صفحه 8 از 13 نخستنخست ... 456789101112 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 71 تا 80 , از مجموع 128

موضوع: پری خانه پدربزرگ | ابوالقاسم پزشکی

  1. #71
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    «چرا بیدارم کردی؟»
    صادق خندید و گفت:«دختر نباید تا لنگ ظهر بخوابد. در ضمن مامان تو را دست من سپرده. گفته شقایق خوابالوست، نذار زیاد بخوابد. هر جا می رود تو از او سرپرستی کن. مواظبت از او به عهده ی شماست... خوب من هم دارم از تو مراقبت می کنم.»

    شقایق گفت:«مامانم همچین حرفی نزده. مرا دست پدربزرگ سپرده. در ضمن من برای خودم خانمی متشخص و خانم دکتر هستم. بعد ها هم می شوم دکتر متخصص نازایی و ...»

    صادق میان حرفش دوید و گفت:«و بازایی.»

    «تا دلت بسوزد.»

    صادق همانطور که به مبل تکیه داده بود و ادای یک مرد با احساس و عاشق پیشه را در می آورد گفت:« آه ای دختر شهرستانی، وقتم گرانبهاست. دارم برای آینده درخشانم زحمت می کشم تا زندگی دیگران را از بیماری های مختلف نجات بدهم. می خواهم در رشته بی باروری و با باروری مطالعه کنم، مرا تنها بذار.»

    شقایق با انگشت اشاره به گوش او زد و گفت:«هنرپیشه هم شدی بی مزه؟»

    خواست از در خارج شود که پری وارد شد. شقایق گفت:« پری جان، دیدی این آقا ساروی مرا بیدار کرد.»

    پری خندید و گفت:«مردم آزاری کرد، آن هم دختر خوب و مهربانی مثل شما را.»

    شقایق رو به صادق شکلک در آورد. او هم خندید. شقایق گفت:«پری بیا توی اتاق من. با این بی ظریفت قهر باش.»

    پری با او به اتاقش رفت. شقایق گفت:«مثل این که شما مشغول کار بودید و من هم خواب بودم. صداق و پدربزرگ رفتند محضر و میترا را طلاق دادند؟»

    «من هم بودم.»

    شقایق با حرص گفت:« این صادق را می کشم.» و با عجله در را باز کرد. پری هم به دنبالش رفت. شقایق وارد اتاق صادق شد. به طرف او حمله کرد. اول کتابش را برداشت و بعد گفت:«دروغگو، تو که گفتی پری خانم نبود.»

    صادق خندید و گفت:«حالا من گفتم، تو چرا منو ترشاندی.» و همان طور که دست بر قلبش می گذاشت گفت:«پری خانم، دستت را بیار ببین چطوری ترسیدم.»

    شقایق گفت:«بمیر، به من چه... دیگر هم حرفت را باور نمی کنم.»

    پدربزرگ وارد اتاق شد و گفت:«معلومه اینجا چه خبره؟»

    صادق گفت:«پدربزرگ، شقایق از وقتی سینما نرفته پر و پاچه ی همه را می گیرد.»

    شقایق گفت:«به خدا دروغ می گوید.»

    پدربزرگ گفت:«صادق تمام این کارها زیر سر توست. دخترم خانم است و کاری به کاری کسی ندارد. رفتی توی اتاقش صدای ضبط را زیاد کردی تا بیدارش کنی، خوب ، کارت خوب نبود.»

    شقایق با خونسردی خندید و گفت:« بفرمایید محکوم به اعدام.»

    پدربزرگ شقایق را به طرف اتاقش برد. پری هم به اتاق خودش رفت.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  2. #72
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    17

    در بین طوایف اجنه به سرپرستی ابوحمزه با شیاطین درگیری شدیدی بود، شیاطین مرتب به آنها شبیخون می زدند و دختران و پسرانشان را به اسارت می بردند. آنها تعدی و ظلم بی حدی به تمامی طوایف روا می داشتند. ابوحمزه در مقابل آنها خسارتهای زیادی متحمل شده بود. گرچه طوایف قدر و قوی بودند،اما در عمل نا هماهنگی داشتند. با اینکه جاسوسان زیادی را به مخفیگاه شیاطین می فرستادند، اما آنها یا تطمیع می شدند یا سالم برنمی گشتند یا جسدشان در میان بیابان پیدا می شد.
    مقابله و مقاومت در مقابل شیاطین معضلی بزرگ شده بود. همیشه شکست می خوردند. شاید حدود دو یا سه قرن این شکست برای آنها حقیقت شده بود و آن را پذیرفته بودند که قوای شیاطین بر آنها برتر و از آنان قوی تر است.
    سالهای زیادی بود که مجبور به پرداخت غرامتهای سنگینی شده بودند تا به آنها شبیخون نزنند. بیشترین غرامت آنها زنان زیبا و پسرهای نوجوانشان بود که باید می دادند تا عطش سیری ناپذیرشان خاموش شود، البته برای یک دوره موقت. به همین خاطر ناامیدی شدیدی در بین مادران نسبت به فرزندانشان به وجود آمده بود که به دلبندانشان دل نبندند، چون هر چه زحمت می کشیدند. شیاطین تصاحب می کردند.
    ابوحمزه مرد باکیاست و بالیاقتی بود، گرچه مرد جنگ نبود، ولی در دوستی و روابط با همسایه ها ید طولائی داشت. او با داود، پدر پری، دوستی چندین ساله داشت و به کارگاه او برای افرادش کلاه سفارش می داد. سه یا چهار بار در راه مکه از داود و خانواده و دیگر همراهانش پذیرایی کرده بود.
    ابوحمزه می دانست داود آبندان بالاسر در بین طوایف دیگر نفوذ فراوانی دارد. به همین دلیل خلعت زیاد و هدیه های فراوانی نزد داود فرستاد و از او درخواست کمک کرد تا به ملاقاتش برود. داود پذیرفت. شهر را آذین بستند و مهمانی و جشن سرور برپا کردند. ابوحمزه با معاونان خود وارد آبندان بالاسر شدند و مهمان شورای داود گردیدند.
    جلسه های معارفه و بعد بازدید و مذاکره آغاز شد. گفتگوی زیادی بینشان جاری شد.
    ابتدا داود، ورود ابوحمزه رئیس کل شورای اعراب و همراهانشان را خوش آمد گفت: بعد گفت: «زمان زیادی نیست که هر یک از طوایف ما به نوعی از گروه منسجم و منظم شیاطین با دسیسه های مدرن و دانشمندان برجسته ضربه نخورده باشند. این شیاطین باید نابود شوند یا اینکه در مقابلشان گردن به خواری و ذلت خم کنیم و یا جریمه های سنگین بدهیم. شیاطین با وقاهت سرمایه های عظیم ما را به غارت می برند و وقتی دیگر آهی در بساط نداریم برای بقای خودمان ما را مجبور می کنند دست تکدی به سویشان دراز کنیم. آنها بر ما آقایی می کنند و هر چیز بد و بی مصرف را برای کمک به ما می فرستند و رسم برتریت را به ما تحمیل می کنند. همیشه این طوایف ضعیف است که باید محکوم شود. از آه و ناله ما لذت و خوشی و پایکوبی شب تا صبح آنان فراهم می شود. حالا می پرسم تا کی باید این ناهماهنگی ادامه داشته باشد. ما همان کاری را باید بکنیم که قرنهای گذشته با آنها کردیم و امروز در آسایش هستیم. شما برادران ابوحمزه بپاخیزید و یکپارچه شوید. با ما هم صدا گردید و کاری را بکنید که خدا و رسولش راضی باشد. شیطان را آزاد نگذارید و او را دربند کشید. این بهترین موقعیت است.»
    حاضران در شورا و دیگر مهمانان با گفتن احسن داود فریاد خوشحالی کشیدند.
    پس از او ابوحمزه رشته سخن را در دست گرفت و گفت: «ای برادران، من صحبتهای داود، رئیس طایفه شما را شنیدم. ما می خواهیم همان بکنیم که شما قرنها قبل کردید. طوایف ما مورد تهاجم سخت شیاطین قرار دارد. زنها که ناموسمان هستند در تهاجم دشمن نابود می گردند. فرزندان خردسالمان که قادر به دفاع از خود نیستند با دسیسه های شیاطین به مرگ می پیوندند. نیروی کارمان در جنگ از بین می رود و جوانان ما به جای تلاش برای زندگی بهتر همیشه در ترس و خفا زندگی می کنند. پیرامون ما که سرمایه های آیندگان ما هستند با تطمیع دشمن خانه های خود را ترک می کنند و به سوی آنان می روند.
    ای دوستان باید بدانید وقتی ما ضعیف شویم چه بسا شیاطین قوی تر گشته و هر لحظه دامنه کارشان را گسترش دهند و به جنگ شما بیایند. به ما کمک کنید. ما می دانیم نقشه گنج شیاطین و منزلگاهها و مخفیگاههای آنان و نوع تاکتیک غلبه برآنان را سالهای سال است در اختیار دارید. قسم می خورم به همه اعتقاداتی که در میان ما برقرار است با شما دوست و موافق باشیم. اگر به ما کمک کنید منطقه ما و منطقه شما و شاید مناطق دیگر جهان برای همیشه در آسایش و آرامش قرار گیرد.
    داود به عنوان سخنگو و رئیس جلسه از جا برخاست. گفت: «ای ابوحمزه، ای مرد مقتدر، ما به شما کمک می کنیم. شما هم باید نگهبانان مزدور خودت را هر چه زودتر از تمامی مناطق تحت سلطه ما دور کنید و منطقه را در اختیار ما قرار دهید. مزدوران شما همان یاران شیطان هستند. وجودشان برای جامعه اجنه ننگ است. ما مزدور نیستیم و شرف اعتقاداتی بلند و دانشی عظیم داریم. باید در اصالت و زندگیمان کمی بازنگری کنیم. این اتحاد و هماهنگی در زندگی را باید سرلوحه هدفمان قرار دهیم.
    ای ابوحمزه شما منطقه وسیعی دارید و شرق و غرب و شمال و جنوب را قبضه کردید، ولی ما منطقه ای کوچک و دورافتاده هستیم. تمام رمز و رموز کارتان دست ماست. حرفهای شما را شنیدیم. شما هم حرفهای ما را شنیدید. می خواهیم به شما کمک کنیم، اما شرایطی دارد که باید بپذیرید. برای جنگ نقشه ای بسیار دقیق و ماهرانه داریم. ما این نقشه که با رمز بسته است برایتان باز می کنیم و افرادی متخصص در این نوع جنگها را برای کمک در اختیار شما قرار می دهیم.»
    ابو حمزه گفت: «ما می دانیم این یکی از صد نقشه ای است از خاک تحت تسلط من که در اختیار شما است. ما از هوش و فراست شما اطلاع داریم. اگر به ما کمک کنید ما هم امکانات دیگری به شما می دهیم.»
    داود گفت: «شما چه امکاناتی به ما پیشنهاد می کنید؟»
    ابوحمزه گفت: «دانش و بهداشت.»
    داود گفت: «دانش ما برتر است. بیشتر شما در طب سنتی تبحر دارید. ولی فرزندان ما در طب روز مهارت دارند و برتر از آدمها و دانش شما هستند. ما در صلح هستیم و کسی قدرت جنگ با ما ندارد، در حالی که شما در جنگ هستید. ما قدرت امنیتی بالایی داریم که شما باید از ما بیاموزید سرعت انتقال نیروی ما بدون مصرف ذخیره هایمان انجام می شود. شما به علت تنومند بودن ذخیره انرژی تان را زود از دست می دهید. در ضمن ما


