. الان دوربین رفته رو ی صورت شما. دامن دو خواهرت معلومه ، اما نمی دانم چرا این طوری می شود ... صادق که دارد مهسا خانم و دو تا خواهرهایت را می بوسد هیچی پیدا نیست. به خصوص عمعه خانمت که آمد دوربین رفته بود به طرف ایشان ، اشیای اتاق هست ، اما عمه خانم انگار آن جا نبود. پری نمی دانم چرا این طوری شده؟ تو بگو چه کار کنم؟)
    (مامان عکس من و صادق چه طور شده؟)
    (وای چی بگم ... پری جان، ماشاالله به شکل ماهت ، شدی عین فرشته های آسمانی. هر که می بیند دهانش آب می افتد. باید بیای ساری تا همشهری ها بیشتر خانم دکتر خوشکلم را ببینند.)
    (یک ماه دیگر که بین ترم است با هم می آییم.)
    (تا آن موقع دیر است ، یک پنج شنبه جمعه بیایید.)
    (چشم مامان ، اگر هوا و جاده خوب بود می آییم.)
    (پری جان مزاحمت شدم. ببخشید من بیشتر از این وقتت را نمی گیرم.)
    پری همان طور که از پنجره اتاق حیاط را نگاه می کرد گفت:(مامان مثل این که آقا صادق آمدند ... بله ماشین را پارک کردند. اگر چند لحظه گوشی دستتان باشد می آد.)
    (پس عریرم زودتر بیایید فامیل می خوان مهمانی بدهند.)
    (چشم مامان گوشی ... من خداحافظی می کنم.)
    صادق گوشی را برداشت. مادرش همان حرف های قبلی را تکرار کرد.صادق مرتب می گفت:(نه مامان راست می گی؟ یعنی یکی هم خوب نشده؟ یعنی چه؟ نمی فهمم!)
    (من با پری جان صحبت کردم. قبول کرده دو روز بیایید ساری ... تو دیگه مخالفت نکن.)
    (باشد ، اگر با پری جون قرار گذاشتی برنامه ریزی می کنیم می آییم ، چشم مامان ... به همه سلام برسان.)
    پس از پایان مکالمه صادق گفت:(پری ، جریان چیه که عکس ها این طوری شدند؟)
    پری خونسرد مشغول مطالعه بود. گفت:( صلاح پدرم نبود که آن ها در عکس باشند.)
    (ما دیگر فامیل شدیم ، برای چه این طوری شده؟)
    پری نگاهش کرد و گفت:(تو می دانی من کی هستم ، اقوامت که نمی دانند ، پس لابد صلاح بوده که در عکس نباشند.)
    صادق گفت:(پس چرا ابوحمزه در عکس بود؟)
    پری خندید و گفت:(تو که ابو حمزه را دیده بودی ... این قیافه ی اصلی او بود؟)
    صادق با تعجب گفت:(من هم می خواستم سوال کنم چه طوری آن مرد با آن قیافه ی غول بیابانی یک دفعه مثل یک آدم معمولی شد؟)
    (عکس او مهم نیست که باشد یا نباشد. ولی اقوام من صلاح نبود باشند.)
    (راستی پری می خواستم از تو بپرسم اگر مامان خواست مهمانی بدهد اقوامت می آیند؟)
    (باید بیایند.)
    (خیالم راحت شد. حالا اگر مامان این ها خواستند بیایند خانه ی شما چی؟)
    (بیایند ایرادش چیه؟)
    صادق با تعجب گفت:(پری تو معلومه چی می گی ... چه طوری باید بیایند توی بیابان بایستند و بعد یک دفعه به قول خودت پرده کنار برود و آن ها وارد آبادی بشوند؟)
    (چرا باید آن جا برویم؟)
    (درست حرف بزن. اگر گیر کنیم چه باید بگوییم.)
    (اول باید طوری برنامه ریزی شود که بی خبر خانه هم نروند. پدر باغ بزرگی در ستری دارد که برای چنین مهمانی هایی است ، خیلی هم مجهز است. پس جای نگرانی نیست. همیشه دو نفر آن جا کار می کنند.)
    (پری من می توانم سوال دیگری بکنم ... نمی دانم به شما بر نمی خورد؟)
    (چرا بر بخورد حالا بپرس تا جوابت را بدهم.)
    صادق کمی نگاهش کرد و گفت:(می خوام از بچگی تو بدانم ... از خانواده ات برایم تعریف کنی ایرادی ندارد؟)
    پری با خونسردی گفت:(خانم جان باید مرا بزرگ می کرد. این یک رسم است. اگر فرصتی شود جریان خانم جان واجدادش را بازگو می کنم.)
    (پری فکرم را خواندی؟ می خواستم ای را بپرسم ولی تو کار مرا ساده کردی.)
    (بله درسته.)
    (اگر برای من موضوع خانم جان را بگی خیلی خوش حال می شوم.)
    (وقت زیاد می گیرد.)
    (باشد ، گوش می کنم.)
    (به خدا درس دارم.)
    (بگو دیگه ... خودت را لوس نکن پری جان.)
    (تو محرم دل من هستی باید بدانی برای همیشه محرم هسنی ... این ها اسرار است صادق جانو اگر روزی آن ها را فاش کنی ما را به روز سیاه می نشانی.)
    صادق با تعجب گفت:(پری چرا مرا می ترسانی؟ چی شده این حرف را می زنی. مگر حرفی از من جایی درز کرده ... به خدا می دانم تو چی می گی. برای هر کس هم تعریف کنم باور نمی کند چه برسد بخواهم جزییات را هم بگویم.
    (برای نمونه ببین ، این همه آدم توی عکس بودند ، اما یکی از اقوامم توی عکس نبودند. این یک طرف قضیه ، اما من بودم چرا؟ برای این که با شما زندگی می کنم. معنی آن این است که به انسان ها عادت دارم و خوی آدم ها را گرفتم. پس هر چیزی در جای خودش قرار می گیرد. صد تا دوربین دیگر هم بود باز هم همان می شد. نور به بدن آن ها اثر ندارد. این فیلم ها ساختند برای انسان ها یا طبیعت یا حیواناتی در حیطه زندگی آدم ها. شاید روزی هر چه را می دانم به تو آموزش بدم ، مثل حرکت همان درخت که با انرژی نگاه من جا به جا می شد نه با انرژی انگشتر ، چون آن وسیله ای بیش نیست و این منم که آن را حرکت می دهم.)
    پری ساکت شد. صادق نفسی عمیق کشید و گفت:(وای ، چه چیزهای باور کردنی را باید با چشم ببینیم. حالا بگو ببینم جریان این کبری خانم ، مادر بزرگمان چی بوده که من به نان و آب رسیدم؟)
    (برابر با ده نسل شما در گذشته جنگی سخت برای طایفه ما رخ داد. همه تار و مار شدند. در این میان بیشتر از ده نفر زنده نماندند. پدر بزرگ شما توی باغش مشغول به کار بود که صدای ناله ای می شنود اما چیزی نمی بیند. او مرد پر جراتی بود. به اطرافش نگاه می کند و با صدای بلند می پرسد اگر انسی یا جنی حرف بزن ووو مرد زخمی که جد من بود گفت:(به کمک احتیاج دارم ... باز پدر بزرگ شما می گوید:(تو کی هستی که نمی توانم ببینمت؟)
    (پدر بزرگ من خودش را به او نشان می دهد و از هوش می رود. او جد زخمی ما را به داخل خلنه می برد و هر چه در چنته داشته برای معالجه ی او انجام می دهد. مرد زخمی وقتی به هوش می آید با التماس می گوید: چند نفر دیگر توی راه یا اطراف باغ بیهوش افتادند و به کمک احتیاج دارند. برو آن ها را نجات بده... پدر بزرگ شما می پرسد چه طوری آن ها را پیدا کنم ... مرد می گوید: بگو من دست حسین هستم و پیدایشان می کنی.)
