فصل 25
زندگی خوش محسنی باازدواج این دو جوان شیرین تر شده بود.محسنی می گفت دو مرحله است که فضای خانه قشنگ می شود،یکی ازدواج دو جوان مستعد که شیرینی زندگی را با لبخند هایشان گرمی می بخشیدند،دیگری بوی خوش نوزادی که تازه دنیا آمده و بی گناهی در چهره او به لطافت لبخندی می افزاید و انگار گلهای بهاری را به ارمغان می آورد.
پری و صادق مانند گذشته زندگی ساده و خوشی را در کنار پدربزرگ آغاز کرده بودند.شقایق هم همان دوستی را با پری و صادق داشت،فقط یک چیز تغییر کرده بود،اینکه پری به صادق اجازه نمی داد سربه سر شقایق بگذارد،اما صادق هر از چندگاهی گریزی می زد و صدای شقایق را در می آورد و باعث عصبانی شدن پدربزرگ می شد.گاهی به او می گفت:«آقا صادق،تو دیگه زن دار شدی.باید دست از این کار های بچگانه برداری.این دختر را اذیت نکن.»
صادق همیشه قول می داد.آن روز پری خندید و گفت:«پدربزرگ، از این قول ها به من هم می دهد،اما زود یادش می ره،شما ببخشید»
پدربزگ گفت:«کار خوبی نیست پری جان.»
صادق گفت:«پدربزرگ،خودش الکی جیغ می کشد،دختر که نباید جیغ بکشد.»
پدربزرگ گفت:«توبااو شوخی نکن،اگر صدای جیغش را شنیدی خودم بااو دعوا می کنم،ولی همه اش می بینم تو این دختر را اذیت می کنی.»
شعبان پس از مشاوره ای طولانی با پری و داود به این نتیجه رسید که باید در طایفه زندگی کند تا این ازدواج سر بگیرد.او پری را هنوز تنها نگذاشته بود.برادران کوچکش که هر دو جوانان پرتحرک و فعال و باهوشی بودند و سری نترس داشتند نزد پری آمدند و قرار بر این شد رحمان جای شعبان را بگیرد و ظاهر گردد و کارهای روزمره شعبان را انجام دهد و غلام در پنهان نگهبان حیاط را در طول شب و روز به عهده بگیرد.پس از صدور دستورات رحمان و غلام به کارهایشان مشغول شدند.روزی که شعبان قرار شد خانه را ترک کند محسنی ناراحت بود و باورش نمی شد.
پری گفت:«پدربزرگ،آقا شعبان می خواهد از شما اجازه مرخصی بگیرد و به خانه اش برگردد.آقا رحمان به جایش می آید.شما اجازه می فرمایید؟»
محسنی با تعجب گفت:«پری،چرا این پسر چنین تصمیم گرفته...نکند مااو را اذیت کردیم.لابد می خواهد از دستمان خلاص شود؟»
شعبان همان طور که که ایستاده بود و لبخند بر لب می راند حرفی نزد.پری با خوشحالی گفت:«نه،این طور نیست پدربزرگ،پدرم دختر خوبی برایش پیدا کرده...شما و ما را هم دعوت کردند.اگر خدا بخواهد می خواهد ازدواج کند،برای همین برادرش را به جای خودش آورده تا به ما کک کند.»
محسنی به شعبان نگاه کرد و با خوشحالی گفت:«شعبان جان خوش به حالت این آقا داود از زن گرفتنش معلومه خیلی آدم خوشگل پسندی است.لابد تو برای تو هم زن قشنگی گرفته که مارا رها می کنی؟»
شعبان خندید و گفت:«نه به خدا آقا من شما را دوست دارم.مطمئن باشید نون و نمک شما را فراموش نمیکنم.»
محسنی گفت:«هرطور شما راحت تر هستید....حالا که برادرت نیامده.هر وقت آمد برو،ولی پیش از رفتن به من سر بزن و بعد برو.»همان طور که می خندید گفت:«ولی آقا شعبان،خدایی مثل فرزندم دوستت دارم.سلام به پدرت و آقا داود برسان و ان شإلله به پای هم پیر شوید.»
