صفحه 7 از 13 نخستنخست ... 34567891011 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 61 تا 70 , از مجموع 128

موضوع: پری خانه پدربزرگ | ابوالقاسم پزشکی

  1. #61
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    (بله به قول انگلیسی ها ما آدم های پولداری نیستیم که جنس ارزان بخریم. بی پول ها ارزان می خرند و پولدارها مثل شما گرا را انتخاب مب کندد.)
    پری و صادق خیلی خندیدند. محمدحسین خندید و گفت:(باید از آدم های بزرگی مثل جنابعالی مایه گذاشت.)
    محسنی که هنوز می خندید گفت:(به خدا عمو جان شاید بعد از مرگ خانم جان نخندیده بودم. پری عزیزم می تواند شهادت دهد.)
    پری تایید کرد و گفت:(به خدا وقتی خندید دلم شاد شد پدر بزرگ. چه قدر خوب شد عمو جان آمدند و شما کمی خوش حال شدید.)
    محسنی دور چشمانش را با دستمال پاک کرد و گفت:(خوب شد این بچه ها آمدند و کنارم هستند. دلم به آن ها خوش است ولی عمو جان گاهی شیطنت می کنند.)
    محمدحسین نگاهشان کرد و گفت:(کدامشاه هستند تا دعوایشان کنم؟)
    محسنی با انگشت صادق و پری را نشان داد و گفت:(همین دو تا که اصلا دوستشان ندارم.)
    (این دو تا که یک تکه جواهر هستند ... دکترهای آینده ... حالا چه کردند که شما گله مند شدید؟)
    (خانمی هست به نام عایشه یا هر کوفتی ... یک ساختمان برایش ساختم. با خانم جانمان هم سلام و علیک داشت اما من از او بدم می آمد. حالا این ها رفتند با او دوست شدند. این زن هم پیغام داده نقشه ی چهل سال قبل را می خواهد. من نمی دانم دیروز چه خوردم. مرده خودش هم از قبر بیاید بیرون بعد از چهل سال قبرش را پیدا نمی کند چه برسد به من.)
    پری گیج شده بود صاق هم نمی خواست به این طریق مورد تمسخر قرار بگیرد. ناچار از جا برخاست اما پری نشسته بود.
    محمدحسین از زیر چشم به صادق که در حال رفتن بود نگاه کرد. پری هم منتظر بود تا عمو حرف بزند. محمدحسین گفت:(حالا شاید جریانی پیش آمده که بچه ها نزد همان زن که شما گفتید رفتند. تا آن جا که من می دانم پری خانم و آقا صادق بی جهت کاری نمی کنند تا باعث ناراحتی شما شوند. حالا چی بوده باید جویا شد؟)
    محسنی همان طور که در فکر بود گفت:(نمی دانم چند سال قبل بود ... شاید حدود چهل سال قبل. این زن خانه ای قدیمی خرید. قصد داشت آن جا را خراب کند. زمینش بزرگ بود. نظرش را گفت. من هم زمین را بررسی کردم. زمین رسی و نرمی بود. در ضمن از زیرش هم یک کانال قدیمی می گذشت که من بر حسب اتفاق فهمیدم. اول فکر کردیم به گنج یا چیزی در همین ردیف بر خوردیم بعد که بیشتر به عمق کار رفتیم دیدیم کانالی بوده که از خیلی سال پیش بسته شده. شاید همین باغ هم برای خودش همچین چیزی داشته باشد. به هر صورت من هم نقشه ی درخواستی را طبق نظرش طوری تنظیم کردم که ساختمان درست روی این کانال باشد.
    هزینه ی بالایی برداشت. قرار بود خودم به کار نظارت داشته باشم. در هر صورت این ساخنمان بنا شد خیلی هم دیدنی شده بود. قرار شد ما را یک شب شام دعوت کند که خدا را شکر هنوز آن شب نیامده. ساختمان هم بدون هیچ مشکلی برپاست. با این که چند دفعه زلزله آمده تاثیری در این بنا نداشته بعد ها اتوبانی هم از کنار آن گذشت. حالا نمی دانم چرا فیلش یاد هندوستان کرده که دنبال نقشه ی ساختمان می گردد. من نمی دام کجاستو شاید این جا نباشد شاید خم گم شده باشد. عصبانی هستم چون اسم این زن که می آید تنم می لرزد. دوستش ندارم. از اول هم دوستش نداشتم. خانم جان خدا بیامرز زورکی کار را به من تحمیل کرد.)
    محمدحسین بعد از این که محسنی حرفش را تمام کرد گفت:(بله آدم نمی داند دیروز چه خورده. حالا چهل سال قبل چه کاری کرده بماند. می دانم حق با شماست.)
    محسنی رویش را به طرف پری کرد و گفت:(آن آقا که رفت. شما ببینید عموجان از من دفاع می کند.)
    محمدحسین رویش را به طرف پری کرد و گفت:(بله ، سخت است ، اما آقای مهندس ، مگر این زن ساختمانش را می خواهد بفروشد؟)
    (نمی دانم.)
    (اگر نمی خواهد بفروشد شاید می خواهد کاری در همان کانال بکند که مهندس دیگری به آن نقشه احتیاج دارد.)
    محسنی همان طور که ابروهای خود را گره زده بود گفت:(احتیاجی نیست ، چون من آن کانال را با اجازه ی سازمان شهری و سازمان آب کور کردم. دیوارهایش را با آجر و سیمان و بتن ساختم. آن جا مثل دژ محکم شده. این ساختمان که حدود هزار و هفتصد هشتصد متر است روی همان کانال مثل یک قصر بنا کردم. این خانه ضد زلزله است. خودش هم شیشه های آن جا را ضد گلوله کرد.
    حالا این شیشه ها را از کجا آورد من هم ماندم. عموجان شما این زن را نمی شناسید. یک مارمولکی است که حرف ندارد. از آن مارهای خوش خط و خال است. چیزی که خیلی مسخره است اینه که این زن باید نود سال داشته باشد ، اما صادق می گوید از من جوان تر است. یک چین تو صورتش نیست. من می گم شاید عایشه مرده ، دخترش است و این ها اشتباه می کنند.)
    (پس آن خانه گران قیمت است. حالا شما هم بگردید شاید نقشه را پیدا کنید. حواستید من هم کمکتان می کنم.)
    (به خدا نیم دانم کجاست تازه پری جان بهتر می داند چی به چی است تا خودم.)
    (پری جان شما چی شد که با این زن ملاقات کردید؟)
    محسنی مهلت صحبت به پری را نداد.گفت:(من بعد مگ خانم جان با عجوزه ای ازدواج کردم ، البته همین یک سال و نیم یا دو سال قبل ... این بلایی بود که گفتنش ارزش ندارد. می خواهم او را طلاق بدم. حالا خیلی هم احساس زرنگی می کند و مرا گذاشته سر کار. ما بیرونش می کنیم باز از سوراخی دیگر می آد داخل. این دفعه یک درگیری درست کر همه ی ما را بردند کلاتری. یک شب هم صادق را نگه داشتند. من و پری خانم را به قید ضمانت آزاد کردند. روز بعد همه ی ما را بردند دادگاه. رییس دادگاه مرد خوبی بود. رای را علیه زنیکه صادر کرد. او زندانی شد و ما آزاد. من رضایت دادم و او هم آزاد شد. این دو نفر با هم تصمیم گرفتند به من کمک کنند. این دو نفر متوجه شدند عایشه میترا را با نقشه ی قبلی به من چسبانده که وارد خانه شود و نقشه را بردارد. شاید هم برداشته نمی دانم.)
    محمدحسین خندید و گفت:(مهندس این بنده خداها که خوب جلو رفتند. حالا اگر نقشه پیدا شود شاید کار تمام شود.)
    (این زن هفت خط عالم است. زن نیست مجموعه ی عجایب خلقت بشر است. مغزش برای تخریب مثل ساعت کار می کند.)
    (همان طور که خودتان از این زن تعریف می کنید خیلی خطرناک است. بهتر است کمی بگردید شاید موفق شدید.)
    (باشد من از خدایم است از این خانم دوری کنم به خصوص که پری جان می گوید کمی هم نامردی می کند.)
    پری گفت:(عموجان من هم نمی دانم نقشه کجاست. پدر بزرگ اگر می دانست کجاست که می داد. به دردش نمی خورد. ما هم می خواهیم این موضوع را فیصله بدهیم.)


