(بله به قول انگلیسی ها ما آدم های پولداری نیستیم که جنس ارزان بخریم. بی پول ها ارزان می خرند و پولدارها مثل شما گرا را انتخاب مب کندد.)
پری و صادق خیلی خندیدند. محمدحسین خندید و گفت:(باید از آدم های بزرگی مثل جنابعالی مایه گذاشت.)
محسنی که هنوز می خندید گفت:(به خدا عمو جان شاید بعد از مرگ خانم جان نخندیده بودم. پری عزیزم می تواند شهادت دهد.)
پری تایید کرد و گفت:(به خدا وقتی خندید دلم شاد شد پدر بزرگ. چه قدر خوب شد عمو جان آمدند و شما کمی خوش حال شدید.)
محسنی دور چشمانش را با دستمال پاک کرد و گفت:(خوب شد این بچه ها آمدند و کنارم هستند. دلم به آن ها خوش است ولی عمو جان گاهی شیطنت می کنند.)
محمدحسین نگاهشان کرد و گفت:(کدامشاه هستند تا دعوایشان کنم؟)
محسنی با انگشت صادق و پری را نشان داد و گفت:(همین دو تا که اصلا دوستشان ندارم.)
(این دو تا که یک تکه جواهر هستند ... دکترهای آینده ... حالا چه کردند که شما گله مند شدید؟)
(خانمی هست به نام عایشه یا هر کوفتی ... یک ساختمان برایش ساختم. با خانم جانمان هم سلام و علیک داشت اما من از او بدم می آمد. حالا این ها رفتند با او دوست شدند. این زن هم پیغام داده نقشه ی چهل سال قبل را می خواهد. من نمی دانم دیروز چه خوردم. مرده خودش هم از قبر بیاید بیرون بعد از چهل سال قبرش را پیدا نمی کند چه برسد به من.)
پری گیج شده بود صاق هم نمی خواست به این طریق مورد تمسخر قرار بگیرد. ناچار از جا برخاست اما پری نشسته بود.
محمدحسین از زیر چشم به صادق که در حال رفتن بود نگاه کرد. پری هم منتظر بود تا عمو حرف بزند. محمدحسین گفت:(حالا شاید جریانی پیش آمده که بچه ها نزد همان زن که شما گفتید رفتند. تا آن جا که من می دانم پری خانم و آقا صادق بی جهت کاری نمی کنند تا باعث ناراحتی شما شوند. حالا چی بوده باید جویا شد؟)
محسنی همان طور که در فکر بود گفت:(نمی دانم چند سال قبل بود ... شاید حدود چهل سال قبل. این زن خانه ای قدیمی خرید. قصد داشت آن جا را خراب کند. زمینش بزرگ بود. نظرش را گفت. من هم زمین را بررسی کردم. زمین رسی و نرمی بود. در ضمن از زیرش هم یک کانال قدیمی می گذشت که من بر حسب اتفاق فهمیدم. اول فکر کردیم به گنج یا چیزی در همین ردیف بر خوردیم بعد که بیشتر به عمق کار رفتیم دیدیم کانالی بوده که از خیلی سال پیش بسته شده. شاید همین باغ هم برای خودش همچین چیزی داشته باشد. به هر صورت من هم نقشه ی درخواستی را طبق نظرش طوری تنظیم کردم که ساختمان درست روی این کانال باشد.
هزینه ی بالایی برداشت. قرار بود خودم به کار نظارت داشته باشم. در هر صورت این ساخنمان بنا شد خیلی هم دیدنی شده بود. قرار شد ما را یک شب شام دعوت کند که خدا را شکر هنوز آن شب نیامده. ساختمان هم بدون هیچ مشکلی برپاست. با این که چند دفعه زلزله آمده تاثیری در این بنا نداشته بعد ها اتوبانی هم از کنار آن گذشت. حالا نمی دانم چرا فیلش یاد هندوستان کرده که دنبال نقشه ی ساختمان می گردد. من نمی دام کجاستو شاید این جا نباشد شاید خم گم شده باشد. عصبانی هستم چون اسم این زن که می آید تنم می لرزد. دوستش ندارم. از اول هم دوستش نداشتم. خانم جان خدا بیامرز زورکی کار را به من تحمیل کرد.)