«خدا خیرتان بدهد آقا»
پری گفت:«پدربزرگ،برادرشان آقا رحمان اینجا هستند.اگر اجازه بدهید اورا به شما معرفی کنم؟»
محسنی با تعجب گفت:«مثل اینکه رفتنش خیلی جدی است که برادرش آمده!»
«بله در آشپزخانه هستند»
«بیاید ببینم مثل شعبان خوش قیافه و خوب و تر تمیز هست؟»
«بد نیست»
شعبان برادرش را نزد محسنی آورد.پسر مؤدب سلام کرد.محسنی به او نگاه کرد.باتعجب گفت:«پری جان،این طفل معصوم که خیلی بچه است!»
پری با خوشحالی گفت:«ولی در عوض خیلی زرنگ است.»
«پسرجان،مدرسه هم می روی؟»
رحمان گفت:«الآن دیگه نمی روم.»
محسنی با تأسف گفت:«چرا آقا رحمان،کاش درس می خواندی.....حیف شد.»
«پدربزرگ،رحمان چند وقت اینجا بماند درس هم می خواند،من به او کمک می کنم.»
«پری جان،پس نزار تو خیابان برود نکند گم شود.»
«پدربزرگ،این آقا رحمان الآن هفده هجده سالش است.»
محسنی با تعجب نگاهش کرد و خندید.گفت:«عجب!پس چرا ریش درنیاورده؟»
پری همان طور که رحمان را نگاه می کرد گفت:«بعد در می آورد.»
رحمان سرش پاییین بود.محسنی گفت:«معلومه پسر با محبتی است.»و همان طور که به رحمان نگاه می کرد ادامه داد:«خیلی خوب،باشد،مثل اینکه پری خانم مدافع تو است.من هم حرفی ندارم.»
پری خندید و گفت:«پس پدربزرگ اجازه دادند،خدا را شکر،پدربزرگ آقا شعبان چند روز می ماند تا به آقا رحمان کارها را یاد بدهد،بعد می رود.»
پدربزرگ با دلخوری گفت:«پری جان،تازه ما داشتیم از غذا های شعبان خوشمان می آمد....این هم می خواد بره!»
پری با دلجویی گفت:«پدربزرگ،خودم برایت غذاهای خوشمزه می پزم،فکرش را نکن.»
پدربزرگ خندید و نگاهش کرد.گفت:«دست شما درد نکند،همین طوری گفتم.»
آهسته سرش را جلو آورد انگار می خواست حرفش را کسی گوش نکند گفت:«به ظاهر پسر زرنگی است.»
خدا کند،البته من هم این فکر را می کنم.»
«پری جان،حساب و کتاب شعبان را کامل و دقیق بده.یک چیز هم اضافه بده.در ضمن من برایش یک دست لباس می خرم.این بنده خدا ممکن است برای عروسی دستش تنگ باشد.حالا بیشتر هم گفتی می دهم،دیگر خودت می دانی.بذار راضی از اینجا برود.»
«پدربزرگ،اینهایی که گفتید چشم،ولی پدر همه مسئولیتش را قبول کرده.»
همان موقع صادق وارد منزل شد و به طرف پری و پدربزرگ آمد.سلام کرد.پدربزرگ سلام اورا جواب داد و گفت:«می دانم پری جان پدرت می کند،ولی من هم وظیفه ای دارم.»
صادق همان طور که بیسکویت به دهان می گذاشت گفت:«پدربزرگ،چیزی شده؟»
محسنی با خوشحالی گفت:«پدر پری خانم قصد داماد کردن آقا شعبان را دارد.گویا خواستگاری هم رفته و دختر را انتخاب کرده.حالا این آقا داماد می خواهد برود.برادرش رحمان را آورده.کم سن است،ولی باید زرنگ باشد.من گفتم به شعبان کمک کنم تا عروسی او آبرومندانه برگزار شود.شاید این بنده خدا خجالت می کشد و حرفی نمی زند.پری جان می گوید پدرش همه کارها را قبول کرده.»