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  2. #62
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    فصل 15
    برای پری و صادق زمان به سختی طی می شد. پری هرچه فکر کرد شاید جایی در خانه باشد که نقشه را در آن جا داده باشند چیزی به ذهنش نرسید. یک هفته از این ماجرا گذشت. زمان برگشتن محمدحسین فرا می رسید. چیزی تغییر نکرده بود. صادق و پری و محمدحسین و شعبان جلسه های متعددی گذاشتند و راه های برخورد احتمالی با نیلوفر را بررسی کردند. خود را آماده کرده بودند. چهار نیروی کمکی هم از طرف شعبان رسیده بود. یکی فقط مامور محسنی شده بود که شبانه روز از او نگهبانی می کرد. یکی هم مواظب شقایق بود و دو نفر دیگر در اطراف خانه می چرخیدند. پری هم لحظه ای از صادق جدا نمی شد.
    وقت خداحافظی با عمو بود.
    محمدحسین رفت و اداره ی امور در اختیار پری قرار گرفت. میترا چنذ بار شیطنت کرد و بین راه مزاحم محسنی شد ، اما بدون اینگه او متوجه شود مرد نگهبان موانع را برطرف کرد و آسیبی به محسنی نرسید. پری از طریق شعبان آگاه شد از زمان برخورد صادق با نیلوفر همیشه دو نگهبان خیلی قوی با خود می آورد که آمادگی همه نوع قتل و اتهدام و هر کار غیر عادی را دارند.
    پری از یک چیز نگران بو ، آن هم انش سوزی. نیلوفر آتش را خیلی دوست داشت. شاید لذت می برد. همیشه آتش را اول خودش روشن می کرد پری همه ی اقدامات لازم را برای مقابله با او انجام داده بود. زمان به کندی می گذشت و پری سخت در تدارک مقابل بود. کمتر به درس هایش می رسید. او می دانست عایشه زنی انتقام جو است. با این که دو بار به او خبر داده بود نقشه را نتوانسته پیدا کند و ممکن است گم شده باشد و به ظاهر قانع شده بود ، اما می دانست او معتقد است که نقشه در همین خانه قرار دارد.
    صادق نمی دانست در صورت بروز اتفاق چگونه از خود دفاع کند. کمی نگران بود ، اما پری خونسرد به کارهای عادی خودش می رسید.
    روز صادق با نگرانی گفت:(پری ، من دارم خفه می شوم. یعنی چه می شود ... این انتظار مرا دیوانه کرده است.)
    پری همان طور که مشغول مطالعه بود گفت:( بله ممکن است سال هل طول بکشد. شاید هم همین الان اتفاق بیافتد ، ولی شما کاری از دستت بر نمی آید. به کار خودت مشغول باش.)
    (می دانم کاری از من بر نمی آید ولی نگرانی را که نمی شود در جیب قایم کرد یا توی کتاب گذاشت. در وجود آدم هست ، به همین راحتی بیرون نمی رود.)
    پری سرش را بالا آورد و نگاهش کرد. با خوسدی گفت:(می دانم ، ولی چاره ای نیست. ما تقلای خودمان را گردیم ، ولی موفق نشدیم.)
    (آخرش چی؟)
    (باید موفق شویم. م همه ی کارهای او را زیر نظر دارم. شما مطمئن باش نمی گذاریم اتفاقی برای پدر بزرگ یا اطرافیان بیفتد. پس با خیال راحت برو درست را بخوان.)