    (پیرمرد هر جا قدم می گذاشت می گفت م دوست حسین هستم یکی را پیدا می کرد. کول می گرفت و می آورد این بنده خدا تا صبح کارش شده بود همین. می شود گفت اگر او نجاتمان نمی داد نسل ما منقرض شده بود و طایفه ای که شاهدش بودی از روی زمین برچیده شده بود. زخمی ها نجات یافتند. چهار سال پدر بزرگتان از اجداد من نگهداری می کرد. کسی در طایفه و آبادی نبود و همه جا ویراه بود. همه چیز را یا آتش زده بودند یا خراب کرده بوند. پدر بزرگ شما وقتی وارد آبادی ما شد با ده نفز از بچه های خودش شب و روز کار کردند. اول آبادی را تمیز کردند بعد چند خانه ساختند.. هر کسی هم با پدر بزرگ من زنده مانده بود یا طفل بود یا خیای پیر. فقط دو پسر داشتیم که یکی نگهبانی می داد یکی آذوقه جمع می کرد به همین دلیل تمام کار تعمیرات مال پدر بزرگ تو بود و پدر برزگ من این کار
    یک سال تمام طول کشید تا ما صاحب آبادی شدیم. گرچه همشهریهای شما گاهی به او با طعنه حرفهایی می زدند ولی او آدم پرجذبه ای بود و این حرفها به گوشش نمی رفت. سه سال بعد او مرحوم شد یعنی ما با کمک پول و آذوقه او زندگی دوباره یافتیم. در حقیقت بنای این طایفه به دست او انجام شد. ما از آن به بعد تعهد کردیم در هر دوره یک نفرمان به شما خدمت کند. در این دوره نوبت من است. حالا هم نسل جدید شما این ماجرا را به یاد ندارد و شاید باور هم نکند. ولی تو می دانی بعد از سالها قسمت سوخته شهر را به یاد آن حادثه غم انگیز ببینی و بفهمی که چه بر سر ما آورده بودند.
    " بعد از آن پدران ما تصمیم گرفتند هیچ وقت جنگ نکنند و با سیاست همه امور را رفع و رجوع کنند. برای همین به تحصیلات روی آوردند. ما بهترین دکترها را داریم، بهترین جراحان هم درمیان ماست. از لحاظ مهندسی و طراحی چه در روی زمین و چه در زیرزمین از نقشه های ما بهره مند می شوند. غاری در دنیا نیست یا کوهی نیست که ما نقشه آن را نداشته باشیم. ما غارهایی را می شناسیم که بزرگترین گنجینه دنیا در آن است. اما بدان سکوت ما دلیل ترسمان نیست. روز معینی سکوت خود را می شکنیم. مانند ابوحمزه که نقشه آن غار کذایی را به او دادیم... آنها همانهایی بودن که بر ما ظلم کردند. ما از طریق ابوحمزه بعد از سالها انتقام گرفتیم. ما دریاهایی را در زیرزمین می شناسیم که هنوز به آن دسترسی پیدا نکردند. شاید تا نابودی بشر هم آنها را پیدا نکنند. اگر هم کسی از ما بخواهد شاید نشانی آن را ندهیم. نه به خاطر پول فقط برای بقای خودمان است. می خواهیم ثابت کنیم ما بر همه طوایف برتر هستیم تا از ما حساب ببرند و به ما حمله نکنند. تازگی به نوعی انرژی دست پیدا کردیم که فقط در دفاع از آبادی خودمان از آن استفاده می کنیم. به همین خاطر چندین آبادی آمدند از ما انرژی را خواستند و ما ندادیم. قصد بر این است که میدان مغناطیسی این انرژی را بیشتر کنیم تا تمام نقاط خودمان را بپوشانیم. دانشمندان ما همه مطیع و مخلص هستند و مردمشان را دوست دارند.
    " حالا برای همین است که من نزد تو هستم. جد خانم جان خدا بیامرز بود که نسل ما برقرار ماند تا به شما خدمت کنیم"
    صادق چند بار سر تکان دادو گفت:" یک چیزهایی شنیده بودم. ولی در حد رویا... و حالا می بینم به حقیقت پیوسته. من آدم خوش اقبالی هستم که در زمان من این اتفاق افتاد که دختری زیبا را تصاحب کنم"
    " من هم خوشحال هستم که این قرعه به نام من افتاده تا با تو ازدواج کنم"
    " در آینده بچه های ما این داستان را قبول دارند؟"
    " قصه ای که از دل حقیقتی تلخ و جانگذاز بیرون آمده باشد خودش به دل می نشیند."
    " می بینی جه پدربزرگ جوانمردی داشتم... حالا او پیر بود یا جوان؟"
    " این دفعه رفتیم میان طایفه عکسش را به تو نشان می دهم"
    " مگر آن موقع دوربین بوده؟"
    " با دست کشیدند"


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  4. #84
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    " بین هشتاد تا هشتاد و پنج سالش بوده"
    " پیرمرد این همه زخمی را یک تنه آورده بود؟"
    " باهوش و بی هوش را نجات داده. یک نفر هم تلفات نداده... خیلی مهم بود"
    "دستت درد نکند پدربزرگ... کار بزرگی کردی. زحمتت هم هدر نرفت و ماهم پری را گرفتیم. وگرنه شوهر کجا بود این دختره بدترکیب را بگیرد. من هم مثل تو فداکاری کردم"
    پری نگاهش کرد و خندید. گفت:" خیلی ضرر کردی؟"
    " خسارتش را از آقا داود می گیرم"
    " مادربزرگ چطور توی راه تورا پیدا کرد؟"
    پری خندید و گفت:" برو گمشو، مرا آوردند خانه شما در ساری تحویل خانم جان دادند. او هیچ وقت چنین حرفی به کسی نزده"
    " به خدا پدربزرگ گفته"
    " باور نمی کنم"
    " ولش کن حالا را بچسب... کی باید بریم ساری؟"
    " به خدا خیلی از درس عقبم. کمی حوصله کن... تو خودت هم بدتری. بذار بین ترم بریم"
    " مگر به مامان نگفتی میاییم؟"
    " من نگفتم می آییم، گفتم شاید"
    " نمی دانم ولی راست می گی... وسط ترم بهتره"
    " چه پسر خوبی هستی"
    " ما از پدربزرگ غافل شدیم. بلند شو بریم تو اتاقش کمی از تنهایی دربیاریمش"
    " هنوز نیامده"
    پری با نگرانی گفت:" هوا تاریک شده یعنی چی شده؟"
    صادق گفت:" خودش به من زنگ زد و گفت جلسه دارد"
    پری دلش شور می زد شماره همراه پدربزرگ را گرفت " پدربزرگ چرا نیامدی؟"
    " جای نگرانی نیست"
    " خسته شدی پدربزرگ"
    " می آم، خداحافظ"
    پری گفت:" پس شام نمی خوریم تا شما بیاید"


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  5. #85
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    فصل 24

    نیلوفر در اندیشه بود و برای مشکلاتش راه چاره می اندیشید. وقتی ابو حمزه نگهبانان را از داخل و خارج خانه او جمع آوری کرده بود مکانش نا امن شده و امکان هرنوع سرقت وجود داشت. نیلوفر افرادی که در کمین این نو اجناس بودند را می شناخت و از آنان غافل نبود.