صادق خندید و گفت:«پدربزرگ دختر از کجای حسابی گرفته!»
پدربزرگ با تعجب گفت:«تو از کجا فهمیدی؟»
صادق خندید و بیسکویت دیگری به دهان گذاشت و گفت:«پدربزرگ مگر می شود در این خانه کسی کاری کند و من نفهمم.»
پدربزرگ گفت:«تو هم خیلی زرنگی!»
پری خندید و گفت:«من برم آشپزخانه ببینم این جون تازه وارد چه می کند.»
پدربزرگ گفت:«من هم برم به کارهایم برسم.»و انگار چیزی یادش آمده باشد با تعجب گفت:«پری جان این دختر کجاست که صدایش در نمی آید؟!»
«یکی باید ظبط را روشن کند تا بیدار بشه.»
پدربزرگ خندید و گفت:«تورا به خدا نگاه کن،عجب دختر خوش خوابی است تا این موقع خوابیده؟!»
پدربزرگ نگاهی به صادش کرد و با عصبانیت گفت:«صادق،نبینم دخترعمویت را اذیت کنی.»
«خیالتان راحت باشد.از من اجازه گرفته که تاظهر بخوابد،چون دیشب تا صبح درس می خوانده.»
محسنی خندید و گفت:«خیالم راحت شد،تو هم برو آشپزخانه این جوان را ببین.»
پری دست صادق را گرفت و به طرف آشپزخانه برد.در آشپزخانه رحمان و شعبان در حال گفتگو بودند.وقتی پری و صادق را دیدند از جا برخاستند.صادق با خنده گفت:«شاهزاده خانم را گرفتی و می خواهی مارا ول کنی بروی؟اینه رسم رفاقت آقا شعبان؟»
شعبان با شرم سرش را پایین انداخت و با خجالت گفت:«من دستبوس شما هستم.»
صادق با خوشرویی به طرفش رفت و دست بر شانه او گذاشت.گفت:«راستی شعبان،مارا در نظر داشته باش،لابد روزی تو را می برند داخل کاخ پدرزنت.آن موقع مارا ببر ببینیم کاخ چطوری است.به خدا خیلی دلم می خواهد ببینم پادشاهها چطور زندگی می کنند.قول بده من و پری خانم را ببری.»
شعبان نگاهش کرد و گفت:«آقا صادق،دست شما درد نکند....شما که دختر شاهِ شاهان را گرفتی.»
صادق خندید و گفت:«برو آقا شعبان،ما را گرفتی.»
شعبان همان طور که به پری نگاه می کرد به صادق گفت:«چطور نمی دانید؟!»
«خیلی خوب آفاشعبان،تو هم حال مارا بگیر،ولی وقتی توی قصر پدرزنت آمدم یک پشت پا بهت می زنم تا خوب بخندیم.»
شعبان خیلی جدی گفت:«من کوچیک شما هستم، ولی باید حرف مرا قبول کنی.»
صادق همان طور که می خندید گفت:«این چند وقت تو چاخان نکرده بودی آقا شعبان.»
پری گفت:«صادق،آقا شعبان را اذیت نکن.وقتی رفتیم عروسی آقا شعبان می ریم تو کاخ ابوحزه.»
صادق به شعبان نگاه کرد و گفت:«پری خانم مارا دعوت کرد،ولی تو بی معرفت نه.می دانستم مارا دعوت نمی کنی.»
شعبان خندید و گفت:«قابل باشم خوشحال می شودم.»
صادق با تعجب گفت:«پسر تو دیگه کی هستی،زن شاهزاده گرفتی،باز این طوری حرف می زنی.»
پری گفت:«آقاصادق بس کن...شعبان خجالت می کشد.»
«پری جان یک کاری می کردی خواهرهای لیلی را برای رحمان و غلام می گرفتی.چقدر خوب بود یواش یواش خودمان هم می رفتیم آنجا می شدیم طبیب مخصوص خاندان ابوحمزه و شعبان بالا دزایی.»
«باشد، حالا بگذار کارم را انجام بدهم.»
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)