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  3. #63
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    صادق دوباره با نگرانی گفت: اگر موفق نشی چی ؟
    پری خیلی خونسرد گفت: مطمئن باش یا با من کنار می آد یا می جنگیم . من باید موفق شوم همین امروز و فردا او با من تماس خواهد گرفت . شاید با تماس او خیلی مسائل روشن شود.
    تو مگر چه کردی؟
    جریاناتی در شرف وقوع است . چند طایفه با یکدیگر در جنگ هستند از طایفه ما کمک خواستند آنها کسانی هستند که برای نیلوفر نگهبان می فرستند در حال مذاکره هستند . در صورت توافق همه نگهبانان را می برند از طرفی شرایطی فراهم آمده که شرکای نیلوفر از ترس درگیری با ما کنار کشیدند و سهم شان را از او گرفتند.الان نیلوفر تنها مانده با یکسری مشکلات شعبان شبانه روز او را زیر نظر دارد. هر چقدر هم زرنگ باشد و بخواهد خودش را جمع و جور کند سالها طول می کشد .
    صادق کمی مطمئن شد. آرامش خود را به دست آورد و توانست روی صندلی بنشیند چون خسته بود روی تخت پری به خواب رفت. پری پتویی روی او کشید و چند لحظه به صورت گرد و مژه های بلند و لبهای برجسته و پیشانی بلندش نگاه کرد. خوشحال بود که توانسته دل او را به دست آورد. لبخندی زد و آرام گفت: بخواب عزیزم بخواب که بعد برایت لالایی قشنگ می خوانم و سرت را در آغوش خودم می گیرم و برای همیشه مال من می شوی . بخواب بهترین مرد روی زمین.
    شعبان آمد وقتی دید صادق خواب است آرام گفت: یک سری نقل و انتقالات انجام می شود. ماموران قدیم پرواز کردند و رفتند. از ماموران قدیم خبری نیست. اما از دل زمین خیلی جن بیرون آمده نمی دانم این همه نگهبان برای چه می خواهد در زیر زمین داشته باشد. الان تعدادشان کمتر از ده نفر است . من راحت می توانم تا داخل کانال بروم.
    بسیار خوب تو که این کار را نکردی؟
    شعبان با عجله گفت: تا شما اجازه ندهید این کار را نمی کنم.
    اینها که آمدند از چه قبیله ای هستند؟
    شعبان گفت: باید خودی باشند لهجه ما را دارند. نگهبان هم نیستند فقط سیاهی لشگر هستند.
    شعبان با تردید اضافه کرد: کسانی جلوی در هستند و می خواهد شما را ملاقات کنند. مردانی درشت هیکل هستند دستور شما چیست؟
    پری خندید و گفت: چرا وحشت کردی با احترام بیارشان تو.
    شعبان با ترس گفت: خانم تعدادشان زیاد است .
    پری باز هم خندید و گفت: بقیه همان جا باشند فقط خودش بیاید داخل
    اینها شبیه همانها هستند که نزد عایشه بودند.
    می دانم اگر تو نروی خودم می روم.
    شعبان دیگر مطمئن شد که دسیسه ای در کار نیست. پری صادق را بیدار کرد و گفت: بلند شو مهمان داریم.
    صادق به اطرافش نگاه کرد. پری کمی دست به صورت خود کشید. صادق هم خودش را مرتب کرد. هر دو به اتاق پذیرائی رفتند. صادق و پری نشسته بودند که شعبان مردی را با خود آورد. او قوی هیکل خوش لباس با بازوهای ستبر و بینی گوشتی و پیشانی بلند و دستهای زمخت و گوشهایی بزرگ و چشمانی درشت بود. حالتی داشت که انگار می خواهد از خشم چشمانش ازحدقه دربیاید. حقد صادق نصف قد او بود. پری نشسته بود صادق از هیبت او وحشت سراپایش را گرفته بود. کمی هم می لرزید اما پری خیلی خونسرد از جا برخاست.
    مرد سلام کرد و گفت: سلام بر تو ای پریا آمدم تا امرتان را اطاعت کنم.
    پری هنوز در مقابلش راه می رفت. مرد با هیبت خود ایستادده بود. صادق هنوز به او نگاه می کرد. اما روی مبل نشسته بود و ترس از هیبت مرد او را گرفته بود. اندک اندک جرات پیدا کرد. مچ پا و مچ دست مرد که از زیر پارچه های زربفت هویدا بود را نگاه کرد. از اینکه پری مثل جوجه در مقابلش بود و آن مرد از پری اطاعت می کرد کمی متحیر شد.
    مرد گفت: قرار بر این شده لیلا دختر پادشاه را برای شما بیاورم اگر پادشاه یا مادرش خواستند دختر را ببیند چه ؟
    سالی یک بار آن هم خبر بدهید....اگر صلاح باشد بیایید.
    سالی یک بار کم است
    پری خیلی جدی گفت: طایفه ما با طایفه شما به آنچه پیمان بسته عمل می کند. دختر مال من و در اختیار من خواهد بود. شورا شعبان را به دامادی پادشاه انتخاب کرده .
    شعبان یکه خورد. اما ته دلش خوشحال شد.
    مرد تعظیم کرد. لحظه ای به صادق نگاه کرد که صادق از ترس قالب تهی کرد رو به صادق هم تعظیم کرد سپس پری را نگاه کرد و گفت: پریا من برایت هدیه ای آوردم می خواهیم پادشاه را به جشن عروسی خود دعوت کنی.
    پری لبخندی زد و گفت: قبول دارم بدهید به شعبان
    من هم قبول می کنم.
    عروس را بیاور بعد برو
    جهازش راچه کنم؟
    هرچه دارد بیاور ما جا داریم نگرانی نیست.
    صادق مانده بود پدربزرگ را چه کند. اگر او متوجه شود چه اتفاقی افتاده می افتاد آن وقت چه ؟
    مرد تعظیم کرد و توسط سه نفر هدایا را آورد به شعبان خیره شد. شعبان نمی دانست رسمشان چه است و جه باید بکند. پری گفت: شعبان برو جلو و چیزی را از فرستاده پدر زنت بگیرد تا ناموست را بیاورد. وقتی آورد آنچه به امانت گرفتی را با هدایا برگردان.
    شعبان گردنبند باارزشی که به گردن مرد بود را برداشت . مرد همان طور آرام و مطیع ایستاده بود.
    پری با لبخندی گفت: فردا پیش از طلوع آفتاب منتظر هستم.
    باشد قبول است فردا پیش از طلوع آفتاب.
    مرد به طرف صادق رفت او کمی جا خورد و پری را نگاه کرد اما مرد صادق را در آغوش کشید و گفت: ما همیشه منتظر شما هستیم.
    صادق از ترسش لبخندی زد . مانند یک بچه در آغوش مرد بود. وقتی بازویش را گشود صادق نفسی کشید. پری مرد را زیر نظر داشت . مرد عرب از اتاق پذیرائی خاجر شد و شعبان به دنبالش رفت.
    پس از رفتن مرد صادق نفسی به راحتی کشید و گفت: پری تو چطوری تونستی جلوی این غول بی شاخ و دم عرض اندام کنی نترسیدی؟
    پری که روی مبل نشسته بود خودش را به دیدن هدایا مشغول کرد. گفت: اگر من از هیکل او می ترسم او از حواس جمعی من وحشت دارد. او نمی داند من چه کسانی را در خانه دارم و هرگز نمی تواند از دید من مخفی بماند. اما من می توانم از دید همه شان مخفی بمانم. اگر او بتواند در یک ثانیه یک کیلومتر بدود من می توانم ده کیلومتر بدوم چس من از او قوی ترم و از او برتر هستم. او طایفه مرا می شناسداینجا قدرت بدن نیست قدرت انرژی و هوشیاری است. آنها هر ده نفر یک نفرند و هر یک نفر ما ده نفر آنهاست . هر طور محاسبه کند از من ضعیف تر است . این را نیلوفر می داند که کوتاه آمده .
    صادق پرسید: پری یک لحظه ترسیدم اگر پدر بزرگ می آمد چی ؟
    پری گفت: او نمی آید.
    تو یک جور حرف می زنی که خیلی مطمئنی.
    اگر از کاری که می خواهی بکنی مطمئن نباشی درست در نمی آید اگر هم جور شود بعد خراب می شود.
    عروسی هم که افتادیم.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  4. #64
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    صادق جان این دختر که بیاید می بینی چقدر زیباست.
    صادق زد زیر خنده و گفت: با هیکل این آقا معلومه خیلی زیباست شاید یک چیزی از اهل مملکتش ارث برده مثل دماغش .
    فکرش را نکن شب بخوابی فردا می بینیش .
    صادق با وحشت گفت: پری تو چطور می خوای بدون اجازه پدربزرگ زن شعبان را توی زیرزمین نگه داری؟
    پری خنده ی بلندی کرد و گفت: مگر می شود چنین کرد صادق جان این دختر دختر پادشاه است .
    صادق سوت محکمی کشید و گفت: پادشاه ....باز داری حال مارا می گیری خانم دکتر.
    پری دست به پشت صادق کشید و گفت: به خدا جدی میگم.
    صادق خندید و گفت: خدا یک جو اقبال به مابدهد . شعبان وضعش از من بهتر شده از این به بعد باید نزد داماد پادشاه سر خم کنیم.
    این طور که فکر می کنی نیست.
    بابا آدم می ره دختر یک رئیس اداره را می گیره وضع مالیش درست میشه چه برسد دختر یک پادشاه ....نکند داری ما را دست می اندازی آخه پری جان پادشاه کجا بود که دخترش را به شعبان بدهد که به نان و آبش محتاج است .شاید تو هم خیالاتی شدی ؟
    عیب ندارد تو این طور تصور کن بعد خودت متوجه همه چیز می شوی.
    من هم می خواهم دختر پادشاه پریان را بگیرم وگرنه همین امشب شعبان را می کشم و خودم صاحب دختر پادشاه می شوم.
    پری خندید و گفت: تو هم دختر پادشاه گرفتی خودت خبر نداری
    صادق با کف دست به پیشانی خود زد و گفت: نکند هر کدامتان پادشاه هستید....من نمی دانم ای پریان صاحب تخت و تاج رویایی.
    حالا تو هرچه دلت خواست بگو
    پری من که ساری آمدم کجا تاج و تخت پدرت را دیدم .....یک خانه بود مثل بقیه حالا یک کمی بزرگ تر با قالبهای گران قیمت تر من که نگهبان تاج و تخت ندیدم.