    از طرفی مادرش در بستر بیماری قرار داشت پس به این نتیجه رسید تا بهبودی کامل مادرش دست به عقب نشینی بزند. با وعده توانست میترا را قانع کند که طلاق بگیرد و در صورت اقدام با او دوستی قوی تری برقرار کند. میترا برای اینکه بتواند از خانواده محسنی مبلغی دریافت کند بهانه های مختلفی برای نیلوفر تراشید و عاقبت قول همکاری داد. برای اینکه خواسته های میترا را اجابت کرده باشد شغل قبلی اورا که همان فالگیری و پیشگویی بود را پیشنها داد. شهلا واسطه دوستی مجدد او با میترا شد.
    نیلوفر می دانست پری انتقام جو نیست و ممکن است بعد از طلاق میترا و محسنی آرام بگیرد. او در اثر کهولت سن و استفاده از تجربیات مادرش عاقلانه فکر می کرد و چون زن فتنه جو و آشوب طلبی بود صبر زیادی داشت تا زمان موعود فرا رسد و انتقام بگیرد. ولی اول باید حال مادرش


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  6. #86
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    بهبود می یافت تا رشته کار را در دست گیرد.
    شهلا از کارمندان برجسته نیلوفر و از تأثیرگذاران بر کارهای او بود.وجوه نقدی را هر شب از پیشگوییان و رمالها جمع آوری می کرد و روز بعد با کسر مبلغی با توافق نیلوفر آن ها را به حساب او و خودش در بانکی در میدان ولیعصر واریز می کرد.در پایان هفته گزارش کارش را به نیلوفر می داد.شهلا توانسته بود با ریزه کاریها دل نیلوفر را به دست بیاورد و در این راه موفق هم شده بود.نیلوفر هم خانه بسیار مناسبی به نامش خریده بود و او به همه گفته بود آنجا مال خاله اش است.
    سیروس یکی از افرادی بود که نزد نیلوفر انجام وظیفه می کرد.او جوانی بود پولدوست.دوست و دشمن برایش فرقی نمی کرد.نیلوفر این را می دانست و به او اعتماد نداشت،اما با یک دسته اسکناس رام می شد و سواری می داد.
    نیلوفر اورا به این دلیل انتخاب کرده بود که اخلاقش برای جلب مردم خوب بود.قیافه اش هم به هیچ عنوان به خلافکار ها نمی خورد.در جذب نیرو برای او سابقه طولانی داشت.چون سیروس دنبال آدم سابقه دار نمی گشت همیشه از نیرو های علاقه مند به کار استفاده می کرد که آمادگی همه نوع فداکاری داشته باشند.این نیرو ها هم ارزان بودند و هم گمنام.
    سیروس خود مانند ماری سه سر بود که نیشش خطرناک بود.علاوه بر شکمش باید امورات جیبی و اعتیادش را تأمین می کردند، زیرا همان مار سه سر وقتی گرسنه می شد و شکاری پیدا نمی کرد از دم خود می خورد تا به سر می رسید و بعد می مرد.نیلوفر هر طور بود مثل یکی از کارمندانش به او پول می رساند،حتی دو یا سه بار اورا به داخل خانه برده بود.با این که تحت نظارت شدید اورا برده بود باز سیروس چند جنس کوچک را در جیب پنهان کرده و با خود برده بود.نیلوفر با اینکه اورا در حین ارتکاب دزدی دیده بود،اما اقدامی نکرد.شاید خودش آنها را در دسترس او گذاشته بود تا امتحانش کند.سیروس با فروش هر یک از آن اشیا پول خوبی نصبیش شد.پس از آن دوبار انفرادی اقدام به سرقت منزل نیلوفر کرد،اما با واکنش خطرناکی از طرف نیلوفر و نگهبانانش مواجه شده بود.
    شخص دیگی هم در خدمت نیلوفر بود که در ظاهر به امر تجارت مشغول بود و دفتری هم داشت.خوش برخورد و شیرین زبان و بذله گو و مهمان نواز بود.از مسائل سیاسی آگاهی داشت.در بعضی موارد هم دوستانی در اداره های مختلف برای کار راه انداختن پیدا می کرد.او تنها در آپارتمانی در شهرک اکباتان زندگی می کرد.این تنها خانه ی او نبود و در چهار گوشه ی تهران برای خودش مکان های دیگری هم داشت.
    همسایه ها کم تر او را می دیدند،چون خودش با همان قیافه جذاب و با خنده های فریبنده اش این طور وانمود می کرد که به علت شغلش باید مرتب مسافرت های خارجی و داخلی برود،ولی همین چند روزی که در آپارتمانش زندگی می کرد مرتب مهمانی می داد و ازجمعی زنان و مردان را به خانه اش دعوت می کرد.برای اینکه مشکلی پیش نیاید هر چند بار از بعضی همسایه ها هم دعوت می کرد تا در بزم شبانه اش شرکت کنند.
    اورا به نام بیژن می شناختند،ولی نام اصلی اش فرامرز ایلخانی بود.نیلوفر نام اورا می دانست،اما هیچ وقت دراین باره با او بحث نکرد،چون برای نیلوفر نامش مهم نبود.
    آن روی دیگر بیژن مردی لئیم و کینه توز و انتقامجو و خون آشام بود.وقتی خنده ها و شوخیهایش کارساز نبود طرف را به نابودی می کشاند تا کارش انجام شود.او از قاچاق آدم گرفته تا قاچاق مواد مخدر و فروش اطلاعات سری بین تجار دیگر درآمد کسب می کرد.
    حالت سادیسم و عصبی او زمانی به اوج می رسید تنها بود.در تنهایی در مقابل آیینه قدی می ایستاد و از خود چهره های مختلفی ظاهر می کرد.
    مانند هنرپیشه ای با تجربه ادا در می آورد و می خندید،بعدحالت قیافه اش را عوض می کرد و اشک می ریخت.به چهره ی پلید خود در آیینه نگاه می کرد و لذت می برد.در میان اشک قهقه می زد.
    با زنها میانه خوبی نداشت.آن را مخقلوقات خدا را برای فریب دادن مردها می شناخت،اما وقتی صحبت پول می شد جنسیت برایش مطرح نبود.
    بیژن با دسیسه های نیلوفر آشنا بود و اورا مانند خود تاجری موفق و بی رحم می دانست.نیلوفر هم می توانست اورا پولدار کند.جای عتیقه ای را نشانش می داد،قیمت هم پیشنهاد می کرد.بقیه با بیژن بود که آن را به دست بیاورد.
    نیلوفر اصرار داشت میترا در آپارتمان خودش رمالی کند که با مخالفت میترا مواجه شد.نیلوفر پافشاری کرد،اما او نپذیرفت.
    نیلوفر به جستجوی خود برای یافتن نگهبانان جدید اقدام کرد.نظرش این بود که ابوحمزه دارای افراد ناراضی زیادی است و در صدد بود تا آنها را جمع آوری کند.
