طرف او برداشت.
محسنی ایستاد و نگاهش کرد. شناسنامه خود را به دست محضر دار داد. با این که مرد محضر دار بالغ بر سی سال در این محل بود هنوز محسنی را که همسایه او بود ندیده بود و او را نمی شناخت.

طلاق توافقی انجام شد و شاهدان امضا کردند. میترا از این که موقعیت گران بهایی را از دست می داد به شدت تحت تاثیر قرار گرفته بود و نمی توانست از آمدن سیل اشکهایش جلو گیری کند. اگر پری و صادق نبودند محسنی پشیمان می شد و دست او را می گرفت و با دلجویی او را به خانه اش می برد، اما این بار آن دو بودند و محسنی را با سرعت از محضر بیرون بردند.

محسنی در بین را تا منزل رنگش پریده بود و ناراحت و نگران بود. مرتب به عقب نگاه می کرد. به خانه که رسیدند انگار تب کرده بود. دل نازکش برای اشک های میترا به رحم آمده بود. پری و صادق به او خاطر نشان کردند:« پدر بزرگ، این زن حرفه ای است، کارش همین است.»

محسنی گفت:« می دانم، چه کار کنم، دل من این طوری است. نمی توانم کاری کنم از من برنجند.»

صادق گفت:« پدربزرگ، به خدا تو بد نکردی، او به تو ظلم کرده.»

پری گفت:«حالا که تمام شد، اما شما باز هم نباید با این زن تماس بگیرید.»

محسنی با وحشت گفت:« غلط بکنم، محال است.»

پری گفت:«خدا نکند. پدر بزرگ، اگر هم این زن تلفن کرد فوری قطع کن... یا اجازه بده من یا آقا صادق صحبت کنیم.»

او آهی کشید و گفت:«باشد.» و لحظه ای بعد نفسی به راحتی کشید و گفت:«راحت شدم، آخیش.» و همان طور که به مبل تکیه می داد و دستهایش را به پشت سرش حلقه کرده بود گفت:«بلای بزرگی بود که از بغل گوشمان رد شد.»

صادق گفت:« امشب با ماهی سفید و گوشت بوقلمون جشن داریم. پدر بزرگ پری خانم می خواهد آشپزی کند تا غذا خوشمزه تر شود. من هم کت و شلوار نو خودم را بپوشم بهتره!»

محسنی و پری به او نگاه کردند. محسنی گفت:« مرد حسابی ما که بوقلمون نداریم.»

صادق گفت:«داریم.»

محسنی پری را نگاه کرد و گفت:« پری جان ، مگر ما بوقلمون داریم؟»

پری خندید و گفت:« حالا آقا صادق چیزی خواسته، یک جوری تهیه می کنیم.»

محسنی خندید و گفت:«یا ماهی سفید یا بوقلمون.»

پری گفت:« پدر بزرگ کمتر درست می کنم که بشود هر دو را خورد. شما نگران لباس نو آقا صادق باشید.»

محسنی گفت:«صادق خودش را لوس می کند، بعد برایش می خرم.»

صادق پدربزرگ را بغل کرد و بوسید. گفت:« من سلامتی شما را می خوام، لباس چه ارزشی دارد، ولی اگر بخرید آن را می پوشم.»

پدربزرگ خندید. صادق از اتاق خارج شد و به اتاق شقایق رفت. او هنوز هم خواب بود. ضبط سوت او را روشن کرد و از اتاق خارج شد. شقایق به زیر لحاف رفت، ولی صدای ضبط بلند بود و او را مجبور کرد بیدار شود. پدربزرگ از اتاقش داد زد:«نکن صادق، بچه را بیدار نکن.»

ولی شقایق دیگر بیدار شده بود. به اتاق صادق رفت و با عصبانیت گفت:«منو بیدار کردی، موقعی که خوابیدی نشانت می دهم.»

صادق گفت:«بیا بشین برایت تعریف کنم چه اتفاقی افتاده.»

شقایق با دلخوری نگاهش کرد و گفت:«نمی خواهم بدانم. پری خانم همه چیز را تعریف می کند.»

صادق گفت:«پری نبود، من بودم که با پدربزرگ رفتم. بشین که خیلی جالب است.»

شقایق به طرف آینه رفت و خودش را نگاه کرد. برس صادق را برداشت به موهایش زد. صادق گفت:« از برس من استفاده نکن، کچل می شم.»

شقایق همان شور که مشغول شانه کردن موی خود بود گفت:« از خدایت باشد.» سپس رویش را به طرف صادق کرد که مشغول مطالعه بود. گفت:«زودتر بگو ببینم که کار دارم.»

صادق گفت:«ما رفتیم محضر. پدر بزرگ دو دل بود. زنیکه هم خوب بلد بود چه کار کند. مثل ابر بهار گریه می کرد تا احساسات مهندس ابوالقاسم خان را جریحه دار کند، اما مگر من گذاشتم... خلاصه حکم طلاق امضا شد.»

شقایق گفت:«ای بی رحم. چطور توانستی این زن بیچاره را در به در کنی!»

صادق خندید و گفت:«بکی، حالا یک چیز هم از این خانم بشنو. تو می دانی این زنیکه چه بلایی به سر من و پدربزرگ و پری آورد؟»

«من برای پری و پدربزرگ متاسف هستم ، ولی تو حقت بود. اگر ببینمش دستش را می بوسم.»

«برای چه؟»