    آن موقع صلاح نبود ببینی.
    ما که راضی هستیم و همین طوری هم پریای زیبای خودمان را دوست داریم ولی جان مادرت حال ما را نگیر که شعبان داماد پادشاه بشود....جور در نمی آید.
    باشد من اصرار ندارم هر طور خودت می خواهی تصور کن.
    صادق همان طور که می خندید گفت: از فردا شعبان توی جام طلایی آب می خورد و من بدبخت باید لیوان بلور دست بگیرم که تا چای تویش می ریزم می ترکد. شعبان پشت میز چوب گردو یا آبنوس اجازه ملاقات به ما بدهد و من در مقابلش تعظیم کنم و با چاپلوسی بگویم : ای شعبان بلا دزایی قربان آن گالش گلی تو بشم. بیا زیر این درخت را بیل بزن بعد داماد پادشاه هم با بیل طلایی زمین پر از پشگل طلایی را زیر درختان بید طلایی کشت فرمایند.
    خیلی خوب بس کن هیچ وقت تو این کار را نمی کنی چون مقامت بالاتر از شعبان خواهد بود.
    راست می گی پری خیالم راحت شد . حالا عیب ندارد بزار این بنده خدا هم داماد شاه بشود. من هم داماد شاه شاهان همسر پریای افسانه ای .
    پری سعی می کرد توی ذوق او نزند. دلیلی هم برای دفاع یا ثابت کردن حرفهایش نداشت . خیلی خونسرد گفت: تمام کن آقا صادق .
    حالا این شاه زاده را کدام خانه یا قصر مسکن می دهی؟
    پری با لبخند نگاهش کرد. آرام اما با اطمینان گفت: تا دلت بخواهد خانه فراوان است که در خور دختر شاه باشد. خودت بعد قصرها را می بینی ؟
    ما را گرفتی پری خدایی این بنده خدا را کجا می بری ؟
    این دختره رئیس طایفه است . باید در طایفه و زیر نظر زندگی کند می فرستمش آبادی خودمان از همین الان بساط عروسی را برپا کرده اند و پدر و مادر شعبان توی پوستشان نمی گنجند. اگر بخوای تو را می برم تا ببینی چه می کنند.
    من از کارهای تو سردرنمی آورم. تو چی داری می گی ده دقیقه نیست این غول بی شاخ و دم رفت . تو می گی دارند بساط عروسی را مهیا می کنند. من تازه می خواستم بپرسم اگر شعبان این دختر را نخواد تو چطوری می توانی او را قانع کنی آن وقت به این راحتی می گی اقوامش الان دارند شادی می کنند.
    آره صادق جان باور کن.
    صادق با تعجب گفت: یعنی تو خبر دادی ؟
    من خبر ندادم بلکه عروسی را تایید کردم. شعبان و پدرم همه کارها را انجام دادند.
    صادق لحظه ای به پری نگاه کرد پری خندید و گفت: چرا این طوری به من نگاه می کنی ؟
    پری ....گاهی از تو می ترسم.
    دیگه قرار نیست این حرفها را بزنی .
    می ترسم اگر یک وقت حرفم را گوش نکنی و با هم دعوا کنیم و تو هم یکی از این غولها را بیاوری و تا آخر عمر مجبور شوم خانه را جارو کنم و ظرفها را بشورم.
    مگه قرار است دعوا هم بکنیم؟
    آخه من زود قاطی می کنم.
    در زندگی من هیچ غولی نیست جز غول دروغ و خیانت همیشه یادت باشد مطیع شوهرم هستم و تا تو اجازه ندهی دست به هیچ کاری نمی زنم.
    همین الان بگم هر کاری بخواهم می کنی ؟
    صادق من نمی خوام جوابت را بدم بس کن.
    تا کی باید دندان روی جگر بذارم.
    باز هم پسر خوبی باش و حرفی نزن.
    شعبان وارد شد. گفت: آقا تشریف می آورند
    صادق وارد اتاق شد و پری هم به اتاقش رفت محسنی وارد شد . شعبان همراهش بود.
    آقا شعبان بچه ها کجا هستند؟
    اجازه بدهید صدایشان کنم.
    صادق از اتاق بیرون آمد. پری هم به طرف پدربزرگ رفت. محسنی گفت: پری جان کجا بودی؟ چرا به من تلفن نکردی ؟ نگرانت بودم. صادق تو چرا شقایق را دیگر نمی آوری چرا هوایی شدی ؟
    پدر بزرگ به خدا خودش گفت می خواهد با دوستش خرید بروند. من حتی اصرار کردم بعد از خرید برم دنبالش ....اینها پری خانم شاهد است.
    محسنی به پری نگاه کرد و پری گفت: پدربزرگ من شاهد هستم.
    کمی به صادق نگاه کرد و گفت: حالا برو درست را بخوان پری تو بیا بالا کارت دارم سپس به شعبان گفت: روزگاری توی این خانه مسابقه غذا پختن بود ولی حالا نمی دانم چه شده از غذای خوب خبری نیست تو هم سرت را می زنند تهت را می زنند نیستی نمی دانم ...تو هم دم در آوردی .
    خانم دستور خرید می دهند من هم می روم برای شام زرشک پلو با مرغ و سالاد و ماست و خیار داریم.
    محسنی با خوشحالی گفت: راست می گی شعبان جان می دانستم شعبان خیلی پسر خوبی است .
    آقا برایتان چای بیاورم.
    برای پری خانم هم بیار به آقا صادق هم برس.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  5. #65
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    محسنی و پری با هم به طبقه بالا رفتند. پری کت او را به جالباسی آویزان کرد و کیف را از دستش گرفت. روی میز کوچک کنار تخت گذاشت و گفت: پدربزرگ می خوای کیف را پایین ببرم؟
    حواسم نبود آن را بالا آوردم شما زحمت نکش شعبان که آمد می دم ببرد.
    حالا بشین ببینم چه کاره هستیم.
    پری نشست . محسنی هم روبه رویش نشست . شعبان چای و بیسکویت آورد و کیف را برداشت و از در خارج شد . محسنی گفت: امروز رفتم اداره و به دوستان و همکاران قدیم گفتم بیایند تا بتوانیم نقشه را پیدا کنیم. همه چا را گشتیم . ولی چیزی پیدا نکردیم آب شده رفته توی زمین نمی دانم حالا چه کار کنم.
    پری لبخند زد و گفت: خودتان را ناراحت نکنید شاید راه حلی پیدا شود اگر شما اجازه بدهید من فردا با این خانم صحبت کوچولویی داشته باشم شاید او را قانع کنم.
    محسنی با وحشت گفت: تو چرا پری جان....یکی را پیدا کن با او صحبت کند ممکن است شما را فریب دهد.
    پری با همان لبخند گفت: شما اگر راضی نباشید من نمی روم.
    محسنی کمی فکر کرد و گفت: باز صادق مرد است شعبان را هم با خودت ببر این جوری خیالم راحت تر است .
    چشم پدر بزرگ خیالتان راحت باشد.
    تو گفتی اختیار میترا دست این زنیکه هفت خط است؟
    بله خودش این طوری می گوید.
    یعنی این خانم می تواند قضیه طلاق ما را راست و ریس کند؟
    بله این طور گفته اما ما که نقشه به او ندادیم.
    اگر مسئله نقشه است یکی دیگر می کشم بهتر از اولش بده گورش را گم کند.
    پری سکوت کرد محسنی گفت: چی شده ؟ چرا ساکت شدی ؟
    پری با ناراحتی گفت: او می فهمد صلاح نیست این کار را بکنید.
    خوب بفهمد مگر نقشه منزل خراب شده اش را نمی خواهد من بهترش را می دهم.
    نمی دانم شاید منظورش نقشه قدیمی باشد . ببخشید پدربزرگ شما نباید به کسی این را بگویید که ریزه کاریهای نقشه را به خاطر دارید.
    چرا؟
    پدربزرگ مثل اینکه این نقشه برایش اهمیت دارد که دست به این همه تهدید می زند و مسئله میترا را جورکرده و یا حرفهایی می زند که لایق خودش است به هر حال بهتر است شما اجازه بدهید من خودم همه چیز را راست و ریس کنم. فقط شما باز هم سعی خودت را بکن.
    مگر تهدید کرده است ؟
    تهدید که نه ولی خوب لابد با این میترا خیلی رفیق است که می تواند به این راحتی طلاقش را بگیرد.
    بله ممکن است .
    پری جان چایت را بخور سرد شده . پری من از تو سوالی بکنم جواب می دهی ؟
    قلب پری یکهو ریخت . چشم در چشم محسنی دوخت و سرش را پایین آورد آرام گفت: شما مرا بزرگ کردید و اختیار مرا دارید....بفرمائید چه سوالی
    پری چرا هول شدی من که حرفی نزدم....مثل اینکه تو از درون من آگاهی .
    پری سرش پایین بود . محسنی گفت: این صادق ما را چطور می بینی ؟ پری سرش را بالا آورد گفت: به من خیلی کمک می کند البته شما دستور دادید.
    بله درست است ولی حرفم چیز دیگری است من اگر حرفی با تو بزنم بین خودمان می ماند.
    به شما قول می دهم.
    په موافق چه مخالف؟
    نمی دانم چه می خواهید بگویید . ولی هرچه شما بفرمائید من هم موافق هستم.
    بلند شو دررا ببند یک وقت کسی نیاد تو تامن حرفم را که خیلی وقت است توی دلم است به تو بگم.....یا آره یا نه من نظر نمی دهم می خواهم تو نظر بدی.
    پری ساکت شد . محسنی کمی روی مبل جابجا شد و گفت: مریم مادر صادق عجیب اصرار می کند....مرا کلافه کرده به خصوص این دفعه که تو رفتی ساری بیشتر پدرم را در آورده صادق هم خیلی پسر خوب و مودبی است . من قصدم این بود تو بعد از تحصیلات بری خارج و یا همین جا تخصص بگیری ولی مریم ولم نمی کند من هم می بینم شما دوتا با هم خیلی خودمانی هستید البته من صادق را می شناسم. خیلی پسر دل پاکی است و با شقایق هم گرم می گیرد. نمی دانم توانستم منظورم را بفهمانم....به خدا پری جان خیلی سختی کشیدم تا این چند کلمه را به تو گفتم کاش خانم جان زنده بود. به قدری قشنگ حرف می زد و تو دل همه خودش را جا می کردکه نگو اما من بلد نیستم امیدوارم متوجه حرفم شده باشی .