    مادرش در بستر بیماری گفت:«افراد ناراضی وقتی دور هم جمع می شوند به علت داشتن افکار و عقاید مختلف باز هم ناراضی خواهند بود و راضی نگه داشتن این افراد کار مشکلی خواهد شد،اما نیلوفر اهل سیاست نبود و کاری به راضی و ناراضی نداشت.او این امر را موهبت دانست و توانست ده نفر از این افراد را پیدا کند.آنان تعدادی از هم مسلکهای خودرا به جمع ده نفر اضافه کردند.مادر نیلوفر دوباره به او گفت:«همه را اخراج کن.اینها بدتر از دزد هستندودزد مال را می برد و اینها جان و مال را نابود می کنند.کار تو نیست با آنها کنار بیای...همین الآن جوابشان کن.»
    اما او می خواست خود اقدام کند و خوشحال هم بود که افرادی را با مبلغ کمتری استخدام کرد.
    ابتدای ورودی خانه دری بزرگ و آهنی قرار داشت.راه ورودی حیاط با کاج و بید مجنون و چنار احاطه شده بود که به سمت ساختمانی بزرگ می رفت که با چند پله و یک پاگرد وارد راهرویی کوچک می شد.پس از آن تالاری قرار داشت که حالتی نیم دایره داشت.وسعت آنجا زیاد بود. فضای میانی آن سقف باز بود و چند ستون سقف طبقه دوم را نگه داری می کرد.ستون ها با سنگ مرمر تزیین شده بود.کف سالن هم از همان سنگ مرمر بود و چندین فرش گرانبها روی زمین پهن بود.تالار دارای چند پنجره بلند از کف سالن تا سقف طبقه دوم بود.گلهای خزنده باغچه حیاط بیشتر نرده پنجره را پوشانده بودند.
    پرده های ضخیم و بلند روی پنجره ها به رنگ قهوه ای روشن بود که از نزدیک سقف به طرز باشکوهی آویزان بود.اگر اندک نوری از روزنه پنجره ها به داخل می آمد پرده جلو آن را می گرفت چند لوستر از سقف بلند آنجا آویزان بود.اتاقی در انتهای تالار قرار داشت که همیشه در آن بسته بود.
    چند ویترین فلزی با طرحهای زیبا در گوشه و کنار آنجا قرار داشت که داخل آنها انواع ظرفها و مجسمه های زیبا و سکه های قدیمی و خیلی چیز های کمیاب چیده بودند.شیشه های ویترین طوری درست شده بودند که خاک داخل آنها راه پیدا نکند.در قسمت های دیگر تالار مجسمه های برنزی و سنگی پادشاهان مختلف دیده می شد.چند جسد مومیایی شده از کشور مصر با تابوت هم در کنار دیوار به چشم می خورد.
    این تالار دو در داشت.وقتی نیلوفر دوست نداشت کسی این گنجینۀ قیمتی را ببیند از پشت تالار در کوچکی داشت اورا وارد می کرد تا مستقیم به طبقه ی فوقانی برود،اما اگر کمی سرش را بر می گرداند می توانست از طبقه بالا آن گنجه را ببیند.
    تالار با پله ای مارپیچ به طبقه فوقانی و شاه نشینی وسیع و اتاقهای خواب و دو اتاق پذیرایی می رسید.در اتاق پذیرایی اول انواع میز و صندلی قدیمی و مبلمان زیبا با فرشهای گرانقینت چیده بودند و مانند گالری باارزشی پراز وسایل زیبا بود.چندین تابلو نقاشی هم روی دیوارها نصب بودند.آنجا هم چند ویترین پراز وسایل قدیمی وجود داشت.
    این تالار دو پنجره داشت که همان پرده های ضخیم قهوه ای مانع ورود نور به داخل خانه می شد.در اتاق پذیرایی دوم بیشترین چیزی که توجه را جلب می کرد مجسمه هایی بود که از سنگ مرمر تراشیده بودند به شکل زن و مردی نشسته،چند مجسمه فلزی بودا و حیوانی که با قدرت دهان باز کرده و آماده بلعیدن بود.پنج اتاق خواب و یک آشپزخانه و سه سرویس بهداشتی و دو حمام با تراسی وسیع فضای طبقه دوم را به خود اختصاص داده بود.اتاق خواب نیلوفر بسیار رؤیایی و زیبا تزیین شده بود.تخت بزرگی در دو وسط اتاق قرار داشت و دو مجسمه شیرسنگی در دوطرف سر او روی فرش گرابهایی مانند دو نگهبان در خواب از او پاسداری می دادند.میز آرایش او از سنگ مرمر با پایه های طلاکاری و آیینه ای از قاب طلا در مقابل تخت او خودنمایی می کرد.
    مادر نیلوفر زنی بیسار فرتوت با اندامی لاغر و استخوانی بود.از سالهای قبل دندانهایش ریخته بود.موهای سفید و صورتی چروکیده و دستهایی نحیف داشت که با تنها دخترش زندگی بی دغدغه ای داشت.در جوار اتاق نیلوفر اتاقی بزرگ داشت و از امکانات خوب آنجا بهرمند بود.مادر مربی و مشوق کارهای دختر و راهنمای او بود که او توانسته بود به این گنجینه عظیم دست یابد.شاید به علت فقر بیش از اندازه در زندگیش بود که دختر را تحریک به جمع آوری این اشیای گرانقیمت می کرد.پیرزن بیشتر روزها می خوابید و شب ها بیدار بود.با این اشیا زندگی مسالمت آمیزی داشت و در تاریکی بدون آنکه برخوردی با هریک از این اشیا داشته باشدلابه لای آنها راه می رفت و لذت می برد.گاه با این اشیا همصحبت می شد.نیلوفر کاری به کار او نداشت.
    اتاقی که در طبقه ی اول در انتهای تالار قرار داشت در مواقع ورودی زیرزمین بود.مساحت آنجا به اندازه ی وسعت طبقه ی اول بود درواقع همان کانالی بود که مهندس ابوالقاسم محسنی با مهارت و دقت زیاد آن را به شکل زیر زمینی قابل استفاده درآورده بود.زیرزمینی تاریک و بدون پنجره با پله های طویل که پس از اینکه پیچ ملایمی می خورد به کف زیرزمین نمناک می رسید.در این زیر زمین تعداد زیادی مجسمه های سنگی و برنزی و تعدادی هم تابوت های قدیمی و چندین تابلوی تقاشی کنار هم چیده شده بود.دو فرو رفتگی در دیواره زیرزمین وجود داشت که مملو از مجسمه های سنگی حیوانات بود.بوی کافور و تعفن در زیرزمین به مشام می رسید.
    از پشت دیوار بتنی یکی از دو اتاق این زیرزمین همیشه صدایی مانند به هم خوردن دو جسم سنگین با ضربات مداوم مانند ضربه های دقیق یک ساعت به گوش می رسید.بعد چند ضربه انگار چیزی به هم خورده باشد یا فروریخته باشد توجه را جلب می کرد.کمی سکوت برقرار می شد و دوباره همان ترتیب صدا به گوش می رسید.گاهی این صدا در نیمه های شب بیشتر می شد.این موضوع باعث نگرانی همیشگی نیلوفر بود.وفکر می کرد نکند از طریق کانال دیگری به این زیرزمین که گنجینه بزرگ او آنجا پنهان بود دستبرد بزنند.گاهی این ضربات به قدری واضح بود که هر نگهبانی را فراری می داد و این اواخر به صورت یک معضلی درآمده بود و آسایش را از او سلب کرده بود.
    مادر او هیچ گونه حساسیت یا واکنشی نسبت به صدا به خرج نمی داد،حتی احساس نگرانی نمی کرد.نیلوفر بابت گوش و چشم مادرش مطمئن بود که هم خوب می شنود و هم خوب می بیند.
