صبح روز بعد پری منتظرنشسته بود هنوز هوا روشن نشده بود صادق هم در اتاق پری به انتظار بود و چرت می زد. شعبان آمد و گفت: خانم آنها آمدند.16
پری گفت: جهاز را تحویل بگیر یادت باشد کدام دستش را بوسیدی دوبراه همان را نبوس . بیا این انگشتر را بگیر و با امانتی اش به او برگردان . دیگر نگذار بغلت کند و تو را ببوسد فهمیدی....اول دختر را سریع بیار تو نزد من بعد منتظر دستور باش.
شعبان رفت و دختر را آورد پری او را نگاه کرد. صادق هم به او خیره شده بود دختری بود با قدی متوسط و موهایی خرمایی و چشمانی سیاه و درشت بینی کوچک و لبهایی مانند غنچه ی نشکفته . توری صورتی که گلهای برجسته ای داشت روی صورتش کشیده بود. پیراهن زنان قدیمی عرب را بر تن داشت . دمپای شلوارش با بندی زیبا مانند کش دور مچ پایش جمع شده بود.
چهره ای معصوم و زیبا داشت. کمی مات و متحیر بود. شاید ترسیده بود با چشمانش دنبال چیزی آشنا می گشت گاهی به صادق نگاه می کرد و زمانی هم پری را برانداز می کرد تا اینکه پری با زبانی مخصوص که نه عربی بود نه عبری با او به گفتگو پرداخت. دختر لبخندی بر لب راند که دوتا چال در دو طرف گونه های او پدیدار کرد. تازه فهمیده بود در کجای دنیا قرار دارد. دختر گفت: من خواب بودم که پدرم مرا از خواب بیدار کرد و آورد اینجا نمی دانم برای چه اینجا هستم.
وقتی پری برایش توضیح داد دختر انگشتان باریکش را بر صورتش زد و گفت: آه خدای من هنوز وقت شوهر کردنم نیست.
داماد ما هم خیلی جوان است .
مرا کجا نگه می دارند؟
در جای خوش آب و هوایی در میان جنگل زیبایی که پر از گلهای بهاری است .
صادق هنوز مات و مبهوت دختر بود.
پری گفت: حالا اسمت چیه ؟
لیلا که مرا لیلی صدا می زنند.
شعبان وارد شد گزارش دارد که همه رفتند. پری به لیلی گفت: این مرد تو است .
دختر خودش را به پری نزدیک کرد و از شعبان می ترسید. شعبان خندید و چری دست دور کمر دختر انداخت و به زبان او گفت: توباید با او باشی می خواهد تو را بین طایفه ما ببرد.
می خواهم نزد تو باشم تو مهربان هستی .
پری صورت او را بوسید و گفت: من تو را نزد خواهرم می برم هر چقدر بخواهی می توانی نزد او بمانی تا زن این مرد شوی .
دختر قبول کرد و گفت: باشه ولی من خیلی خسته هستم.
پری گفت: شما راه زیادی آمدید ولی راه ما خیلی کم است ما با عجله شما را می بریم الان هم جهاز تو را می خواهند ببرند و فقط منتظر عروس هستند.
لیلی گفت: باشد مرا ببر
پری دستش را گرفت شعبان با او تا حیاط رفت. لیلی را به دست مامور داد. وقتی شعبان با پری به اتاق برگشت صادق با تعجب گفت: ای بابا داماد جا ماند؟ مردحسابی اینجا چه می کنی ؟ ناموست را چه کردی ؟
پری خندید و گفت: آقا شعبان دوروز دیگر می رود.
شعبان از اتاق خارج شد . صادق گفت: عجب آدمی است ....دختر را ول کرده و به من نگاه می کند ....بابا برو دنبالش .
تو چرا حرص و جوش می زنی ؟ وقتش نبود باید مراسمی را انجام بدهند.
این بنده خدا که نمی خواهد درس پزشکی بخواند او برای چه باید معطل شود؟
پری نگاهش کرد و خندید و گفت: فعلا که مشکل زبان دارند.
صادق رفت زیر لحاف و گفت: این کارها که زبان خاص نمی خواهد.
پری لحاف را از روی او برداشت و گفت: برو توی اتاقت ...الان همه می ایند پایین.
خوب بیایند پایین من می رم بالا
خدا....من از دست تو دیوانه شدم.
من تازه سر عقل آمدم
پری با خنده ای توام با عشوه گفت: بیا برو
صادق دوباره رفت زیر لحاف و گفت: نمی رم.