    پری ساکت شد و سرش را پایین انداخت محسنی آرام گفت: عزیز دلم دختر یادگار خانم جان چرا ساکت هستی ؟
    پری شاد بود و اشک شادی در چشمانش حلقه زده بود. پس از گفتگو با محمد حسین انتظار این حرف را از پدر بزرگ داشت . لحظه ای به او نگاه کرد و گفت: شما پدر بزرگ و نور چشم من هستید هرچه بفرمائید اطاعت می کنم ولی اجازه بفرمائید فقط این خبر را به پدر و مادرم بدهم نه اینکه آنها روی تصمیم شما تصمیم بگیرند فقط برای اینکه آنها هم حقی به گردنم دارند. من مطیع امر شما هستم پدربزرگ
    محسنی با خوشحالی گفت: باشد پری جان بهتر است همه در این خانه دور هم جمع شویم و برنامه شما دوتا را یکسره کنیم.
    پری ساکت شد محسنی گفت: نمی دانم برای چه اشک می ریزی ؟
    پری در میان اشک لبخند بر لب راند و بینی خود را بالا کشید و گفت: هیچی پدر بزرگ.
    تا آن موقع حرفی به صادق نزن تا من او را آماده کنم.
    پری تو دلش می خندید صادق دیوانه وار عاشق او شده بود و صبر و قرارش را از دست داده بود. حالا که بفهمد همه چی بر ملا شده دیگر سختی راه دوساله را به جان نمی خرد و ممکن است کار به جای باریک بکشدولی انگار پدربزرگ مغزش را خواند . گفت: نظرم این است که اگر همه موافق باشد یک صیغه محرمیت خوانده شود تا خدای نخواسته گناهی نشود.
    پری ساکت بود محسنی گفت: چه دختری دارم ....هرکه با تو ازدواج کند خوشبخت است چرا این خوشبختی نصیب پسرم نشود ها پری جان؟
    پری باز هم حرفی نزد. محسنی گفت: می فهمم خجالت می کشی باشد با اقوامت صحبت می کنم اگر می خواهی درس بخوانی برو کارت رو انجام بده .
    پری چشمانش را با دستمال پاک کرد و از پله ها پایین رفت به اتاقش رسید. صادق روی تخت او خواب بود. به طرف آشپزخانه رفت و کتابش را باز کرد. همان موقع صادق خوابالود آمد و گفت: کجا بودی؟ پدربزرگ چی گفت؟
    پری بینی خودش را با دستمال پاک کرد و گفت: بعد برایت مفصل تعریف می کنم.
    صادق با تعجب گفت: چی شده گریه می کنی ؟
    از خوشحالی است آقا داماد
    صادق با تعجب گفت: تو را به خدا چی شده ؟
    بعد برایت تعریف می کنم حالا برو تو اتاقت ممکن است مامان مریم خانم بخواهد با تو صحبت کند اینجا خوب نیست باشی .
    برو بابا مادرم امروز دوبار بامن حرف زد.
    یک امشب رو برو بعد همه چی را میگم.
    به خدا بکشیم نمی رم تا نگی چی شده خیالم جمع نمی شود.
    پری خندید و با بی حوصلگی گفت: ای خدا از دست تو خسته شدم عجب آدم سمجی هستی .
    من غول تو هستم. به من بگو وگرنه تو را می خورم.
    خیلی خوب برو اتاقت میام و همه چی رو می گم.
    من رفتم زودتر بیا وگرنه هر جا باشی میآم تو را می خورم.
    شقایق وارد آشپزخانه شد پری را دید و با تعجب گفت: صادق خیلی خوشحال بود با دمش گردو می شکست و مثل بالرینها روی هوا می رقصید و از پله ها بالا می رفت.
    نمی دانم شاید خودش را برای شما لوس می کرد.
    شقایق خندید و گفت: توی این همه پسرعموها گل سرسبد همین صادق است.
    شقایق به طرف یخچال رفت و مقداری شیر توی لیوانش ریخت و گفت: پری جان شیر میل داری ؟
    نه ممنون
    امروز رفتیم خرید دست می ذاری روی هرچی بیست هزارتومن کمتر نیست باید یک گونی پول ببری تا یک دست لباس بخری .
    گرانی بیداد می کند.
    په بوی خوبی می آد این آقا شعبان هم خوب غذا می پزه.
    خوشبختانه خیلی خوب یاد گرفته.
    پری من فردا می خوام با دوستانم برم سینما تو هم بیا
    فکر نکنم ولی اگر شد می آم در ضمن تو هنوز اجازه نگرفتی ؟
    شقایق پری را بوسید و گفت: تو را به خدا....آن قدر دوستانم دلشان می خواد تو را ببینند که حد ندارد اجازه هم برایت می گیرم خیالت راحت باشد.
    من که همه دوستانت را دیدم.
    شقایق با علاقه گفت: دوستان جدیدی در این ترم پیدا کردم.
    پدربزرگ وارد آشپزخانه شد شقایق گفت: پدربزرگ من می خوام فردا با پری جون و دوستان به سینما برم...اجازه می دی؟
    نه به درسهایتان برسید.
    به خدا درس نداریم.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  6. #66
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    الان سر به سرم نذار ....آن قدر گرسنه هستم که یک دفعه تو را می خورم .
    شقایق پدر بزرگ را بوسید و گفت: تو را به خدا اجازه بده پدربزرگ
    این شعبان کجاست تا مرا از دست اینها نجات بدهد.
    کمی بعد صادق وقتی دید از پری خبری نشد به طرف آشپزخانه رفت و جلوی در با شعبان برخورد کرد. او هم قصد داخل شدن به آشپزخانه را داشت. با هم وارد شدند صادق وقتی دید دست شقایق دور گردن محسنی است با تعصب و عصبانیت گفت : دختر خوب گردن پدربزرگ دردر گرفت...چرا این طوری می کنی؟
    می خوام با پری جان برم سینما پدربزرگ اجازه نمی دهد.
    باشد آخر هفته باهم می ریم.
    همین فردا
    محسنی گفت: آقا شعبان غذایم را زودتر بده که دارم تلف می شوم.
    صادق این دختره را هم بردار بسته بندی کن تحویل مادرش بده ....مادتر سینما برو نمی خواهیم.
    شقایق گفت: من فردا می رم چون قول دادم
    صادق گفت: حالا شام بخور شاید پدربزرگ شکمش سیر بشود نظرش عوض شود.
    محسنی همان طور که به شقایق نگاه می کرد و پری را نشانش می داد گفت: یادبگیر ببین پری خانم عین خانم نشسته و به حرکتهای بد تو نگاه می کند ....خجالت بکش.
    برای اینکه دارم برای پری خانمت خودم را بده می کنم.
    پری خندید و حرفی نزد شقایق گفت: من شام نمی خورم.
    محسنی گفت: گرسنه نیستی ؟
    شقایق گفت: خیلی هم گرسنه هستم ولی قهر کردم.
    صادق خندید و گفت: بیا دختر خوب عمو این دفعه را بخور تا بعد الکی قول ندی که خیط بشی.
    شقایق گفت:صادق تورو به خدا یک جوری پدربزرگ را راضی کن.
    محسنی همان طور که غذا را با قاشق به دهانش می برد با ابرو اشاره کرد که شقایق بنشیند. محسنی گفت: بهتر است غذایت را بخوری شاید تغییر عقیده بدهم. شاید هم ندهم ....ولی غذا مهم تر است .
    شقایق با دلخوری نشست و چون گرسنه اش بود سریع غذایش را خورد. گفت: حالا چی ؟
    محسنی خندید و گفت: ولی پری خانم کار دارد خودت خواستی برو ولی بدان ممکن است فردا مادرت هم اینجا باشد....حالا خود دانی .
    شقایق با تعجب گفت: داری شوخی می کنی؟
    محسنی گفت: پدر سوخته شوخی چیه .....برادرت باید بیاد یک دوره کلاس فشرده ببیند. می خواد او را تحویل تو بدهد. این سه ماه تابستان حالت گرفته شده .
    شقایق همان طور که حالت گریه به خود گرفته بود گفت: پدر بزرگ تو را به خدا بگو داری شوخی می کنی ؟
    محسنی گفت: اگر بگم شوخی است سینما نمی روی ؟
    شقایق گفت: به خدا قول دادم.
    محسنی گفت: برو ولی از من اجازه نگیر تو خودت هر کاری دلت خواست بکن این بنده خدا را هم توی تهران آواره نکن من که کار دارم پری خانم هم که هزار تا مشغولیات دارد. صادق هم تازگی کار چاق کن ما شده می ماند آقا شعبان محسنی با دلخوری ادامه داد: نذاشتی بفهمیم چی خوردیم بیا شعبان جان کمی سالاد به من بده تا سیر بشم این دختر نمی ذاره ما مزه غذای خوب تو را بفهمیم.
    صادق گفت: شقایق از خر شیطان پیاده شود و این قدر اصرار نکن خوب نیست.
    شقایق گفت: مامان نمی آد.
    صادق لبش را گاز گرفت و گفت: بسه دیگه خجالت بکش.
    شقایق ساکت شد محسنی لیوان آب را سرکشید و گفت: الهی شکر و از جا برخاست دست شقایق را گرفت و گفت: بیا ببینم دختر قشنگ مامانی من چی می گه .
    شقایق با پدربزرگ بیرون رفت. صادق و پری آنجا ماندند شعبان هم مشغول جمع آوری ظروف شد . پری هم از جا برخاست و به اتاق شقایق رفت.
    شقایق گفت: خلاصه پدربزرگ اجازه نمی ده .
    از این به بعد خواستی با دوستانت قرار بذاری اول با پدربزرگ هماهنگ کن بعد قول بده .
    من از روزی که تهران آمدم این اولین بار است که خواستم سینما برم این هم این جوری شد.
    پری به او دلداری داد و گفت: یک جوری به دوستانت حالی کن کار واجبی پیش آمده و نمی توانی بروی در ضمن تو این همه دوست را از کجا پیدا می کنی ؟
    نمی دانم خود به خدایی خودش جور می شود.
    پس من چرا نمی توانم پیدا کنم .
    تو خودت نمی خواهی بچه ها از خداشان است با تو دوست شوند.
    من بیشتر از تو گرفتارم .
    تو وزنه بزرگ برمیداری و خودت را گرفتار می کنی خودت می خواهی زودتر درست را تمام کنی.
    پری خندید و گفت: من که هنوز از آقا صادق عقبم.
    برای اینکه او یک سال و نیم از ما جلوتر است .
    پری خندید و گفت: شاید من عجله دارم .