    در قسمت شرقی خانه ساختمان بلندی قرار داشت.در قسمت غربی خانه هم اتوبانی قرار داشت.جنوب آن کوچه ای پهن قرار داشت که به خیابانی دیگر منتهی می شد و نیلوفر از آن قسمت رفت و آمد می کرد که حیاطی وسیع و درختان سربه فلک کشیده ودری بزرگ و ماشین رو داشت.مادرش هرگز در حیاط خانه دیده نشده بود و همسایه ها اورا در حین رفت و آمد ندیده بودند.این خانه از دید ساکنان کوچه و همسایه ها کمی مرموز جلوه می کرد،به خصوص بچه ها یا نوجوانان که در کوچه بازی می کردند قادر نبودند نزدیک این خانه شوند.همیشه از حالتی مثل برق گرفتگی شکایت می کردند.سکوت شبانه روزی خانه آنجا را مرموز تر کرده بود.اهالی وقتی فهمیدند او عتیقه فروش است خیالشان کمی راحت شد و فکر کردند لابد این خانه عتیقه زیادی وجود دارد که این طور از آن محافظت می شود.چون صدمه ایی به کسی نمی خورد،به مرور زمان با این خانه ی اسرار آمیز کنار آمدند.فضای خانه شبها مرموزتر می شد،چون تاریکی تمام ساختمان و حیاط را فرا می گرفت. نیلوفر همیشه پیش از تاریکی به خانه می آمد و تا ساعتی با عتیقه هایش مانند مادر مهربان حرف می زد و لذت می برد.مادر و دختر با زبان خاصی با این اشیای بی روح در ارتباط بودند.
    بیشترین ساعات نیلوفر با چهره ی واقعی در خانه با مادرش سپری می شد.
    نیلوفر یا همان عایشه زنی مسن بود که حدود دویست سال سن داشت.موهایی سفید،قوزی در پشت و اندامی کوتاه و چشمانی از حدقه درآمده که شباهت زیادی به مادرش داشت.آزادانه با هم به همه جای خانه سر می کشیدند و با خنده های چندش آورشان و دست کشیدن به اشیای قیمتی لذت می بردند و می خندیدند.گاهی هم آنها را در آغوش می گرفتند.
    مستانه،دختری بود که در عتیقه فروشی نیلوفر کار می کرد.شایع بود که در عتیقه شناسی مهارت دارد و صاحب نظر است.دختری جاافتاده و خوش سیمایی بو با قدی بلند و اندامی کشیده .چشمانی درشت و پیشانی بلند و پوستی لطیف و ابروانی به هم پیوسته داشت.از بس همیشه غمگین و اخم آلود بود دو چین بین ابروهایش به وجود آمده بود.تجربه زیادی در کارش داشت و نیلوفر حقوق خوبی به او می داد.بالغ بر پانزده سال می شد که برای نیلوفر کار می کرد.شایعاتی هم بر زبان بود که می خواست شوهر کند،اما به دلیل اخلاق تند او همیشه به هم می خورد و داماد حتی پشت سرش را نگاه نمی کرد.شاید بخت این دختر زیبا و لیسانسه را هم نیلوفر بسته بود و مردان از نزدیک شدن به او می ترساند،ولی هر چه بود دختر جوان از نیلوفر می ترسید،بااینکه رفتار بسیار خوب و مهربانی با دختر داشت،اما همیشه از نیلوفر می ترسید.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  7. #87
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    مستانه برای دیگر عتیقه فروشان به عنوان کارشناس کار می کرد و با تعیین و نوع و سال و قیمت اجناس دستمزد عالی می گرفت.این برای نیلوفر هم خوب بود که بداند چه جنسی در دست رقیبان وجود دارد.قیمت را نیلوفر تعیین می کرد،نه دختر.اغلب نیلوفر با اشتهای سیری ناپذیرش به آن جنس ها درسترسی پیدا می کرد البته مستانه در این میان حقش را می گرفت.
    نیلوفر در جسم عایشه زنی بود زیبا وبا پوستی لطیف و سفید وچهره ای آرایش کرده و لبخندی ملیح، با چشمانی درشت و سیاه و مژگانی بلند و موهای شرابی که همیشه از زیر روسری بود.عطرخوش بویی به خود می زد.اندامی متناسب و قدی بلندتر از متوسط داشت.همیشه کفش های پاشنه بلند می پوشید و هیچ گونه قوزی در پشت نداشت.او هرروز نزدیک ظهر به مغازه ی عتیقه فروشی می آمد تا هروقت دلش می خواست آنجا بودعادتش این بود که موقع رسیدن کارمندانش را می بوسید.موقع رفتن هم همین کار را می کرد.کمتر با هم حرف می زدند،در واقع با هم غریبه بودند.وقتی مشتری می آمد دختر حتی درمور تخفیف هم از نیلوفر چیزی نمی پرسید و طق آخرین مبلغ توافقی آن را می فروخت.او در مورد کسانی که به آنجا رفت و آمد می کردند و با نیلوفر صحبت می کرند نه اظهار علاقه می کرد و نه اظهار دوستی و نه هیچ گونه کنجکاوی.برایش فرقی نمی کرد این زن با چه کسانی معاشرت می کند یا درباره چه چیز صحبت می شود.در آن چندسال وضع به همین حال بود.
    پیدا کردن نقشه ی اصلی خانه فکر نیلوفر را سخت به خود مشغول کرده بود.خودش حاضر نبود با پری دست و پنجه نرم کند،چون می دانست طایفه اش سخت مراقب او هستند و لحظه ایی دختر را تنها نمی گذارند ،پس باید از راهای دیگر اقدام می کرد.چون میترا بااین خانواده درگیر شده بودو به شدت نسبت به آن ها احساس کینه می کرد اورا از دست نداد.از طریق شهلا دوباره بااو دوستی کرد،اما هیچ وقت نباید یکدیگر را می دیدند یاباهم تماس داشته باشند.به همین دلیل نمی خواست برایش خانه ای بگیرد تا آنجا کار کند. مشتریان او کسانی از رده های بالای اجتماع بودند که به عنوان فال قهوه می آمدند.طبقه ی نقشه،مادر نیلوفر باید از زندگی خصوصی آنها سر در می آورد و بعد اظهار نظر می کرد.سردر آوردن از زندگی خصوصی افراد برای نیلوفر کار ساده ای بود.نیلوفر این کار را در خفا انجام می داد و اطلاعات را در اختیار رمال ها می گذاشت.باانداختن وحشت از زندگی خصوصی خودشان و یا شوهرانشان یا کسانشان رقم های نجومی از آنان می گرفت.چه بسا همین اطلاعات او باعث قتل یا جدایی می شد و لذتی وافر برای او و مادرش به ارمغان می آورد.
    شهلا معتقد بود این زن یک شیطان است.هم گذشته و هم آینده مشتریها را چنان بیان می کرد که بنده خداها شاخ درمی آوردند و گاهی دست به خودکشی می زدند،اما هیچ وقت خطری متوجه رمالها نمی شد.اگر هم رمالی شیطتنت می کرد و از خودش چیزی به گفته های نیلوفر اضافه می کرد عذر اورا می خواستند و مدتی بعد بیژن به طریقی اورا سر به نیست می کرد.شهلا هیچ وقت در این درگیری ها شرکت نداشت.تنها کاری که برای نجات جان رمالها می کرد این بود که آن ها را به پلیس لو می داد تا بیژن نتواند آن ها را بکشد.کسی هم به او مشکوک نمی شد.
