صادق هم خندید و گفت:«باشد،شرط را یک طرفه قبول دارم، دو سال و نیم را می کنم همین حالا.»
صادق به طرف در رفت تا آن را ببندد،ولی پری از جا برخاست و گفت:«بی حیا شدی صادق،آرام باش.»
«تو گروه نیلوفر را ترساندی.مگر من چه دارم که از من می ترسی.بیا کمی دل و جرات داشته باش. مگه می خوام تو را بخورم؟»
«به خدا ناراحت می شوم،اذیت نکن.»
صادق در را باز کرد.همان طور که از ته دل می خندید گفت:
«نمی دانستم ترسو هم هستی.»
«من نمی ترسم،برای تو نگران هستم.»
صادق نگاهش کرد و بعد زد زیر خنده. گفت:«نگران من برای چه؟»
«تمامش کن.بذار بقیه حرفهایم را بزنم.به خدا از دست تو خسته شدم.
صادق کمی با من جدی باش.چرا همه اش این طوری فکر می کنی؟»
صادق در حالی که کتابهای خود را مرتب می کرد گفت:«برای جدی بودن تا دلت بخواهد وقت هست.دم را بچسب که دنیا دو روز است.پری خانم،می افتیم می میریم...این بدنها یک قران به درد نمی خورد و غذای مور و مار و کرم می شود.حالا که خدا چنین نعمتی به ما داده باید استفاده کنیم.»
پری دوباره روی صندلی نشست و گفت:«استفاده درست کنیم،نه بد.»
شقایق میان چهارچوب در ظاهر شد.گفت:«آقا صادق بالا دزایی،اینجا چه خبر است.غش غش خنده تو نمی گذاره من درس بخوانم...یک کمی آرام بخند.»
«داشتیم قصه کلاغه را تعریف می کردیم که تو مزاحم شدی.»
پری گفت:«ببخشید،تقصیر من بود.»
شقایق با خوشحالی گفت:«پری جان،می خواستم بیام اتاقت.کارت داشتم،می شود بیایی؟»
«تو برو،من چند لحظه بعد می آم»
شقایق گفت:«همیشه منجی تو پری خانم است و گرنه حالت را می گرفتم.»
صادق خندید و گفت:«بنده خدا،خودت حال نداری،چه برسد به اینکه حال مرا بگیری. برو تو اتاقت لالاکن،الآن مامان پری می آد شیرت می دهد.»
شقایق نگاهش کد و خندید.گفت:«صادق بی تربیت شدی؟این چه وضعی است جلو دو تا خانم باشخصیت ایستادی؟»
صادق به خودش نگاه کرد و گفت:«اگر تو دوست داری یکی هم برای تو بخرم؟»
«زنانه اش هم هست،اما متاسفانه تو باید بچگانه بپوشی،چون هنوز چند سالی باید صبر کنی تا مثل من قیافه ات عوض شود.»
شقایق شکلک درآورد و رفت. پری خندید و گفت:«شقایق،خیلی دختر خانمی است.»
صادق نگاهش کرد و حرفی نزد.
پری گفت:«حالا بشین بقیه حرفهایم را بزنم.»
صادق نشست. پری گفت:«این طور که معلومه می خواهند صیغه را جاری کنند.»
صادق با خوشحالی گفت:«این کارشان بیست است.»
پری سرش را پایین انداخت و گفت:«ولی قرار دو سال و نیم همیشه برقرار است.»
صادق با ناراحتی گفت:«باز برای چی؟»
«من باید به مسافرت بروم.»
صادق کمب توی هم رفت،بعد خیلی جدی گفت:«یعنی چه؟»
«ممکن است آن را به عقب بیندازم.»
صادق با بی حوصلی گفت:«بابا کشتی منو،کجا...جریان چیه؟»
«دیوانگی است،ولی می خوام انجام بدم.»
«خیلی خوب،انجام بده،حالا کجا باید بروی؟»
صادق کمی نگاهش کرد و بعد زد زیر خنده.گفت:«داری شوخی می کنی،پری این یک افسانه است.»
پری ساکت بود و حرفی نمی زد.صادق گفت:«این یک فکر است،یک عقیده...حقیقت ندارد،تو را به خدا داری شوخی می کنی؟»
پری خندید و گفت:«اگر واقعیت داشته باشه چی؟»
«چنین چیزی نیست...فقط در افسانه هاست،همین.»
«من خیلی در این باره فکر کردم. می شود کاری کرد.»
«حتی تصورش را به مفزت راه نده،اگر غیر ما یک آدم معمولی این حرف را بزند می گیم نمی داند و حرف می زند،ولی ما که درس طب می خوانیم می دانیم اندام که پیر شود مرگ سراغش می آید.چه چیزی باید این سلولهای مرده را زنده کند...می خواهی این دستگاه مرتب سلول زنده جوانی تولید کند،سفیدی مو سیاه شود و از زیر دندانهای مصنوعی دندانهای سالم رشد کند و زانوهای آرتروزی ناگهان سالم و قوی شوند و چینهای روی صورت و پشت دستها و زیر گردن همه ناگهان ناپدیدگردند...این یک آرزو است،یک تصور است.»
پری خندید و حرفی نزد.صادق گفت:«نکند داری حال ما را می گیری؟»
پری همان طور که انگشتان دستش را جلوی دهانش گذاشته بود و با صدای بلند می خندید گفت:«اگر از فکرم بگذرم،باز تو حرف بی خود می زنی؟»
پری با سرعت از اتاق خارج شد و به طرف اتاق شقایق رفت. هنوز می خندید.
صادق به حرفهای جدی پری نسبت به مسافرت و بعد هم آب حیات و بحث درباره آن فکر کرد.احساس کرد پری او را دست انداخته.کمی به خود آمد و عصبانی شد،اما کمی بعد خندید و گفت:«حالا حال مرا می گیزی، می دانم چه نقشه ای بکشم.»
صادق لباسش را عوض کرد و به طرف اتاق شقایق رفت و بدون در زدن وارد شد.شقایق گفت:«علیک سلام،ولی آقای دکتر با اتیکت....آدم همین طوری و بدون در زدن وارد اتاق خانمها نمی شود.»
صادق خندید و گفت:«ما محرم هستیم...ببخشید که از دست هردوتان شکار هستم.»
«آقا صادق،من آمدم ببینم شقایق جان چکار دارد.»
صادق نگاهش کرد.پری گفت:«باشد،الان می آیم.» و همان طور که از جا بر می خاست گفت:«شقایق جان،من بر می گردم.»
پری در را بست و وارد اتاق نشیمن شد.گفت: «چیه،چرا این طوری نگاه می کنی؟»
صادق گفت:«مگر امروز قرار نبود بریم دیدن نیلوفر؟ او منتظر است.»
«می دانم، کسی را فرستادم تا حرفهایم را به او بزند.»
پری همان طور که می خندید نگاهش کرد و حرفی نزد.صادق گفت: «حالا حال ما را می گیری؟»
پری خندید و ادای او را در آورد.گفت:«همیشه تو حال ما را می گیری.یک دفعه هم من حال تو را گرفتم.»
«ببخشید صادق جان،حالا پسر خوبی باش و برو مطالعه کن تا ببینم شقایق چه کار دارد.»
صادق به طرف اتاقش رفت و پری دوباره به اتاق شقایق رفت.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)