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  7. #67
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض


    16
    صبح روز بعد پری منتظرنشسته بود هنوز هوا روشن نشده بود صادق هم در اتاق پری به انتظار بود و چرت می زد. شعبان آمد و گفت: خانم آنها آمدند.
    پری گفت: جهاز را تحویل بگیر یادت باشد کدام دستش را بوسیدی دوبراه همان را نبوس . بیا این انگشتر را بگیر و با امانتی اش به او برگردان . دیگر نگذار بغلت کند و تو را ببوسد فهمیدی....اول دختر را سریع بیار تو نزد من بعد منتظر دستور باش.
    شعبان رفت و دختر را آورد پری او را نگاه کرد. صادق هم به او خیره شده بود دختری بود با قدی متوسط و موهایی خرمایی و چشمانی سیاه و درشت بینی کوچک و لبهایی مانند غنچه ی نشکفته . توری صورتی که گلهای برجسته ای داشت روی صورتش کشیده بود. پیراهن زنان قدیمی عرب را بر تن داشت . دمپای شلوارش با بندی زیبا مانند کش دور مچ پایش جمع شده بود.
    چهره ای معصوم و زیبا داشت. کمی مات و متحیر بود. شاید ترسیده بود با چشمانش دنبال چیزی آشنا می گشت گاهی به صادق نگاه می کرد و زمانی هم پری را برانداز می کرد تا اینکه پری با زبانی مخصوص که نه عربی بود نه عبری با او به گفتگو پرداخت. دختر لبخندی بر لب راند که دوتا چال در دو طرف گونه های او پدیدار کرد. تازه فهمیده بود در کجای دنیا قرار دارد. دختر گفت: من خواب بودم که پدرم مرا از خواب بیدار کرد و آورد اینجا نمی دانم برای چه اینجا هستم.
    وقتی پری برایش توضیح داد دختر انگشتان باریکش را بر صورتش زد و گفت: آه خدای من هنوز وقت شوهر کردنم نیست.
    داماد ما هم خیلی جوان است .
    مرا کجا نگه می دارند؟
    در جای خوش آب و هوایی در میان جنگل زیبایی که پر از گلهای بهاری است .
    صادق هنوز مات و مبهوت دختر بود.
    پری گفت: حالا اسمت چیه ؟
    لیلا که مرا لیلی صدا می زنند.
    شعبان وارد شد گزارش دارد که همه رفتند. پری به لیلی گفت: این مرد تو است .
    دختر خودش را به پری نزدیک کرد و از شعبان می ترسید. شعبان خندید و چری دست دور کمر دختر انداخت و به زبان او گفت: توباید با او باشی می خواهد تو را بین طایفه ما ببرد.
    می خواهم نزد تو باشم تو مهربان هستی .
    پری صورت او را بوسید و گفت: من تو را نزد خواهرم می برم هر چقدر بخواهی می توانی نزد او بمانی تا زن این مرد شوی .
    دختر قبول کرد و گفت: باشه ولی من خیلی خسته هستم.
    پری گفت: شما راه زیادی آمدید ولی راه ما خیلی کم است ما با عجله شما را می بریم الان هم جهاز تو را می خواهند ببرند و فقط منتظر عروس هستند.
    لیلی گفت: باشد مرا ببر
    پری دستش را گرفت شعبان با او تا حیاط رفت. لیلی را به دست مامور داد. وقتی شعبان با پری به اتاق برگشت صادق با تعجب گفت: ای بابا داماد جا ماند؟ مردحسابی اینجا چه می کنی ؟ ناموست را چه کردی ؟
    پری خندید و گفت: آقا شعبان دوروز دیگر می رود.
    شعبان از اتاق خارج شد . صادق گفت: عجب آدمی است ....دختر را ول کرده و به من نگاه می کند ....بابا برو دنبالش .
    تو چرا حرص و جوش می زنی ؟ وقتش نبود باید مراسمی را انجام بدهند.
    این بنده خدا که نمی خواهد درس پزشکی بخواند او برای چه باید معطل شود؟
    پری نگاهش کرد و خندید و گفت: فعلا که مشکل زبان دارند.
    صادق رفت زیر لحاف و گفت: این کارها که زبان خاص نمی خواهد.
    پری لحاف را از روی او برداشت و گفت: برو توی اتاقت ...الان همه می ایند پایین.
    خوب بیایند پایین من می رم بالا
    خدا....من از دست تو دیوانه شدم.
    من تازه سر عقل آمدم
    پری با خنده ای توام با عشوه گفت: بیا برو
    صادق دوباره رفت زیر لحاف و گفت: نمی رم.
    صادق جان می شه خواهش کنم تمامش کنی؟
    صادق سرش را از زیر لحاف بیرون آورد و خندید. گفت: خدا پدرت را بیامرزد تو جان به لبم کردی حالا شدی عاقل....بفرمائید من هم آماده ام تا تمامش کنم.
    پری دستهایش را به کمر زد ولی نتوانست خودش را نگه دارد و خندید و گفت: می گم برو
    بابا خودت گفتی تمامش کن خوب من حاضرم یاالله
    پری دوباره لحاف را از روی او برداشت و گفت: لعنت خدا بر شیطان
    صادق با دلخوری از جا برخاست در حال خارج شدن از اتاق گفت: تو آخر مرا می کشی .
    پری در اتاق را بست و جایش را مرتب کرد کتابش را باز کرد ولی افکارش نزد صادق بود.
    شعبان آمد و گفت: می خواهد برود نان تازه بخرد. کمی بعد پدربزرگ در حال پایین آمدن بود. پری سلام کرد . پدربزرگ دست پری را گرفت و به آشپزخانه رفتند . با صدای بلند شقایق و صادق را هم صدا کرد همه در آشپزخانه جمع شدند. شعبان خیلی زود برگشت و نان سنگک تازه را روی میز گذاشت.
    محسنی گفت: به به بچه ها بخورید و حال کنید.
    صبحانه در محیطی آرام صرف شد . محسنی ازآشپزخانه خارج شد . وقتی وارد هال شد تلفن به صدا در آمد. با تعجب گوشی را برداشت. صدای میترا بود که با اشک و آه گفت: صبح به خیر مهندس من بر خلاف میل باطنی ام و با اینکه شما را از جان و دل می پرستم و بی سرپناه و بی سرپرست و آواره می شوم ساعت نه فردا در محضر سرکوچه منتظر شما هستم دو نفر شاهد هم بیاور. و همان طور که اشک می ریخت گفت خداحافظ .
    محسنی گیج شده بود. با ورود صادق و پری به اتاق محسنی نگاهشان کرد و گفت: نمی دانم....شاید راست راستی این زن قصد طلاق داشته باشد شما فهمیدید الان تلفن زنگ زد؟
    صادق گفت: بله
    محسنی گفت: میترا بود
    پری گفت:چه می خواست
    محسنی خندیدو گفت: به من گفت فردا صبح ساعت نه محضر باشم
    صادق با خوشحالی گفت:لابد خبر مرگش می خواهد طلاق بگیرد.
    پری هم خوشحال شد گفت: من هم می آیم تا شما تنها نباشید
    محسنی گفت: دوتاشاهد می خواهد یکی صادق یکی هم آقای رجبی که می گم بیاید.
    پری گفت: پس محضر سر کوچه می روید؟
    محسنی گفت: بله پری جان
    لحظه ای بعد نگاهش را به صادق دوخت و گفت: یک دست کت و شلوار شیرینی داری
    صادق گفت:برای چه پدربزرگ؟
    محسنی گفت: برای اینکه تو کار بزرگی کردی که این زن ترسید و دارد طلاق می گیرد.
    پری خندید و گفت: ماشاالله جذبه آقا صادق همه را می ترساند.
    محسنی بادی در گلو انداخت و گفت: پس خیال کردی این بچه ساروی جربزه ندارد؟
    پری همان طور که به صادق نگاه می کرد گفت: ما اگر نمی دانستیم حالا نتیجه اش را دیدیم.
    صادق با خنده و با عجله گفت: پدربزرگ پری همه کارها را کرد. نه من
    محسنی گفت: پری خانم که از صبح تا شب داشنگاه است یا توی کتابها غرق شده و یا توی کتابها غرق شده و یا توی آشپزخانه است . پس وقت این کارها را ندارد این تو بودی که زحمت کشیدی ....من یک دست کت و شلوار بیشتر نمی توانم شیرینی بدم می خواهید کت را تو بردار شلوارش را بده به پری خانم...یا برعکس عمل کن.
    پری با خنده گفت: بهتر است همه را خودش برداردچون به درد من نمی خورد.
    صادق همان طور که پدربزرگ را می بوسید گفت: بیشتر از این نمی شود اصرار کرد همه اش مال من .
    پدربزرگ به طبقه بالا رفت. شقایق وارد هال شد و با تردید از پری پریسید: پدربزرگ برای چه خوشحال است؟
    خلاصه طلسم شکست و میترا قصد جدایی دارد.
    شقایق با تعجب گفت: فکر کردم مامان می آید همگی خوشحال هستید صادق گفت: تو کجا بودی که ببینی این زنیکه پدر ما رادر آورده بود.
    شقایق گفت: این همه آدم نتوانستید از پس یک زن بربیایید؟
    صادق با بی حوصلگی گفت: بیا دو کلمه از شقایق بشنو بابا این زن نبود بلایی خانمان برانداز بود.
    شقایق همان طور که به طرف اتاقش می رفت گفت: به هر حال زن ترسو است مردها پررو هستند مثل بعضیها.
    وایسا ببینم با کی هستی ؟
    شقایق برگشت و همان طور که می خندید گفت: من با بعضیها بودم تو چرا به خودت گرفتی مگر تو بعضی هستی
    باشد حالا که ما جزو بعضی شدیم اگر امروز آمدم دنبالت
    پدربزرگ روی تراس طبقه دوم ایستاده بود. پری را صدا کرد و گفت: پری خانم بیا بالا
    پری بالارفت . پدربزرگ گفت: هرچه می گردم شناسنامه ام را پیدا نمی کنم.
    پری کمد بالای محسنی را باز کرد و از درون کیف کوچکی شناسنامه اش را به دستش داد پدربزرگ گفت: دستت درد نکند.
    پری گفت: بازهم کار داشتی صدام کن ولی پدربزرگ توی محضر به گریه زاری این زن توجه نکنی.
    محسنی گفت: پری خدارا خوش نمی آید ...تو صلاح می دانی یک مقدار پول بهش بدم شاید احتیاج داشته باشد.
    پری نگاهش کرد و گفت: پدر بزرگ اگر حرفی بزنم اگر حرفی بزنم قبول می کنی ؟
    یعنی موافق نیستی ؟
    پری لبخندی بر لب راند و گفت: بله موافق نیستم.
    محسنی با تردید و دودلی گفت: خیلی خوب باشد ولی همیشه توی دلم می ماند که چرا کمکش نکردم.
    پری دست پدربزرگ را در میان دستهایش گرفت و گفت: ما دزد خانه رشت را پیدا کردیم...پسر او بوده ...با همدستی مردی به نام سیروس حالا شما می خواهید به او کمک کنید؟
    پدربزرگ با خوشحالی گفت: راستی می گی پری جان از کجا فهمیدید؟
    شما طلاقش را بده بعد دزد را با مادرش دستگیر می کنیم.
    محسنی با تعجب و خوشحالی گفت: پری تو هم وقتش برسد خوب زرنگ هستی بعد آهی کشید و به عکس کبری خانم نگاه کرد. گفت: کاش زنده بود و می دید چه دختری شدی ...خانم و خوشگل و با لیاقت و برگشت و پری را نگاه کرد. گفت: به خدا همیشه می گفت تو دختر با فکر و با ذوقی می شی.
    دوباره به عکس کبری خانم نگاه کرد و گفت: راست گفته بودی پری خانم شده حالا هم می خواهد عروس تو بشه.
    پری سرش را پایین انداخت . محسنی گفت: چرا خجالت می کشی خوشحال باش .