    میترا چندبار تصمیم گرفت با شهلا تماس بگیرد تا هر طور شده به کارش مشغول شود،اما شهلا گفته بود باید اجازه بگیرد،چون نیلوفر چنین اجازه ای را صادر نکرده بود.شهلا دوباره به او گفت خانم گفته باید از خانه خودت استفاده کنی و غیر این حرف دیگری ندارد و باید صبر کند تا خانم دستور بدهد.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  8. #88
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    فصل 25
    زندگی خوش محسنی باازدواج این دو جوان شیرین تر شده بود.محسنی می گفت دو مرحله است که فضای خانه قشنگ می شود،یکی ازدواج دو جوان مستعد که شیرینی زندگی را با لبخند هایشان گرمی می بخشیدند،دیگری بوی خوش نوزادی که تازه دنیا آمده و بی گناهی در چهره او به لطافت لبخندی می افزاید و انگار گلهای بهاری را به ارمغان می آورد.
    پری و صادق مانند گذشته زندگی ساده و خوشی را در کنار پدربزرگ آغاز کرده بودند.شقایق هم همان دوستی را با پری و صادق داشت،فقط یک چیز تغییر کرده بود،اینکه پری به صادق اجازه نمی داد سربه سر شقایق بگذارد،اما صادق هر از چندگاهی گریزی می زد و صدای شقایق را در می آورد و باعث عصبانی شدن پدربزرگ می شد.گاهی به او می گفت:«آقا صادق،تو دیگه زن دار شدی.باید دست از این کار های بچگانه برداری.این دختر را اذیت نکن.»
    صادق همیشه قول می داد.آن روز پری خندید و گفت:«پدربزرگ، از این قول ها به من هم می دهد،اما زود یادش می ره،شما ببخشید»
    پدربزگ گفت:«کار خوبی نیست پری جان.»
    صادق گفت:«پدربزرگ،خودش الکی جیغ می کشد،دختر که نباید جیغ بکشد.»
    پدربزرگ گفت:«توبااو شوخی نکن،اگر صدای جیغش را شنیدی خودم بااو دعوا می کنم،ولی همه اش می بینم تو این دختر را اذیت می کنی.»
    شعبان پس از مشاوره ای طولانی با پری و داود به این نتیجه رسید که باید در طایفه زندگی کند تا این ازدواج سر بگیرد.او پری را هنوز تنها نگذاشته بود.برادران کوچکش که هر دو جوانان پرتحرک و فعال و باهوشی بودند و سری نترس داشتند نزد پری آمدند و قرار بر این شد رحمان جای شعبان را بگیرد و ظاهر گردد و کارهای روزمره شعبان را انجام دهد و غلام در پنهان نگهبان حیاط را در طول شب و روز به عهده بگیرد.پس از صدور دستورات رحمان و غلام به کارهایشان مشغول شدند.روزی که شعبان قرار شد خانه را ترک کند محسنی ناراحت بود و باورش نمی شد.
    پری گفت:«پدربزرگ،آقا شعبان می خواهد از شما اجازه مرخصی بگیرد و به خانه اش برگردد.آقا رحمان به جایش می آید.شما اجازه می فرمایید؟»
    محسنی با تعجب گفت:«پری،چرا این پسر چنین تصمیم گرفته...نکند مااو را اذیت کردیم.لابد می خواهد از دستمان خلاص شود؟»
    شعبان همان طور که که ایستاده بود و لبخند بر لب می راند حرفی نزد.پری با خوشحالی گفت:«نه،این طور نیست پدربزرگ،پدرم دختر خوبی برایش پیدا کرده...شما و ما را هم دعوت کردند.اگر خدا بخواهد می خواهد ازدواج کند،برای همین برادرش را به جای خودش آورده تا به ما کک کند.»
    محسنی به شعبان نگاه کرد و با خوشحالی گفت:«شعبان جان خوش به حالت این آقا داود از زن گرفتنش معلومه خیلی آدم خوشگل پسندی است.لابد تو برای تو هم زن قشنگی گرفته که مارا رها می کنی؟»
    شعبان خندید و گفت:«نه به خدا آقا من شما را دوست دارم.مطمئن باشید نون و نمک شما را فراموش نمیکنم.»
    محسنی گفت:«هرطور شما راحت تر هستید....حالا که برادرت نیامده.هر وقت آمد برو،ولی پیش از رفتن به من سر بزن و بعد برو.»همان طور که می خندید گفت:«ولی آقا شعبان،خدایی مثل فرزندم دوستت دارم.سلام به پدرت و آقا داود برسان و ان شإلله به پای هم پیر شوید.»
    «خدا خیرتان بدهد آقا»
    پری گفت:«پدربزرگ،برادرشان آقا رحمان اینجا هستند.اگر اجازه بدهید اورا به شما معرفی کنم؟»
    محسنی با تعجب گفت:«مثل اینکه رفتنش خیلی جدی است که برادرش آمده!»
    «بله در آشپزخانه هستند»
    «بیاید ببینم مثل شعبان خوش قیافه و خوب و تر تمیز هست؟»
    «بد نیست»
    شعبان برادرش را نزد محسنی آورد.پسر مؤدب سلام کرد.محسنی به او نگاه کرد.باتعجب گفت:«پری جان،این طفل معصوم که خیلی بچه است!»
    پری با خوشحالی گفت:«ولی در عوض خیلی زرنگ است.»
    «پسرجان،مدرسه هم می روی؟»
    رحمان گفت:«الآن دیگه نمی روم.»
    محسنی با تأسف گفت:«چرا آقا رحمان،کاش درس می خواندی.....حیف شد.»
    «پدربزرگ،رحمان چند وقت اینجا بماند درس هم می خواند،من به او کمک می کنم.»
    «پری جان،پس نزار تو خیابان برود نکند گم شود.»
    «پدربزرگ،این آقا رحمان الآن هفده هجده سالش است.»
    محسنی با تعجب نگاهش کرد و خندید.گفت:«عجب!پس چرا ریش درنیاورده؟»
    پری همان طور که رحمان را نگاه می کرد گفت:«بعد در می آورد.»
    رحمان سرش پاییین بود.محسنی گفت:«معلومه پسر با محبتی است.»و همان طور که به رحمان نگاه می کرد ادامه داد:«خیلی خوب،باشد،مثل اینکه پری خانم مدافع تو است.من هم حرفی ندارم.»
    پری خندید و گفت:«پس پدربزرگ اجازه دادند،خدا را شکر،پدربزرگ آقا شعبان چند روز می ماند تا به آقا رحمان کارها را یاد بدهد،بعد می رود.»
    پدربزرگ با دلخوری گفت:«پری جان،تازه ما داشتیم از غذا های شعبان خوشمان می آمد....این هم می خواد بره!»
    پری با دلجویی گفت:«پدربزرگ،خودم برایت غذاهای خوشمزه می پزم،فکرش را نکن.»
    پدربزرگ خندید و نگاهش کرد.گفت:«دست شما درد نکند،همین طوری گفتم.»
    آهسته سرش را جلو آورد انگار می خواست حرفش را کسی گوش نکند گفت:«به ظاهر پسر زرنگی است.»
    خدا کند،البته من هم این فکر را می کنم.»
    «پری جان،حساب و کتاب شعبان را کامل و دقیق بده.یک چیز هم اضافه بده.در ضمن من برایش یک دست لباس می خرم.این بنده خدا ممکن است برای عروسی دستش تنگ باشد.حالا بیشتر هم گفتی می دهم،دیگر خودت می دانی.بذار راضی از اینجا برود.»