صادق جان می شه خواهش کنم تمامش کنی؟
صادق سرش را از زیر لحاف بیرون آورد و خندید. گفت: خدا پدرت را بیامرزد تو جان به لبم کردی حالا شدی عاقل....بفرمائید من هم آماده ام تا تمامش کنم.
پری دستهایش را به کمر زد ولی نتوانست خودش را نگه دارد و خندید و گفت: می گم برو
بابا خودت گفتی تمامش کن خوب من حاضرم یاالله
پری دوباره لحاف را از روی او برداشت و گفت: لعنت خدا بر شیطان
صادق با دلخوری از جا برخاست در حال خارج شدن از اتاق گفت: تو آخر مرا می کشی .
پری در اتاق را بست و جایش را مرتب کرد کتابش را باز کرد ولی افکارش نزد صادق بود.
شعبان آمد و گفت: می خواهد برود نان تازه بخرد. کمی بعد پدربزرگ در حال پایین آمدن بود. پری سلام کرد . پدربزرگ دست پری را گرفت و به آشپزخانه رفتند . با صدای بلند شقایق و صادق را هم صدا کرد همه در آشپزخانه جمع شدند. شعبان خیلی زود برگشت و نان سنگک تازه را روی میز گذاشت.
محسنی گفت: به به بچه ها بخورید و حال کنید.
صبحانه در محیطی آرام صرف شد . محسنی ازآشپزخانه خارج شد . وقتی وارد هال شد تلفن به صدا در آمد. با تعجب گوشی را برداشت. صدای میترا بود که با اشک و آه گفت: صبح به خیر مهندس من بر خلاف میل باطنی ام و با اینکه شما را از جان و دل می پرستم و بی سرپناه و بی سرپرست و آواره می شوم ساعت نه فردا در محضر سرکوچه منتظر شما هستم دو نفر شاهد هم بیاور. و همان طور که اشک می ریخت گفت خداحافظ .
محسنی گیج شده بود. با ورود صادق و پری به اتاق محسنی نگاهشان کرد و گفت: نمی دانم....شاید راست راستی این زن قصد طلاق داشته باشد شما فهمیدید الان تلفن زنگ زد؟
صادق گفت: بله
محسنی گفت: میترا بود
پری گفت:چه می خواست
محسنی خندیدو گفت: به من گفت فردا صبح ساعت نه محضر باشم
صادق با خوشحالی گفت:لابد خبر مرگش می خواهد طلاق بگیرد.
پری هم خوشحال شد گفت: من هم می آیم تا شما تنها نباشید
محسنی گفت: دوتاشاهد می خواهد یکی صادق یکی هم آقای رجبی که می گم بیاید.
پری گفت: پس محضر سر کوچه می روید؟
محسنی گفت: بله پری جان
لحظه ای بعد نگاهش را به صادق دوخت و گفت: یک دست کت و شلوار شیرینی داری
صادق گفت:برای چه پدربزرگ؟
محسنی گفت: برای اینکه تو کار بزرگی کردی که این زن ترسید و دارد طلاق می گیرد.
پری خندید و گفت: ماشاالله جذبه آقا صادق همه را می ترساند.
محسنی بادی در گلو انداخت و گفت: پس خیال کردی این بچه ساروی جربزه ندارد؟
پری همان طور که به صادق نگاه می کرد گفت: ما اگر نمی دانستیم حالا نتیجه اش را دیدیم.
صادق با خنده و با عجله گفت: پدربزرگ پری همه کارها را کرد. نه من
محسنی گفت: پری خانم که از صبح تا شب داشنگاه است یا توی کتابها غرق شده و یا توی کتابها غرق شده و یا توی آشپزخانه است . پس وقت این کارها را ندارد این تو بودی که زحمت کشیدی ....من یک دست کت و شلوار بیشتر نمی توانم شیرینی بدم می خواهید کت را تو بردار شلوارش را بده به پری خانم...یا برعکس عمل کن.
پری با خنده گفت: بهتر است همه را خودش برداردچون به درد من نمی خورد.
صادق همان طور که پدربزرگ را می بوسید گفت: بیشتر از این نمی شود اصرار کرد همه اش مال من .
پدربزرگ به طبقه بالا رفت. شقایق وارد هال شد و با تردید از پری پریسید: پدربزرگ برای چه خوشحال است؟
خلاصه طلسم شکست و میترا قصد جدایی دارد.
شقایق با تعجب گفت: فکر کردم مامان می آید همگی خوشحال هستید صادق گفت: تو کجا بودی که ببینی این زنیکه پدر ما رادر آورده بود.