    او با اشتیاق گفت: دیشب با مریم حرف زدم از خوشحالی توی پوستش نمی گنجید پسرم هم با من صحبت کرد وقتی فهمیدند تو هم راضی هستی خوشحال شدند می خواستند با تو صحبت کنند اما من گفتم پری خجالت می کشد وقتش خودم به شما اطلاع می دهم حالا می خواهند بیایند عیب ندارد؟
    پری سرش پایین بود محسنی با تعجب گفت: چی شده ؟پشیمان شدی ؟
    پری هنوز سرش پایین بود اما لبخند بر لب داشت محسنی با انگشتش چانه او را بالا آورد و به چشمانش نگاه کرد.
    پری گفت: نه پدر بزرگ هرجور شما بفرمائید نظر من هم همان است . شما پدربزرگ من هستید من دستبوس شما هستم اگر با لیاقت شدم از تربیت شماست. اگر مطیع شدم از خانم جان یاد گرفتم اگر امروز کسی برای من ارزش قائل می شود از زحمتهای شما است . پس من همیشه پابوس شما و خانم جان خدابیامرز هستم. شما حق دارید سرم را ببرید به خدا اگر حرفی بزنم مطمئن باشید.
    محسنی آهی کشید و گفت: صادق خوشبخت ترین داماد روی زمین خواهد بود باید خدا خیلی او را دوست داشته باشد که چنین دختر خوبی نصیبش می شود. به خدا خانم جان هم اگر زنده بود همین کاری را می کرد که مریم اصرار دارد انجام دهد.
    پری باز هم ساکت شد. محسنی گفت: حالا برو پایین و کمی استراحت کن صادق را صدا می زنم شما را به دانشگاه ببرد.
    بعد از ظهر کلاس دارم.
    بچه ها چی ؟
    همه بعد از ظهر کلاس داریم.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  8. #68
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    محسنی با تعجب گفت: شقایق چطوری می خواست برود سینما در حالی که کلاس داشت؟
    فکر می کنم کار درستی نمی کرد.
    خوب شد اجازه ندادم.
    پری حرفی نزد محسنی گفت: پس برو بشنی کمی مطالعه کن تا موقع رفتن....با من بیا.
    پری به اتاقش رفت. کمی بعد به آشپزخانه برگشت شعبان نبود از پنجره حیاط را نگاه کرد. شعبان به چمنهای حیاط خیره شده بود چند ضربه به شیشه زد . شعبان سرش را بالا آورد و با دست به او اشاره کرد او به آشپزخانه آمد . پری گفت: به چه خیره شده بودی ؟
    شعبان خندید و سرش را پایین انداخت . پری با قیافه ای جدی دوباره پرسید: چیزی توجه تو را جلب کرده ؟
    شعبان همان طور که سرش پایین بود گفت: بله می خواستم اندازه پای لیلی را بدانم تا برایش کفش سفید بخرم.
    پری خندید و گفت: آقا شعبان تا ده سال دیگر برای لیلی کفش و لباس آوردند....عقلت کجا رفته .
    پری گفت: از این وصلت راضی هستی ؟
    شعبان جواب نداد . لبخندش حاکی از رضایت بود. چند بار سرش را به علامت مثبت تکان داد. پری گفت: خدا را شکر این دختر هم با ارزش است و هم قیمتی تو اگر حرفم را گوش کنی لیاقت تو چند برابر می شود. باید محیط او را بسته نگه داری و کسی را به حریم او وارد نکنی . اطرافش هم نگهبان بگذاری من هم این کارها را برایت انجام دادم. تو باید بدانی هر لحظه پدرش در صدد است ازما ضعفی ببیند تا بر ما مسلط شود. من تو را انتخاب کردم برای اینکه باهوش و با استعداد هستی و می توانی حداقل در ده جای مختلف هم باشی و هم نباشی پس گوش کن و عمل کن هیچ وقت خود رای نباش و خودسری نکن. تصمیم عجولانه نگیر مطیع من و خانواده ام باش و فقط از ما اطاعت کن شاید در آینده برایت کارهای بهتری انجام دادیم. من به برادرت هم احتیاج دارم برای او هم می خواهم کاری بکنم اگر پدرت هم خواست می تواند وارد طایفه بشود. همه چیز برایش مهیا است. پدرم خانه خوبی در آبادی برای شما در نظر گرفته خرج زندگیت بالا می رود من باید از آقا صادق اجازه بگیرم اگر او اجازه داد از اشیایی که پدر لیلی برای من فرستاده به شما می دهم...خرج چند سال تو را می دهد.
    صادق وارد آشپزخانه شد . پری گفت: آقا صادق با من بیا
    پری صادق را به اتاقش بردو هدیه های پدر لیلی را به او نشان داد . گفت: می خواهم اینها را به شعبان بدهم.
    صادق با تعجب گفت: پری مگر دیوانه شدی ...این خراج ده تا مملکت است .
    پری خندید و گفت: هرچه را می خواهی بردار بقیه را به او می دهم چون هر ساله همین قدر می آورند.
    داری شوخی می کنی؟
    پری با بی اعتنایی گفت: تو خودت همه چیز داری دکتر می شوی و درآمد خوبی خواهی داشت خدمتگزار و دست و دلباز باش.
    صادق با تعجب گفت: این دست و دل بازی نیست ببخشید خریت است من نمی دانم قیمت اینها چقدر است که برای تو بی ارزش است ولی از ظاهرش معلومه خیلی قمیتی است .
    پری با اصرار گفت: هرچقدر می خواهی بردار باز هم هست و کمدی را باز کرد و گفت: بیا اگر باز هم بخواهی هست کشویی را باز کرد گفت: دیدی باز هم اگر بخواهی هست پس برای چه حرص می زنی ؟
    صادق با دهان باز نگاهش کرد. گاهی هم به جواهرات خیره می شد که در کمد او بود کمی با پشت دست چشمانش را مالید دوباره پری را نگاه کرد او خندید و گفت: صادق مرا اذیت نکن به من اجازه می دهی اینها را به شعبان بدهم یا نه ؟
    صادق مانده بود چه بگوید فقط گفت: بذار یادگاری بردارم بعد هر کار که می خواهی بکن.
    پری گفت: بیا این انگشتر را بردار خاصیت آن را بعد می گم.
    صادق ناگهان دید تمام جواهرات غیب شد. فقط همانهایی که اول بود باقی ماند گفت: پری اینها کجا رفتند؟
    جایی نرفتند همین نزدیکیها است زیاد نگران نباش.
    پری شعبان را صدا کرد و بقچه جواهرات را به او داد صادق گفت: مواظب باش این جیب برها از دستت نقاپند . او خندید و حرفی نزد.
    صادق در فکر بود که او با این دست و دلبازی چی را می خواهد ثابت کند وقتی به انگشترش نگاه کرد از زیبایی نگین آن در حیرت شد. انگار برای انگشت او درست کرده بودند. هرچه به آن خیره می شد بیشتر به زیبایی تراش آن پی می برد . نمی دانست باید همیشه دستش باشد یا اینکه این جواهر قیمتی را در جایی قایم کند. پرسید: پری من باید با این انگشتر چه کنم؟
    مال خودت است می توانی ببخشی می توانی نگه داری.
    درست ولی حالا چه خاکی بر سرم بکنم.
    پری خندید و گفت: راحتی تو را به هم زده آن وقت می خواستی این همه جواهر را یک جا نگه داری کنی ؟
    آنها را که داماد شاه برد حالا بگو با این چه کنم؟
    این انگشتری است قیمتی می شود با این انگشتر کارهای باارزش انجام داد . تو به آن احتیاج پیدا نمی کنی فقط به عنوان یک جواهر با خودت داشته باش.
    با این جواهر نماز می شود خواند؟
    پری بدون اینکه به انگشتر نگاه کند. به طرف آشپزخانه رفت صادق هم به دنبالش بود او گفت: این انگشتر که طلا ندارد فقط خاصیت دارد و فریبنده است اگر برداری خیالت راحت تر است .
    چه خاصیتی دارد؟
    پری خندید و گفت: به زنها بی توجه می شوی.
    صادق فوری ان را از انگشت بیرون آورد. گفت: بیا بابا تو هم بین ان همه جواهر چی برای من انتخاب کردی .
    پری خندید و گفت: به خدا شوخی کردم.
    حال ما را نگیر تازه داشتیم کیف می کردیم.
    پری انگشتر را به او برگرداند. گفت: تو این همه برای زنها ارزش قائل هستی ؟
    صادق نگاهش کرد و گفت: بله البته فقط برای یک زن آن هم زنی که برای رسیدن به او باید دوسال و نیم دندان روی جگر بذارم و آه حسرت بکشم آه پری جان.
    پری خندید و گفت:بعد از هر حرفی باز حرف خودت را می زنی .
    صادق به انگشتر خیره شد . گفت: خیلی جالب است این انگشتر به هر انگشت که می رود اندازه همان است . مثل اینه که حلقه آن خود به خود تنگ و گشاد می شود.
    من که گفتم خاصیت زیادی دارد. این یکی اش است حالا به من بده تا یادت بدم.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  9. #69
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    صادق انگشتر را به او داد. پری گفت: «فقط نترسی.»
    «باشد، بیا نزد من بشین اگر خطری متوجه من شد نترسم.»
    «نه همین جا بهتر است، فقط نترس.»
    «پس من می ترسم.»
    «به خدا خیلی اذیت می کنی.»
    «تو مگر نمی گی ترسناک است. خوب من هم می ترسم. اگر تو کنارم باشی احساس امنیت می کنم.»
    «حالا این درخت را ببین.»
    «نمی بینم.»
    «چرا لجبازی می کنی؟»
    «برای اینکه می ترسم.»
    «همین یک دفعه را می آم ولی شرط دارد.»
    «تو بیا، هر چه شرط باشد به دیده منت قبول دارم.»
    «صندلی خود را کمی عقب بکش.»
    «نمی شود... باز هم می ترسم.»
    «بیا انگشترت را بردار.»
    «من انگشتری که کار ترسناک کند دوست ندارم.»
    «پس مال خودم، الان می دم شعبان ببرد.»
    صادق فوری آن را برداشت و گفت: «حالا قهر نکن، تو بیا، من هم صندلی را کمی کنار می کشم. بذار ببینم این اعجوبه قیمتی چطور می تواند مرا بترساند.»
    پری نشست و گفت: «آن درخت وسط حیاط را ببین.»
    صادق همان طور که به درخت نگاه می کرد متوجه شد بدون اینکه خاکی جابه جا شود درخت از یک طرف به طرف دیگر می رود. یک لحظه احساس کرد به طرف پنجره می آید. فکر کرد ممکن است از شیشه عبور کند و وارد آشپزخانه شود. می خواست فرار کند اما درخت متوقف شد و جای خودش قرار گرفت.
    صادق نفسی کشید و گفت: «چی شد؟ چطور توانستی این کار را بکنی؟»
    پری خندید و گفت: «من نکردم، انگشتر شما کرد.»
    «دست مالیدی یا ورد خواندی؟»
    «هردوتاش را انجام دادم، ولی باید اراده کنی که درخت از دایره اختیارت دور نشود و تو آن را اداره کنی نه انگشتر.»
    صادق کمی به انگشتر نگاه کرد. کمی هم با کف دست به نگین آن مالید. هرچه درخت را نگاه کرد تکان نخورد. پری از جایش بلند شد و به شوخی گفت: «درخت فرار کرد؟ کجا بردیش؟»
    صادق با عجله به آن نگاه کرد و گفت: «راست می گی؟» سپس با لبخند گفت: «اینکه هنوز تکان نخورده.»