    «پدربزرگ،اینهایی که گفتید چشم،ولی پدر همه مسئولیتش را قبول کرده.»
    همان موقع صادق وارد منزل شد و به طرف پری و پدربزرگ آمد.سلام کرد.پدربزرگ سلام اورا جواب داد و گفت:«می دانم پری جان پدرت می کند،ولی من هم وظیفه ای دارم.»
    صادق همان طور که بیسکویت به دهان می گذاشت گفت:«پدربزرگ،چیزی شده؟»
    محسنی با خوشحالی گفت:«پدر پری خانم قصد داماد کردن آقا شعبان را دارد.گویا خواستگاری هم رفته و دختر را انتخاب کرده.حالا این آقا داماد می خواهد برود.برادرش رحمان را آورده.کم سن است،ولی باید زرنگ باشد.من گفتم به شعبان کمک کنم تا عروسی او آبرومندانه برگزار شود.شاید این بنده خدا خجالت می کشد و حرفی نمی زند.پری جان می گوید پدرش همه کارها را قبول کرده.»
    صادق خندید و گفت:«پدربزرگ دختر از کجای حسابی گرفته!»
    پدربزرگ با تعجب گفت:«تو از کجا فهمیدی؟»
    صادق خندید و بیسکویت دیگری به دهان گذاشت و گفت:«پدربزرگ مگر می شود در این خانه کسی کاری کند و من نفهمم.»
    پدربزرگ گفت:«تو هم خیلی زرنگی!»
    پری خندید و گفت:«من برم آشپزخانه ببینم این جون تازه وارد چه می کند.»
    پدربزرگ گفت:«من هم برم به کارهایم برسم.»و انگار چیزی یادش آمده باشد با تعجب گفت:«پری جان این دختر کجاست که صدایش در نمی آید؟!»
    «یکی باید ظبط را روشن کند تا بیدار بشه.»
    پدربزرگ خندید و گفت:«تورا به خدا نگاه کن،عجب دختر خوش خوابی است تا این موقع خوابیده؟!»
    پدربزرگ نگاهی به صادش کرد و با عصبانیت گفت:«صادق،نبینم دخترعمویت را اذیت کنی.»
    «خیالتان راحت باشد.از من اجازه گرفته که تاظهر بخوابد،چون دیشب تا صبح درس می خوانده.»
    محسنی خندید و گفت:«خیالم راحت شد،تو هم برو آشپزخانه این جوان را ببین.»
    پری دست صادق را گرفت و به طرف آشپزخانه برد.در آشپزخانه رحمان و شعبان در حال گفتگو بودند.وقتی پری و صادق را دیدند از جا برخاستند.صادق با خنده گفت:«شاهزاده خانم را گرفتی و می خواهی مارا ول کنی بروی؟اینه رسم رفاقت آقا شعبان؟»
    شعبان با شرم سرش را پایین انداخت و با خجالت گفت:«من دستبوس شما هستم.»
    صادق با خوشرویی به طرفش رفت و دست بر شانه او گذاشت.گفت:«راستی شعبان،مارا در نظر داشته باش،لابد روزی تو را می برند داخل کاخ پدرزنت.آن موقع مارا ببر ببینیم کاخ چطوری است.به خدا خیلی دلم می خواهد ببینم پادشاهها چطور زندگی می کنند.قول بده من و پری خانم را ببری.»
    شعبان نگاهش کرد و گفت:«آقا صادق،دست شما درد نکند....شما که دختر شاهِ شاهان را گرفتی.»
    صادق خندید و گفت:«برو آقا شعبان،ما را گرفتی.»
    شعبان همان طور که به پری نگاه می کرد به صادق گفت:«چطور نمی دانید؟!»
    «خیلی خوب آفاشعبان،تو هم حال مارا بگیر،ولی وقتی توی قصر پدرزنت آمدم یک پشت پا بهت می زنم تا خوب بخندیم.»
    شعبان خیلی جدی گفت:«من کوچیک شما هستم، ولی باید حرف مرا قبول کنی.»
    صادق همان طور که می خندید گفت:«این چند وقت تو چاخان نکرده بودی آقا شعبان.»
    پری گفت:«صادق،آقا شعبان را اذیت نکن.وقتی رفتیم عروسی آقا شعبان می ریم تو کاخ ابوحزه.»
    صادق به شعبان نگاه کرد و گفت:«پری خانم مارا دعوت کرد،ولی تو بی معرفت نه.می دانستم مارا دعوت نمی کنی.»
    شعبان خندید و گفت:«قابل باشم خوشحال می شودم.»
    صادق با تعجب گفت:«پسر تو دیگه کی هستی،زن شاهزاده گرفتی،باز این طوری حرف می زنی.»
    پری گفت:«آقاصادق بس کن...شعبان خجالت می کشد.»
    «پری جان یک کاری می کردی خواهرهای لیلی را برای رحمان و غلام می گرفتی.چقدر خوب بود یواش یواش خودمان هم می رفتیم آنجا می شدیم طبیب مخصوص خاندان ابوحمزه و شعبان بالا دزایی.»
    «باشد، حالا بگذار کارم را انجام بدهم.»


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  9. #89
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    «ما رفتیم پری جان،زودتر بیا کارت دارم.»
    پری پس از رفتن صادق گفت:«رحمان،تو باید چشم و گوشت را باز کنی و اطاعت محض داشته باشی،نه کمتر نه بیشتر.فقط آنچه به تو گفته شد را انجام بده.کارِ خانه مال تو است.ابتدا بیا برو جاهای دیدنی شهر را با برادرت ببین.اطراف خانه را هم یادبگیر.کسانی هستند که تو باید چهره هایشان و حرکتشان را به خاطر بسپاری می خواهم آبروی ما باشی،من نباید ببینم عصبانی شدی یا از کوره در رفتی.فقط با خونسردی و با فکر به آنچه گفتم عمل می کنی ودر غیر این صورت همان لحظه شما را بر می گردانم.می دانی برای چه آمدی و اگر تو را برگردانم چه خواهد شد.تو همیشه بی اعتماد خواهی شد.حالا هر جایی را که نفهمیدی از من بپرس.»
    رحمان گفت:«چشم خانم دکتر، چشم.»
    «شعبان غلام را صدا کن بیاید و حرفهای من را گوش کند.»
    غلام هم آمد.خیلی مؤدب جلوی پری ایستاد.پری حرفهایش را برای او تکرار کرد.واضافه کرد:«هرچیز مشکوکی دیدید به من خبر بدهید.من یا خانه هستم یا در دانشگاه.شعبان همه چیز را بلد است و یادتان می دهد.غلام کارش معلومه،رحمان هم همین طور.»
    چندلحظه سکوت بینشان برقرار شد.پری به طرف رحمان گفت:«تا کنون آشپزی کردی؟»
    رحمان خندید و گفت:«خیر خانم دکتر.»
    «علاقه داری یاد بگیری؟»
    رحمان حرفی نزد.غلام گفت:«من خیلی خوب بلدم خانم»
    پری نگاهش کرد و گفت:«تو چی بلدی؟»
    شعبان گفت:«دروغ می گه خانم،بلد نیست.می خواد از زیر کار در برود و داخل خانه باشد.»
    پری بدون اینکه بخندد گفت:«برو سرکارت توی حیاط،چشم و گوشت را باز کن.نزدیک هیچ یک از پنجره ها هم نشو.»