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  3. #73
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    قدرت دسترسی به نوعی انرژی جدید داریم که شما از آن بی اطلاع هستید. ما می توانیم در یک زمان در سه جبهه بجنگیم، ولی شما در یک جبهه هم ناتوان هستید. »
    ابوحمزه گفت:« ما گنج فراوان داریم که شما ندارید ... ما دختران زیبا و دل انگیز داریم که شما ندارید. قدرت بدنی ما به حای نیروی صد مرد است. مردان ما می توانند با یک کف دست شهری را جا به جا کنند و شما در توانتان نیست. »
    داود خندید. با کمی مکث گفت:« شما گنج دارید، ولی ما نقشه بیشتر گنج های عالم را در اختیار داریم ... اما دختران ما در نگاه اول ممکن است زیبایی دختران شما را نداشته باشند، ولی در شوهرداری و اطاعت از شوهر ید طولانی دارند. مانند مردها دانش می آموزند، ولی دختران شما از سواد و خواندن چیزی نمی دانند. راجع به قدرت بدنی که تو به آن اشاره می کنی ... ما برای جا به جایی اجسام وسیله آسان تری به جای استفاده از صد مرد باقدرت داریم که با نیروی یک بچه نابالغ هم کار می کند، چون ما فکر می کنیم، بعد عمل.
    « ای ابوحمزه، آن چیزی که ما می خواهیم در این جلسه راجع به آن بحث شود توان بازو نیست. ما می خواهیم راجع به غلبه بر دشمن شما صحبت کنیم، چون وقتی به شما کمک کنیم باید خطر بعدی، کینه و انتقام دشمن را هم پذیرا شویم. فکر روزی را بکنیم که اگر ما ضعیف شدیم دشمن چه انتقامی از ما خواهد گرفت. ما کاری کردیم که شهرمان با قدرت سیاست و دوستی برقرار باشد، حتی گسترش یابد و اتحادی به وجود آوریم تا دشمن نتواند در آن نفوذ کند. »
    ابوحمزه گفت:« ما به برتری شما در دانش و سیاست واقف هستیم و کمک شما را با شرایط پیشنهادی قبول داریم، اما مذاکره را به کارشناسان امور واگذار می کنیم. »
    داود گفت:« شرایط را گفتم و شرایط پیشنهادی ما را پذیرفتی. »
    ابوحمزه گفت:« پذیرفتم. در تاریخ توافقی دست به عمل خواهیم زد. »
    داود گفت:« قبول است. »
    سکوت برقرار شد. برتری داود بر ابوحمزه معلوم شد. طرفداران داود چند بار هورا کشیدند و متعاقب آن گفتند : یا داود، یا داود.
    مهمانی آغاز شد. داود از مهمان خود و ابوحمزه پذیرایی کرد. مهمانی تا نزدیک ظهر ادامه داشت.
    داود گفت:« شواری ما منتظر اقدام شما است. پاسخ دوستی را پس از تصمیم مشاورانم به شما خواهم گفت. گفته های رئیس مشاوران، گفته های شورا خواهد بود. »
    پس از جلسه رسمی چند نفر از سران طوایف که سابقه دوستی با هم داشتند به گفتگوی خصوصی پرداختند. پذیرایی شدند و عاقبت مراسم خداحافظی انجام شد.
    ابوحمزه با بدن زمخت و درشتش در کجاوه ای قرار گرفت. چهار مرد قوی هیکل او را از زمین بلند کردند. دیگر معاونان او هم در کجاوه های جداگانه راهی شدند. تعدادی از محافظان آنان خارج آبادی اسکان داشتند که هم زمان به هوا پریدند و دور شدند.
    18
    پی از این که ابوحمزه در محل زندگی خود فرود آمد سران سپاه و سران طایفه های گوناگون را جمع کرد و نتیجه کار را به آنان گزارش داد. شورا و طوایف راضی به این قرارداد بودند. ابوحمزه برای حسن انجام قرارداد از آن پس اقدامات اصلی خود را به مأموران پراکنده خود در تمامی مناطق ابلاغ کرد. چون این کارها با هماهنگی آدمیان نبود، بعضی از آدمیان یا از اجنه سرمایه دار ضربه های سختی خوردند. این ناهماهنگی یاعث شد برای نیلوفر هم مشکلات عدیده ای از لحاظ امنیتی به وجود بیاید، چون تمامی نگهبانان او از طریق سایفه ابوحمزه تأمین می شد.
    یک هفته طول کشید تا ابوحمزه قوای خود را از ایران و افغانستان و ترکیه خارج ساخت. بعد به داود خبر رساند که به دیدن آن ها خواهد رفت تا مذاکرات برای قرارداد نهایی ادامه یابد. سرانجام پس از یک بررسی اجمالی و دقیق از طرف شورای داود اجازه ادامه مذاکرات صادر شد. شرایط و تعهدات و نوع قراردادها از طرف رایفه داود تنظیم و در ساعت معین در غاری میان طایفه داود رسمیت یافتند.
    آن جا غار بزرگ و همناکی بود. تعداد زیادی چراغ در راهروهای آن جا روشن بود. غار در دامنه کوه های جنگلی در میان دو رود بزرگ قرار داشت. ارتفاع دره به اندازه ساختمانی ده طبقه بود و درختان بلندی آن را احاطه کرده بودند. این جا مرکز بسته شدن قراردادهای طایفه داود بود.
    غار از یک سوی دیگر هم راه خروج داشت. ورودی آن با سنگ های زیبای مرمر و با ستون های سفید احاطه شده بود که در اثر مرور زمان گیاهان رونده دور آن ستون ها به طرز زیبایی پیچیده بودند و ستون را در آغوش داشتند. برگ های سبز با گل هایی به رنگ صورتی خودنمایی می کرد که شاید شباهت زیادی به گل های خوش بوی رز وحشی داشت. چند پله که همیشه در اثر شبنم جنگل و هوای مرطوب آن نمناک بود به ورودی اصلی غار متصل می شد. در ورودی غار چندین چراغ جلوه ویژه ای به مکان داده بود. زمین با سنگ های سرخ مفروش شده بود. دیوار غار به قد دو آدم معمولی بلندی داشت که سنگی بود و به همان زیبایی با تراش نامنظم خودنمایی می کرد.
    طول راهرو بیشتر از صد متر بود که مستقیم جلو می رفت، ولی در بین راه چند راهرو دیگر از آن منشعب می شد و به اتاق های مخصوص منتهی می شد. مهمانان با هدایت راهنمایی مستقیم جلو می رفتند. عرض این راهرو بیشتر از پنج متر بود. در دو طرف آن نگهبانان با لباس مخصوص که دامنی قرمز و پیراهنی سبز با کلاهی مانند جامی مخروطی بود و نیزه بلند فلزی هم در دست داشتند، به حالت خبردار ایستاده بودند و حرکتی نمی کردند، حتی چشمانشان تکان نمی خورد. ابتدا شخص فکر می کرد همگی مانند کوه از جنس سنگ هستند. نظم خاصی موجود بود. شاید یک نمایش قدرت و تشریفات بود.
    راهنمای تشریفات، ابوحمزه و یارانش را به طرف تالار اصلی راهنمایی کرد. مکانی بلند و وسیع که شاید طول آن صد متر و عرض آن پنجاه متر بود. کف آن را صیقل داده بودند و با همان سنگ قرمز مفروش کرده بودند. در میان تالار چند قطعه فرش زربافت بسیار قیمتی زیر پای مهمانان پهن کرده بودند. چندین چراغ نورانی آن جا را روشن کرده بود. بلندی سقف تالار در بعضی قسمت ها بالغ بر پانزده متر و در قسمت هایی هم کمتر از پنج متر بود. ابوحمزه و همراهانش محو تمشای زیبایی غار شده بودند.میز بزرگی از چوب آبنوس به عرض دو و نیم متر به طول پنجاه متر در میان تالار قرار داشت. صندلی هایی از جنس چوب دور میز چیده بودند. پایه های میز بسیار هنرمندانه خراطی شده بود. نشیمنگاه صندلی ها از چرم آهو به رنگ قهوه ای بود.
    روی میز انواع میوه های فصل و غیرفصل مناطق مختلف ایران در ظروف بزرگ نقره ای با پایه های بلند قرار داشت. جلوی هر صندلی بشقاب های نقره ای با انواع دیگر وسائل پذیرایی موجود بود.
    پشت هر صندلی خدمتکاری با لباس مخصوص ایستاده بود. لباس آنان پیراهن سفید بلند با آستین گشاد بود که دور مچ دست با دکمه به هم وصل بود. نقش و نگار آبی رنگ روی آستین وشلوار آن ها وجود داشت و شلوارها تا نزدیک قوزک پایشان می رسید. پیراهن ها بدون یقه و از جلو باز بودند. در حاشیه جلو بین دکمه ها ماهرانه تزئین شده و با دکمه های نقره ای به هم بسته می شد. دامن پیراهن آنان از ساقشان هم می گذشت. گلاه ها از نوع مخمل کمرنگ قرمز بود که با یک برجستگی در روی حاشیه سمت چپ به صورت مخروط می شد. همگی جوانانی زیبارو و خوش قامت و یک قد و یک وزن و باریک اندام بودند که هنوز ریش هایشان به صورت کامل رشد نکرده بود و سبیل های آنان در روی لب هایشان طراوت جوانی را نمایش می داد. خدمه همه به حالت خبردار و دست به سینه منتظر ورود مهمانان بودند.زویس تشریفات مهمانان را سر میز دعوت کرد. خدمه صندلی ها را کنار کشیدند. ابتدا گروه ابوحمزه نشست، سپس گروه داود روی صندلی ها قرار گرفتند. غیر صندلی ای که در رأس میز قرار داشت که جایگاه داود بود، بقیه صندلی ها اشغال شد.
    ریاست این جلسه با وزیر جنگ داود، رمضان، بود. او مردی باهوش و با لیاقت بود. جنگ را خوب می شناخت و دشمن را همیشه دشمن می دانست. یه مناطق مختلفی مسافرت کرده بود و با سران جنگ گفتگوهای پنهانی انجام داده بود. مردی زبده و با ارزش بود. بدنی کشیده، قدی بلند و بازوهایی قوی و چشمانی بانفوذ داشت. در گفتارش نفوذ خاصی بود و مانند یک سرباز زندگی می کرد. از تجملات فارغ بود. خانواده اش همه زیر پوشش نظام طایفه داود بودند. سه دختر او همسرانی جنگجو داشتند. کمتر می خندید و کمتر حرف می زد و تا مطمئن به کارش نبود اقدامی نمی کرد. همه سربازان او را دوست داشتند. سربازان او زندگی چریکی داشتند.
    ابوحمزه آوازه رمضان را شنیده بود. شاید به همین خاطر شیاطین از سیاست او در جنگ می ترسیدند که به طایفه داود نزدیک نمی شدند.
    طایفه داود سازمانی بسیار قوی از زبده ترین دانشمندان در اختیار داشت که متشکل از جاسوسان و نقشه برداران بود. این نقشه برداری در چهار جهت انجام می شد. گروه اول نقشه برداران هوایی، گروه دوم نقشه برداران زمینی، گروه سوم دریایی که تا اعماق دریاها و غارهای زیردریایی و کوه های دریایی را نقشه برداری می کرد و چهارم گروه نقشه برداری شهری بود که کارشان بسی مشکل و خطرآفرین بود. دانشمندان طایفه برای به دست آوردن نوعی انرژی که توان حرکتی و توان نیرو را زیاد می کرد مرتب آزمایشات گوناگونی انجام می دادند و در تکامل