محمدحسین بعد از این که محسنی حرفش را تمام کرد گفت:(بله آدم نمی داند دیروز چه خورده. حالا چهل سال قبل چه کاری کرده بماند. می دانم حق با شماست.)
محسنی رویش را به طرف پری کرد و گفت:(آن آقا که رفت. شما ببینید عموجان از من دفاع می کند.)
محمدحسین رویش را به طرف پری کرد و گفت:(بله ، سخت است ، اما آقای مهندس ، مگر این زن ساختمانش را می خواهد بفروشد؟)
(نمی دانم.)
(اگر نمی خواهد بفروشد شاید می خواهد کاری در همان کانال بکند که مهندس دیگری به آن نقشه احتیاج دارد.)
محسنی همان طور که ابروهای خود را گره زده بود گفت:(احتیاجی نیست ، چون من آن کانال را با اجازه ی سازمان شهری و سازمان آب کور کردم. دیوارهایش را با آجر و سیمان و بتن ساختم. آن جا مثل دژ محکم شده. این ساختمان که حدود هزار و هفتصد هشتصد متر است روی همان کانال مثل یک قصر بنا کردم. این خانه ضد زلزله است. خودش هم شیشه های آن جا را ضد گلوله کرد.
حالا این شیشه ها را از کجا آورد من هم ماندم. عموجان شما این زن را نمی شناسید. یک مارمولکی است که حرف ندارد. از آن مارهای خوش خط و خال است. چیزی که خیلی مسخره است اینه که این زن باید نود سال داشته باشد ، اما صادق می گوید از من جوان تر است. یک چین تو صورتش نیست. من می گم شاید عایشه مرده ، دخترش است و این ها اشتباه می کنند.)
(پس آن خانه گران قیمت است. حالا شما هم بگردید شاید نقشه را پیدا کنید. حواستید من هم کمکتان می کنم.)
(به خدا نیم دانم کجاست تازه پری جان بهتر می داند چی به چی است تا خودم.)
(پری جان شما چی شد که با این زن ملاقات کردید؟)
محسنی مهلت صحبت به پری را نداد.گفت:(من بعد مگ خانم جان با عجوزه ای ازدواج کردم ، البته همین یک سال و نیم یا دو سال قبل ... این بلایی بود که گفتنش ارزش ندارد. می خواهم او را طلاق بدم. حالا خیلی هم احساس زرنگی می کند و مرا گذاشته سر کار. ما بیرونش می کنیم باز از سوراخی دیگر می آد داخل. این دفعه یک درگیری درست کر همه ی ما را بردند کلاتری. یک شب هم صادق را نگه داشتند. من و پری خانم را به قید ضمانت آزاد کردند. روز بعد همه ی ما را بردند دادگاه. رییس دادگاه مرد خوبی بود. رای را علیه زنیکه صادر کرد. او زندانی شد و ما آزاد. من رضایت دادم و او هم آزاد شد. این دو نفر با هم تصمیم گرفتند به من کمک کنند. این دو نفر متوجه شدند عایشه میترا را با نقشه ی قبلی به من چسبانده که وارد خانه شود و نقشه را بردارد. شاید هم برداشته نمی دانم.)
محمدحسین خندید و گفت:(مهندس این بنده خداها که خوب جلو رفتند. حالا اگر نقشه پیدا شود شاید کار تمام شود.)
(این زن هفت خط عالم است. زن نیست مجموعه ی عجایب خلقت بشر است. مغزش برای تخریب مثل ساعت کار می کند.)
(همان طور که خودتان از این زن تعریف می کنید خیلی خطرناک است. بهتر است کمی بگردید شاید موفق شدید.)
(باشد من از خدایم است از این خانم دوری کنم به خصوص که پری جان می گوید کمی هم نامردی می کند.)
پری گفت:(عموجان من هم نمی دانم نقشه کجاست. پدر بزرگ اگر می دانست کجاست که می داد. به دردش نمی خورد. ما هم می خواهیم این موضوع را فیصله بدهیم.)
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)