    غلام سرش را پایین انداخت و به طرف حیاط رفت.همان طور که به شعبان نگاه می کرد گفت:«پانزده سالش است،برای نگهبانی بچه است!»
    شعبان گفت:«چشم خانم،همین امروز کاری ی کنم.»
    پری به شعبان نگاه کرد و گفت:«یک آشپز و یک نگهبان هم بیاور.این دو نفر را از یک طایفه انتخاب کن.»
    «چشم خانم.»
    پری به رحمان نگاه کرد و گفت:«باید حرف گوش کن باشی.»
    «چشم خانم دکتر.»
    پری از آشپزخانه خارج شد و ب طرف حیاط رفت.شعبان بااو بود.پری گفت:«فکر می کنی رحمان هم مثل غلام دروغ بگوید؟»
    «بعید می دانم،او پسر عاقل و خوبی است.»
    پری نگاهی به اطراف کرد و غلام را صدا کرد.گفت:«شما را بر می گردانیم.باید بدانید برای مار ما خیلی کوچک هستید.کمی آموزش ببین،پنج سال دیگر بیا اینجا.»
    غلام با التماس نگاهش کرد و گفت:«مرا ببخشید اگر خطا کردم.»
    پری گفت:«تورا بخشیدم.پنج سال دیگر بیا،ولی شرط دارد.باید بروی داخل طایفه تا کار های خوب یاد بگیری که به نفع تو استو»
    غلام آهی کشید و همان طور که در بین زمین و هوا بود نگاهش را به برادرش دوخت.انگار باید قبول می کرد که پری اهل شوخی نیست و باید اطاعت کند.
    پس ا آن پری داخل ساختمان برگشت.پیش از اینکه وارد شود به شعبان گفت:«همین امروز کارهای غلام را سر و سامان بده که برگردد نزد خانواده خودش.»
    داخل خانه شد و طرف اتاق مطالعه رفت که صادق آنجا مشغول درس خواندن بود.گفت:«صادق،تو غلام را دیدی؟می خواهم ردش کنم بره تا آدمی با تجربه بیاید،این جوری بهتر نیست؟»
    صادق در حالی که مشغول درس خواندن بود گفت:«تشخیص تو بهتر است.»
    «چی می خوانی؟»
    «بابا ول کن،حواسم را پرت نکن»
    پری همان طور که انگشتان دستش را در موهای صادق فرو می کرد و در مقابلش روی صندلی می نشست گفت:«بداخلاق شدی شوهر خوشگل من!»
    صادق بدون توجه سخت مشغول بود.پری هم کتابش را باز کرد.همان موقع در اتاق باز شد و شقایق وارد شد پری از جا برخاست و با شقایق از اتاق خارج شد.پری گفت:« مثل اینکه حاجی آقای ما سخت مشغول درس خواندن است.جواب مرا هم نمی دهد!»
    شقایق با خوشحالی گفت:«پری جان،تورو خدا بذار حالش را بگیرم.»
    پری با التماس گفت:«شقایق جان، گناه دارد.»
    شقایق با اعتراض گفت:«پری جان،اشک مرا درمی آورد.»
    پری با خوشرویی گفت:«به شما قول می دهم دیگه اجازه ندم کار بد بکند.»
    «پری جان،تو را به خدا همین یکدفعه را به من اجازه بده حالش را بگیرم.»
    «نه شقایق جان،بگذار شوهرم درسش را بخواند....می خواد دکتر بشه.»
    شقایق با اعتراض گفت:«حالا یک دفعه هم ما فرصت پیدا کردیم شما نمی ذاری.»
    «دختر خوب مثل شقایق خانم کار بد نمی کند.ببین امروز کار به کارت داشت این همه خوابیدی؟»
    «صادق همیشه خوش اقبال است.»
    پری هم خندید و گفت:«اگر خوش اقبال نبود که مرا نم گرفت.»
    «به خدا خیلی خوشبخت است که با تو ازدواج کرده.»
    «شوخی کردم.»
    «نه،به خدا راست است.»
    پری و شقایق وارد هال شدند و روی مبل نشستند.شقایق گفت:


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  10. #90
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    :«پری جان کی می ری ساری من هم بیایم ؟»
    « نمی دانم .»
    شقایق گفت :« مثل اینکه خبرهایی شده .»
    پری با خوشحالی گفت :«مبارک باشد،حالا این مرد خوشبخت کی هست ؟»
    شقایق با نگرانی گقت :« یک پسر ساروی هم کلاس صادق ... مثل اینکه مرا دیده و خوشش آمده .مادرش با خانواده من در ساری گفتگو کرده .حالا نظر مرا می خواهند .»
    «حالا تو چه جوابی دادی؟»
    « همین نیم ساعت قبل مادرم زنگ زد و با من حرف زد . هنوز نمی دانم کیه و چه شکلی است . ماندم چه بگویم . مامان می گه من اونو دیدم . قیافه اش بد نیست . خانواده اش هم خوبند . دو تا خواهر داره و یک برادر ،پدرش هم معلم است .»
    « خیلی خوب ،اگر می خوای من صادق را صدا کنم تا همه چیز این پسر را برایت بگوید.»
    « خودت یک جوری به او بگو از کار این آقا سر در بیاورد که بعد پدر ما را در نیاورد.»
    « باشد ،تو فقط اسمش را بگو ببینم شاید من هم بشناسمش .»
    شقایق کمی فکر کرد و گفت :« سیامک روحانی .»
    « نمی دانم کیه . ولی شاید صادق بشناسد.»
    « خودت به من خبرش را بده .»
    «خدا کند پسر خوبی باشد و تورا خوشبخت کند.»
    شقایق با نگرانی گفت :« خدا کند .»
    شقایق به اتاقش رفت . پری هم نزد صادق برگشت .صادق هنوز مشغول درس خواندن بود که رحمان اولین چای را برای پری و صادق آورد .
    پری با خوشحالی گفت :« احسن آقا رحمان ،برای همه بردی ؟»
    « بله .»
    « برای ما بیسکویت هم بیار.»
    « چشم .«
    «پری کجا رفته بودی ؟»
    « شکر خدا شوهرمان به ما توجه کرد .»
    «خوب شد گفتی بیسکویت بیاورد ،خیلی گرسنه ام بود.»
    پری مکث کرد و آرام گفت :« صادق می شد کمی به من توجه کنی ؟»
    « جان مادرت بذار درسم را بخوانم .»
    «من یک سوال دارم ،به من جواب نمی دی ؟»
    «پس زود بگو .»
    «صادق این آقا سیامک روحانی چه جور آدمی است .»
    صادق نگاهش کرد و گفت :« نامرد کارش را کرد ؟»
    پری خندید و گفت:« حالا کیه ؟»
    « یک بدبختیه که می خواد یک بدبخت دیگری را بگیرد .»
    پری با بی حوصلگی گفت :« به من جواب نمی دی ؟»
    صادق با عصبانیت گفت :« پدرش را فردا در می آورم ،مردیکه بد چشم ... ناموس دزد.»
    « نشد ، ما یک سوال از تو بکنیم و یادمان نرود چی پرسیدیم ... حالا من باید شعبان را بفرستم تا از کارش سر در بیاورم.»
    صادق خندید و گفت :« پسره که بد آدمی نیست ،ولی دختره نه .»
    « خیلی خوب ،من به دختره کار ندارم ..... از پسره می پرسم .»
    « به خدا خوب پسری است . تو هم او را دیدی... ممکن است یادت


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






صفحه 9 از 13 نخستنخست ... 5678910111213 آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/