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  4. #74
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    آن اقدامات اساسی انجام می گرفت.
    رمضان با همان قیافه پر جذبه خود دستهایش را روی میز قرار داد و نگاهی به مهمانان کرد. ابتدا سخن را در دست گرفت و برای خوشامدگویی گفت:« اعلیحضرت ابو حمزه خوش آمدید. آقایان روسای طوایف و وزیران جنگ و سروران، مقامات عالی رتبه مملکت ابو حمزه خوش آمدید.
    « برای کار با ارزش و بزرگی در این مکان گرد هم جمع شدیم. ما از کارمان مطمئن و مطلع هستیم. اخباری که در این جلسه گفته می شود اگر در بیرون و پیش از اقدام فاش گردد مسئول آن شما هستید و خسارتهای لازم را از طوایف شما خواهیم گرفت که ابو حمزه را در راس آن، به عنوان پادشاه می شناسیم. برای همین همه را به صورت رمز عنوان می کنم و رمز در موقع عملیات فاش خواهد شد.»
    سکوت فضای تالار را فرا گرفت و صدای بلند و قوی او در میان شیارهای کوه آرام گرفت. چند دقیقه بعد رمضان گفت:« پادشاه بزرگ مناطق صد گانه اعراب، ای ابوحزه... من کاری می کنم که شما در این جنگ شیاطین را شکست بدهید و پادشاه آنان را در بند گیرید و به جنگهای عظیم او دسترسی پیدا کنید. این افسانه نیست، یک حقیقت واضح و آشکار است. برای اینکه هر دو در این جنگ راضی باشیم چندین شرط دارد. پیش از اینکه به این مکان بایید همگی در جریان مذاکرات قرار گرفته اید و توافق کرده اید. برای اینکه در این جلسه به قرار داد نهایی برسیم آقای ذبیح الله، مشاور در امر قرار دادها جزئیات را به سمع شما می رساند.»
    ذبیح الله که مردی جا افتاده با موهای سفید و چهره ای استخوانی و لاغر بود روی صندلی جابه جا شد. دو سه بار سرفه کرد. بعد لبخندی به لب آورد و با صدای بلند گفت:« جناب پادشاه و آقایان محترم، این افتخارنصیب من شده تا در این جلسه شرفیاب شوم. برای اینکه وقت را نگیرم اصل مطلب را می خوانم.
    « اول، پادشاه طوایف صد گانه متعهد می گردد در هیچ شرایط نیرویی در مناطق تحت تسلط خانواده داود وارد نکند و مزدوری برای هیچ یک از جانداران که ما آنها را در این قرارداد طایفه داود می نامیم ارسال ندارد. در صورت مشاهده و شکستن این عهد یک تن طلا بابت هر یک خسارت خواهیم گرفت.
    « دوم، پادشاه متعهد می گردد هیچ وقت علیه خانواده و طایفه داود و هر جنی که وابسته به طایفه ما است اقدام نکند، اگر بر خلاف آن دیده شده نقشع راه زیر زمینی شما در اختیار دشمن قرار می گیرد.
    « سوم، گروگانی از خانواده بزرگ پادشاه نزد ما می ماند که عزیزترین کس او است. این انتخاب را انجام دادیم، نام او شاهزاده لیلا است.
    « چهرم، پادشاه بزرگ صد گانه تا صد سال سالانه نیم درصد از در آمد تمامی مناطق را به عنوان خراج به ما پرداخت می نماید. تاریخ پرداخت روز اول دریافت اولین خراج خواهد بود.
    « پنجم، نیروهای پادشاه هر غنیمتی ــ چه از گنجها و خزائن روی زمین یا در اعماق زمین ــ در جنگ با شیاطین به دست آوردند سهم سربازان و جنگجویان و خسارت کشته شدگان وسرداران طوایف ما را با نظارت ما و انتخاب ما خوتهد پرداخت.
    «ششم، هر یک از طوایف ما چه به صورت گروهی، چه انفرادی، چه با آدمیان جهت حج و یا هر یک از مناطق متبرکه که بروند پادشاه بزرگ صد گانه امنیت مال و جان آنان را نامین خواهد نمود. در صورت بروز هر گونه خسارت به اموال زائران پادشاه باید خسارت را تامین کند. شخص یا اشخاص، از انس یا جن خاطی را برای نشان دوستی تحویل طایفه دار بدهد تا به اشد مجازات برسد.»
    ذبیح الله در خاتمه گفت:« آنچه در قرار داد ذکر شده با توضیحات در دو نسخه برای امضاء تقدیم می گردد.»
    ابو حمزه نگاهی به قرار داد کرد و گفت:« من حرفهای رمضان، وزیر محترم جنگ طایفه بزرگ داود و طوایف تابعه را شنیدم، اما جهت اعتراض توضیحاتی دارم که از وزیر محترم می خواهم آنها را اصلاح کنم. سهم پیروزی جنگ را می دهم، اما خراج زیاد است، گروگان هم نمی دهیم.»
    ذبیح الله با قیافه مصمم و خیلی خونسرد و مطمئن بدون هیچ گونه واکنشی گفت:« پس نقشه جنگی دشمن را دراختیارتان نمی گذاریم. این شرصهایی است که شما موظف به قبول آنها هستید.»
    ابو حمزه گفت:« خراج می دهم، ولی نصف آن را... ولی گرو گان نمی دهم.
    ذبیح الله گفت:« چانه زدن در میان ما مرسوم نیست. همان که در قرار داد توسط شورا ذکر شده مورد توافق باید قرار بگیرد.»
    ابو حمزه گفت:« خراج را کامل می دهم، ولی گرو گان نمی دهم.»
    ذبیح الله گفت:« طایفه باید از طرف شما گروگان داشته باشد، این دستور شورا است.»
    « پس در مورد گروگان انتخاب با ما خواهد بود.»
    « شورا شما را به ریاست می شناسد. خود رای نباش و از شورا اطاعت کن. من هم اطاعت شورا را می کنم.
    « به جای دختر دلبندم که به جانم بسته است ده دختر از ده خانواده سران طایفه می دهم.»
    ذبیح الله ساکت شد. ابوحمزه گفت:« گروگان می دهم، دختر دیگرم را می دهم.»
    ذبیح الله باز هم در سکوت منتظر شد. ابو حمزه گف:« به من جواب ندهی نمی دانم چه کنم.»
    ذبح الله گفت:« انتخاب با شوراست. از هر که و از هر چه بخواهد می گیرد.»
    ابو حمزه گفت:« تضمین جان گروگان با کی است؟»
    «بیماری و مرگ حق مخلوقات است. خدا عمر کافی برای همه معین کرده... ضمانتی نیست.»
    « اگر به مرگ طبیعی نمردند چه؟»
    « ما از گروگان نگهداری می کنی، ولی ضمانت نمی دهیم تو باید گروگان سالم و جوان به ما بدهی.»
    « شما انتخاب کردید، من همین الان می گویم که سالم است و بیماری ندارد... او فقط چهارده سال دارد.»
    « مذاکره با شما تمام شد.»
    پس از مذاکره یکی دیگر از مشاوران جنگ داود، رضی الله، که مردی جوان و خوش سیما بود آرام گفت:« جناب پادشاه بزرگ، آقایان... من از طرف شورا می گویم هر آنچه در این قسمت عرض می کنم با دقت و ضمانت کافی انتخاب گردیده. افرادی که متصدی این امر می باشند روی تجربیات و مهارتهای خاص خود برگزیده شدند. پادشاه بزرگ برای شکست پادشاه شیاطین نباید در این نقشه کوچکترین تغییری بدهد.»
    ابوحمزه گفت:« اگر نتوانیم شیاطین را شکست بدهیم چی؟»
    رضی الله گفت:« شورا برای ضمانت اجرا وزیر جنگ را در اختیار شما می گذارد تا با شیاطین معامله کنید. لازم به ذکر است که در هیچ یک از حرکتهای ما زمان معین را تغییرندهید. به تشخیص ما همه امور به طور کامل برنامه ریزی شده و ناظران در صحنه نبرد ما گفتار شما را تایید می کند.»
    ابوحمزه سکوت کرد. رضی الله رشته سخن را در دست گرفت. به طرف سرداران طوایف مختلف نگاه کرد که با انتخاب قبلی حضور داشتند. گفت:« آقایان محترم، همه شما رئیس یک طایفه و سرداران بزرگی هستید. جان و مال و ناموس طوایفتان در دست با کفایت شما است. سرزمینی دارید به وسعت طلوع و غروب آفتاب. تعدادتان بیشتر از شیاطین است. اتحادتان در مواقع اضطراری کمتر از آنان است. باید هوشیارانه عمل کنید. این یک جنگ نابرابر است. اجداد ما همیشه به شما کمک کردند... شما هم به ما کمک کردید. ما دوستان خوبی هستیم. حالا دوباره هم عهد شدیم. شما همگی قوی و با اراده هستید، ولی زیاد فرز و چابک نیستید. شورا صد نفر از چریکهای چابک طایفه خودمان را آماده کرده که با ده هزارنفر شما برابری می کنند. آنها در نقاط حساس به شیاطین حمله ور می شوند. این نقشه ما است. وظیفه هر کس را شورا تعیین کرده. وظیفه همان است که معین شده. من نامهایی را که می خوانم فقط برای نابودی دشمن انتخاب گردیده. همه شما لایق و کاردان هستید، اما به اشخاص انتخابی شورا احترام بگذارید و با آنها همکاری کنید تا موفق شوید. ریاست کل عملیات جنگ را ابو ریاض به عهده می گیرد. پیش از اینکه نقشه جنگ را تقدیم کنم باید عرض کنم لشکر بزرگ ابو معارف و ابو جعفر در دو جبهه شرقی به طرف بحرالمیت عقب نشینی می کنند. زبده های ما آنجا در کمین هستند. عقب نشینی نباید تلفات زیادی داشته باشد. به فاصله یک روز از طلوع تا غروب نباید بیشتر طول بکشد و با سرعت یک پرواز در هوا انجام گیرد.
    ابوسلیمان پشت دشمن بااحتیاط حرکت کند و دشمن را به بحرالمیت، جایی که بی دفاع است بکشاند. ابو جعفر به طرف شرق و ابو معارف به طرف غرب ساحل منتظر آمدن نیروی شیاطین بمانند. راهی از دریا برایشان بگشایید، چون شیاطین از آن قسمت ذی حیاط دریا متنفرند. ناچار در دو قسمت به شما که منظر و آماده هستید حمله ور می شوند تا شما را نابود کنند. شما این فرصت را برای فریب به آنان بدهید. ابو سلیمان از میانه و نیروهای ما از راه دریا به کمک شما می آیند. نیروهای مخصوص ما تهاجمی عمل می کنند و تفرقه بین آنها به عمل می آورند. هر کدامشان با ماموریتی معین یکی از سران شیاطین را می کشند یا اسیر و دربند می کنند این تفرقه را ابو حمیده ایجاد خواهد کرد. او باید با همه قدرت در این قسمت وارد میدان شود. شایعه زیادی درست می کند تا در ضعف روحیه دشمن اثر مستقیم داشته باشد، سپس فراریها را دربند می کشد و یا نابود می سازد.»
    ابو ریاض گفت:« نیرنگ خوبی است که به فکر ما نرسیده بود. اگر امتناع کنند و به طرف بحرالمیت نروند چی؟»