    صبح روز بعد پدربزرگ آن دو را از اتاق نشیمن صدا کرد. صادق و پری حاضر شدند.
    «خدا را شکر که شما حاضرید. برویم.»
    هر دو به طرف اتاق شقایق رفتند. او خواب بود. آهسته در را بستند و هر سه به طرف محضر حرکت کردند.
    محسنی به اتفاق صادق و پری و آقای رجبی از پله های محضر بالا رفتند. میترا همراه خانمی که پری فکر کرد باید شهلا باشد، چون آدامس می جوید و نگاهی خیره به پری داشت، روی صندلی نشسته بودند. میترا با دیدن محسنی از جا برخاست و آرام سلام کرد و چند قدم به


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  10. #70
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    طرف او برداشت.
    محسنی ایستاد و نگاهش کرد. شناسنامه خود را به دست محضر دار داد. با این که مرد محضر دار بالغ بر سی سال در این محل بود هنوز محسنی را که همسایه او بود ندیده بود و او را نمی شناخت.

    طلاق توافقی انجام شد و شاهدان امضا کردند. میترا از این که موقعیت گران بهایی را از دست می داد به شدت تحت تاثیر قرار گرفته بود و نمی توانست از آمدن سیل اشکهایش جلو گیری کند. اگر پری و صادق نبودند محسنی پشیمان می شد و دست او را می گرفت و با دلجویی او را به خانه اش می برد، اما این بار آن دو بودند و محسنی را با سرعت از محضر بیرون بردند.

    محسنی در بین را تا منزل رنگش پریده بود و ناراحت و نگران بود. مرتب به عقب نگاه می کرد. به خانه که رسیدند انگار تب کرده بود. دل نازکش برای اشک های میترا به رحم آمده بود. پری و صادق به او خاطر نشان کردند:« پدر بزرگ، این زن حرفه ای است، کارش همین است.»

    محسنی گفت:« می دانم، چه کار کنم، دل من این طوری است. نمی توانم کاری کنم از من برنجند.»

    صادق گفت:« پدربزرگ، به خدا تو بد نکردی، او به تو ظلم کرده.»

    پری گفت:«حالا که تمام شد، اما شما باز هم نباید با این زن تماس بگیرید.»

    محسنی با وحشت گفت:« غلط بکنم، محال است.»

    پری گفت:«خدا نکند. پدر بزرگ، اگر هم این زن تلفن کرد فوری قطع کن... یا اجازه بده من یا آقا صادق صحبت کنیم.»

    او آهی کشید و گفت:«باشد.» و لحظه ای بعد نفسی به راحتی کشید و گفت:«راحت شدم، آخیش.» و همان طور که به مبل تکیه می داد و دستهایش را به پشت سرش حلقه کرده بود گفت:«بلای بزرگی بود که از بغل گوشمان رد شد.»

    صادق گفت:« امشب با ماهی سفید و گوشت بوقلمون جشن داریم. پدر بزرگ پری خانم می خواهد آشپزی کند تا غذا خوشمزه تر شود. من هم کت و شلوار نو خودم را بپوشم بهتره!»

    محسنی و پری به او نگاه کردند. محسنی گفت:« مرد حسابی ما که بوقلمون نداریم.»

    صادق گفت:«داریم.»

    محسنی پری را نگاه کرد و گفت:« پری جان ، مگر ما بوقلمون داریم؟»

    پری خندید و گفت:« حالا آقا صادق چیزی خواسته، یک جوری تهیه می کنیم.»

    محسنی خندید و گفت:«یا ماهی سفید یا بوقلمون.»

    پری گفت:« پدر بزرگ کمتر درست می کنم که بشود هر دو را خورد. شما نگران لباس نو آقا صادق باشید.»

    محسنی گفت:«صادق خودش را لوس می کند، بعد برایش می خرم.»

    صادق پدربزرگ را بغل کرد و بوسید. گفت:« من سلامتی شما را می خوام، لباس چه ارزشی دارد، ولی اگر بخرید آن را می پوشم.»

    پدربزرگ خندید. صادق از اتاق خارج شد و به اتاق شقایق رفت. او هنوز هم خواب بود. ضبط سوت او را روشن کرد و از اتاق خارج شد. شقایق به زیر لحاف رفت، ولی صدای ضبط بلند بود و او را مجبور کرد بیدار شود. پدربزرگ از اتاقش داد زد:«نکن صادق، بچه را بیدار نکن.»

    ولی شقایق دیگر بیدار شده بود. به اتاق صادق رفت و با عصبانیت گفت:«منو بیدار کردی، موقعی که خوابیدی نشانت می دهم.»

    صادق گفت:«بیا بشین برایت تعریف کنم چه اتفاقی افتاده.»

    شقایق با دلخوری نگاهش کرد و گفت:«نمی خواهم بدانم. پری خانم همه چیز را تعریف می کند.»

    صادق گفت:«پری نبود، من بودم که با پدربزرگ رفتم. بشین که خیلی جالب است.»

    شقایق به طرف آینه رفت و خودش را نگاه کرد. برس صادق را برداشت به موهایش زد. صادق گفت:« از برس من استفاده نکن، کچل می شم.»

    شقایق همان شور که مشغول شانه کردن موی خود بود گفت:« از خدایت باشد.» سپس رویش را به طرف صادق کرد که مشغول مطالعه بود. گفت:«زودتر بگو ببینم که کار دارم.»

    صادق گفت:«ما رفتیم محضر. پدر بزرگ دو دل بود. زنیکه هم خوب بلد بود چه کار کند. مثل ابر بهار گریه می کرد تا احساسات مهندس ابوالقاسم خان را جریحه دار کند، اما مگر من گذاشتم... خلاصه حکم طلاق امضا شد.»

    شقایق گفت:«ای بی رحم. چطور توانستی این زن بیچاره را در به در کنی!»

    صادق خندید و گفت:«بکی، حالا یک چیز هم از این خانم بشنو. تو می دانی این زنیکه چه بلایی به سر من و پدربزرگ و پری آورد؟»

    «من برای پری و پدربزرگ متاسف هستم ، ولی تو حقت بود. اگر ببینمش دستش را می بوسم.»

    «برای چه؟»



    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






صفحه 7 از 13 نخستنخست ... 34567891011 ... آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/