شقایق گفت: این همه آدم نتوانستید از پس یک زن بربیایید؟
صادق با بی حوصلگی گفت: بیا دو کلمه از شقایق بشنو بابا این زن نبود بلایی خانمان برانداز بود.
شقایق همان طور که به طرف اتاقش می رفت گفت: به هر حال زن ترسو است مردها پررو هستند مثل بعضیها.
وایسا ببینم با کی هستی ؟
شقایق برگشت و همان طور که می خندید گفت: من با بعضیها بودم تو چرا به خودت گرفتی مگر تو بعضی هستی
باشد حالا که ما جزو بعضی شدیم اگر امروز آمدم دنبالت
پدربزرگ روی تراس طبقه دوم ایستاده بود. پری را صدا کرد و گفت: پری خانم بیا بالا
پری بالارفت . پدربزرگ گفت: هرچه می گردم شناسنامه ام را پیدا نمی کنم.
پری کمد بالای محسنی را باز کرد و از درون کیف کوچکی شناسنامه اش را به دستش داد پدربزرگ گفت: دستت درد نکند.
پری گفت: بازهم کار داشتی صدام کن ولی پدربزرگ توی محضر به گریه زاری این زن توجه نکنی.
محسنی گفت: پری خدارا خوش نمی آید ...تو صلاح می دانی یک مقدار پول بهش بدم شاید احتیاج داشته باشد.
پری نگاهش کرد و گفت: پدر بزرگ اگر حرفی بزنم اگر حرفی بزنم قبول می کنی ؟
یعنی موافق نیستی ؟
پری لبخندی بر لب راند و گفت: بله موافق نیستم.
محسنی با تردید و دودلی گفت: خیلی خوب باشد ولی همیشه توی دلم می ماند که چرا کمکش نکردم.
پری دست پدربزرگ را در میان دستهایش گرفت و گفت: ما دزد خانه رشت را پیدا کردیم...پسر او بوده ...با همدستی مردی به نام سیروس حالا شما می خواهید به او کمک کنید؟
پدربزرگ با خوشحالی گفت: راستی می گی پری جان از کجا فهمیدید؟
شما طلاقش را بده بعد دزد را با مادرش دستگیر می کنیم.
محسنی با تعجب و خوشحالی گفت: پری تو هم وقتش برسد خوب زرنگ هستی بعد آهی کشید و به عکس کبری خانم نگاه کرد. گفت: کاش زنده بود و می دید چه دختری شدی ...خانم و خوشگل و با لیاقت و برگشت و پری را نگاه کرد. گفت: به خدا همیشه می گفت تو دختر با فکر و با ذوقی می شی.
دوباره به عکس کبری خانم نگاه کرد و گفت: راست گفته بودی پری خانم شده حالا هم می خواهد عروس تو بشه.
پری سرش را پایین انداخت . محسنی گفت: چرا خجالت می کشی خوشحال باش .
او با اشتیاق گفت: دیشب با مریم حرف زدم از خوشحالی توی پوستش نمی گنجید پسرم هم با من صحبت کرد وقتی فهمیدند تو هم راضی هستی خوشحال شدند می خواستند با تو صحبت کنند اما من گفتم پری خجالت می کشد وقتش خودم به شما اطلاع می دهم حالا می خواهند بیایند عیب ندارد؟
پری سرش پایین بود محسنی با تعجب گفت: چی شده ؟پشیمان شدی ؟
پری هنوز سرش پایین بود اما لبخند بر لب داشت محسنی با انگشتش چانه او را بالا آورد و به چشمانش نگاه کرد.
پری گفت: نه پدر بزرگ هرجور شما بفرمائید نظر من هم همان است . شما پدربزرگ من هستید من دستبوس شما هستم اگر با لیاقت شدم از تربیت شماست. اگر مطیع شدم از خانم جان یاد گرفتم اگر امروز کسی برای من ارزش قائل می شود از زحمتهای شما است . پس من همیشه پابوس شما و خانم جان خدابیامرز هستم. شما حق دارید سرم را ببرید به خدا اگر حرفی بزنم مطمئن باشید.
محسنی آهی کشید و گفت: صادق خوشبخت ترین داماد روی زمین خواهد بود باید خدا خیلی او را دوست داشته باشد که چنین دختر خوبی نصیبش می شود. به خدا خانم جان هم اگر زنده بود همین کاری را می کرد که مریم اصرار دارد انجام دهد.
پری باز هم ساکت شد. محسنی گفت: حالا برو پایین و کمی استراحت کن صادق را صدا می زنم شما را به دانشگاه ببرد.
بعد از ظهر کلاس دارم.
بچه ها چی ؟
همه بعد از ظهر کلاس داریم.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)