    رضی الله کمی فکر کرد و گفت:« شما یک روز قبل در آنجا رفت وکنید و آذوقه فراوان و جواهرات جمع کنید. دشمن شما را زیر نظر دارد بحرالمیت هم از آن کسی نیست. در تصورآنها فرارتان به طرف بحرالمیت خودکشی و ضعف شما را می رساند. فکر می کنند شما از ترستان به جایی که آبادی نیست پناه آوردید.»
    ذبیح الله رشته سخن را در دست گرفت و گفت:« البته جنگ است و صدمات زیادی به وجود می آید. برای اینکه این تلفات به حداقل برسد در زمان عقب نشینی نیروهایتان به طرف بحرالمیت ممکن است آبادیهای شما را شیاطین غارت کنند. شورا برای این موضوع فکر دیگری کرده، زنها و اولادانتان را در غار جزیل نگهدارید. برای هر آبادی شما که در معرض تهاجم است دویست نفر جنجگو به نگهبانی بگذارید، چون شیاطین قادر به سکوت نیستند و با جار و جنجال حمله ور می شوند شما فتنه کنید و از کمین بر سرشان بریزید و بکشید و کسی را زنده نگذارید مواظب فتنه آنها در میان خودتان باشید تا در شما نفوذ نکنند. هر چه آنها را بکشید آینده شما بهتر خواهد بود و زن و فرزندانتان در امنیت بیشتری قرار می گیرند. هر کس پیش از اینکه اقدام کند باید بداند با چه نیرویی در کجا است، به کجا باید برود و برای چه هدفی می رود. هدف نابودی شیطان و کشتن باید باشد. آن وقت کمتر کشته می دهید و بیشتر زنده می مانید تا شیاطین بیشتری را به هلاکت برسانید... البته نقشه های شما به رمز است. کلید رمز را در موقع مناسب حمله باهمکاری رمز گشای طایفه داود در اختیارتان می گذاریم.»
    ذبیح الله پرونده هایی که درون پاکتی چرمی بود و رویش با مهر سبزمهمور شده بود را به دست ابو ریاض داد و گفت:« این پاکت حاوی تمام نقشه های جنگ در تمامی مناطق در گیر است. ابو ریاض این را به شما دادم، اما تا موقع مناسب نباید باز شود در حضور وزیر جنگ بررسی و بازمی گردد و ودستورات لازم را ایشان خواهند داد.» ذبیح الله رویش را به طرف ابوحمزه کرد و گفت:« اما عالیجناب... پادشاه بزرگ، سرداران رشید طوایف را یاری دهید و امنیت شهر و آبادی را با سیاست اداره فرمایید. از هر حربه دشمن مخلوقات خود را محفوظ بدارید تا سرداران شما با دلگرمی بیشتردر جبهه های نبرد برای بقای تاج و تخت شما کوشش کنند... والسلام.»
    قراردادها بسته شد و توافق نهایی به عمل آمد. نقشه برداران و مشاوران جنگهای هوایی و مشاوران غارهای متروکه و دریا و رمز گشایان نقشه های جنگی و کسانی که باید تعالیم فریبکاری عقب نشینی را در کمترین زمان با تلفات کم آموزش دهند و هم چنین مشاوران امنیت شهرها تعیین گردیدند تا در روز معین به سوی شهر ابو حمزه رهسپار شوند.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  5. #75
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    فصل 19
    مشاوران و جنگجویان طایفه داود با تجهیزات و امکانات در تاریخ معین در مرکز فرماندهی ابو ریاض حضور یافتند.
    آمزشهای لازم داده شد و مکان عقب نشینی سپاهیان را در بحرالمیت مشخص کردند و راههای مقابله با دشمن را تمرین کردند. آمادگی دفاع از شهرها در زمان خطر احتمالی را بررسی نمودند و وظایف مشخص گردید تمامی سربازان و جنگجویان طایفه داود از لباسهای طایفه ابو حمزه پوشیده بودند.
    زمینها و کوهستانهای درگیر و مرکز جنگ و شرایط جوی را دقیق بررسی کردند شب و روز جاسوسان رمضان نقل و انتقالات دشمن را زیر نظر داشتند و نوع تجهیرات دشمن و تعداد نفرات در مقابل دید را محاسبه نمودند. در این باره از ابو ریاض در مورد تعداد احتمالی نفرات و تجهیزات دشمن کمک فنی و آماری می گرفتند.
    عاقبت رمضان،وزیر جنگ داود،در مرکز بزرگ فرماندهی ابو ریاض استقرار یافت و شروع عملیات را اعلام کرد.
    ابتدا در چند جبهه به طرف بحر المیت جنگهای پارتیزانی به عنوان آزمایش انجام دادند و دشمن را به سوی دریا کشاندند و بعد به طرز ماهرانه ای فرار کردند.
    روز معین که یک روز تاریخی بود فرا رسید. ابومعارف و ابوجعفر در یک زمان به سوی دشمن حمله ور شدند. نیروی دشمن به سویشان در پرواز شدند.جنگی سخت میانشان به وجود آمد،اما سپاهیان با تمرینات مداوم و با تاکتیک جبهه را خالی و با نظم که برای دشمن حالت پراکندگی داشت عقب نشینی کردند،اما دشمن با تمام قوا به سویشان جهیدند. جنگ و درگیری طبق نقشه انجام شد و دشمن در تصور نابودی کامل نیروهای ابو معارف به سویشان حمله کرد.دوباره عقب نشینی آغاز شد. این بار ابو جعفر جنگید و کمی بعد عقب نشینی کرد. در هر عقب نشینی تجدید قوا می کرد تا نزدیک بحر المیت رسیدند. ابو معارف با سرعت سپاهیان خود را به طرف شرق کشاند و ابو جعفربه طرف غرب فرار کرد ونا منظم و پراکنده منتظر دشمن شدند. نیروی دشمن به دو قسمت تقسیم شد و فریب بی نظمی سپاهیان را خورد. خیلی زود نیرو های ابوسلیمان و نیروهای پارتیزانی طایفه داود از پشت و جلو و از شرق و غرب با نظم بر آنان یورش بردند. جنگ سختی میان آن دو سپاه در گرفت. نیزه های سه سر شیاطین یکی بعد از دیگری نابود می شد. دشمن فرصت فکر کردن نداشت. چنان بی نظمی در میانشان بوجود آمده بود که قادر به تصمیم گیری نبودند. سرانشان یا کشته یا اسیر شده بودند. نیروهای تازه نفس ابو حمزه مرتب جایگزین نیروهای خسته می شد. دشمن تاب نیاورد و نیرویش به حداقل رسید. هرج و مرج در سپاه شیاطین بوجود آمد. نیروهای شایعه ساز ابو حمیده وارد صحنه شدند. چنان با شایعاتشان در دشمن رخنه کردند که بدنی نبود نلرزد و روحیه ای نبود که متزلزل نشده باشد از طرفی برای آخرین ضربه نهایی، طبق دستور فرماندهی کل، از طرف رمضان دستور حمله به نیروهای ابو ریاض صادر شد. آنان از هر طرف با دشمن یورش بردند. تعدادی از سپاهیان دشمن در حال فرار و یا عقب نشینی بودند که توسط نیروهای زبده چابک شورا تعقیب شدند و به دام افتادند، تعدادی هم خودشان را تسلیم کردند.
    اسرا در این جنگ بی اندازه زیاد بودند همه را در بند کردند و در غاری زندانی نمودند. طبق برآورد بیش از صد نفر از سرداران با ارزش شیاطین در این جنگ یا کشته یا اسیر شده بودند که هنوز فرصت شناسایی بقیه را پیدا نکرده بودند. برای مجروحان با سرعت معالجاتی انجام شد. در اطراف بحرالمیت محشری بر پا بود. همه چیز تحت تسلط ابوریاض قرار داشت. فعالیت بعد از شکست دشمن و منظم نمودن امور آغاز شده بود. هر کس به وظایف خود عمل می کرد. ابوریاض سپاهی جهت تثبیت پیروزی هوشیارانه مامور دریا و خشکی و هوا وارد عمل نمود.
    روز تازه می خواست به پایان برسد که سپاهیان مخصوص شب آمادگی خود را به نمایش گذاشتند. اخبار جنک لحظه به لحظه به فرماندهی کل گزارش می شد. رمضان دستورات جدید را ارسال می داشت. طبق دستور او ابوریاض روسای طایفه ها را جمع کرد و تشکیل جلسه داد تا وضعیت پس از جنگ و پیروزی را برای همه بازگو کند تا اقدامات و عملیات بعدی را به اطلاع آنان برساند.
    ابوریاض این جلسه را در اوائل شب روی تپه ای بلند تشکیل داد که دور تا دور آن را نگهبانان محاصره کرده بودند. ابو ریاض مانند بقیه سران زره خود را در نیاورده بود و هنوز لباس جنگ به تن داشت. چند بار سرفه کرد و گفت:« آقایان، هم کیشان، جنگجویان، دلیران عرب، ما به کمک فاری زبانان و با سیاست و نقشه ماهرانه و دقیق طایفه داود توانستیم جنگ نابرابر با شیطان را برنده شویم. این پیروزی را مدیون رشادت و درایت شما می دانیم و این توفیق نباید ما را مغرور کند. این طور که جاسوسان عرب و فارس از فرماندهی کل به من گزارش دادند آنها در تدارک حمله بعدی هستند و ما نباید به آنها فرصت فکر کردن دهیم. به همین خاطر نقشه ای که در دستم است موقعیت شیاطین را در زیر زمین به ما نشان می دهد. ما باید به آنها شبیخون بزنیم و این یعنی از بین بردن نیروی ذخیره دشمن... حرکت از چهار نقطه انجام می شود. ابوحزه از راه صحرای ریحانه و ابومعارف از غار واقع در صحرای عقبه، ابو حنیفه از چاه آب ام زهره و من به اتفاق ابو سلیمان در صحرای سینا به شما خواهیم رسید. نقطه ملاقات ما در صحرای سینا می باشد. ابو حمزه نیروی ذخیره به ما می رساند. انتقال اسرا با ابو خلیفه است و مجروحان جنگی را هم نیروهای بن طالب جابه جا می کنند. حمله در یک زمان آغاز خواهد شد، لذا یادآوری می کنم نیروهای مانده در زیرزمین قوی و نیرومند هستند و ضربه های کاری می زنند. ممکن است تلفات زیادی بدهیم، پس باید حمله در یک زمان مشخص انجام گیرد تا دشمن فرصت هیچ گونه اقدامی نداشته باشد. از بین بردن نگهبانان باید در شرایطی آرام و بدون سر و صدا انجام شود. از طرفی دو گروه هم باید مامور شبیخون در روی زمین باشند. آنها شهر بزرگ باب الشیاطین را با خاک یکسان می کنند. هر چه زن و بچه آنجاست بدون رحم به آتش بکشید و این باب آشوب و غرور و فتنه برای شیطان است. اگر نابود شوند قرنها طول می کشد تا شیاطین بتوانند مرکز فرماندهی خود را سر و سامان دهند. سرکردگی این گروه در هر دو جبهه به عهده رضی الله و تمیم الله است که موقعیت شهر و پادگانها و نیروهای امنیتی و ذخیره آنان را می دانند و در جنگ شهری تبحر دارند.»
    ابو ریاض لحظه ای ساکت شد و سپس ادامه داد و گفت:« من حرفی ندارم، اگر سوالی هست پاسخ می دهم.»
    ابو معارف گفت:« کار غار عقبه سخت است، هر کس به آنجا رفته دیگر برنگشته .»


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  6. #76
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    ابوریاض گفت:" همینطور است که می گویی، اما تخصص تو در غار است. همه غارهای این اطراف را می شناسی و می دانی چگونه باید از انجا بگذری. سپاهیان تو به کارت ایمان دارند و دنباله رو تو هستند. قصد ما برگرداندن تو از همان راهی که می روی نیست، بلکه عبور از مرکز فرماندهی شیاطین و نابودی پادشاه بزرگ آنان و رسیدن به گنجینه بزرگ افسانه ای است."
    ابوحنیفه گفت:" چاه آب ام زهره در عمق زمین طویل است و ما باید خیلی در زمین فرو بریم و کار مشکلی است. در یعضی از قسمتها زمین سنگلاخ است و دارای دره های سخت و فشار آب زیاد است. نمی توانیم آب را مهار کنیم"
    ابوریاض گفت:" می دانم،در نقشه هم مشخص است، اما کدام چاه در این دیار یا دیار بیگانه هست که درونش نرفته باشی و در کدام مکان مکان چاههای متروکه وجود دارد که تو سرکشی نکردی؟ تو با دوستانت به راحتی دهها بار درون چاه ام زهره رفتی و یک نفس برگشتی... آیا نرفتی قهرمان؟"
    ابو حنیفه گفت:" بله درست است رفتم."
    ابوریاض گفت:" سپاهیان تو به کارت دلبسته هستند تا یک صدا همه قهرمان شوند و برای رفتن به درون چاه بی تابی می کنند. این طور نیست؟"
    ابو حنیفه گفت:" بله همین طور است"
    تمیم الله از جا بلند شد و گفت:" نیروهای ما نسبت به یک شهر بزرگ کم است"
    ابوریاض نگاهش کرد و خندید. گفت:" تمیم الله تو مرد جنگ هستی ما در شهر نمی توانیم نیروی زیادی وارد کنیم. ما برای تخریب و آتش زدن می رویم. یک تیر آتش تو بلوایی به پا می کند که یک لشکر عظیم با آن برابری می کند. تو با ده نفر می توانی شهر را از ده نقطه بسوزانی. تو چریک مخصوص شهر هستی و می دانی تخریب از کجا آغاز می شودو می دانی این ترس چگونه در دل شیاطین وارد کنی. تو سالها درباره آنها و رخنه در داخل شهر کار کردی. تو کارکشته هستی. سپاهیان تو به داشتن دو برادر با چهار بازو از قوی ترین چریکهای طایفه افتخار می کنند. تو با دویست سپاهی در حد همه ما قدرت داری . این طور نیست دلاور؟"
    تمیم الله گفت:" بله درست است."
    ابوریاض چند لحظه سکوت کرد. وقتی روحیه روسای لشکر را قوی دید گفت:" من از یک چیز نگرانی دارم. راهی که درون غار می رود راهی بس دشوار و خطرناک است در سه نقطه این غار جواهرات بسیار نهفته است . باید افراد را از دیدن و رسیدن به آن منع کنید. آنان را قانع سازید هرچه رایافتند بعد از جنگ بینشان عادلانه تقسیم خواهید کرد. خودتان بر این امر نظارت دقیق داشته باشید. پیش از اینکه عملیا شروع شود نگهبانانی را تعیین کنید تا از گنج فراوان نهفته... آنجا نگهبان بگمارید و گرنه یک نفر زنده از این غار بیرون نمی آید. آنها هم برمی گردند بقیه زنده های مارا می کشیند و با فرزندان ما همان کاری را می کنند که ما می خواهیم با شیاطین بکنیم."
    ابوریاض به جمع نگاه کرد و منتظر پاسخ ماند.
    " آنچه دستور دهید اطاعت می کنیم."
    ابوریاض گفت:" اگر به حرفتان گوش نکردند با گروه قسم خورگان همان جا آنها را بکشیدو این بهتر است تا به دست دشمن بیافتند، چون ما در محیط بسته دام برای خود گستردیم و راه فرار نداریم. یا باید بکشیم یا کشته شویم. دیدن گنج باعث هرج و مرج می شود.
    " گنج خیره کننده ای آنجا وجود دارد. شاید از زمان سلیمان، شیاطین در این نقطه گنج جمع آوری کردند. نگهبانانی بگمارید تا از همه چیز مطمئن شوید"
    " اطاعت ابو ریاض اگر لازم باشد خودمان نگهبانی می دهیم."
    یک نکته می ماند. من و ابو سلیمان در غار سینا منتظر هستیم تا آخرین نفسشان را ببریم. در مرکز پادشاهی به شما می پیوندیم."
    ابو ریاض گفت:" پس از اینکه همه در جایگاه خود قرار گرفتید در یک زمان آغاز می کنیم. ما از هم اکنون شروع خواهیم کرد، ولی حمله را با علامت من آغاز کنید"
    جلسه خاتمه یافت. سپاهیان با سرعت در نقطه معین فرود آمدند و منتظر دستور ابوریاض شدند. عقربه زمان نیمه شب را نشان می داد. ابوریاض علامت داد و تیزپرهای داود خبر را با سرعت رساندند و حمله آغاز شد.
    غارها سهمگین بود و شیاطین برای اینکه دستبرد به آنها آسان نباشد اشباح مختلفی در اطراف آنجا قرار داده بودند که باعث ترساندن اجنه شوند، ولی تبعیت از رئیس این ترس را ازبین برده بود. از طرفی حقارت شکست خود را تقویت روحیه دشمن می دانستند، پس با تمام وجود پیشروی کردند.
    ابوریاض خیلی ماهرانه غارها را بین سران طایفه تقسیم کرده بود. هر کسی نقطه و حیطه خود را می شناخت. با سرعت غیرقابل باوری پیشروی می کردند. هر شیطانی که سر راه در کمین نشسته بود با نیزه زهرآگین آنان از پا درمی آمد. اولین گروه به سرکردگی ابوحنیفه با گروه زبده خود وارد دالان اصلی شدند. روسای شیاطین بی خبر در عشرت بودند و زنان و مردان زیادی در بزمشان می رقصیدند. ابوحنیفه لحظه را غنیمت شمرد و با سپاه خود چنان سریع به آنها حمله ور شد که فرصت فکر کردن را از آنها گرفتند. لحظه سخت و دشواری بود. تعدادی از نگهبانان شیاطین به تالار اصلی غار وارد شدند اما در مقابل سپاه ابوحنیفه تاب مقاومت نداشتند. لحظه به لحظه فشار سپاهیان ابوحنیفه بر شیاطین بیشتر می شد و گروه او سران شیاطین را به خاک و خون کشانده بودند. هرج و مرج میان شیاطین به وجود آمده بود. سرهای تراشیده دم های دراز و بدنهای قوی شیاطین نتوانست مقاومت کند. آن قسمت از غار پاکسازی شد. گروه جستجو کارش را آغاز کرد. نگهبانان گنج هارا از دستبرد محفوظ نگه داشتند. ابوحنیفه طبق نقشه جلو رفت.
    ابوحنیفه با گروه بیشتری وارد غار شد. او هم با دسته ای بزرگ از شیاطین درگیر شد و گنج بزرگی را تصاحب کرد. گروه نگهبانان ویژه بی درنگ مشغول نگهبانی در آن قسمت شدند. ابو معارف هم به همین طریق عمل نمود . از سه جهت به صحرای سینا که مرکز فرماندهی کل شیاطین بود نزدیک می شدند، اما با احتیاط و با دقت و بدون سرو صدا.
    جاسوس شیاطین به هیچ عنوان از نقل و انتقالات سربازان ابوریاض و حمله به غارها مطلع نشدند. تصور عقب نشینی سپاهیان وماندگاری آنان در بحر المیت آنها را مغرور کرده بود. خبر به قسمت فرماندهی رسیده بود و همه برای حمله شبانه به قسمت اصلی سپاه ابو ریاض آماده بودند، اما این شبیخون به موقع آنان را غافلگیر کرد و درکارشان اخلال بوجود آورد.
    اولین گروه ابوجعفر بود که جنگ را آغاز کرد. فرماندهان شیاطین با ناباوری گروه منظم ابوحمزه را می دیدند که تا این قسمت زمین پیشروی کرده بودند، جایی که هنوز کسی به آن راه نیافته بود و نقشه ای هم در این باره وجود نداشت. ابتدا شاه خود را به درون غاری که برای چنین مواقع اضطراری کنده بودند انتقال دادند. آنجا دری داشت که از جنس سنگ همان دیوار بود و پیدا کردنش مهارت می خواست. در این غار گنج عظیم و افسانه ای قرار داشت. فرمانده غار مرتب دستور صادر می کرد. بوی دود و خون کشته های شیاطین فضا را پر کرده بود. در بعضی قسمتها به علت تاریکی دمهای بلندشان زیر پای سپاهیان خودی و دشمن گیر می کرد و باعث کندی کار آنها می شد. ابو جعفر توانست دو نفر از فرماندهان شیاطین را نابود کند و ناهماهنگی به وجود آورد، تا اینکه شیاطین تصمیم گرفتند فرار کنند اما راه ها بسته بود.
    این جنگ تا نزدیکی های صبح ادامه داشت. گروههای ابوریاض و ابو سلیمان فراریها را کشتند. از طرفی با سرعت به جمع آوری اسرا پرداختند. تمام غارها بسته شد. ابوریاض همه گنج های زیرزمین را تصاحب کرد و به مرکز فرماندهی انتقال داد. گنج بزرگ غار پادشاه را هم طبق نقشه طایفه داود تصاحب کردند. پادشاه شیاطین را با یک صد و پنجاه زنش و دوهزار اولادش در غار دیگری دستگیر کردند. بالغ بر دوماه طول کشید تا بقیه شیاطین پنهان در لابلای سنگهای غار یا در اطراف فرماندهی را شناسایی و دستگیر و نابود کنند.
    مملکت اعراب از شیاطین پاکسازی شد. ابوحمزه توانست گروه خود را در صلح و آرامش نگه دارد، چیزی که آرزویش بود. جشن و شادی برپا نمودند و صدای قهقه خنده آنها بلند شد. غرق در نشاط بودند و شهرهای خود را آذین بندی کردند.
    ابو حمیده هم با شایعات قوی خود تن شیاطین پراکنده را می لرزاند.آنان برای حفظ جان خود اختیاری به زندان ابو حمزه می فتند تا سپاهیان جستجوگر آنان را نکشند. ابوحمزه ریختن خون آنان را حلال دانسته بود، حتی برای سر شاخداران یا دم درازان جایزه های نفیسی درنظر گرفته بود، ولی اگر خودشان را تسلیم می کردند ممکن بود از خونشان بگذرد.
    حالا دیگر کودکانشان با خیال راحت پرواز می کردند و به بازی مشغول می شدند. در این جنگ تلفات شیاطین نود درصد بود و تلفات کل طوایف ده درصد، و این یعنی صفر. شهر عظیم باب الشیاطین هم از نقشه جغرافیای شیاطین حذف شد. آنچه مانده بود تعدادی سگ ولگرد بود که تازه به شهر سوخته باب الشیاطین وارد شده بودند.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  7. #77
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض


    20
    پری در اتاقش روی صندلی نشست و به فکر فرو رفت. کمی به خود اندیشید و زندگیش را بررسی کرد. برای آینده نقشه می کشید. می خواست از امور سیاسی پدرش دور باشد. دوست داشت هرچه زودتر مسئله نیلوفر تمام شود. هیچ علاقه ای به دیدار مجدد او نداشت.
    می دانست هر پیمانی با نیلوفر ببندد باز در یک فرصت مناسب او توازن را به هم می زند و اقدامات خصمانه ای می کند. اگر هم با او ملاقات می کرد باز باید یک سری حرفهایی رد و بدل می شد که علاقه ای به گفتن آنها نداشت. ترجیح داد کمی بگذرد، با اینکه میترا طلاق گرفته بود، اما او سعی داشت تا حدودی کارهایش را زیر نظر بگیرد.
    پری به آرامش احتاج داشت تا بر درسهای عقب افتاده خود تمرکز کند. به فکر صادق افتاد. او جوان و بی تاب بود. خوشحال بود از اینکه جوان خوبی را برای آینده اش انتخاب کرده و از اینکه مریم خانم هم نسبت به او نظر مساعد داشت احساس رضایت می کرد. لبخندی از رضایت بر لب راند. او از طرف پدربزرگ نگران بود که او هم موافقت خود را اعلام کرده بود. چند بار تصمیم داشت با صادق در این زمینه صحبت کند، اما ترجیح داد خودشان به او بگویند، این جوری بهتر بود. کمی فکر کرد و به یادآورد با چه مشقت و صبری توانست بر دل صادق رخنه کند. کمی به خود امیدوار شد، اما یک چیز بینشان بود که موجب نگرانی او می شد، آن هم مقایسه عمر کم یک انسان با یک جن بود. نمی دانست با این موضوع چه کند. عمر انسان هشتاد یا نود سال بود و کمتر از مرز صد می گذشت، اما مخلوقی از جنس خودش ممکن بود تا سه چهار قرن عمر کند، پس یک زن صد ساله جن، مساوی است با یک زن بیست و پنج ساله آدم. آهی کشید و فکر کرد باید عمر صادق با من برابر شود، یا عمر من با صادق یکسان گردد.
    در خاطرش به جستجوی گفته ها و تجربیات دیگران گشت. گاه گاهش صحبت از گیاهانی بود که می خورند و عمر را زیاد می کند. می خواست به آن دسترسی پیدا کند. گاهی هم به فکر این می افتاد که آیا موضوع آب حیات واقعیت دارد یا خیر. اگر واقعیت دارد از کجا باید تهیه کرد؟ با خود اندیشید چه کسی ممکن بود علم این کار را داشته باشد، او کیست و کجا می شود پیدایش کرد.
    پری زنی را می شناخت که در طایفه دیگری زندگی می کرد. شایع بود او علم قدیم و آینده را می داند. به خودش آمد و فکر کرد از زمانی که این زن را می شناسد بیمار است. او چه دانشی دارد که نمی تواند خودش را معالجه کند!
    به افکارش رجوع کرد و به یادش آمد پدرش درباره کتابی صحبت می کرد که درباره همه علوم در آن صحبت شده بود. یک فصلش مربوط به آب زندگانی بود، اما این کتاب فقط شایعات را می نوشت. هربار برای پیدا کردن آن نقطه ای از گیتی را نشان می داد، ولی نشانی دقیقی در آن ذکر نشده بود. گاهی از ظلمات صحبت می شد. همیشه پیش از رسیدن به آن آخر عمر جویندگان می رسید. پری برای بقیه عمر صادق نگران بود. اندکی فکر کرد و به یاد حرف مادرش افتاد که می گفت او سرنوشت دیگری داردو تو نمی توانی آن را تغییر بدهی. پری قصد تغییر دادن سرنوشت را نداشت. می خواست این زندگی را طولانی کند، اما لحظه ای به خود آمد و فکر کرد من برای صادق ناراحت هستم یا برای خودم؟
    فکر کرد خوب حالا فرض می کنیم او عمر معین خود را کرد. بعد از آن باید تا آخر عمر بیوه بمانم. اینجا بود که اندیشید بیشتر برای خودش نگران است که دارد تقلا می کند. چند بار سرش را تکان داد و باز در فکر فرو رفت. صادق را دوست داشت. شاید لذت زندگی با کسی که دوستش داشت برابر با دیگر سالهای زندگی اش بود. کمی در اتاق قدم زد. هنوز در فکر بود.
    پری با اینکه بیست سالش بود، ولی عاقلانه فکر می کرد. این بار همه چیز فرق کرده بود و پدربزرگ از او خواستگاری کرده بود. اگر صادق از او خواستگاری کرده بود شاید نمی پذیرفت. سعی کرد عاقلانه رفتار کند.
    شروع کرد به جمع بندی همه جوانب. زندگی در میان آدمیان را خودش انتخاب کرده بود. فکر کرد خانواده من سالهاست با مادر و مادربزرگ و اجداد خانم جان خدابیامرز دوستی تنگاتنگی دارند و من هم با تمام وجودم پدربزرگ محسنی بالا دزایی را دوست دارم. دلداده نوه او هستم. صادق هم مرا دوست دارد. من با خودم عهد کرده بودم با انسانی شریف، با ایمان، ساده، سالم مطیع ازدواج کنم و فرزندانی با ایمان داشته باشم. صادق انسانی شریف و راستگو است. هر آنچه در انسانها جستجو می کردم در صادق یافتم. پری نفسی به راحتی کشید و فکر کرد دیگر کافی است این همه موشکافی. هرچه بود تمام شد.
    از جا برخاست و نزدیک پنجره رفت. بهار را روی سبز درختان دید.
    گلهای اقاقیا به رنگهای بنفشه و سفید شکوفه کرده بودند. شعبان مشغول وجین باغچه ها بود. او باغچه ای پر از سبزیجات و گوجه فرنگی و بادمجان و خیار طبق سلیقه شقایق کاشته بود و مرتب به آنها رسیدگی می کرد. تازگی همیشه سبزیجات باغچه سر سفره غذا بود. سرش را برگرداند. انگار دلش برای صادق و شوخی هایش تنگ شده بود. شاید منتظرش بود؛ به هرحال طاقت نیاورد و کتابی را برداشت و به طرف اتاقش رفت. در را باز کرد و میان چهارچوب آن ایستاد. صادق پشتش به او بود و سخت مشغول مطالعه .
    متوجه ورود پری نشد. برعکس همیشه پیژاما تنش بود و یقه بلوزش را باز کرده بود. یک پایش را روی پای دیگرش انداخته بود و در حین مطالعه با وسیله ای مرتب ور می رفت. چند عکس از قسمتهای بدن روی میز ولو بود. پری قدمی دیگر برداشت و چون سابقه ترسیدن اورا می دانست نخواست ناگهانی جلو برود. چند ضربه به در نواخت. صادق سرش را بلند نکرد. گفت:" بیا تو"
    پری به طرفش رفت و گفت:" صادق، چرا به من سر نزدی؟"
    صادق نگاهش کرد و گفت:" تو عجله کردی، همین الان داشتم می آمدم" و به خود نگاه کردو گفت:" آه پری جان، ببخشید اینطوری جلوی شما نشسته ام"
    پری نگاهش کرد و سینه پرموی اورا برانداز کرد. صادق همانطور که دکمه اش را می بست با خنده گفت:" خلاصه امروز همینطوری جلوی تو باشم بهتره تا دو سال و نیم دیگه!"
    " من دوست دارم مرد من لباسش در خانه مرتب باشد"
    صادق از جا برخاست و گفت:" همین جا بمان الان عوضش می کنم"
    پری خندید و با عجله گفت:" این دفعه عیب ندارد، باشد بعد از اینکه من رفتم عوض کن"
    صادق نگاهش کرد. همانطور می خندید. کمی چرخیدو گفت:" این اهدایی پری جانم است که پوشیدم، ببین به من می آید؟"
    پری نگاه کردو گفت:" چقدر بهت می آد"
    " به هرحال امروز این را پوشیدم، چون تو برایم خریدی. هروقت می آم دیدنت این را تنم می کنم. آخه پری خانم، با این لباس روی تخت شما بهتر خوابم می برد."
    " باز هم حرف بد زدی. آمدم کمی با تو جدی صحبت کنم"
    " همه جدیها اول شوخی بود، بعد جدی شد... یادت باشد خانم آینده من"
    " حالا کمی جدی باش، می خوام درباره موضوع مهمی با تو صحبت کنم"
    " بگو گوش می کنم"
    پری کتاب را روی میز گذاشت و گفت:" مریم خانم می خواد از من خواستگاری کند"
    صادق با خوشحالی و ناباوری گفت:" تورا به خدا... تو از کجا فهمیدی؟"
    " پدربزرگ به من گفت"
    صادق با تعجب گفت:" یا امام حسین، پس خیلی خبرهاست و من نمی دانم. حالا تو چی گفتی؟"
    " من گفتم باید فکر کنم... برای ازدواج آمادگی ندارم"
    صادق هم خندید و گفت:" من هم فکر می کنم اینجوری بهتر است"
    " من شوخی کردم"
    " من جدی گفتم"
    " چرا اذیت می کنی؟"
    " تو اذیت می کنی"
    " ای خدا، من از دست تو دیوانه شدم"
    " یک شرط دارد تا قبول محبت کنم"
    پری به حالت قهر رویش را برگرداندو گفت:" شرط را نمی پذیرم"


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  8. #78
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    صادق هم خندید و گفت:«باشد،شرط را یک طرفه قبول دارم، دو سال و نیم را می کنم همین حالا.»
    «باز شیطان شدی؟»
    صادق به طرف در رفت تا آن را ببندد،ولی پری از جا برخاست و گفت:«بی حیا شدی صادق،آرام باش.»
    «تو گروه نیلوفر را ترساندی.مگر من چه دارم که از من می ترسی.بیا کمی دل و جرات داشته باش. مگه می خوام تو را بخورم؟»
    «به خدا ناراحت می شوم،اذیت نکن.»
    صادق در را باز کرد.همان طور که از ته دل می خندید گفت:
    «نمی دانستم ترسو هم هستی.»
    «من نمی ترسم،برای تو نگران هستم.»
    صادق نگاهش کرد و بعد زد زیر خنده. گفت:«نگران من برای چه؟»
    «تمامش کن.بذار بقیه حرفهایم را بزنم.به خدا از دست تو خسته شدم.
    صادق کمی با من جدی باش.چرا همه اش این طوری فکر می کنی؟»
    صادق در حالی که کتابهای خود را مرتب می کرد گفت:«برای جدی بودن تا دلت بخواهد وقت هست.دم را بچسب که دنیا دو روز است.پری خانم،می افتیم می میریم...این بدنها یک قران به درد نمی خورد و غذای مور و مار و کرم می شود.حالا که خدا چنین نعمتی به ما داده باید استفاده کنیم.»
    پری دوباره روی صندلی نشست و گفت:«استفاده درست کنیم،نه بد.»
    شقایق میان چهارچوب در ظاهر شد.گفت:«آقا صادق بالا دزایی،اینجا چه خبر است.غش غش خنده تو نمی گذاره من درس بخوانم...یک کمی آرام بخند.»
    «داشتیم قصه کلاغه را تعریف می کردیم که تو مزاحم شدی.»
    پری گفت:«ببخشید،تقصیر من بود.»
    شقایق با خوشحالی گفت:«پری جان،می خواستم بیام اتاقت.کارت داشتم،می شود بیایی؟»
    «تو برو،من چند لحظه بعد می آم»
    شقایق گفت:«همیشه منجی تو پری خانم است و گرنه حالت را می گرفتم.»
    صادق خندید و گفت:«بنده خدا،خودت حال نداری،چه برسد به اینکه حال مرا بگیری. برو تو اتاقت لالاکن،الآن مامان پری می آد شیرت می دهد.»
    شقایق نگاهش کد و خندید.گفت:«صادق بی تربیت شدی؟این چه وضعی است جلو دو تا خانم باشخصیت ایستادی؟»
    صادق به خودش نگاه کرد و گفت:«اگر تو دوست داری یکی هم برای تو بخرم؟»
    «نه،این مردانه است.»
    «زنانه اش هم هست،اما متاسفانه تو باید بچگانه بپوشی،چون هنوز چند سالی باید صبر کنی تا مثل من قیافه ات عوض شود.»
    شقایق شکلک درآورد و رفت. پری خندید و گفت:«شقایق،خیلی دختر خانمی است.»
    صادق نگاهش کرد و حرفی نزد.
    پری گفت:«حالا بشین بقیه حرفهایم را بزنم.»
    صادق نشست. پری گفت:«این طور که معلومه می خواهند صیغه را جاری کنند.»
    صادق با خوشحالی گفت:«این کارشان بیست است.»
    پری سرش را پایین انداخت و گفت:«ولی قرار دو سال و نیم همیشه برقرار است.»
    صادق با ناراحتی گفت:«باز برای چی؟»
    «من باید به مسافرت بروم.»
    صادق کمب توی هم رفت،بعد خیلی جدی گفت:«یعنی چه؟»
    «سعی می کنم با تو بروم.»
    «کجا؟»
    «ممکن است آن را به عقب بیندازم.»
    صادق با بی حوصلی گفت:«بابا کشتی منو،کجا...جریان چیه؟»
    «دیوانگی است،ولی می خوام انجام بدم.»
    «خیلی خوب،انجام بده،حالا کجا باید بروی؟»
    «دنبال آب حیات.»
    صادق کمی نگاهش کرد و بعد زد زیر خنده.گفت:«داری شوخی می کنی،پری این یک افسانه است.»
    پری ساکت بود و حرفی نمی زد.صادق گفت:«این یک فکر است،یک عقیده...حقیقت ندارد،تو را به خدا داری شوخی می کنی؟»
    پری خندید و گفت:«اگر واقعیت داشته باشه چی؟»
    «چنین چیزی نیست...فقط در افسانه هاست،همین.»
    «من خیلی در این باره فکر کردم. می شود کاری کرد.»
    «حتی تصورش را به مفزت راه نده،اگر غیر ما یک آدم معمولی این حرف را بزند می گیم نمی داند و حرف می زند،ولی ما که درس طب می خوانیم می دانیم اندام که پیر شود مرگ سراغش می آید.چه چیزی باید این سلولهای مرده را زنده کند...می خواهی این دستگاه مرتب سلول زنده جوانی تولید کند،سفیدی مو سیاه شود و از زیر دندانهای مصنوعی دندانهای سالم رشد کند و زانوهای آرتروزی ناگهان سالم و قوی شوند و چینهای روی صورت و پشت دستها و زیر گردن همه ناگهان ناپدیدگردند...این یک آرزو است،یک تصور است.»
    پری خندید و حرفی نزد.صادق گفت:«نکند داری حال ما را می گیری؟»
    پری همان طور که انگشتان دستش را جلوی دهانش گذاشته بود و با صدای بلند می خندید گفت:«اگر از فکرم بگذرم،باز تو حرف بی خود می زنی؟»
    پری با سرعت از اتاق خارج شد و به طرف اتاق شقایق رفت. هنوز می خندید.
    صادق به حرفهای جدی پری نسبت به مسافرت و بعد هم آب حیات و بحث درباره آن فکر کرد.احساس کرد پری او را دست انداخته.کمی به خود آمد و عصبانی شد،اما کمی بعد خندید و گفت:«حالا حال مرا می گیزی، می دانم چه نقشه ای بکشم.»
    صادق لباسش را عوض کرد و به طرف اتاق شقایق رفت و بدون در زدن وارد شد.شقایق گفت:«علیک سلام،ولی آقای دکتر با اتیکت....آدم همین طوری و بدون در زدن وارد اتاق خانمها نمی شود.»
    صادق خندید و گفت:«ما محرم هستیم...ببخشید که از دست هردوتان شکار هستم.»
    «آقا صادق،من آمدم ببینم شقایق جان چکار دارد.»
    صادق نگاهش کرد.پری گفت:«باشد،الان می آیم.» و همان طور که از جا بر می خاست گفت:«شقایق جان،من بر می گردم.»
    پری در را بست و وارد اتاق نشیمن شد.گفت: «چیه،چرا این طوری نگاه می کنی؟»
    صادق گفت:«مگر امروز قرار نبود بریم دیدن نیلوفر؟ او منتظر است.»
    «می دانم، کسی را فرستادم تا حرفهایم را به او بزند.»
    «پس ما نمی رویم؟»
    «پس ما نمی رویم؟»
    پری همان طور که می خندید نگاهش کرد و حرفی نزد.صادق گفت: «حالا حال ما را می گیری؟»
    پری خندید و ادای او را در آورد.گفت:«همیشه تو حال ما را می گیری.یک دفعه هم من حال تو را گرفتم.»
    «ادای مرا در می آوری؟»
    «ببخشید صادق جان،حالا پسر خوبی باش و برو مطالعه کن تا ببینم شقایق چه کار دارد.»
    صادق به طرف اتاقش رفت و پری دوباره به اتاق شقایق رفت.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  9. #79
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    21
    زمان خواستگاری فرارسید.خانواده صادق در منزل پدربزرگ جمع شدند .روزبعد هم دوپسر دیگر به اتفاق همسران و اولادانشان به آنها پیوستند. روز سوم بود که داود به اتفاق زن زیبایش،مهسا،ودخترهایش به نامهای پریسا و پرنیا وسه پسر خوش قدو بالا به نامهای قدرت اللّه و نعمت اللّه و کرم اللّه به انان پیوستند.مادربزرگهای پری به ملیحه-مادر داود وشیدا،مادر مهسا-درسن ظاهری زنان شصت ساله به جمع پیوستند.پدر پری کت و شلوارکرم رنگ فاخری با پیراهنی سفید بر تن داشت.پسرانش هر کدام از پارچه های گران قیمت کت و شلوار و پیراهن به تن داشتند. همگی به خانواده ی محسنی معرفی شدند.
    حضور این همه آدم در خانه ازدحام زیادی به وجود آورده بود.زندگی آرام پدر بزرگ به هم ریخته بود و سر و صدای زیادی در خانه به وجود آمده بود. داود با پدر بزرگ خیلی گرم گرفته بود و درباره ی کبری خانم حرفهای زیادی داشتند. از گذشته او و نوع دوستی و مهربانیهایش صحبت کردند.
    محسنی آهی کشید و گفت:«کاش خانم جان اینجا بود و این صحنه را می دید، به خدا آقا داود،خانم جان خواستگاری و بله برون را خیلی دوست داشت.» و همان طور که به داود نگاه می کرد با احساس ادامه داد:«به خدا باور نمی کنید می خواهید از همسایه ها بپرسید.بالغ بر ده بیست دختر را خودش عروس کرد و به خانه بخت فرستاد.خانم جان یک تکه جواهر بود.»بعد آهی کشید و گفت:«بیمار هم نبود،ولی خوب دیگه...اجلش رسیده بود.خدابیامرزدش.»
    گوشه چشمان داود اشک جمع شد و او فقط گوش می کرد.محسنی همان طور که همسر و بچه های داود را نگاه می کرد لبخندی زد و گفت:«دخترهایت شکل مادرشان را گرفتند،ولی پسرها به خودت رفتند.مادرشان هم قشنگ است!» بعد خندید و گفت:«تو هم گشتی یک دختر خوشگل گیر آوردی!»
    داود خندید.محسنی گفت:«خانم جان هم خیلی خوشگل بود. باور کن در پیری هم باز دماغش قلمی و خوشگل بود.شما که او را دیده بودید؟»
    داود گفت:«بله،خدا بیامرزدش. قبرش پرنور باشد. ما هر شب جمعه سر خاکش می ریم و فاتحه می خوانیم.»
    «خدا خیرتان بدهد.من که این مدت خیلی گرفتار بودم و نتوانستم بروم.دست شما درد نکند و خدا رفتگان شما را هم بیامرزد.»
    همسر دااود زنی زیبا بود.مانند سه دخترش جوان و قد بلند با اندامی کشیده بود.موهایش را در میان روسری حریری پوشانده بود. پیراهنی به رنگ گلهای بنفشه با زمینه آبی کم رنگ پوشیده بود.دامنش پرچین و گشاد و تا قوزک پایش می رسید.کفش از جنس چرم بز به همان رنگ به پا داشت که تا قوزک پا یش را پوشانده بود.روی هر لنگه کفش یک گل زیبای مینا با رنگ متناسب قرار داشت. یک رشته مروارید و یک رشته گردنبند الماس به گردنش آویزان بود.به گوشهایش هم گوشواره هایی از همان جنس داشت که با حرکت سر برق آنها چشم را خیره می کرد.دخترها هم دست کمی از مادر نداشتند و دو طرف مادر گنجینه ای جواهر را با خود حمل می کردند.
    پری به صادق گفته بود تو لباسم را به رنگی که مادرت دوست دارد انتخاب کن. صادق گفته بود مادرش رنگهای سفید و ارغوانی را دوست دارد. لباس دامنی گشاد و آستینهای تنگ داشت. روی سینه لباس از جنس طلا و سنگ ریزه های الماس دسته گلی به چشم می خورد.
    پری همان لباس انتخابی صادق را تن کرده بود. مادر صادق لحظه ای از پری جدا نمی شد. عطر های اهدایی عموی پری فضای خانه را با بوی عطر بنفشه های سفید جویبارهای جنگل ساری پر کرده بود.
    عاقبت محسنی گفت:«همه ساکت باشند تا گفتگوی رسمی را آغاز کنیم.» و همان طور که به داود و همسرش نگاه می کرد گفت:«با اجازه پدر و مادر پری عزیزم و با اجازه مریم خانم و پسر عزیزم...البته دو سرور محترم که حق بزرگی بر ما دارند را فراموش نمی کنم و می گویم الهی شکر...باز هم با اجازه جمع.» محسنی کمی سکوت کرد. بعد رو به بچه های کم سن و سال کرد و گفت:« هر که می خواهد بازی کند بره توی حیاط، یا ساکت باشه. مینا خانم بچه ها را ساکت کن...خودت هم کمتر ورجه ورجه کن.»
    پری کنار مریم ساکت نشسته بود. خواهرش او را قشنگ آرایش کرده بود. شقایق هم مرتب او را می بوسید و نگاهش می کرد. محسنی گفت:
    «پریای من عین پریای افسانه ای خوشگل و قشنگ است.»
    مریم خندید و گفت:«شقایق،برای عروس خوشگل من اسفند دود کن.»
    محسنی خندید و گفت:«چرا عجله داری...بذار اجازه بگیرم،بعد بگو عروسم.»
    جمعیت خندیدند.محسنی گفت:«این یک سنت الهی است. عقد این دو جوان عاقبتش خیر است. من نمی دانم آقا داود و مهسا خانم و خانم بزرگها اجازه می فرمایند ادامه بدم»
    داود خندید. دست محسنی را گرفت و با خوشحالی گفت:«پری دختر و دست پرورده شما و خانم بزرگ است.اختیارش را دارید، شما بزرگش کردید. اگر لیاقتی در او دیدید از خودتان مایه گذاشتید. ما به این وصلت راضی هستیم.»
    جمعیت یک صدا و با خوشحالی فریاد مبارک باد سر دادند.محسنی داود را بوسید و گفت:«خدا ببخشد،پری دختر لایقی است...خیلی خانم است.حالا که شما این را گفتید خیالم راحت شد. به هر حال شما صاحب این در گرانبها هستید.»
    مهسا مریم را نگاه کرد و گفت:«به پای هم پیر شوند.»
    مریم هم گفت:«ان شاءالله عاقبت به خیر شوند.»
    مادر داود گفت:«آرزوی سعادت برایشان می کنم.»
    مریم گفت:«خانم بزرگهای عزیز،خانم مهسا خانم،من مثل دوتا چشمم از پری شما نگه داری می کنم.خیالتان راحت باشد.»
    صادق هم می خندید.محسنی گفت:«بابا،یکی به این صادق بگوید مگر داماد روز خواستگاری بی خود می خندد؟»
    شقایق گفت:«پدر بزرگ،پسر عمو زیاد خوشحال است...ذوق زده شده.»
    پری به هر دو نگاه کرد.محسنی آهی کشید و گفت:«یک خان را پشت سر گذاشتیم،اما بعد باید مادر عروس شرایط مهریه یا حالا نوع عروسی و تعداد مهمانان و حالا هر چه تقاضا دارد را بفرماید.ما گوش می کنیم. هرچه سنگین تر باشد بهتر است.من هم مدافع مهسا خانم هستم.»
    مریم با خنده گفت:«پدر بزرگ،چرا سنگ بزرگ جلوی پای ما می گذاری؟»
    محسنی با همان خوشحالی گفت:«برای اینکه من مسئولیت بزرگی بابت پری دارم. می دانم چه نعمتی را خدا به صادق مرحمت کرده...حاا منتظر فرمایش خانم باشیم.»
    سرهای همه به سوی مهسا چرخید.زن با لبخند ملایم و متین گفت:«آقا و ارباب ما نظرشان برای همه ما حجت است.من مانند شما خوشبختی فرزندم را آرزو می کنم.»
    محسنی با خوشحالی گفت:«خدا خیرت بدهد،معلومه زن بزرگی هستی و ما را می شناسی.احسن به آن شیری که مادرت بهت داده.»سپس به طرف داود نگاه کرد و گفت:«خوب داود عزیز، مثل اینکه سنگینی بار روی شانه شما افتاد.حالا جنابعالی بفرمایید.ما منتظر فرمایش شما هستیم،اما عرض کنم هر جا که دلت خواست سنگ بزرگ برداری و زورت نرسید به من بگو دوتایی با هم کمک می کنیم تا پدر صادق را در بیاوریم.»
    داود خندید و گفت:«دختر خودتان است،من چیزی نمی گویم،ولی عرض کوچکی دارم.همان چیزی که برای دو دختر خوبم خواستم برای پری عزیزم هم می خواهم یک جلد کلام الله و سه سفر مکه.»
    محسنی با تعجب لحظه ای به او نگاه کرد.بعد با خنده و شادی گفت:«قربان دهانت.مرد بزرگی هستی،خدا خیرت بده...احسن...امیدوارم این زوج خوشبخت لیاقت مهربانیهای تو را داشته باشند.»
    داود سرش پایین بود. محسنی رو به صادق کرد و گفت:«مرد حسابی،بیا پدر زنت را ببوس.»
    صادق با خوشحالی جلو رفت و با او دست داد.داود او را در آغوش گرفت و بوسید.
    محسنی گفت:«بفرما پسرم،بگو امیدوارم دخترتان را خوشبخت کنم و خودم و خانواده ام را سربلند کنم،بگو.»


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  10. #80
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    صادق خندید و گفت:خوب همه این چیزهایی را که پدربزرگ گفت راست است.
    محسنی خندید و گفت:بله که راست است،وگرنه سبیلهایت را می کنم.
    مریم گفت:پدربزرگ،پسرم خجالت می کشد.من به جایش می گم.آقا داوود،به خدا شما کار خوبی کردید.ما هم می دانیم که مهریه حق است و به گردن مرد است،ولی مهریه سنگین ضامن خوشبختی نیست.اخلاقها باید با هم جور در بیاد.من می دانم پری خانم کانون محبت و گذشت و عطوفت است.
    داوود با لبخند گفت:بله،همین طور است که شما می فرمایید.
    محسنی گفت:پری جان،چرا نشستی...بلند شو شیرینی عروسیت را به همه تعارف کنم.
    صادق گفت:پری خانم،بشین من این کار را می کنم.
    محسنی گفت:بچه ما از همین حالا زن ذلیل شد.بابا،بذار پری خانم این کار را بکند،این یک رسم است.
    صادق گفت:پدربزرگ،پری خانم خجالت می کشد.
    محسنی گفت:پری جان،بلند شو و تعارف کن.
    پری بلند شد.شقایق کف زد و گفت:عروس چقدر قشنگه!
    بقیه هم همین کار را کردند.پری لحظه ای گیج شده بود.در لباس درخواستی صادق ملاحت و قشنگی خاصی پیدا کرده بود.محسنی همین طور به او نگاه می کرد و شاید از ته دلش ندای شادی را فریاد می زد .پری کفش پاشنه بلند به پا داشت.ظرف شیرینی را برداشت.اول به محسنی تعارف کرد و بعد به دو مادربزرگش،سپس به بقیه.وقتی نوبت داماد رسید صادق در حالی که شیرینی بر می داشت گفت:ماه شدی پری،مهمانان را ول کن،کارت دارم.
    شیطنت نکن.
    پری ظرف شیرینی را به طرف شعبان برد که در آشپزخانه با چهار خانم نامرئی از طایفه پدرش مشغول کار بودند.هر یک با احترام جلوی پری و صادق خم و راست شدند.او شیرینی بله برونش را تعارف کرد.مریم خیلی لذت برد از اینکه پری حواسش جمع است.این مهربانی او را نشانم ی داد.
    پری کنار مریم نشست.محسنی گفت:البته تا قبل این مجلس این دو جوان مانند دو خواهر و برادر با هم در این خانه زندگی می کردند.اگر خانواده های عروس و داماد اجازه بدهند که البته خودم به شدت در این باره اصرار دارم،یک صیغه محرمیت خوانده شود که این دو بچه مسلمان گناهکار نشوند.
    صادق و پری به هم نگاه کردند.مریم گفت:ما راضی هستیم.
    داوود هم گفت:اختیار با شما است.فکر می کنم این جوری بهتر است.
    سر همین خیابان محضری هست.اوم رد خوبی است.هر وقت صلاح بدانید مراسم کوچکی می گیریم و صیغه را جاری می کنیم تا ان شاءالله درسشان تمام شود و به سلامتی بروند سر زندگی خودشان.
    داوود گفت:هر چه شما صلاح می دانید.
    سکوت در میان جمع حاکم شد،اما کمی بعد همهمه ای بینشان بر پا شد.می گفتند و می خندیدند.پری هم از این فرصت استفاده کرد و نزد مادرش رفت.بین خواهرانش قرار گرفت که مرتب او را می بوسیدند.
    مهسا گفت:پری جان،کمی برایت گلابی جنگلی اورده ام.
    پری گفت:چی هست؟
    تلکا جنگلی.
    از همین حالا دهانم آب افتاده...دستت درد نکند.
    پدر برایت یک خانه قشنگ توی ساری در کوی زمانی خریده.تمام وسایلش را هم مهیا کرد.گفته هر وقت ساری امدید توی خانهخ ودت باشی.
    دست پدر درد نکند.
    ما می دانستیم تو را عقد می کند،برایت هدیه های خوبی اوردیم.
    پری مادر را بوسید و گفت:قربان تو مادر خوبم،ولی می خواهند صیغه محرمیت بخوانند.
    مهسا گفت:کار دست انها نیست،تصمیم را مادر اقا صادق گرفته که تو را یک ضرب عروس کند مادر جان...موفق هم می شود.ما هم این طور صلاح می دانیم.تو هم قبول کن،وگرنه این پسره کاری دستت می دهد.
    پری خندید و گفت:هر طوری که درست است انجام بدهید.
    گاهی خیلی دلم برایت تنگ می شود.
    من هم همین طور مادر.
    پدرت می خواست توی همین کوچه خانه ای بخرد،اما نمی دانم چرا پشیمان شد.
    کار خوبی کرد،چون پدربزرگ اجازه نمی دهد من از او جدا شوم،برای همین پشیمان شد.
    برایتان سخت می شود.
    برای پدربزرگ هم جدایی از من سخت است...این طوری من راحت تر هستم.
    مردت را چقدر دوست داری؟
    پری صادق را نگاه کرد و گفت:جانم است مادر.
    او چطور؟
    او هم مرا دوست دارد.
    مهسا اهی کشید و انگشتان باریک او را در دست گرفت.گفت:می دانم شما سعادتمند می شوید،چون هر دو شما خالص و خاص هستید.
    پری با خوشحالی مادرش را بوسید و گفت:راست می گی مادر؟
    مهسا هم خندید و گفت:راست است،مطمئن باش.
    داوود هم دخترش را نگاه می کرد و از گفتگوی مادر و دختر لذت می برد.
    شعبان میز را چیده بود.ناهار مهمانان اماده بود.مسئولیت آشپزخانه به عهده شعبان و چهار دختر طایفه پری بود.محسنی با تعجب گفت:آقا شعبان،ببخشید که به زحمت افتادید.بهخ دا می دادم از بیرون غذا بیاورند.تو یک تنه خسته شدی.محسنی رویش را به طرف مهمانان کرد و گفت:بفرمایید سر میز ببینید این اقا شعبان چه کرده.همه باید به او جایزه بدهند.بفرمایید تا غذا سرد نشده میل کنید.
    خانمها جلو رفتند و برای بچه ها و شوهرانشان غذا کشیدند.چون تعدادشان بیشتر از صندلیها بود روی مبل هم نشستند.
    محسنی سعی داشت تا از خانواده پری خوب پذیرایی کند،برای همین مرتب به انها تعارف می کرد.پری برای محسنی و پدرش و صادق غذا کشید.برای خودش هم کمی مرغ و سیب زمینی کشید و کنار مریم و مادرش ایستاد و به گفتگوی ان دو گوش کرد.
    صادق با پدرش بود،اما عموها و زن عموهایش و بچه های آنان و خواهر و برادرش او را لحظه ای تنها نمی گذاشتند.خودش دلش می خواست نزد پری برود.مادرش را بهانه کرد تا اینکه گفت:مادر،چرا این قدر معطل کردی،زودتر می امدی خواستگاری.
    مریم خندید و گفت:راست می گی...قربون دل پسرم برم که چه طاقتی داشتی!
    صادق خندید و گفت:خیلی پر طاقت بودم.
    حالا کمی به بابا برس بذار من با زنم تنها باشم.
    مریم خندید و گفت:بی تربیت نشو،پر رو.
    مریم پری را نگاه کرد و گفت:شوخی میک ند...صادق کمی شوخ است.
    پری گفت:می دانم،پسرتان را همین طور دوست دارم.
    مریم گفت:صادق،حالا برو می خوام با عروسم حرف بزنم.
    صادق خندید و گفت:ببخشید مادر،مثل اینکه من باید باشم تا عروسی سر بگیرد.
    مریم خندید و گفت:نگفتم از این خانه برو،گفتم برو گوشه ای این قدر مزاحم نباش.این پدرسوخته نمی ذاره حواسم جمع باشه...بله،می گفتم:دفعه قبل که با صادق آمده بودید ساری بهخ دا با پدرش حرف زدم که هر طور شده باید پدربزرگ را راضی کند تا پری جان را برای صادق بگیرم.مگر راضی می شد،اما نمی دانم چه طور شد این اواخر وقتی زنگ زدم با خوشحالی گفت:مریم خانم من با پری خانم صحبت کردم،خودش حرفی نمی زند،ولی جواب رد نداده.باور کن انقدر خوشحال شدم که رفتم امامزاده عباس شمع روشن کردم.دیگه نمی توانستم طاقت بیاورم و خیلی خوشحال بودم.
    پری گفت:شما محبت دارید که مرا لایق پسرتان دانستید.امیدوارم بتوانم زن خوبی برای پسرتان و عروس مطیعی برای شما و پدر باشم.
    مریم خندید و گفت:هستید،لایق و مهربان هستید.
    هر دو از زن عموهای صادق به جمع اضافه شدند و خوشحالی خودشان را ابراز داشتند.
    صادق با برادران پری گرم گرفته بود،انگار سالهاست با آنها دوست است.گاهی هم با مهسا گفتگو می کرد.
    مجلس خوبی بود.شعبان هم با آشپزهای نامرئی سنگ تمام گذاشته بودند،گر چه همه چیز به اسم او تمام شد.
    دو روز بعد با دعوت از اقوام ودوستان نزدیک آن دو به عقد یکدیگر درامدند.مریم خیلی تلاش کرد تا توانست پدربزرگ را قانع کند که این دو جوان زودتر به عقد هم درایند به صلاح هردوشان است.مریم اصرار داشت باید وسایل سفره عقد کامل باشد با همین دلیل خیلی تلاش کرد تا همه چیز مهیا شود.او توانست در ان مدت کم یک عروسی تمام عیار را تدارک ببیند.تعداد زیادی از اقوام از ساری و تهران دعوت شدند.دوستان خود را هم فراموش نکردند.محسنی هم علاوه بر همسایه ها از دوستان همکارش هم دعوت کرد.
    در این بین کسی نمی پرسید مخارج عروسی چگونه تامین می گردد.مهسا و داوود برای اینکه کار اشپزخانه به خوبی انجام شود چهار خانم نامرئی را معرفی کردند و دو آشپز دیگر هم از طایفه به جمع اضافه کردند.آذوقه فراوانی از انواع گوشت مرغ و ماهی و گوسفند به سوی خانه سرازیر کردند.میوه های تازه روی میزها در حیاط و داخل خانه چیده شد.
    زمان برگزاری عقد فرا رسید.پرنیا لباسی اورده بود که با دسته گل های بنفشه ابی و سفید تزیین شده بود.آن را تن خواهرش کرد و او را ارایش نمود.پری خود را چند بار در ایینه نگاه کرد.شقایق سرگرم پذیرایی از دوستانش بود.صادق هم با دو استادش به گفتگو مشغول بود،اما همگی منتظر عروس خانم بودند.مریم بیشتر از بقیه بی تابی می کرد.شقایق به اتاق عروس رفت و اعلام کرد همه منتظر هستند.
    عاقبت در باز شد و پری چون پری افسانه ها در لباس عروس ظاهر شد.چشمی نبود که از زیبایی افسانه ای او خیره نشود.راه رفتن خرامان او تا سر سفره عقد دل همه را ربوده بود و لبهای همه را به تحسین باز کرده بود.
    شقایق دست او را گرفته بود.تور عروسی را روی صورتش کشیده بودند و تاج الماس نشان پرنیا بر سر او فخرفروشی می کرد.چنان راه


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






صفحه 8 از 13 نخستنخست ... 456789101112 ... آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/